رمان دنیای پر امید از نسرین ثامنی
:نام کتاب:دنیای پر امید
:نویسنده:نسرین ثامنی
:حجم کتاب:1.74 مگابایت پی دی اف و 1.02 مگابایت اندروید و 941کیلو بایت جاواو 313کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان در مورد پسری به نام علی هست که با مادر و خواهر ش زندگی میکند او نان آور خانواده است . علی دختر خاله خود شهلا را دوست دارد ولی ناپدری شهلا او را به مردی میدهد که قبول کرده سفته های او را پس بدهد .بعد از ازدواج زهرا خواهر علی ، زهرا با نرگس دختر زیبایی آشنا میشود که نابینا است و از علی میخواهد با نرگس ازدواج کند .علی با نرگس ازدواج میکند .چند سال بعد میفهمن با پیوند قرنیه میشود نرگس را بینا کرد آنان مجبورند تمام زندگی خود را بفروشند تا بتوانند به خارج رفته و نرگس را درمان کنند آنها این کار را کرده و نرگس بینا میشود . ولی علی مجبور است به تهران بیائید برای اینکه بتواند کاری پیدا کند او با کسانی آشنا میشود که برای آزادی میجنگند و این باعث دگرگونی شدیدی در زندگی علی میشود .....................
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
: دانلود رمان دنیای پر امید از نسرین ثامنی با فرمت پی دی اف
: دانلود رمان دنیای پر امید از نسرین ثامنی با فرمت اندروید
: دانلود رمان دنیای پر امید از نسرین ثامنی با فرمت جاوا
: دانلود رمان دنیای پر امید از نسرین ثامنی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
ماه مبارک رمضان بود.در بازار ازدحام غریبی به چشم میخورد و رفت و آمد زیادی دیده میشد.فروشندگان میوه وتره بار،عرق ریزان و خسته،با دهان روزه دار خود،سروصدایی به راه انداخته و رهگذران را به خرید جنس خود
ترغیب می نمودند.اواسط تابستان بود و هوا به شدت رو به گرمی مینهاد.گرما آنچنان طاقت فرسا بود که اکثر روزه
داران،پس از اذان مغرب و صرف افطاری،به ظرفهای آب هجوم آورده و کمبود تشنگی چند ساعت روز را با خوردن
آب خنک و گوارا برطرف می ساختند و جانی تازه می گرفتند.
علی هم از زمره همان روزه داران بود که در کنار جعبه های میوه نشسته و در سایه چادر برزنتی،که محدوده کسب او
را مشخص میکرد پناه گرفته بود و گاهی هم با دست خود مگسهای سمج را از صورتش دور می ساخت و یا با
دستمالی،عرق صورتش را میگرفت و یا با آن به خودش باد میزد.
آفتاب داشت غروب میکرد،اما هنوز از گرمای روز کاسته نشده بود.علی مثل سایرین کم کم بساطش را جمع
کرد،جعبه ها را روی هم چید و چادر برزنتی را هم روی آنها کشید و با طناب محکم کرد،بعد در مغازه کوچکش را
بست و آنگاه بطرف منزلش براه افتاد.
هنوز حدود نیم ساعت به وقت اذان باقی بود و او که از شدت تشنگی بی حال شده بود،رمقی در خودش نمیدید که
قدمهای سریعتر بردارد.آنقدر آرام آرام راه میرفت تا اینکه وقتی به منزل رسید اذان را گفته بودند.وارد خانه شد و
در اطاق،مادرش را دید که سجاده را گشوده و به نماز و دعا مشغول است.سفره روی زمین پهن بود و سماور در حال
جوشیدن.او گوشه ای نشست،دگمه های بلوزش را از هم گشود،بادبزن حصیری پاره را برداشت و خودش را با آن باد
زد.مادرش با ایما و اشاره به او فهماند که برای خودش چایی بریزد و افطار کند.
علی نعلبکی گل سرخی لب طلایی را برداشت و آنرا زیر شیر سماور گرفت.آب جوش داخل نعلبکی شد و بخار غلیظ
آن در هوا پخش گردید.او انرا به لب نزدیک کرد و در همان حال که به آن فوت میکردتا خنک شود،زیر لب دعا
میخواند و صلوات می فرستاد.نماز مادر هم تمام شده بود.علی به او سلام کردو مادر همچنان که دعایی را به آرامی
زمزمه میکرد و چادر نمازش را از سر برمیداشت و تا میکرد،لبخندی به رویش زدو در جواب سلامش گفت:
-سلام مادر جون،خسته نباشی پسرم.
-مرسی مادر،طاعت تون قبول باشه.
-مال تو هم همینطور پسرم،خیلی گرمته،نه؟
-آره،هوا خیلی گرمه.وسط روز اونقدر فرق سرم داغ شده بود که نزدیک بود خون دماغ بشم.
مادر سر سفره نشست و دو تا استکان چای ریخت که یکی را مقابل علی نهاد و دومی را خودش پیش کشید.شکر را
داخل استکان ریخت و چای خود را هم زد و پرسید:
-وضع کاسبی چطور بود؟
-هی،به شکرخدا بد نبود،مثل همیشه.الحمدالله امروز از دیروز هم بهتر بود.
-کاسبی همینه دیگه پسرم،یه روز خوبه،یه روز هم کساده.
علی با سر گفته های مادر را تایید کردو در همان حال،سبزی خوردن و پنیر را لای نان پیچید وآن را به طرف دهان
برد و پرسید: