رمان بعد از آن روز از فاطیما
:نام کتاب:بعد از آن روز:نویسنده:فاطیما
حجم کتاب:2.8 مگابایت پی دی اف و 1.09 مگابایت اندروید و 0.98 مگابایت جاواو 242 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
مهربانو دختر یک خانواده ی نسبتا پولدار و سرشناس هست که هفده سال بیشتر نداره . توی یه جمعه با مردی سی و خورده ای ساله به نام کیارش آشنا میشه که برای خودش کسی بوده توی زمان خودش
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان بعد از آن روز از فاطیما با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان بعد از آن روز از فاطیما با فرمت اندروید
:دانلود رمان بعد از آن روز از فاطیما با فرمت جاوا
:دانلود رمان بعد از آن روز از فاطیما با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
جمعه بود.یه روزملس.البته از نظر هوا ملس بود. چون تمامروزهای من مثل هم شده بود. اون روز از درخونهکه بیرون میرفتم نگاهی به ساعت قدیوبلندگوشهی سالن انداختم. برای ثبت خاطرات شبانه ام لازمش داشتم. عادتم بود گرچهمادرم بهم خورده میگرفتواز این کار منعممیکرد.-تومگه دیوونه ای کهمضخرفات روزانه ات روز ثبتمیکنی؟ اگه اتفاق خاصومهمی پیش بیاد باید تومغزت ثبتبشه نه تویه دفتر کهوقتی بری خونه یشوهرت ،از ترس اینکه اون افکار بچه گانه ات رومسخرهنکنه نمیبریشومیزاریشور دلِ من. من هم که آشغال نگه دارنیستمومیندازمش دور. پس بهتره خودتوخستهنکنی.
برام دیگه عادت شده بود که بهحرفهاش فقط گوش بدمواز روی احترامسری تکون بدم. زن تحصیل کرده ای بود اماتفکرات خاص خودش روداشتواین روحتی بهمنوپدرم هم تحمیل میکرد. پدرومادرم هر دوپزشکبودندوتوی یه بیمارستان کار میکردندوهمینباعث آشناییوعشقوعلاقه شده بودوحالا هم زندگی خوبی داشتند. گرچه پدر اصلا کاری به کار ما نداشت که بخواد دعواودرگیری بینمونایجادوباعث تلخ شدن زندگی بشه. پدر برعکس مادر بیشتر کتاب میخوند توی خودش وبیشترغرق در تفکراتش بود ودر مواقع بیکاریسری به دوستهای قدیمی اش میزد. مادر هم با دوستان جدیدوبهقولخودشفرنگ رفته اشوبا شخصیتش گاهی دوره میگذاشت.گاهی هم پدر روتوی محفل هایدوستانه اش همراهی میکرد. در کل توی خونه ی ماهمیشه سکوت بودونظموانظباط.من هم کاری به جز درسخوندنوطراحیوخاطرهنویسینداشتم. البته از امسال دیگه مدرسه نمیرفتموترجیح میدادم با دیپلم به زندگیادامه بدم. اما مادر روزی نبود که از این بابت گله نکنه. جمعه هاهمیشه پدرومادر به مهمونی میرفتند. مهمونی ای کهحضوربچه ها توش جایز نبود. بچه ترکه بودم من روبه پرستارخانگی ام میسپردند اما حالا فقط خودم بودموخودم.گاهی حتی از خودم هم خستهمیشدمواز خونه بیرونمیزدم ؛ مثل اون روزجمعه. ساعت دیواری شش عصر رونشون میداد کهاز خونه خارج شده بودم. هنوز نیم ساعتهم از رفتن اونها نگذشته بود. کتودامنکرمی ام روکه مادر به تازگی برام خریده بود روپوشیده بودم.مادر کهنبودبا خیال راحت کلاهی روکه با لباسم ست نبود روبه سرمیذاشتمودر قید این نبودم که که رنگ کلاهم حتما باید با لباسمست باشه. کفش های جدید مادر روپا کرده بودموتوی آینه قدییه ربعی میشد که به خودم زلزدهبودم.اندام خوبی داشتماما کمی قدم کوتاه بود. مادر همیشه برام کفشهای پاشنهبلند میخرید تا کوتاه بودن قدم باعث خجالتش نشه! موهای روشنم رواز پدرمبه ارث برده بودموچشموابروی مشکیوصورتگندمگونم رواز مادر. قدم که میزدماز صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم لذت میبردم. گاهی برای تنوع در راهرفتن چشم هام روتا پنج قدم میبستم که البته حواسم بود که اززیر کلاه ، کسی متوجه این عملم نباشهودیونه فرضمنکنه. از دیدن اینکه پنج قدم روچشم بسته تونستهبودمراه برم خوشحال میشدمو مثل یهبچه ذوق میکردم. اما اون روز زیاد حالخوبینداشتم. احساس ضعف میکردم اما نه به پدر چیزی گفته بودمونه به مادر.باد بوی بساط لبوفروش ها رو توی هوا پخش کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و این بو بیشتر تهه دلم و خالی کرد. صدای لبوفروش به مردم شور و شوق بیشتری میداد برای خرید عید . حتی رنگ لبوها. . . لبوهای قرمز توی سیخ های عمودی. . . چقدر زمستون و حال و هواش رو دوست داشتم. همیشه دلم میخواستجلویتک تک مغازه های کیفوکفش فروشیباییستموبه مدلهای جدید نگاه کنم. اما اون روز اون ضعف لعنتی مانع این کار میشد. یک ساعتیروتنها توی شهر چرخیده بودموباخودمکلنجار میرفتم که جلوی ناتوانی صبورباشمومثل یه زن قوی جلوش باییستم.اما کمی بعد مغزم بهمهشدار داد که اگر چیزی نخورم زنده نمیمونم تا اداییه شیرزن رودر بیارم.به نزدیک ترین کافه ای که رسیدمداخل شدمویه کیکوقهوه سفارش دادم. هنوز چند لحظهبیشتر از حضورم نگذشته بود که صداییهمردمن روازحالوهوای خودم بیرونکشید.
- ببخشید ، اجازه هست؟
سرم روبلندکردم.مردحدودا سی ساله ای رو دیدم که با چشمانیوحشی نگاهم میکرد . کت و شلوار و جلیقه رسمی مشکی رنگی تنش بود با بلوزی سفید و کلاه شاپویی هم به سر داشت. سیگار برگ لای انگشتانش رو هم به هیچ وجه نمیشد نادیده گرفت.نگاهش که کردم دود سیگارش رو به هوا فوت کرد. بعد از پرسش اشارهبه صندلی روبروی من کرده بود که من بیتفاوتشانه بالا انداختموگفتم:
- راحتباشید.
مردپیروزمندانهلبخندیزدونشست.
- چیزی سفارش دادین؟
- اوهوم.