رمان جزای عشق از *mahtab*

 

 
:نام کتاب:جزای عشق
:نویسنده:*mahtab*
حجم کتاب:2.43  مگابایت پی دی اف و 1.07  مگابایت اندروید و 0.96 مگابایت جاواو 227 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
تا حالا به این فکر کردید که اگه تویه تصادف یه دختری دچار نقص عضو بشه چی میشه؟جالب میشد اگه یه قانونی بود که پسره باید عقدش میکرد نه؟
داستان ما همینجوری شروع میشه!
خواننده ی محترم!اشتباه نکن!این رمان هیچ شباهتی به هم خونه،قرار نبود یا خیلی رمان های دیگه که توی این سبکه نداره!
این یه تراژدی تمام عیاره!
این یک کشمکش تمام عیار بین عقل واحساسه!

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان جزای عشق از *mahtab* با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان جزای عشق از *mahtab* با فرمت اندروید

 :دانلود رمان جزای عشق از *mahtab* با فرمت جاوا

 :دانلود رمان جزای عشق از *mahtab* با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

مثل همیشه صداش روانداخته روی سرش:تو خیلی بی جا کردی همچین غلطی کردی!بابا ی بدبختمون رو کشتی کافی نبود؟حالا نوبت منه؟
بدون اینکه حتی جواب یکی از حرفاش رو بدم از خونه زدم بیرون.خیابون ها شلوغ تر از همیشه بود. حوصله ی هیچ کس رونداشتم!انقدر توی این چند وقته حرف های درشت از اطرافیانم شنیده بودم که دیگه حتی حوصله ی خودم رو نداشتم.حتی از برادرم که تنها کسی بود که توی این دنیاداشتم.می دونستم با این وضعیت نمی تونم بیشتر از این دوام بیارم.باید زودتر یه کاری می کردم .
پل هوایی صدمتر پایین تره.کی حال داره این همه راه بره؟!خیابون دوبانده است،اولین لاین رو رد میکنم.دود یکی از ماشین ها که باسرعت زیاد از بغلم ویراژداد ورفت، رفت توی گلوم وبه سرفه افتادم.لعنتی!میرم توی لاین بعدی،یه لحظه مکث،یه سرفه ی نسبتا طولانی،و....ویـــــــــــــ ــژ!و بعدش سیاهی محضی که مثل قیر تک تک سلول های مغزت رو پر می کنه.
صدای دستگاه نوار قلب سکوت آرامش بخش بیمارستان رو بهم می ریزه.دست وپام روحس نمی کنم،حتی سرم روحس نمی کنم وتنها چیزی که می دونم اینه که فقط حس شنواییم فعاله.همین هم جای شکرداره چون هنوز زنده ام. چند ساعت بعد با گز گز خفیفی که توی بدنم می پیچه می فهمم هنوز اعصابم درست کار میکنه.هیاهوی دکترا وپرستاراداره دیونم می کنه.صورتم توی بانداژپیچیده شده.حتی چشمام وفقط نوک بینیم واسه نفس کشیدن ودور دهنم بازه.درد دارم.انقدر که اگه آرواره های فکم قدرت باز شدن داشت یه جیغ فرا بنفش می کشیدم.
به ضرب مسکن خوابم میکنن. بیدار که میشم نمیدونم صبحه یا شب.دلم می خوادتمام باندا ی صورتم رو جر بدم. پوستم می خاره.تمام بدنم درد میکنه به جز پای راستم.پای راستم رواصلا حس نمی کنم.انگار که بی حس کننده ی قوی بهش زده باشن.بعداز یکم بالاخره صدای آه ونالم درمیاد:یکی اینجا نیست به داد من برسه؟ آهــــــــــــــه! پرستار!
ـ چه خبرته؟اومدم!
ـ میشه این باندارو باز کنی؟هیچی نمیبینم!
ـ خوب اگه قرار بود ببینی که باند نمی بستیم دور چشمات!
ـ کور که نشدم؟هان؟
ـ نه دختر!فقط...
ـ فقط چی؟
ـ هیچی.پوستت یکم التهاب داره.خوب که بشه باندارو باز میکنیم.
ـ دروغ که نمیگی؟
ـ نه.درد داری؟
ـ آره.گرسنه ام هم هست!
ـ فعلا که نباید چیزی بخوری.یه مسکن بهت میزنم بخوابی.
ـ چند روزه اینجام؟
ـ سه روز.
روز ها مزخرف تر از همیشه داره سپری میشه.از رضا خبری نیست.چندان چیز عجیبی هم نیست.مطمئنم اگه بهش بگن فردا تشیع جنازه ی خواهرته هم نمیاد.این که دیگه بیمارستانه!تازه چرا باید بیادوقتی میدونه اگه بیاد بایدتمام هزینه های بیمارستان روبده؟خیلی دلم می خواد بدونم با کی تصادف کردم.احتمالا اولین کاری که میکنم اینه که دونه دونه موهاش رو بکنم.یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی آدم بدبخت تر از من گیر نیاوردی بزنی بهش؟؟؟
از پاسگاه اومدن واسه رضایت واین حرفا.به افسره میگم آخه من وقتی هنوز نمیدونم چه بلایی سرم اومده چه جوری بایدرضایت بدم.گفتم رضایت باشه بعد ازاینکه بادکترم حرف زدم.دکتر میاد.بعد از ظهر ومن اولین غذایی رو که بعد از چهار روزخوردم رو بالامیارم.بالاخره یکی پیدا میشه که به داد من برسه واین باند های مسخره رو باز کنه.چشمام رو آروم باز میکنم و واسه بار اول اتاقی که توش هستم رو میبینم.هیچ چیز قابل توجهی توش نیست به جز کلی دم ودستگاه که باسیم های مختلف بهم وصله! از زیادی دستگاه ها به وحشت میفتم ومیگم:دکتر من مگه چمه این همه دم ودستگاه آویزونمه؟