رمان دختری به نام مروارید از درسا

 
:نام کتاب:دختری به نام مروارید
:نویسنده:درسا(کاربر نودو هشتیا)
:حجم کتاب:3.71 مگابایت پی دی اف و 1.16 مگابایت اندروید و 1.05 مگابایت جاواو 406کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان در مورد دختری مغرور اما بازیگوش با شغل پر هیجان که بخاطر انتقام به این شغل روی اورده و همین شغل باعث وارد شدن به یک زندگی جدید میشود و ....

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان دختری به نام مروارید از درسا با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان دختری به نام مروارید از درسا با فرمت اندروید

:دانلود رمان دختری به نام مروارید از درسا با فرمت جاوا

:دانلود رمان دختری به نام مروارید از درسا با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

تازه یادم افتاد کسی خونه نیست هه!خسته و کوفته کیفمو گذاشتم ر. مبل و ولو شدم!اهههه!اخه چرا این ماموریت به من افتاد؟ای خدا از بچگی هم شانس نداشتم اگه داشتم که...خوب قبل از هر چیزی خودمو معرفی میکنم من سروان مروارید سپهری هستم 22 ساله که با عموم که الان حکم پدری رو به گردنم داره زندگی میکنم یعنی سرهنگ امیرعلی سپهری.وقتی 4سالم بوده پدر و مادرم طی یک نقشه برنامه ریزی شده در جاده ی تهران-شمال مورد جمله قرار میگیرندو شهید میشوند منو اون موقع خونه ی عموم اینا گذاشته بودند.اره درسته پدرم هم پلیس بوده.پلیس خیلی راحت طی تجقیقات متوجه میشه که همون باندی پدر و مادرم رو به قتل رسوندن که پدرم سعی در رو کردنه دستشون داشته و به اطلاعات عظیمی راجبه اونا رسیده بوده اونا که میفهمن پدر من واسشون دردسر درست میکنه تصمیم به قتلش میگیرن.بعد از مرگ اونا عموم که منو خیلی دوست داشته و همسرو فرزندشم توسط همین باند به وسیله ی ماشین کشته میشوند سرپرستی منو به عهده میگیره عموم از همون موقع منو مثل فرزند خودش بزرگ میکنه و تصمیم میگیره زندگی خودش رو وقف من و انتقام از اون بابد عظیم کنه اما هنوز بعد از18سال هنوز موفق نشده و طی گزارسات جدید رئیس اون باند مرده و پسرش به جاش گروه رو رهبری میکنه عموم ازسن 6سالگی من رو به کلاس های تکواندو و جودو و کاراته میفرسته چون تصمیم داشته منم وارده شغله خودشو کنه حدود سه سال رو جهشی تو مدرسه خوندم چون هوش و استعدادم واقعا ستودنی بوده تو سن 15-16 سالگی وارد دانشگاه افسری شدم و بعد از اون عموم که الان بابام صداش میزنم منو وارد حرفه ی خودشون کرد الانم که به خاطر موفق شدن تو چند ماموریت عظیم سمت سروانی بهم محول شده در اصل منم برای این که از اون باند انتقام خون خانوادم رو بگیرم وارد این حرفه شدم.
واااااای باز یادم افتاد ای خــــــدا...امروز بهم یه ماموریتی خورده میدونید چیــــــــه؟ امروز بابا بهم گفت که جدیدا متوجه شدن که توی دانشگاه...مواد بین بچه ها پخش میکنن بهم ماموریت خورده به عنوان یک دانشجو وارد دانشگاه بشم و اون گروهی رو که این کارو میکنن شناسایی کنم...از فردا باید وارد دانشگاه بشم میون اون دانشجوهای کودن.جیــــــــغ
با صدای زنگ در از فکر و خیالاتم بیرون اومدم!ای وای من لباسامم عوض نکردم که. سریع دویدم و درو باز کردم که با چهره ی گوگولیه بابا یا همون عمو امیرعلیم مواجه شدم.
-سلام بابایی
-سلام به دختر گل خودم مروارید هر وقت بهم میگی بابا جون میگیرم
-بــــــــــــابــــــــای ی
-جووووووونم
با خنده وارد خونه شدیم
بابا-دخترم چرا لباساتو عوض نکردی زود عوض کن بیا کارت دارم
-چشم بابایی
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم بغله بابا
-جونم بابای؟
-دخترم میخواستم راجبه اون ماموریت باهات صجبت کنم
-بفرمایید بابا جون
-ببین وارد دانشگاه که شدی طبق توضیحاتی که قبلا واست دادم میگی از دانشگاه...توی اصفهان انتقالی گرفتی اینجا تو تهران و چند ترم اینجا مهمانی اونجا یکی دیگه هم بهت کمک میکنه و با هم باید این ماموریت رو پیش ببرید
-هـــــــــــان؟کی؟
-بچه جان هان چیه؟
-یه واژه با سه حرف.بعدم یه خنده ی گشاد زدم
عمو خندید و گفت برو دخترپرو
-این شخصی که میخواد به تو کمک کنه از جای دیگه ای میاد و خیلی حرفه ای هست یعنی سرگرد ارمین کامیاب
-ایش درجش از من بالاتره!ولی چشم حواسم هست