رمان خیال تو از فهمیه رحیمی

 
:نام کتاب:خیال تو
:نویسنده:فهیمه رحیمی
:حجم کتاب:2.83 مگابایت پی دی اف و 1.12 مگابایت اندروید و 1.1مگابایت جاواو 383کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
پریچهر در سایهٔ اقتدار پدر بزرگ رشد کرد .آنها باید هفته ائی یک بار به دستبوس پدر بزرگ میرفتند .پدر بزرگ شغل پسرها و ازدواجشان با دخترها را تععین میکرد .او عماد (پسر عموی پریچهر) را برای ازدواج با پروانه (خواهر پریچهر)انتخاب کرد و به اختلاف مادر پریچهر و مادر عماد اعتنا نکرد .پریچهر با این جنگ میان دو خانواده خود و عمو بزرگ شد و با مرگ ......

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان خیال تو از فهیمه رحیمی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان خیال تو از فهیمه رحیمی با فرمت اندروید

:دانلود رمان خیال تو از فهیمه رحیمی با فرمت جاوا

:دانلود رمان خیال تو از فهیمه رحیمی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

وقتی اتومبیل موریس پدرم در مقابل خانه پدربزرگ پارک کرد پیش از آنکه اجازه خارج شدن داده شود .پدرم بسوی بچه
هایش نگاه کرد و با لحنی کاملا جدی گفت:خوب گوش کنید چه میگویم همگی تان باید کاملا مراقب رفتارتان باشید و
کوچکترین خطایی نکنید همگی کاملا مودب باشید و پدربزرگ را نرجانید فهمیدید چه گفتم؟هیچکس حرفی نزد اما پدر
گفت:آرام پیاده شوید و پشت در بمانید تا خودم زنگ بزنم .من و خواهرم و دو برادر یک صف پشت در خانه پدربزرگ درست
کردیم تا وقتی پدر پیاده شد و خودش زنگ در حیاط در را فشرد لحظاتی طول کشید تا در بروی پاشنه چرخید و اندام عمو
غلام نمایان شد پدر ضمن دست دادن و حال و احوال پرسیدن سوال کرد:تو چرا در را باز کردی ننه کجاست؟عمو غلام نگاهی
به پشت سر پدر انداخت و با خنده گفت:ننه توی مطبخ است بچه ها را صف کردی؟
ما که جرات حرکت نداشتیم ساکت و صامت ایستاده و گوش به فرمان پدر داشتیم که دیدیم پدر برویمان لبخند زد و با اشاره
دست فرمان داد که داخل شویم.خانه پدر بزرگ وسیع و زیبا بود و در دروان کودکی ام هر گاه اسم باغ را میشنیدم خانه
پدربزرگ پیش چشمم مجسم میشد حال آنکه بعدها فهمیدم چنین نیست.وجود دو حیاط کوچک و بزرگ که با طاق نصرتی
از شمشاد بهم وصل یا از یکدیگر جدا شده بودند و وجود چندین باغچه و درختان کاج سر به فلک کشیده برای دخترکی
9ساله چون من نمایی از باغ و بوستان داشت.پدربزرگ عاشق قناری و کبوتر بود و کبوتر خانه اش که در گوشه حیاط بزرگه
قرار داشت غالبا مورد بازدید مهمانان پدربزرگ بود.پدربزرگ مهمانان خودمانی اش را در حیاط کوچیکه پذیرایی میکرد و
بندرت از اتاقهای حیاط بزرگ استفاده میشد.آنروز هم ما پدربزرگ را در حیاط کوچیکه ملاقات کردیم در حالیکه روی
صندلی چوبی اش در تیغ آفتاب فروردین ماه نشسته بود و عصای چویس آبنوسی اش مقابل پایش قرار داشت و هر دو دست
را روی آن گذاشته بود .پدربزرگ من بر خلاف پدربزرگ دوستم که همیشه عبا روی شانه اش بود پیراهن سپید بر تن داشت
و جلیقه ای سیاه بر روی آن پوشیده بود که زنجیری از یک دکمه گذشته و به جیب کوچک جلیقه فرو رفته بود.پدربزرگ با
دیدن ما که باز هم بصورت صف در پشت سر پدر و عمو حرکت میکردیم لبخندی بر لبش ظاهر شد و بدون آنکه برخیزد و با
صدایی نسبتا بلند گفت:خوش آمدید اما مثل همیشه دیر کردید.پدر بر سرعت گامهایش افزود و خود را به او رساند و خم شد
صورت پدر را بوسید و با نگاهی به همگی ما فرمان نزدیک شدن داد او نوبت دو برادر بود که بجای بوسیدن صورت دست
پدربزرگ را بوسیدند و کنار دست پدر ایستادند و بعد از آن نوبت بما دخترها رسید که بر خلاف برادرها اجازه داشتیم صورت
پدربزرگ را ببوسیم.بوی خوش گلاب از محاسن پدربزرگ شامه مان را نوازش داد.من که کوچکتر از همه بودم میبایست روی
پنجه پا بلند میشدم تا قامتم بصورت پدربزرگ میرسید وقتی در حال بوسیدن او بودم حس کردم که از زمین بلند شدم و در
جایگاهی نرم نشستم بله پدربزرگ مرا مورد تفقد قرارداده بود و روی پایش نشانده بود .از خجلت سر درون سینه اش فرو
بردم و نفس در سینه ام حبس شد .پدربزرگ ضمن نوازش موهایم روی سخن با پدر داشت و با لحنی مهربان اما گله مند
پرسید:چرا مادرشان را نیاوردی؟صدای پدر را شنیدم که گفت:کسالت داشت و بیم داشت که به شما سرایت کند .صدای ننه
بگوشم رسید که گفت:چه عجب پسرجان یاد ما کردی؟و بار دیگر صدای پدر بگوش رسید که پرسید:حالت چطور است ننه؟ما
که همیشه مزاحمیم .کف دستی زبر روی گونه ام کشیده شد و دستی دیگر چانه ام را از روی سینه پدربزرگ بسوی خود
چرخاند و کلامی که میپرسید:هنوز دخترت کم رویی اش را کنار نگذاشته؟نگاهم بر صورت پر چین و چروک ننه دوخته شد و
پس از آن به چشمی ریز اما مهربان زل زد.ننه مرا از آغوش پدربزرگ جدا کرد و من سرپا ایستادم .از دامن چیندارش بوی
غذا به مشام میرسید پدربزرگ با تکیه بر عصایش براه افتاد و در کنار عمو و پدر به حرکت در آمدند .ننه رو به ما دخترها کرد