رمان حفره از redmoon333




علی مولایی بعد از چند سال موفق به خرید خانه ای می شود که خواهر بزرگش نرگس روزی در آن خانه به عنوان پرستار کار می کرد ، علی برای پیدا کردن ردی از خواهر گمشده اش به انباری خانه می رود و تمامی مدارک آنجا را بررسی می کند و به ناگاه دفتر خاطرات خواهرش را پیدا می کند و این دفتر آغازی به پی بردن اسرار خانه یگانه ها می شود...

:دانلود رمان حفره از redmoon333 با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان حفره از redmoon333 با فرمت اندروید
:دانلود رمان حفره از redmoon333 با فرمت جاوا
:دانلود رمان حفره از redmoon333 با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و بی تفاوت از چراغ های قرمز چهار راه ها عبور - می کرد . از خریدن آن خانه خیلی خوشحال بود. پس از چند سال بالاخره به آرزویش رسیده بود.از خیابان اصلی که گذشت و داخل کوچه شد ، خانه را به سرعت شناخت. همان خانه ای بود که نرگس همیشه از آن تعریف می کرد. با دیوارهای سفید و گچ بری هایی که به صورت تزیینی زیر پنجره ها نمایان بود. چند بار بوق زد. پس از مدتی مردی میانسال در را باز کرد و با کنجکاوی جلو آمد و از او پرسید :- ببخشید ...شما؟با عصبانیت گفت : صاحب جدید خونه ... مگه به شما نگفتند؟!
- آهان! آقای مولایی...علی مولایی...تازه شناختم!
- در رو باز می کنید ؟
مرد با عجله به طرف در رفت و آن را کاملأ باز کرد . با ماشین وارد حیاط خانه شد. یک استخر وسط حیاط خودنمایی می کرد. گویی صاحب قبلی خانه علاقه چندانی به شنا -نداشت چون آب استخر خشک شده بود.علی از ماشین پیاده شد و گشتی در حیاط زد. منتظر بود تا سرایدار کلیدها را به او تحویل دهد.پس از مدتی مرد میانسال با سینی چای و دسته کلید به طرف او آمد. علی با دیدن دسته کلید ، آن را از روی سینی برداشت. مرد میانسال با تعجب گفت :- حالا چه عجله ایه ! یه عمر برای خودتونه...چایی ریختم بخورید، تازه دمه!
- من آدم عجولی هستم...
علی این را گفت و خواست برود که مرد میانسال دست بر شانه او گذاشت و گفت :- چایی این موقع خیلی می چسبه!!
علی لبخندی زد و به برگ های زردی که روی زمین ریخته بود ، نگریست.
***
- مش رجب هستم... نزدیک ده ساله که اینجا سرایداری می کنم. صاحب قبلی خونه آدم بدی نبود...فقط...فقط قدر اینجا رو ندونست...ببخشید ها... خیلی مفت فروختش... .
- ولی من قدر اینجا رو می دونم...هجده ساله که منتظرم این خونه مال من بشه.
مش رجب استکان چای را روی سینی گذاشت و گفت : گفتید چند سال؟
- هجده سال...
- ببخشید فضولیه! برای چی می خواستید اینجا رو بخرید ؟ مگه اینجا چی داره!
- اینجا تموم زندگی منه...
علی این را گفت و استکان چای اش را روی سینی گذاشت . سپس گفت :- ببخشید کلید انباری کدومه؟
- کلید انباری؟!... دست من نیست. صاحب قبلی خونه کلید انباری رو گم کرده بود چون براش مهم نبود دیگه از روش نساخت...حالا برای چی انباری؟
- چیزی دارید که بتونم درشو بشکونم؟
- آره...ولی...
علی بلند شد و گفت : ته باغه...مگه نه؟
- آره...