رمان خانه ی من
خلاصه رمان خانه ی من:بیچاره قاسم..ده سالش بود ولی شاید اندازه یک بچه دوساله هم نمیفهمید و دیوانه وار میخندید .. بیخیال دنیای اطرافش روی دیوار دالی بازی میکرد و میخندید..... مادر معتادش در بچگی به او قرص خواب میداد که صدای گریه های قاسم که از گرسنگی بود را نفهمد ... قاسم دوباره پرید روی دیوار و خندید: دالی ... خواهرش هجده ساله بود اسمش قدسی بود و از همان بچگی صدایش می زدند شراره ... ابرو برمی داشت و رژ قرمز می زد و مثل بدل فروشی سیار بود ... مانتوی فسفری می پوشید و می گفتند پدرش کلاهش را بیاندازد بالاتر
[qs]تمام رمان های منا معیری [/qs]
قسمتی از متن رمان خانه ی من از منا معیری:پر از شگفتی بود ... چراغ روشن خانه ها ... پرده های بنفش خوشرنگ از پنجره های شیربانی ... حتی گل های پاریس کوچولو هم متفاوت بود ... درختچه های فانتزی و بوته های رز ... مینیاتور ... مخملی ... زرد ... صور تی ... قرمز ... خدا انگار همه ی سلیقه اش را به کار برده بود ... انگاری همه را داده بود به این خانه ها ... چه می شد ما هم به جای آن طرف خیابان این طرف زندگی می کردیم؟
اما فلورانس نایتینگل هم اسطوره بود بدون زیبایی صورت ... مادر ترزا هم همینطور ... هلن کلر ... بدون داشتن زیبایی هم می شد خاص بود ... نمی دانم برای من هم این اتفاق می افتاد یا نه ... اینکه خاص باشم و بدون زیبایی خاصی، خاص شوم ... مامان فروغ می گوید: ارزو بر جوانان عیب نیست ... دستم را می گذارم زیر سرم و بوی سیگار را نفس می کشم ...
درم هم میرود ملاقات میوه ی زندگی اش ومی گوید زندان دانشگاه ست ... می توانی خیلی چیزها یاد بگیری ... تو خیال میکنی مجید بهتر می شود؟ مامان گلی می گوید کار خدا بی حکمت نیست و من فکر میکنم حکمت طلاق مجید این بود که پای بچه ای به این دنیا باز نشود. و باور دارم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست.