رمان دنیای شیشه ای کاری از کاربران تک سایت
:نام کتاب:دنیای شیشه ای:نویسنده:جمعی از کاربران تک سایت
:حجم کتاب:1.37مگابایت پی دی اف و 988کیلو بایت اندروید و 878 کیلو بایت جاواو 285کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان درباره ی دختری با باطنی یکسان با همه ولی چهره ای متفاوت...تفاوتی که زندگیشو دستخوش تغییر میکنه...آدمای زیادی تو زندگیش میان و میرن...اما در آخر چشماش فقط کسی رو میبینه ک تو بحرانی ترین شرایط زندگیش تنهاش نذاشت و قدم به قدم همراهیش کرد...کسی ک حتی
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان دنیای شیشه ای از کاربران تک سایت با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان دنیای شیشه ای از کاربران تک سایت با فرمت اندروید
:دانلود رمان دنیای شیشه ای از کاربران تک سایت با فرمت جاوا
:دانلود رمان دنیای شیشه ای از کاربران تک سایت با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
هیچ وقت فکر نمیکردم سرنوشت همیچین بازی باهام کنه.همیشه فکر میکردم شکست و بدبختی واسه تو رماناست!فکرمیکردم جدایی و دوری و حتی مرگ عزیزترین کسای آدما هم فقط تو رمان و کتابهای مشهور و فیلمای تلویزیون اتفاق میفته!اما الان دید و تفکرم به همه اینها صد و هشتاد درجه تغییر کرده!
بعد اتفاقات سختی که برام افتاد این افکار تو ذهنم تبدیل شد یه پوزخند رو لبام.
هنوز هم وقتی سرک میکشم تو گذشته ها پوزخندهام پر رنگ تر میشن!پوزخند به بازی خدا با بنده هاش ، به بازی بنده ی خدا با بنده ی دیگریش!
اه لعنتی...دوباره خاطرات عذاب آور و گاهی شیرین هجوم آوردن تو ذهنم ،اما دیگه نمیخوام ،خسته شدم....
جدا از لج بازی کاش یک بار فقط یک بار به حرف پارسا گوش میکردم...مطمئنا پارسا بدی منو نمیخواست!صداش تو گوشم زنگ میزنه که میگفت:
پارسا:الیسار بذار مرور خاطرات شه برات شاید اینبار آخرین بار باشه و دیگه خلاص شی,خالی شی از این همه افکار و خاطرات!
دو تا دختر، یکی معصوم و آروم ، یکی شوخ و شیطون اما چیزی که تعجب همه رو برانگیخته کرده بود جفت بودن این دوتا دختر متضاد به هم بود .با یک پسر که مخلوطی بود از این دو بود پر از شرارت،شیطونی و مهربونی و معصومیتی که فقط با نگا کردن به عمق چشمای عسلیه جذابش میتونستی ببینیش و شرارتی که با رفتار و شیطنتاش به همه نشون داده بود.
با این فکرا ازجام بلندشدم...دیگه موندن و کز کردن یه گوشه فایده ای نداشت...دیر به این نتیجه رسیده بودم اما مهم اینه که بالاخره به این نتیجه رسیدم...بار ها شده بود که پارسا اومده بود پیشم ولی این بار نوبت من بود...پارسا دیگه از دست لجبازی ها و یکدنگی های من خسته شده بود و چندهفته ای میشد که نیومده بود پیشم ...شایدم یک ماه شایدم بیشتر....راستی کی تا به حال بود که زمان و مکان از دستم رفته بود؟! میخواستم برم اما پای رفتن نداشتم...رو به رو شدن با پارسا که نه رو به رو شدن با دنیایی که چندساله باهاش قطع رابطه کردم خیلی برام سخت بود... نباید کسی از این موضوع باخبر میشد چون بعد هزارتا دست برام میگرفتن و شروع میکردن به مهمونی و سور دادن و این چیزا که اصلا اعصابشو ندارم...پس خیلی بی سر و صدا پاشدم و وارد اتاق شدم و در بالکن رو بستم...مستقیم ب سمت کمد دیواریم رفتم و درشو واکردم..پر بود از مانتو ها و شلوار ها و پالتو های رنگارنگ اما بوی نم میداد...یک سالی میشد که وا نشده بود اخه احتیاجی بهشون نداشتم...یکی از پالتو هارو بدون اینکه نگاهش کنم با یه شلوار و شال برداشتم و در کمد رو بستم...لباسامو و پوشیدم و ازاتاق خارج شدم و درب اتاق رو قفل کردم تا فکرکنن من طبق معمول خوابیدم..پاورچین پاورچین از پله پایین رفتم و خودمو بدون اینکه کسی متوجه ام بشه به در حیاط رسوندم...خیلی وقته که روش زندگی کردن روح هارو یاد گرفتم...
وقتی از در بیرون رفتم حس غریبی داشتم...مثه یه زندونی بعداز تموم شدن حبسش یا ازاد شدن یه دیوونه از تیمارستان...عینکمو که تو دستام بود به چشمام زدم و ماسکمو بالا اوردم و دهن و دماغم رو پوشوندم...قدم زدن تو هوای ازاد!!! فکرشو نمیکردم دوباره این حسو تجربه کنم!
به سرخیابون که رسیدم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و سوار شدم راننده از تو اینه زول زده بود به من ومن هم بی اختیار دست کشیدم رو صورتم تا ببینم همه چی سرجاش هست یانه!
اونم هول شد و را ه افتاد ...ترافیک...ازدحام شهر...ادم هاش....ماشین های جو واجور همش واسم خاطره شده بود...با حسرت از پنجره به بیرون نگاه میکردم قیافه سرحال و خندون و دخترهای جوون هم سن و سال من و مهم تر ازهمه خوشگل و سالم..! اه لعنت به من! یادم رفت دستکش دستم کنم...به دستای سوخته م نگاه کردم و بعد به صورتم دست کشیدم....و فقط یه جمله تو ذهنم تداعی شد یه جمله که از یه دانشجویه رشته ی شیمی بعیده..."لعنت به کاشف اسید....
بعد از نیم ساعت راننده جلوی مقصد نگه داشت ،از ماشین پیاده شدم و بین تابلوهای متعدد روبروم به تابلوی زرد رنگ بالای در نگاه کردم "مطب دکتر میعاد پارسا "
طبق عادت عینکم رو رو صورتم جابجا کردم و وارد برج شدم فضای لابی برج شلوغ بود و به شدت آزارم میداد پس قدم هامو تند کردم و خودم رو به آسانسور رسوندم و از ورود با تردید دکمه طبقه ی سی و سوم رو زدم و به فکر فرو رفتم ولی به خودم اومدم دستم رو زنگ واحد پارسا بود و بعدش هیکل درشت و زننده ی منشی جلو روم پدیدار شد...
وارد مطب شدم که در اتاق پارسا باز بود صدای خنده ی دختری از تو اتاق می یومد رفتم سمت پنجره و منتظر موندم تا بیرون بیان...
هوای آلوده و تیره تهران از این بالا بیشتر در معرض دید بود
ایشون کی هستن خانوم یاحقی(منشی)؟من که این ساعت مریض دیگه ای نداشتم !
با صدای پارسا برگشتم و با من من گفتم:
-اممم...سلام دکتر...
پارسا :الیسار؟!؟؟؟