رمان بخیه

bakhie

نام کتابنام کتاب : رمان بخیه
نام نویسنده نام نویسنده : مهتابی mahtabi22
حجم حجم :3.6mg(تعداد صفحات:330)
خلاصه داستانخلاصه داستان:
دختری سی و چهار ساله بنام متین ، دختری که به خاطر تربیت نادرست پدرش اخلاق های مردانه زیادی داره ،هرچند خودش دوست داره زندگی دخترونه ای داشته باشه اما تو ارتباط با دیگران اصلا موفق نیست ..

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF

دریافت کتابدریافت  رمان بخیه از مهتابی 22 فرمت PDF

دیگر رمان های مهتابیmahtabi22 :

رمان آبنبات چوبی

رمان آسمانی ها

 
قسمتی از متن رمان:
چشمان هذیان زده ام روی دامن مادر ثابت ماند، دوباره خون دیدم، دوباره از زیر دامنش خون دیدم. مسخ شده به او زل زدم که کنار دیوار ولو شد و با بی حالی گفت:-نمیگذرم ازت موسی، همه ی عمرمو حروم کردی، من نمی تونم دیگه حامله بشم، بخدا بسمهپدر اما اینبار نعره نزد، خود زنی نکرد. فریاد نکشید. چند دقیقه بی حرکت به مادر زل زد که انگار از حال رفته بود. منصوره و مهناز با گریه به سمت مادر دویدند. من سر جایم ایستادم، چشمانم دور تا دور سالن به گردش درآمد.رمان بخیه
********
مهدیه را دیدم که ناخن می جوید، منصوره رنگ به رو نداشت. به مژگان زل زدم که کنار پایم زانو زده بود و گریه می کرد. اما عقده هایم هنوز خالی نشده بود:-چند ساله دخترایی رو می بینم که همه رنگ می پوشن، همه مدل می پوشن، حسرت یه رژ لب زدن حتی تو خلوت به دلم مونده، حسرت به دلم مونده یه نفر بیاد در این خونه رو بزنه بگه خواسگ...خواسگ...خواسگار منهگلویم سوخت، این بغض لعنتی داشت مرا از پا در می آورد. اگر گریه می کردم سبک می شدم، گریه نمی آمد، گریه هم مثل پدرم نامرد بود.رمان بخیه
********
-منو بزن بعد خودتو بزن، باشه مادر؟ منو می زنی؟ اول منو می زنی؟بانو حیرت زده به من نگاه می کرد، حتما قیافه ی دلقکی ام را دیده بود. یکباره از ورای سر کریم آقا و بانو، عماد را دیدم. چشمانش می درخشید. او اینجا چه گهی می خورد؟ مرا با این قیافه می دید و لذت می برد؟ دهانم برای فحش باز شد، اما مغزم یاری نکرد. مادر دستش را برای گرفتن شیشه دراز کرد، خودم را عقب کشیدم، بانو به سمتم آمد، فریاد زدم:-نیای جلو بانو، میزنمابا نگرانی گفت:-عزیزم واسه چی بزنی؟ می خوای همه ی ما رو بدبخت کنی؟رمان بخیه
********
-بابا لامصب، من نمی خوام این دیوونه تو رو بزنه، نمی خوام جلوی بچه هاش روش دست بلند کنم، من بلد نیستم جور دیگه بگم، نمی دونم چجوری بگم تا تو عصبی نشی، این دستور نیست پدرسگ، جور دیگه یاد نگرفتم، حالا برو بیرونو به یقه ی مانتو ام چسبید و به سمت در حیاط هلم داد. با سرسختی سر جایم ایستادم. علی و کریم آقا رسیدند. پدر نعره کشید:-کریم، هنوز مثه بز موندی نگاه می کنی؟ گفتم باید بری بیرون.رمان بخیه
********
دندان هایم با غضب روی هم کوبیده می شد. من از این بشر بیزار بودم. از این بشری که یک شبه عاشق سینه چاک من شده بود. با حرص دستم را دراز کردم و به نایلون چسبیدم. عماد هم محکم به نایلون چسبید و گفت:-پرتش نکنیبا چشمان از حدقه درآمده زمزمه کردم:-به من دستور نده دی...رمان بخیه
********
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته شد، خودم را شل کردم، عماد مجبور شد مرا سرا پا نگه دارد. نفسم تند شد، یعنی به او هم نمی توانستم تکیه کنم؟ پس باید چه گهی می خورد؟ سراغ کدام یک می رفتم؟ خوب می رفتم سمت ساشا، ساشا دختر دوست داشت، بچه می خواست. اما نه، مرا از خودش رانده بود، به من گفته بود جنگلی. پس باید می رفتم سمت عماد.رمان بخیه
********
-کجا بمونی مادر؟ سر همین شما دو تا قلبش گرفت افتاد دیگهبا شنیدنِ این حرف با ناباوری به سمت مادرم چرخیدم. منظورش چه بود؟ داشت به ما متلک می پراند یا همینطور حرفی بر زبان آورده بود؟ مادر با چادر صورتش را پاک کرد و گفت:-یه وقت دیدی بهوش اومد و شما رو با هم دید، اگه دوباره سکته کنه نمی مونه، حتما میره.رمان بخیه
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"