رمان سایه های تردید از پروانه ایجازی
:نام کتاب:سایه های تردید
:نویسنده:پروانه ایجازی
:حجم کتاب:3.39 مگابایت پی دی اف و 1.11 مگابایت اندروید و 1مگابایت جاواو 363کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
غزل در مدرسه خواهرش سپیده تحصیل میکند و یکی از استادانش به نام اقای پالیزان را اذیت میکند.او یک پسر عمه به نام روزبه دارد بسیار ارام است برعکس غزل وبرادرش سام که دوست صمیمی اوست.شیدا دختر دایی غزل روزبه را میپرستد ولی روزبه به او توجهی ندارد و به خاطر همین غزل تا میتواند روزبه را اذیت میکند تا اینکه اقای پالیزان به خواستگاری او م اید و بعد از مدتی با او نامزد میکند.غزل مورد ازارو اذیت مادر شوهرش قرار میگیرد ولی شوهرش به او میگوید که تا ازدواج تحمل کند که چند روز مانده به عروسی میفهمد که او میخواهد همراه غزل برای همیشه به امریکا برود که غزل بعد از مطلع شدن میگوید که من از خانواده ام جدا نمیشوم وشوهرش تنها به امریکا رفته وان ها از هم جدا میشوند وغزل به خواست برادرش برای تغییر روحیه به شرکتی به معرفی برادرش میرود ومیفهمد که مدیر شرکت روزبه است وغزل که همیشه با روزبه دعوا داشته قبول نمیکند ولی...
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان سایه های تردید از پروانه ایجازی با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان سایه های تردید از پروانه ایجازی با فرمت اندروید
:دانلود رمان سایه های تردید از پروانه ایجازی با فرمت جاوا
:دانلود رمان سایه های تردید از پروانه ایجازی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
با اشتیاق کودکانه مقابل آینه دیواری ایستادم و با وسواس اونیفورم مدرسه ام را پوشیدم.انگار برای اولین بار است به مدرسه می رفتم.دستخوش هیجان شده بودم و بی اراده با خود نجوا می کردم و به چهره نقش بسته ام در آینه لبخند می زدم. سپیده در برابر حرکات کودکانه ام تبسم کرد و از پشت یقه ام را صاف نمود.از داخل آینه نگاهی حاکی از قدردانی به او انداختم و منتظر ماندم تا دوباره نصایحش را تکرار کند.با همان صدای ظریف و آرام اما با صلابت همیشگی گفت:
-پس دیگه سفارش نکنم مراقب رفتار و حرکاتت باش و از نسبتمون سوء استفاده نکن که اون وقت پشیمون می شم از اینکه بالاخره رضایت دادم با دوستات باشی.
به طرفش برگشتم و به چهره ی جدی و پر نفوذش نگریستم و گفتم:
-خانم مدیر با این فراموشیتون حسابی کلافه ام کردید شما دیروز همه ی این موارد رو متذکر شدید و قول دادید که دیگه سفارش نکنید اما مثل اینکه این توصیه ها تمامی ندارن.من که قول دادم هر طور شما مایلید رفتار کنم پس چرا همون حرفای آزار دهنده رو بازم تکرار می کنید؟به نظرتون این همه سفارش برای ورود به مدرسه ی شما لازمه؟
لبخند کمرنگی زد و با کمی تردید سرش را به طرفین حرکت داد.از لحظه ای که قدم به حیاط دبیرستان جدیدم گذاشتم یک نوع وابستگی دلچسب نسبت به اون پیدا کردم.حیاط نه چندان وسیع ولی سرسبز و با صفای مدرسه برام تداعی کننده باغ خارج از شهر خودمان بود.درختان کاج سوزنی و بید مجنون به طور منظم در دو طرف حیاط مربع شکل قرار داشتند.طی این چند سال دوران دبیرستان چه قدر این منظره را پیش رو ترسیم کردم و برای دوری از آن غبطه خوردم و حالا...در همان جایی بودم که حسرتش را داشتم تا باز هم در کنار شیدای دوست داشتنی و نازنینم باشم.کسی که بیش از یک دختر دایی براش ارزش قائل بودم.طی این دوران هر دو تلاش کردیم تا برای یک سال هم که شده رویای در کنار هم درس خواندن و همکلاسی شدن برایمان محقق شود.در دبیرستانی سال تحصیلی را آغاز می کردم که خواهر بزرگم سپیده مدیریت آن را عهده دار بود و سعیده خواهر دیگرم یکی از دبیران آن.در حالی به همراه سپیده وارد کلاس پیش دانشگاهی می شدم که غرق در تفکراتم بودم.
با دیدن شیدا که روی نیمکتی کنار پنجره رو به حیاط نشسته بود خیالات را از ذهنم دور کردم و نگاه سرشار از محبتم را به او دوختم.او هم همراه با لبخندی فاتحانه از عملی شدن خواسته امان انگشتانش را برایم تکان داد.پشت نیمکت او مانیا و تبسم نشسته بودند.آنها هم با ذوق زدگی به من نگاه می کردند.بعد از یک معارفه کوتاه از جانب سپیده و خروجش بی اهمیت به پچ پچ همکلاسی ها و نگاههای کاونده اشان با شادی کنار شیدا خزیدم و نجوا گونه با هم مشغول صحبت شدیم.
پس از گذشت دقایقی با ورود یکی از دبیران سکوت حاکم شد.سکوتی که برای هر چهار نفرمان ارام بخش بود.بعد از صدای تک زنگ از خود بی خود شدیم و قولمان را از یاد بردیم و با سر و صدای زیاد از کلاس بیرون آمدیم به طوری که بچه ها با تعجب نگاهمان کردند.همان طور که از پله ها سرازیر می شدیم به سعیده بر خوردیم که انگشت سبابه اش را روی بینی به نشانه آرامتر حرف زدنمان گذاشت و گفت:
-هیس از همین ساعات اولیه سپیده را برای ثبت نام دوستتون پشیمون نکنید به این زودی قول و قرارها از یادتون رفت؟
سپس با همان تبسم قشنگی که روی لباش نقش بسته بود از ما فاصله گرفت و به طرف دفتر که در انتهای راهرو بود رفت.نگاهی بینمان رد و بدل شد و به روی هم لبخند پاشیدیم.
بعد از یک هفته از شروع سال تحصیلی درس و مدرسه روی غلتک افتاد و هر دبیری در جایگاه خود قرار گرفت.
سعیده دبیر زمین شناسی امان شد که از این بابت خوشحال شدیم خصوصا که من با سعیده راحت تر از سپیده بودم چون مثل او منضبط نبود.به هر حال همه چیز به روال عادی پیش رفت.
روز جمعه بود و خیلی خوب می دانستم با ورود خواهرها و برادرم حمید که ازدواج کرده واقوام نزدیک خانه دستخوش هیاهو می شود.چیزی که در این دوران بی دغدغه تحصیل و تجرد عاشق اون بودم.به نظر من سکوت به معنای راکد بودن و متوقف شدن زندگی بودو در عوض هیاهو و جنجال برام تولد دوباره بود.در خوانواده پر جمعیت ما که از سه دختر و سه پسر تشکیل شده بود چنین نظریه ای اثبات می شد.دو برادر دیگرم سعید و سام مجرد بودند.سعید حساب داری خوانده و کارمند بود و سام که از نظر خصوصیات فردی به من شباهت زیادی دارد معماری خوانده و چند ماهی بود که دوران خدمت سربازیش را پشت سر می گذاشت دو خواهرم هم فرهنگی بودند.سپیده فوق لیسانس و سعیده لیسانس ادبیات بود.
آفتاب در پس کوچه های خاکستری شمال تهران گم می شد که کتاب زبان را روی هم گذاشتم و برای آمدن مهمانان وقت شناس اخر هفته لحظه شماری کردم.به اشپزخانه سرک کشیدم.مادر طبق معمول جلوی گاز مشغول پخت و پز بود.زنان ایرانی غالبا وقت خود را در اشپزخانه سپری می کنند و مادرکدبانوی من هم از این قاعده مستثنی نبود.حتی با وجود 6 فرزند فعالیت اجتماعی هم داشته و در اقتصاد خوانواده هم پا به پای پدر پیش رفته و فعالیتش مثمر ثمر بود.هیچ وقت کار بیرون از منزل باعث نشده بود تا در انجام مسئولیتهایش به عنوان زنی کدبانو و با گذشت و مادری فداکار قصور کند و الحق فرزندان