رمان دوئل دل از مدیا خجسبه

رمان-دوئل-دل

نام کتابنام کتاب : دوئل دل
نام نویسنده نام نویسنده : مدیا خجسته
حجم حجم : 6.2MG

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب :PDF

دریافت کتابدریافت  کتاب فرمت PDF

 
قسمتی از متن رمان :
به معنیِ نه سر تکان داد و دوباره روی صندلی نشست. لعنت به قطره های سمجی که دیدش را تار میکرد. دستش را روی دستبند گذاشت. نگاه مادرش هنوز روی او بود و چشمانش ستاره باران. نفس عمیقی کشید و بی توجه به پروین و حرفِ چند ثانیه ی پیشش چشم به مهمانان دوخت.برخلافِ انتظارش رقص و پایکوبیِ چندانی نبود.
خدمتکار جوان چمدان زرشکی رنگ را داخل سوئیت گذاشت و به زبانِ انگلیسی از رادین پرسید"امری نیست؟"رادین چند اسکناس ده دلاری مقابلش گرفت و تشکر کرد. بعد از بیرون رفتنِ پسر ، به طرف ترانه برگشت که از لحظه ی اولِ سفر ، حال و روز مساعدی نداشت. دلش میخواست با این مسافرتِ کوتاه خودش را تا جای ممکن در قلبش جا کند. تردید هایش را حس میکرد. میدانست تمام مدت روز را با پروین سر کردن یعنی چه.
با تعارفِ خدمتکار ، قهوه را از داخلِ سینی برداشت و تشکر کرد. چشم های گردِ حسام را روی دخترِ خدمتکار دید و چشم غره ای برایش رفت. حسام سریع چشم دزدید و قهوه اش را مزه مزه کرد. وقتی که دخترک دور شد ، به طرف ترانه خم شد و گفت:_روپوشِ این لامصبا از روپوشای پرستارای بیمارستان تنگ تره.. کلاسشون لایک داره به مولا!رها پقی کرد و ترانه لب گزید._تو رو خدا آروم تر حسام. اینجا دیگه جمع خودمون نیستا. به خدا اگه یکی بشنوه آبروم میره!
پروین و بیوک خانم و چند نفرِ دیگر ، در پذیرایی ای که پاتوق همیشگی روزهایشان بود ، مشغول حرف زدن بودند. آنا بلند بلند میخندید و چیزهایی میگفت. دیگر به این بی تفاوتی ها عادت کرده بود. این که در این خانه جز فردین برای شخص دیگری مرئی نباشد!.. هر از گاهی با بیوک خانم رو در رو میشد و او حالش را جویا میشد.. اما او هم بیشتر وقت خود را در اتاقش و به استراحت میگذراند. بی خیال نسبت به صدای حرف زدنشان دکمه ی آسانسور را فشرد و منتظر شد. صدای قدم های کسی را از پشت سر شنید و متعاقبش آن صدای آشنا و سرد را._کجا بودین؟
نایلون خرید کوچکش را داخل کیفش چپاند و زنگ سفید کنار در را فشرد. مثل همیشه مدتی طول کشید تا صدای "بله " گفتن مادرش به گوشش برسد. به محض باز شدن در لبخند پت و پهنی زد و با محبت سلام داد. گلی غافلگیر از جلوی در کنار رفت._سلام مادر.. از این ورا؟ چه بی خبر اومدی!
با همان پاهای سُست و لرزان جلو رفت. صدای منصوری را از پشت میشنید و نمیشنید..نگاهش به آن ماشین آتش نشانی بزرگِ مقابل ساختمان بود و نردبان های بلندی که تا پشت طبقه ی سوم بالا گرفته بودند.. تازه حواسش به دود غلیظی که از ساختمان بیرون میزد جلب شد. چشم هایش در هر ثانیه هزار بار تنگ و گشاد میشد.. آسمان هم انگار با او سرِ لج افتاده بود. باران به شدت روی سر و صورتش میریخت و دیدش را تار میکرد. نفهمید با چه حالی و چگونه میان جمعیت رسید. صداها را گنگ و نامفهموم میشنید."تو رو خدا دقیق بشمار خانم ریاحی.. چند نفر موندن؟ کسی داخل نباشه""حسنی بیرونه؟ مدیر چی؟ بیرون اومدن مدیر و دیدین؟""تو رو خدا یکی بگه آقای باهر و دیدین یا نه.. خدایا"