رمان زخم خوردگان تقدیر از فهیمه رحیمی
:نام کتاب:زخم خوردگان تقدیر
:نویسنده:فهیمه رحیمی
:حجم کتاب:2.71 مگابایت پی دی اف و 1.16 مگابایت اندروید و 1.05 مگابایت جاواو 427 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
دختر جوان در گوشه اتاق کوچک و محقر نشسته بود و به شیطنت خواهر خردسالش نگاه میکرد خواهر کوچکش
تلاش مینمود تا تکه اسفنجی را که بزور در سوراخ گردن عروسکش فرو کند و از آن بجای سر عروسک افتاده استفاده....
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان زخم خوردگان تقدیر از فهیمه رحیمی با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان زخم خوردگان تقدیر از فهیمه رحیمی با فرمت اندروید
:دانلود رمان زخم خوردگان تقدیر از فهیمه رحیمی با فرمت جاوا
:دانلود رمان زخم خوردگان تقدیر از فهیمه رحیمی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
دختر جوان در گوشه اتاق کوچک و محقر نشسته بود و به شیطنت خواهر خردسالش نگاه میکرد خواهر کوچکشتلاش مینمود تا تکه اسفنجی را که بزور در سوراخ گردن عروسکش فرو کند و از آن بجای سر عروسک افتاده استفاده
کند.دختر جوان با نگاه خود تلاش خواهر کوچک را میکاوید و از اینکه او نمیتوانست عروسکی سالم داشته باشد
بحالش دل سوزاند.کودکی و طراوت دختر خردسال نگاه دختر جوان را متوجه گلهای سرخ و درشت پرده کرد که
میرفتند در اثر تابش خورشید به زردی گرایند. 3 خواهر دیگرش هنوز از مدرسه بازنگشته بودند و مادر نیز تا غروب
بخانه باز نمیگشت .دختر بلند شد و چروک لباس سیاه رنگش را صاف نمود این لباس بهترین لباسی بود که د راختیار
داشت .قدمت لباس به 4سال پیش و بزمان فوت پدرش میرسید.قد لباس کمی کوتاه شده اما نه آنقدر که نتواند از آن
استفاده کند.او پرده اتاق را کنار کشید تا آفتاب اتاقشان را گرم و روشن سازد .حیاط قدیمی و کهنه با حوضی سیمانی و
شکسته شده که فاقد آب بود دل او را ازرد و با خود گفت که در دنیا از هیچ کجا مثل این اتاق و این حیاط تنفر ندارد
خانه شان که توسط طلبکاران مصادره شده بود هم بزرگ بود و هم روشن 4 اتاق اثاث داشت .از یادآوری دوران خوش
گذشته لبخند کمرنگی بر لبش نقش بست و بیشتر دل به خواهرش سوزاند او حتی پدر را نیز بخاطر نمی آورد.چقدر
دوست داشت برای خواهر کوچکش از پدر صحبت کند و به او بگوید که پدر خوب و مهربانی را از دست داده است.به
او بگوید که پدرشان همیشه سعی اش بر این بود که زندگی راحت و اسوده ای برای 5 فرزندش آماده نماید اما بخت
با او یار نبود و خیانت یک دوست باعث شد او از هستی ساقط گردد و خودکشی کند.دختر جوان خم شد و عروسک را
گرفت و با قطعه نخی که بدور افسنج پیچید چیزی شبیه سر عروسک درست کرد و در سوراخ گردن عروسک فرو
کرد و به دست خواهرش داد.چشمان درشت و سیاه او از خوشحالی درخشیدند و از اینکه صاحب عروسکی با سر گشته
بود خوشحال آنرا بر سینه فشرد.فیروزه کوچک عروسک را روی بالشتی خواباند و چادر مادر با به سختی بر سر کرد و
عروسک را که محکم بر آغوش کشیده بود با خود به مهمانی حیاط برد.دو گنجشکی که برای خوردن خرده های نان
دور سینی زنگ زده جمع شده بودند با ورود فیروزه به حیاط پر کشیدند و روی شاخه درخت انجیر نشستند .دختر
جوان به فرار گنجشکها نگریست و در دل ارزو کرد که ای کاش میتوانست همچون آنها به پرواز در آید و خود را از
حصار غم گرفته این خانه نجات دهد.
با صدای کوبیده شدن در حیاط فیروزه آنرا گشود و با شوق به خواهرانش که از مدرسه بازگشته بودند سلام کرد.آنها
از محیطی شاد و زنده بخانه بازگشته بودند و در صورتشان نشانی از غم و اندوه دیده نمیشد.هر 3 به محض ورود طلب
غذا کردند و فریبا که بزرگتر بود در ظرف را بلند نمود و از خلال بخار به درون آن نگریست و با دلخوری در آنرا
گذاشت و گفت اینهم شد غذا؟منکه نمیخورم آیا سماور روشن است؟دو خواهر دیگر نیز از او تبعیت کردند و با گفتن
اینکه ما هم نان و چای شیرین میخوریم انصراف خود را از خوردن غذا اعلام نمودند فیروزه دامان خواهر بزرگش را
گرفت و گفت فاخته من سیب زمینی میخواهم.
فاخته در سکوت سفره را انداخت و محتویات قابلمه را در بشقاب ریخت و بر سر سفره گذاشت.فیروزه دست پیش
برد تا سهم خود را بردارد اما گرمی سیب زمینی دستش را سوزاند و سیب زمینی در میان سفره رها گردید.او را گریه
انگشتش را به خواهرانش نشان داد و گفت دستم سوخت.فاخته به پوست کردن سیب زمینی پرداخت که فیروزه را