رمان دنیای این روزهای من از حنا2012

 
 

donyaye-in-roz-haye-man

:نام کتاب:دنیای این روزهای من
:نویسنده:حنا2012
حجم کتاب:1.6 مگابایت پی دی اف و 1مگابایت اندروید و 893کیلو بایت جاواو 185کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم و با قدم هایی محکم وارد محوطه دانشگاه شدم.با دیدن بچه های دانشکده سر ذوق اومدم و قدم هامو تند تر کردم.

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان دنیای این روزهای من از حنا2012 با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان دنیای این روزهای من از حنا2012 با فرمت اندروید

 :دانلود رمان دنیای این روزهای من از حنا2012 با فرمت جاوا

 :دانلود رمان دنیای این روزهای من از حنا2012 با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم و با قدم هایی محکم وارد محوطه دانشگاه شدم.با دیدن بچه های دانشکده سر ذوق اومدم و قدم هامو تند تر کردم.
شوق عجیبی داشتم تا بالاخره دوستامو ببینم.با دیدن چند جفت چشم خیره و لبخند های شیطانی و مسخره،مقنعه ام رو جلو کشیدم و زیر لب گفتم:- خدا، جون به جونت کنه اشکان که نصفه شبی دلت یاد آرایشگری نکنه.لبخندم رو قورت دادم و روی نیمکت خوشرنگ همیشگی نشستم.پاتوق ما همین نیمکت بود.چقدر باهاش خاطره داشتم؟سه سالی میشه که اینجا درس میخونم .و این نیمکت دوست قدیمیم محسوب میشد.با انگشتام روی نیمکت ضرب گرفته بودم و زیر لب شعری زمزمه میکردم.هوای خوبش حسابی هواییم کرده بود.- یه حسی تو دلم میگه تو اوج احساس منی و بدون از قبل من عاشقت بودم...صدای همیشه شاد نگار منو از اون حال و هوا در آورد.- به افتخارش.( و سوت بلند و کشداری کشید)خندیدم و زیر لب گفتم:- دیوونه.از همون دور حلقه دستاشو باز کرد و گفت:- دیوونه ام. دیوونه اون چشای شهلات.بدو بیا این دیوونه رو دیوونه ترش کن.یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم و با بی خیالی گفتم:- ساکت نیکی.گول اون زبون چرب و نرمتو نمیخورم. زود بگو کارت کجا گیره؟نگار کنارم نشست و به جای اینکه جواب سوالم رو بده شروع کرد به غر غر کردن:- بعد یه ماه که خانومو دیدم،تازه برام ناز میکنه.خاک بر سرت که لیاقت نداری.اگه این نگاه های خوشگل رو به یه پسر انداخته بودم الان شیش تا بچه هم دور و برم بود اما نمیدونم دخی چرا این همه بی احساسی. آخ شهزاده من کجایی که پرنسست رو غریب کردن.به سختی سعی کردم صدای خنده ام بلند نشود.- خفه شو نیکی همه دارن نگاهت میکنن.نگار درحالی که چشاش بسته بود و سرش رو به آسمون بود گفت:- بگو ببینم سهیل هم نگام میکنه؟پقی خندیدم و گفتم:- سهیل؟ماشاالله از هیچی واسه خودش کم نمیزاره.همچین بساط دختر کشی راه انداخته که بیا و ببین.والله منم دلم اینجوری براش پرپر میزنه.عجب دلبریه ها...الهی خنده هاشو.نگار محکم به پهلوم کوبید و گفت:- مگه خودت ناموس نداری؟ابروانم را بالا انداختم و گفتم:- اِ؟نه بابا؟- آره بابا.لحظاتی هر دو ساکت بودیم.که دوباره نگار به حرف اومد.- آرام جونم؟- ها؟- ها و کوفت.اینقدر با عشق صدات میزنم...دهنمو کج و کوله کردم و گفتم:- بله عزیزززززززززم؟خندید و گفت:- الهی من قربون این دلقک بازیات برم یه خواهشی داشتم.- چی؟صداشو بچه گونه کرد و گفت:- میگم...از دایی علی جونت خبری نیست.اینقده دلم واسش تنگ شده...بریم یه روز ببینیمش؟حالا به بهونه دیدن زنداییت میریم.نه؟یا بریم پیش دختر داییت ساغر جون؟ها؟به مسخره نگاهش کردم و گفتم:- عمت بمیره با این دروغات.- باز خوب عمه ندارم وگرنه با نفرینای تو تا حالا صد دفعه مرده بود و زنده شده بود.نگفتی؟نمیری خونه داییت؟به ساعتم نگاهی کردم و گفتم:- نگار میشه چرت نگی؟من دیشب مگه بهت نگفتم ساغر و دایی و زندایی رفتن مشهد؟از جایم بلند شدم و ادامه دادم:- نگارم،نیکی خانوم،فدای چشای عسلیت،قربون هیکل بیبی مانندت،این اشکان لقمه دهن گشاد تو نیست.چجوری حالیت کنم دیگه؟بابا،دایی علی،خیلی مذهبیه.عمرا دختری مثه تورو قبول کنه.با لجبازی گفت:- اشکان که مثل ددی آخونده اش نیست.انگشتم را به نشانه تهدید جلو بردمو گفتم:- به دایی من توهین نکن.دایی فقط روی بعضی مسائل حساسه.تو هم که خوب خودتو توی این مدت نشون دادی.همچین موهانو جلوی دایی افشون کردی و پشت چشم نازک کردی،به خیالت دایی میفته دنبالت میگه به به ،عروسمو برم،قر کمرش آدم کشه؟نگار خنده ای کرد و گفت:- خوب من چه میدونستم داییت اینجوریه؟تو هم که بهم نگفتی.از شانس گند ما،همون موقع که من اومدم خونتون دایی جونت هم اومد.هر دو به سمت کلاسا گام برمیداشتیم.- راستی آرام؟- ها؟خندید و گفت: - ها و مرض.من نمیدونم چه بدبختی میاد تورو بگیره.پوزخندی زدم و گفتم:- نیکی چفت کن اون بی صاحابو.سریع گفت:- باشه باشه.خواستم بگم موهات چرا همچینه؟ریز ریز بافتیشون بلا؟خدا نکشت خوب بلدی واسه داییت دلبری کنی ها.از به یاد آوردن دیشب مقنعه ام را جلوتر کشیدمو گفتم:- این اشکان که خدا بگم چی کارش کنه،دیشب گرفته دور موهای من و مثلا عروس بازی میکرد با این سن و سالش.یکی از ابروانش را بالا داد و گفت:- عروس بازی؟به شانه اش زد مو گفتم:- نیکی فکر منحرفت رو قفل کن.منظورم اینه که مهتاب رو دوماد کرده بود و منو عروس.لحظاتی مات ایستاد و بعد شروع کرد به قهقهه زدن.همه ی نگاه ها به سمتمون چرخیده بود.جلوی دهنشو گرفتم و گفتم:- چته مرض توی جونت؟کمتر بخند خب.آهسته تر شروع کرد به خندیدن و درمیان خنده هایش گفت:-آخی...خوب که داییت نبودا.وگرنه...میون حرفاش پریدم:- نگار دایی روی رفتار بچه هاش با ماها حساس نیست.وقتی روی صندلی هامون جا گرفتیم نگار با دستش موهامو لمس کرد و گفت:- الهی نیکی قربون دستاش بره...ببین چه لطیف بسته اینا رو...سپس آهی کشید و گفت:- خدا نصیب ما کنه.با حالت چندش آوری گفتم:- ای ی ی ی ی.نیکی حالم به هم خورد.زشته به خدا هی غرورتو واسه پسرای هردمبیل میشکنی.همین طور که داشتم براش حرف