رمان توسکا از هما پور اصفهانی

 

:نام کتاب:توسکا

:نویسنده:هما پور اصفهانی

:کتاب:3.78 مگابایت پی دی اف و1.29مگابایت اندروید و 1.19 مگابایت جاواو 494کیلو بایت epub

:خلاصه ی داستان:

: دختری از جنس همه دخترا ... که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود می یاره ... شهرت ... رقابت ... ثروت ... و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت ... عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست ...

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان توسکا از هما پور اصفهانی با فرمت پی دی اف 

:دانلود رمان توسکا از هما پور اصفهانی با فرمت اندروید

:دانلود رمان توسکا از هما پور اصفهانی با فرمت جاوا

:دانلود رمان توسکا از هما پور اصفهانی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

به ساعتم نگاه کردم و غر زدم ... - اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ... طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: - ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره ... یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو ... نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ... موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن ... خوشگل بود و تو دل برو ... با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی ... یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم ... یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم ... بابام دنیام بود ... مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود ... طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود ... یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره ... چهره ای که شناخته شده نباشه ... و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست ... اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری ... هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم ... بابا این جور کارارو دوست نداشت ... همیشه بهم می گفت: - دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده ... اون بالا بالاها هیچ خبری نیست ... اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری ... ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه ... اخلاقش این بود ... اهل ریسک کردن نبود ... منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم ... محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه ... همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن ... طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه ... نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق ... بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن .... پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می داد به هر نفر ... همه کارا کلیشه ای ... دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو ... دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن ... هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد ... در باز شد ... دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون .... وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده ... فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی ... چه شود!!!! خودم می شم بیننده درجه یکش ... خنده ام گرفت ... منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم: - قلبت تو دهنته؟! دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت: - گمشو بابا ... هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی می شه یا نه ... - بابا اعتماد به نفس!!! منشیه اومد بیرون ... دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم: - برو تو ... سوپر استار آینده!! طناز قدمی رفت جلو و گفت: - برام دعا کن ... سری تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه ای ... منشیه پرید جلو ... دستشو گرفت جلوی طناز! وا انگار می خواست جلو قاتلو بگیره ... با صدای تو دماغی و جیغ جیغوش گفت: - شرمنده ... واسه امروز دیگه کافیه! ساعت دو بعد از ظهره ... عوامل می خوان برن استراحت کنن ... بقیه تستا باشه واسه فردا ... صدای غرولند و همهمه بلند شد ... ولی کسی حرفی نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند ... آمپرم رفته بود روی هزار ... طناز با لب و لوچه آویزون برگشت و گفت: - بریم ... دیگه بیخیال ... ببخشید توام علاف شدی صبح تا حالا ... فردا دیگه مزاحم تو نمی شم خودم می یام ... طنازو زدم کنار و پریدم طرف منشیه که داشت وسایلشو از روی میز جمع می کرد: - هی خانوم ... صدام اینقدر بلند بود که یارو با وحشت سرشو آورد بالا و نگام کرد ... چند لحظه هیچی نگفت و سپس به حرف اومد: - با منی؟! - نه با باباتم ... جز تو اینجا کی هست که من ببینمش و بتونم باهاش حرف بزنم ... اونا که رفتن توی اتاق و درو هم بستن! همه کارشون شدی تو ... - چی می گی خانوم؟! صدام تبدیل به فریاد شد: - مگه مردم علاف شمان؟! از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ... فکر کردی به همین راحتیاست ... یا همین الان در این خراب شده رو باز می کنی یا من می رم شکایت می کنم در موسسه کوفتیتون رو تخته می کنم شیرفهم شد؟ دختره با دهن باز خیره مونده بود رو من ... بیچاره سنگ کوب کرده بود ... دست خودم نبود اگه حس می کردم کسی قصد داره حقمو بخوره اینجوری آمپرم می چسبید ... به خصوص که دیدم چه جوری با خنده و پارتی بازی یه سری رو خارج از صف فرستاد تو .... داد کشیدم: - می خواستین فقط از اون در همون قدری رو که می تونین تست بگیرین بیارین تو ... درو مث کاروانسراها باز گذاشتین که هر کی دلش خواست بیاد تو اینجا یه صف طولانی درست بشه فقط واسه اعتبار موسسه