رمان حسرت از رقیه مستمع

 
:نام کتاب:حسرت
:نویسنده:رقیه مستمع
حجم کتاب:2.61 مگابایت پی دی اف و 1.06  مگابایت اندروید و 0.95  مگابایت جاواو 235 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
همگی این مثل قدیمی را بارها شنیدیم که: "جوانی کجایی که یادت بخیر" ولی من هر وقت به یاد جوانی هام میافتم تنم به لرزه در میآید و اعصابم بهم میریزه.
چه جوانی!

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان حسرت از رقیه مستمع با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان حسرت از رقیه مستمع با فرمت اندروید

 :دانلود رمان حسرت از رقیه مستمع با فرمت جاوا

:دانلود رمان حسرت از رقیه مستمع با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

همگی این مثل قدیمی را بارها شنیدیم که: "جوانی کجایی که یادت بخیر" ولی من هر وقت به یاد جوانی هام میافتم تنم به لرزه در میآید و اعصابم بهم میریزه.
چه جوانی!
که یاد آوری آن باعث تجدید خاطرات تلخی میشه ....
سیزده سالم بود که خودم را به عنوان یک زن شناختم.
سیزده همانطور که همه گفته اند نحس است نحس... مادرم تا آن زمان زن خیلی خوبی بود ولی افکار قدیمی رهاش نمیکرد وقتی فهمید بالغ شدم حسابی کتکم زد.
من هم کتک خوردم ولی به چه گناهی نمیدانم!
به گناه بزرگ شدن سینه هام سال قبل کتک خورده بودم و فاجعه ای که رخ داده بود مسبب کتک امسال شد.
به هر حال بزرگ شده بودم.
دوم راهنمایی را تمام کرده بودم و مثل بقیه دخترهای هم سن و سالم قد کشیده و جولان میدادم.
البته دور از چشم پدر و مادرم.
بعضی از شبها وقتی توی رختخواب میخوابیدم صدای پچ پچ مادرم را میشنیدم که به پدرم میگفت: گیتی بزرگ شده باید شوهرش
بدهیم ماندن اون توی خونه بجز درد سر چیز دیگه ای برای ما نداره و پدر بیچاره ام در مقابل منطق مادر کم می آورد و میگفت:
زن نمیشه دوره افتاد و برای دختر سیزده ساله مون جار بزنیم شوهر لازم داریم صبر کن اون هم خدایی داره و انشالله به زودی
یکی پیدا میشه نگران نباش و مادرم عصبانی و برافروخته میشد و میگفت: دختر به این سن آفت زندگی است و ممکنه هزار
بدبختی پیش بیاد، باید بره سر بختش از ما دور بشه ما نمیتوانیم.
به اینجا که میرسید پدرم خوابش میرد و مادر ناچار به سکوت میشد.
در عالم بچگی به خودم میگفتم چرا نمیتوانند من را نگهدارند؟
مگه من چه اشکالی دارم؟
مگه من چه خطایی کردم؟ یا ممکنه بکنم؟
مادرم روزها مراقبم بود و نمیگذاشت با کسی ارتباط داشته باشم.
دلم لک میزد تا با دخترهای همسایه که سالها با هم دوست بودیم بازی کنم. مادر همه چیز را قدغن کرده بود.
تابستان بود من باید در کارهای خانه به او کمک میکردم و خانه داری یاد میگرفتم.
صدای خنده دختربچه های هم سنم حسرت رفت و آمد با آنها را در دلم تازه میکرد ولی فایده ای نداشت.
دل مادر نرم نمیشد که نمیشد.
روز به روز بزرگتر میشدم انگار عجله داشتم دیگه مثل بچه ها دیده نمیشدم.
پسرهای محله با این که مادرم همیشه همراهم بود دنبالم بودند.
دلم میخواست بایستم و با آنها حرف بزنم و بخندم اما مادرم که متوجه همه چیز بود، نیشگونی از دستم میگرفت که جیغم به هوا میرفت و به دنبال آن تو سری بود که حواله سرم میشد.
پسرهای محله دلشان به حالم میسوخت.