رمان خداحافظ زندگی از مسعود خاک نژاد

 

 
:نام کتاب:خداحافظ زندگی
:نویسنده:مسعود خاک نژاد
حجم کتاب:1.69  مگابایت پی دی اف و 0.99 مگابایت اندروید و 878کیلو بایت جاوا و 176 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان درمورد پسرو دختری به نام سعید و سونیا که با هم پسر عمو و دختر عمو هستند ولی ازین قضیه خبر ندارن و زمانی سعید از این موضوع با خبر میشه که دیگه فایده ای نداره

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان خداحافظ زندگی از مسعود خاک نژاد با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان خداحافظ زندگی از مسعود خاک نژاد با فرمت اندروید

 :دانلود رمان خداحافظ زندگی از مسعود خاک نژاد با فرمت جاوا

:دانلود رمان خداحافظ زندگی از مسعود خاک نژاد با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

بیمارستان را سکوت عمیقی فرا گرفته بود و صدای شادی در ان محو و نابود شده بود و گاهی در فراق موجود ناکامیکه از این دنیای فانی پر رنگ حیله و نیرنگ به وادی ابدی و جاویدان شتافته بود اشکهایی ریخته میشد و از سراسر بیمارستان غبار غم و اندوه بپا میخاست.دریکی از اطاقها جوانی لاغر اندام و زرد چهره بیست و پنج ساله بروی تختی دراز کشیده بود و از چهره اش یاس و ناامیدی فریاد میکشید اوبرادر من سعید بود.
قدش بلند و موهایش مشکی و چشمهایش سیاه تر از شب و چهره اش زیبا و دوست داشتنی بود.چهره زرد مادرم و رخسار پر از غم پدرم انتظار حقیقت ناگواری را داشتند که خواه ناخواه با آن مواجه میشدند.آفتاب غروب نمود و شب چادر سیاه خود را بروی زمین گسترد تا بدیها و زشتیهای آنرا پنهان نماید.
پدرو مادرم با آنکه مایل نبودند حتی برای یک لحظه ترکش کنند اما ناچارا با او خداحافظی کردند و به منزل برگشتند و من پیش او ماندم تا تنها نماند و احساس غم ننماید.سعید با صدای ضعیفی که به سختی شنیده میشد گفت:حمید جون جلوتر بیا چون میخوام ازت خواهشی بکنم.من اطاعت کردم ونزدیکتر رفتم.سعید با تبسمی که آثار تلخی یاس از آن به خوبی هویدا بود چنین اظهار داشت:
روزای اولی که حالم بهتر بود تصمیم گرفتم سرگذشتمو بنویسم و خدارو شکر که تا حدودی موفق هم شدم ولی ناتمومه و به کمک تو احتیاج دارم و باید قولی بهم بدی؟
چه قولی؟
- قول بده که تمومش کنی٬میدونم وقتیکه کلمه پایان نوشته بشه دیگه من...
- میفهمی چی داری میگی؟
- همه چیز و میدونم و میفهمم چی میگم دفتر زندگی هرکس روزی بسته میشه ولی از موقع اون هیچکس با خبر نمیشه
- من ازت قولی خواستم که بهم بدی نه اینکه با امیدهای پوچ نوید آینده بهتری رو به من بدی٬تو میخوای این آرزو را با...
- بس کن سعید٬خیلی مایلم نوشتهاتو بخونم
نگو نوشته٬اونا زندگی منه٬سایه ای از گذشته ی منه
- معذرت میخوام
او دستش را به آرامی به زیر بالش خود فرو برد و مقداری کاغذ که کلمات رنگارنگ صفحات سفید آنرا زینت داده بودند بیرون آورد و به من داد.
- اوه! کی وقت کردی اینهمه بنویسی؟
- شبها نمیخوابیدم و برای اینکه کسی متوجه بیدار موندنم نشه چراغو خاموش میکردم و کنار پنجره در زیر نور غمرنگ ماه گذشته امو در نظر مجسم میکردم و روزا یکی یکی از پیش چشام رژه میرفتن و من چیزائیکه میدیدم مینوشتم و گاهی میخندیدم و زمانی گریه میکردم ولی تا وقتیکه تموم نشده هیچکس نباید از این موضوع چیزی بفهمه حتی پدر و مادرمون.
- مطمئن باش
- ممنونم...ممنونم.
نوشته های سعید را با خود برداشتم و قصد خروج داشتم که در باز شد و در آستانه آن پروانه پدیدار شد.پروانه دختر زیبا و جذابی بود و پاکی و سادگیش آنرا دو چندان مینمود.چشمان سیاهش حالت غم انگیزی داشتند٬موهای بلند و سیاهش دلها را به