رمان درد و احساس از negar1373

 

 
:نام کتاب:درد و احساس
:نویسنده:negar1373
حجم کتاب:2.28 مگابایت پی دی اف و 1.06  مگابایت اندروید و 0.95  مگابایت جاواو 228 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
این داستان درباره ی دختریست به اسم شبنم...
دختری از جنس احساس...احساسات پاک و دخترونه...ظریف و شکننده
از جنس درد...از جنس تنهایی و آشفته دلی...
دختری که از کودکی با مرگ همنشین بوده...با فقر...با خون
برای زنده موندن میجنگه...برای زندگیش...
دختری از دل محنت و مشقت...معصوم و بی گناه..
صدای قهقهه ی مستانه پدرش...بجای لالایی های شبانه ی مادرش...
نوازش کمربند پدرش...بجای دست نوازش مادرش...سر میز قمار زندگی ورقی از زندگیش برمیگرده...
حالا این ورق...ورق آس زندگیشه...یا ورقی که ورق باخت زندگیشه...
ورقی که پیش آمدهایی در زندگیش رو باعث میشه که مسیر زندگیشو تغییر میده..

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان درد و احساس از negar1373 با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان درد و احساس از negar1373 با فرمت اندروید

 :دانلود رمان درد و احساس از negar1373 با فرمت جاوا

 :دانلود رمان درد و احساس از negar1373 با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

گوشه ی اتاق مشترکم با خواهرم کز کرده بودم.پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم و دستامو محکم دورش حلقه کرده بودم.صدای ناله های بی جون مامانم به روح و تن خسته ام چنگ میکشید.بیشتر تو خودم مچاله شدم.اشکام به پهنای صورتم جاری بود...تنها همدم این لحظه های زندگیم همین اشکا بود که روی گونم سُر میخورد و بعد روی لباسم گم میشد.دهنمو چسبوندم به پام تا صدای هق هق ام رو خفه کنم...تا صداش از اتاق بیرون نره...آخه هر وقت گریه میکردیم یا جیغ میکشیدیم بابا دیوونه میشد...اوّل می خندید بعد صورتش قرمز میشد و شروع میکرد داد زدن...حرفای بد میزد...خیلی بد...انقدر دیوونه میشد که همه مونو میزد.طفلک مامان...همیشه سپر بلای من و شمیم بود.هر وقت بابا صداش کشدار و شُل میشد ما رو میاورد تو اتاقو مجبورمون میکرد درو از پشت قفل کنیم.نگاه تارمو به تخت شمیم میدوزم...رو شکم خوابیده و سرشو برده زیر بالش...با دستاش محکم بالشو فشار میده...پشتش می لرزه...حتماََ اونم داره گریه میکنه!به خاطر مامانی!!آخی مامانی الان حتماََ خیلی درد داره...صدای پایی رو میشنوم که نزدیک میشه...سریع نفسمو تو سینه ام حبس میکنم...صدای کشیده شدن پا روی زمین ترسو مهمون دلم میکنه...آره مطمئنم باباست!داره میره بخوابه...هر وقت مارو میزنه بعدش میره میخوابه!انگار مثل شام شب براش حیاتیه!!صدای کوبیده شدن در که میاد با آسودگی نفسمو ول میکنم که پشت سرش چندتا سکسکه میکنم.صدای ناله ها و حرفای نامفهوم مامانم هنوز میاد...با دست اشکامو پاک میکنم.تمام توانمو جمع میکنم از سرجام بلند میشم...هر قدمی که بر میدارم انگار سوزن تو پام فرو میکنن!از درد پام اشک دوباره مهمون چشمام میشه...هنوز زخم کف پام خوب نشده...از درد میشینم روی زمین...پارچه ی کهنه ای که دور پام بسته بودم خونی شده...یکم رو پام تکونش میدم که از سوزشش چهره ام درهم میره...با خودم فکر میکنم اگه بابا دیشب بطریشو نزده بود زمین الان پام نمیسوخت...دست مامان نمیسوخت...کمر شمیم نمیسوخت!ولی سوزش این زخم ها در برابر سوزش دلامون ناچیزه...از رو زمین بلند میشم و رو تخت شمیم میشینم....طبق عادت دستمو میذارم پشتش و یکم فشار میدم...جیغ خفیفی میکشه و تکون شدیدی میخوره که از رو تخت پرت میشم پایین...دردی تو کمرم میپیچه...سرشو از زیر بالش بیرون میاره...نگاهش میکنم...موهاش به صورتش چسبیده و چشماش قرمزه...بغض میکنم...سریع میاد کنارم میشینه و دستشو دورم حلقه میکنه...سرمو میذارم رو سینه اش که آروم بالا و پایین میره...ولی قلبش سریع...سردی دستش رو از روی لباس نازکم حس میکنم...با صدای بغض داری میگم:ببخشید!یادم نبود کمرت زخمه..!فشار دستاش دورم بیشتر میشه...با صدای گرفته میگه:من باید معذرت بخوام که پرتت کردم رو زمین...چشمامو میبیندم به هارمونی تپش قلبش که تو گوشم طنین انداز میشه گوش میسپرم...چقدر تو آغوشش آرامش دارم...چقدر احساس داشتن یه آرامگاه خوبه...با اینکه شمیم 15 سالشه و 4 سال ازم بزرگتره از هرکسی تو این دنیا بهم نزدیکتره...از هرکسی...چونه امو میذارم رو سینه اشو میگم:شمیم مامان کتک خورده بریم پیشش !!با لبخند مهربونی نگاهم میکنه و دستشو میکشه لای موهام ...ترس جای خودشو به آرامش داده...با هم از روی زمین بلند میشیم...شمیم با احتیاط درو باز میکنه...روی پنجه ی پا حرکت میکنیم تا یه وقت بابا صدامونو نشنوه...هر چی به هال نزدیکتر میشدیم صدای ناله ها بلندتر میشد...وسط هال ایستادیم و دنبال مامان گشتیم...چشمم به مامان خورد...سرجام میخکوب شدم...گوشه لباسه شمیمو کشیدم که بهم نگاه کرد...مسیر نگاهمو دنبال کرد ...با دهن باز به مامان نگاه میکرد...با دیدن مامان تو اون وضع هیچ دردی رو حس نمیکنم...