رمان ساحل ارامش از منیر مهریزی مقدم

 
:نام کتاب:ساحل ارامش
:نویسنده:منیر مهریزی مقدم
:حجم کتاب:4.33مگابایت پی دی اف و 1.17مگابایت اندروید و 1.07مگابایت جاواو 400کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان دختریکه در ابتدای نوجوانی با پسری نامناسب دوست میشود ولی خوشبختانه با بروز اتفاقاتی زود به اشتباه خود پی میبرد و سعی میکند اشتباه خود را جبران کند و سخت مشغول درس وتحصیل میشود ......

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان ساحل ارامش از منیر مهریزی مقدم فرمت پی دی اف

:دانلود رمان ساحل ارامش از منیر مهریزی مقدم فرمت اندروید

:دانلود رمان ساحل ارامش از منیر مهریزی مقدم فرمت جاوا

:دانلود رمان ساحل ارامش از منیر مهریزی مقدم فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

پاهایم از فشار کفشها زق زق می کرد.همانطور که به روی صندلی نشسته بودم یک پایم را روی پای دیگر انداخته و کفشم را درآوردم.با نفس کشیدن پایم خود هم نفس عمیقی کشیدم.مامان دست به زانویش گرفت و بلند شد.خطاب به من گفت:

- پاشو مادر.باید برای جمع و جور کردن این همه ریخت و پاش از یک جایی شروع کنیم.

نالیدم و گفتم:

- وای مامان جان تورو خدا امشبه رو ولم کن.من لااقل تا فردا صبح باید به این پاها استراحت بدم.الان داشتم فکر می کردم چطور تا اتاقم برسم.شما می گویید پاشم جمع و جور کنم!!

- خوب حقته مادر.چقدر گفتمت این کفش ها به دردت نمی خوره گفتی الا بلا که همینا.من تعجبم تو چطوری از سر شب با همین کفشها اینقدر رقصیدی حالا به کار کردن که رسید نمی تونی!!

از خرید کفش ها یادم آمد.مامان اصلا به این کفش ها راضی نبود ولی کلی قهر و ناز کردم تا بالاخره رضایتش را گرفتم قصدم این بود که قدم را از آن چه هست بلند تر نشان بدهم و بزرگتر به نظر برسم.

عمو مصطفی که به صحبت های ما گوش می داد خندید و به مامان گفت:

- اذیتش نکن زن داداش خسته شده.شما هم امشب کاری نکنید خیلی خسته اید.

به روی عمو مصطفی خندیدم.مامان کوتاه نمی آمد.

- نه بابا لااقل باید آشغالها را که جمع کنیم.

و مشغول شد ولی من واقعا توان انجام هیچ کاری را نداشتم.عمو با نگاهی به سر تا پای من دوباره گفت:

- ولی زن داداش ماشاالله بنفشه هم رو کاره.با رفتن بهنوش باید به فکر این یکی باشی.

مامان با دلخوری جواب داد:

- وای داداش نگو .بنفشه هنوز 16 سالشه برای این هنوز خیلی وقت داریم.باید مثل بهنوش درسش را بخوانه نوبتی هم که باشه نوبت بچم بهزاده.داره دیرش هم میشه.اون خودش بس که نجیبه صداش در نمی یاد خودمون باید حیا کنیم و کاری بکنیم.

من که بر عکس بهنوش که عاشق درس خواندن بود و به همه ی خاستگارهایش جواب رد می داد اصلا میانه ای با درس خواندن نداشتم تازه با گفته عمو مصطفی گل از گلم شکفته شده بود، با آب پاکی که مامان روی دستم ریخت ساکت شدم.کفش دیگر را هم از پاسم در آوردم بلند شدم و به مامان گفتم:

- چی کار کنم مامان بالاخره همین الان جمع می کنید یا نه؟

- نه فقط آشغالها را جمع می کنم که تا صبح بو نگیره صبح اول وقت شوکت میاد.تو برو استراحت کن که فردا بهانه نیاری.

آقاجون قبل از ما به اتاقش رفته و خوابیده بود. به مامان و عمو شب بخیر گفتم و از پله ها به زحمت خودم را بالا کشیدم وقتی در اتاقم را باز کردم بدون این که برق را روشن کنم اتاق مثل هر شب تاریک نبود.یک نور دیگر اتاق را کمی روشن تر از شب های پیش کرده بود.کرکره اتاقم کنار بود.جلو رفتم و منبع نور را پیدا کردم.

ساختمان جلو ساختمان ما که به تازگی ساخته شده بود و یکی از پنجره هایش درست رو به رو و نزدیک اتاق من قرار داشت برقش روشن بود. یادم آمد که صبح بهزاد می گفت برای ساختمان جدید اسباب کشی می کرده اند.

خیلی دیر وقت بود . با خودم فکر کرده ام حالا ما عروسی داشتیم و تا این موقع بیدار مانده ایم اینها چرا مثل ما نخوابیده بودند. پنجره ی اتاق روبه رو به خاطر هوای گرم تابستان باز بود صدای آهسته ی یک آهنگ تند را میشنیدم از همان اهنگ هایی که با روحیه ی شاد من جور بود و خیلی دوست داشتم.

کسی دیده نمی شد. خیلی دوست داشتم بدانم که اتاق متعلق به کیست. از ته دل آرزو کردم که اتاق دختری به سن خودم باشد تا بتوانم با او دوست شوم.

برگشتم و به تخت خالی بهنوش و کتابخانه ی کتاباش نگاه کردم.با این که خیلی دوست داشتم اتاق هر چه زودتر فقط مال خودم شود و راحت باشم ولی جای خالی او حالا رنجم می داد و دلم گرفت.

من و بهنوش دو اخلاق متضاد داشتیم و به هیچ وجه با هم جوش نمی خوردیم ولی هر چه بود خواهر بودیم 16 سال با او زندگی کرده بودم و به هم عادت داشتیم.گرچه خیلی سر به سرم می گذاشت اما خیلی هم مهربان بود. وقتی مریض می شدم مثل پروانه به دورم می گشت. همیشه منتظر بود که من یک سوال درسی بپرسم که البته خیلی کم پیش می آمد، با چه دقتی برایم توضیح می داد و اصرار داشت که به زحمت در مخم جا دهد ولی من که فقط به فکر شیطنت بودم اندازه ای درس می خواندم که نمره ای بخور و نمیر بگیرم و تجدید نیاورم.

درست عکس او که تا وقتی لیسانسش را نگرفت هر چه مسعود پسر دائی ام جلزو ولز کرد و به خاستگاریش فرستاد جواب نداد.تازه حالا هم قصد فوق لیسانس گرفتن را داشت و هنوز هم سر باز می زد تا اینکه عاقبت خود مسعود پا پیش گذاشته و شخصا از خودش تقاضای ازدواج کرده بود و قول داده بود که در ادامه ی درس خواندن نه تنها پیگیرش نمی شود که کمکش هم می کند. اینچنین بود که بهنوش خانم که البته خودش هم بی علاقه به مسعود نبود بله را گفته و امشب به سلامتی طی جشن مفصلی او به مسعود رسیده بود و اتاق خالی هم به من.

لباسم را عوض کردم.سنجاقهای سر را از میان موهایم در آوردم.موهام بس که تافت خورده بود سفت و خشک شده بود. چاره ای نداشتم. با یک دوش گرم خستگی ام کمی رفع می شد و هم موهایم به حالت اولیه بر می گشت. بعد از حمام همین اندازه که به تختم رسیدم سرم نرسیده به بالش بیهوش شدم.

    فکر می کنم این شیرین ترین خوابی بود که تا به حال کرده بودم. حتی این اخلاقم هم با بهنوش فرق می کرد. او می گفت وقتی زیاد خسته می شود خوابش نمی برد ولی من هر چه خسته تر بودم خوابم بیشتر بهم مزه می داد.

    با صدای آهنگی شاد و هیجان انگیز که اهنگ روز هم بود چشم گشودم. عاشق این مدل اهنگها بودم، به نظرم روحیه ی آدم را زنده می کرد.غلتی زدم احتمال دادم که این صدا از پنجره ی روبه رو باشد. خوشحال شدم. مطمئنا اتاق متعلق به یک جوان بود و اگر دختر می بود که عالی می شد. صدای چند ضربه به در و متعاقب ان در باز شد و سر بهزاد را دیدم.

    - پاشو خواهر کوچولوی تنبل مامان احضارت کرد.