رمان دوباره عشق از فاطمه صالحی
:نام کتاب:دوباره عشق
:نویسنده:فاطمه صالحی
حجم کتاب:2.35 مگابایت پی دی اف و 873 کیلو بایت اندروید و 740کیلو بایت جاواو 203 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
شقایق بیماری قلبی دارد او در نوبت پیوند قلب است.شقایق عاشقانه به پسر عموی خود علی عشق میورزد . عمو به خاطر بیماری او با این ازدواج مخالف است . قلبی برای پیوند در دست است ولی برادر او میگوید با این شرط قلب را میدهد که شقایق با او ازدواج کند خانواده شقایق رضایت میدهند ، و شقایق به ناچار با خسرو ازدواج میکند. خسرو بسیار زیبا و ثروتمند است ولی شقایق همچنان عاشق علی است او محبتهای بیشمار خسرو را نادیده میگیرد خسرو به شقایق یک سال وقت میدهد تا زندگی با او را بپذیرد شقایق به مرور به خسرو علاقمند میشود ولی کسانی مایل نیستند که این علاقه پا بگیرد و در این میان سنگ اندازی میکنند ............
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان دوباره عشق از فاطمه صالحی با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان دوباره عشق از فاطمه صالحی با فرمت اندروید
:دانلود رمان دوباره عشق از فاطمه صالحی با فرمت جاوا
:دانلود رمان دوباره عشق از فاطمه صالحی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
سوز سردی می وزید و برف همه جا را سفید پوش کرده بود. شنلی که به دوش داشتم را سخت به دور خود جمع کردم. جوراب به پا نداشتم و نوک انگشتانم مورمور می شد. پنجه پاهایم را در دمپائی پلاستیکی که به پا داشتم جمع کردم. و به اولین نیمکتی که رسیدم برف ها را کنار زدم و نشستم .چند کلاغ و گشنجشک لابه لای برف ها در حال پیدا کردن دانه بودند بیسکوئیتی که داخل جیبم داشتم را از جیب خارج کردم و میان مشتم خرد کردم و ریختم روی برف ها، مدتی نگذشت که تمام گنجشک ها دور بیسکویتیت ها حلقه زدند . نگاهی به نمای ساختمان بیمارستان انداختم و به پنجره اتاقم خیره شدم.
حال و هوای نگاهم بارانی شد و بعد نگاهم معطوف در خروجی بیمارستان شد لرزشی در وجودم بر اثر سرما به وجود آمد. سردم بود ولی دلم نمی خواست یه داخل بخش برگردم بعد از مدت ها اجازه گرفته بودم تا دقایقی را بیرون از بخش و در محوطه ی سبز بیرون بگذرانم. آهی کشیدم چقدر دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص شوم و از جو خسته کننده و ملال آور بیمارستان خلاص شوم. چند دقیقه بعد صدای گام هائی مردانه را روی سنگ فرش پوشیده از برف را شنیدم و بعد صدای آشنا و نوازشی بر گونه ام.
شقایق خانم زده بیرون
به عقب برگشتم و چهره ی علی را دیدم که با شاخه گلی مریم گونه ام را نوازش می داد. لبخندی زدم و با بغض گفتم:
-
بالاخره آمدی؟ دلم حسابی هوایت رو کرده بود.
علی خندید و ابروان سیاه و پرپشتش را به بالا داد و گفت : نوچ!
-
باور نمی کنی ؟
آمد و کنارم روی نیمکت نشست و گفت: نه گریه کن تا باور کنم
بی اختیار و نه از اجبار اشک پهنای صورتم را گرفت علی با صدای بلند خندید و گفت :
-
لوس نشو،شوخی کردم. امروز حالت چطور؟
-
خوبم مثل همیشه تو چطور؟ دانشگاه چه خبر؟
-
منم خوبم . دانشگاه هم امن و امان ، چی شده زدی بیرون؟
با شیطنت انگشت سبابه دست راستم را بالا گرفتم و گفتم : اجازه گرفتم
علی زد زیر خنده و گفت:
این دکتر احمدی هم عقلش پاره سنگ بر میداره ،توی این برف و هوای سرد گذاشته تو بیای بیرون؟
چشم غره ای بهش رفتم و با اخم گفتم : علی خواهش می کنم تو دیگه شروع نکن
علی دو دستش را بالا برد و گفت : خوب تسلیم من فقط می ترسم سرما بخوری .
-