رمان در آغوش رویا از مریم صمدی
:نام کتاب:در آغوش رویا
:نویسنده:مریم صمدی
:حجم کتاب:4.38 مگابایت پی دی اف و 1.36 مگابایت اندروید و 1.25 مگابایت جاواو 540کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
شیدا ۴ برادر دارد سیاوش که از همه بزرگتر است عاشقانه شیدا را دوست دارد . شیدا نمیداند چرا او اینهمه نگران اوست . وقتی جنگ میشود ۴ برادر به جنگ میروند شیدا هم که پرستار است به جبهه میرود سیامک برادر شیدا در جبهه مفقود میشود . شیدا که از سیاوش قول گرفته بود همه را سالم تحویل او دهد با سیاوش قهر میکند . و مدتها افسرده میشود .در یک عملیات در جبهه او با دکتر حمید پایدار تنها میماند و دکتر او را به روستائی در کردستان میبرد تا بتواند با نیروها تماس بگیرند و از آنجا بیرون بیایند پس از بازگشت شیدا میپذیرد که با دکتر ازدواج کند ولی سیاوش با این ازدواج مخالفت میکند و در جشن ازدواج آندو شرکت نمیکند در شب عروسی وقتی عروس و دمد وارد مجلس میشوند ...................
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان در آغوش رویا از مریم صمدی فرمت پی دی اف
:دانلود رمان در آغوش رویا از مریم صمدی فرمت اندروید
:دانلود رمان در آغوش رویا از مریم صمدی فرمت جاوا
:دانلود رمان در آغوش رویا از مریم صمدی فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
اسمان پر از ستاره بود.ستاره ها چشمک زنان در اسمان می درخشیدند .رقص انها و ماه بقدری جلوی دیدش را گرفته بود که متوجه حضور او نشد.اهسته زمزمه کرد: دلم برات تنگ می شه !
صدای او را شنید مثل همیشه امیخته ای از طنز و نرمش در صدایش موج می زد.
_ من زود برمی گردم.خیلی زود.نه سال مثل برق و باد می گذره.
قطره اشکی جلوی چشمش را گرفت.
_ تو می خوای بری ایتالیا.چند سال دور از من ! پس....پس من چه کارکنم ؟.
_ من برمی گردم .برای همیشه.تو منتظر می مونی .مگه نه؟
نگاه قهرالودی به سویش کرد و موذیانه گفت : اگه بگم نه ، چی می گی؟
پوزخند او را حس کردم. اون قدر اینجا می شینم که بگی اره ، مگه من چند تا شیدا دارم که بخوان بهم جواب منفی بدن؟
سرش را به طرف دیگر چرخاند و گفت : اگه شیدا رو دوست داشتی ترکش نمی کردی.
صدای او را شنید صدایش واقعا خوش اهنگ و گوش نواز بود.
_ مگه می خوام برای همیشه برم؟ فقط چند سال.........
نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.پرتوقع به نیمرخ مغرور و پرشکوه او نگاه کرد.چقدر جذاب و خواستنی بود.
_ جوری از چند سال حرف می زنی انگار فقط یکی دوروزه.
نگاه او را چون همیشه با مهرو عطوفت دید.
_ شیدا... من فقز یکی دو روز دیگه ایرانم ، دوست داری که این چند روزه رو با ناراحتی و غصه سپری کنم؟این طور می خوای؟
غمگین به اسمان زل زد.هیچ ابری در اسمان پیدا نبود.گفت : بدون تو .... اینجاخیلی سخته.
زیر چشمی نگاهش کرد.او هم به اسمان خیره شده بود.صدایش را لحظاتی بعد ، پراز شورو هیجان شنید.
_ بیا همدیگه را فراموش کنیم.
خیلی نرم گفت : من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم.
انگار او هم به این نکته می اندیشید.
_ پس بیا هروقت دلتنگ هم شدیم ستاره ها رو نگاه کنیم.یه پیوند جاودانه بین ما و ستاره ها.
باکمی تردید پرسید: مطمئنی؟
صدای او برای دلگرم کردنش کافی بود.
_ البته که مطمئنم .چی می گی؟ قبول می کنی؟
لبخندی بی اراده برلبانش نقش بست.جلوی روی او ، حق اعتراض نمی یافت.
_ باشه ، قبوله !
با لذت به اسمان می نگریست که کسی محکم تکانش داد:
_ شیدا ...شیدا پاشو .دیرت می شه ها.
دستش را روی چشمهاکشید و انها را مالید.بسختی پلکاهیش را گشود.هما خانم کنار تختش نشسته بود.باصدایی خواب الود گفت : سلام !
_ سلام به روی ماه نشسته ات.چقدر می خوابی دخترجون ؟ پاشو که مدرسه ات دیر می شه.
روی تخت نیم خیز شد و پرسید: مگه ساعت چنده ؟
هما خانم از کنار تخت او بلند شد و گفت : حدودا هفت.
خواب از سرش پرید: چی...؟هفت ؟
از روی تخت پایین پرید و گفت : وای خدا جون!دیرم شده.مگه من به شما نگفتم شیش و نیم بیدارم کنید؟
هما خانم کنار درگاه کمی مکث کرد.سپس بالبخندی گفت : اگه بهت می گفتم الان شیش و نیمه که بلند نمی شدی.
نگاهش به عقربه های ساعت افتاد.معترض نگاهش کرد و گفت: از ترس نزدیک بود از حال برم.
هما خانم به جای جواب گفت: تا تو لباس بپوشی و حاضر بشی، منم یه صبحانه مختصر برات درست می کنم.
قبول کرد و به طرف تختش رفت.بعد از مرتب کردن تخت و شستن سرو رویش به اشپزخانه رفت.همه سر میز نشسته بودند.صندلی کنار برادرش را به عقب کشید و نشست.هما خانم استکانی چای مقابلش گذاشت و پرسید: این اخرین امتحانه؟
لقمه ای را که درست کرده بود به دهان گذاشت.
ممنون میشم از شما