رمان با من بمان از مریم ابراهیمی

 
:نام کتاب:با من بمان
:نویسنده:مریم ابراهیمی
:حجم کتاب:1.47 مگابایت پی دی اف و 1.04 مگابایت اندروید و 949کیلو بایت جاواو 349 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
نوشتۀ «با من بمان» مجموعه ای است تقریباً واقعی که تقدیم می کنم به آن که به زندگی ام رنگ و بویی دیگر داد و بدان معنا و حقیقت بخشید. به کسی که در زندگی ام روح دوباره دمید و آوای دوباره زیستن را در گوشم زمزمه کرد.

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان با من بمان از مریم ابراهیمی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان با من بمان از مریم ابراهیمی با فرمت اندروید

:دانلود رمان با من بمان از مریم ابراهیمی با فرمت جاوا

:دانلود رمان با من بمان از مریم ابراهیمی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

قطرات باران آرام آرام به شیشه پنجره می خورد اما خیلی ملایم گویی صورت او را نوازش می کرد شاید هم او را می بوسید. خیلی دقت کردم تا متوجه گفتار و یا حرکات آنها شوم اما چیزی نفهمیدم در این میان حرفهایی رد و بدل می شد مثل اینکه بین عاشق و معشوق رازهایی بود اما دوست نداشتند کسی از سر و راز آنها مطلع شود، آخه عاشق فقط حرف خود را پیش معشوق می گوید. فهمیدم که باید از آن دسته عاشقان واقعی باشند. دستم را از شیشه پنجره اتاق بیرون بردم. سردی هوای بیرون اتاق خیلی محسوس بود به نحوی که خیلی سریع دستم را داخل کشیدم. نمی دانم چه حکایتی بود که با وجود این همه سردی باز همدیگر را در آغوش می کشیدند و نوازش می کردند. با همه این حکایات گرمی قلبشان به خوبی نمایان بود به همین خاطر بود که شیشه سردی دستان باران را به جان می خرید و او را در سینه جا می داد و آرام آرام با هم ترانه و آواز می خواندند. بر بی کسی خود محزون شدم و زمزمه بی کسی سر دادم. اشک ریختم و از ته قلبم آه گرمی خارج ساختم! ای کاش دستان گرمی دستان سرم را می فشرد و زمزمه بی کسی را با من سر می داد ترانه و آواز شیشه و باران را شنیدم و دوباره قلب مجروحم فشرده شد. در این میان فقط تاریکی مطلق را احساس می کردم و در آن تاریکی، بی کسی من موج می زد انگار کوه بزرگی بر روی دوشم سنگینی می کرد. اصلاً انگار درصدد گرفتن انتقام بود سنگینی آن کوه بزرگ لحظه به لحظه بر روی دوشم دو چندان می شد. سرم را از پنجره اتاق بیرون بردم و قطرات باران را دیدم که چطور از آسمان به سوی زمین در تعجیل اند. ای باران الهی جایگاه تو در عرش است. نمی دانم تواضع و فروتنی را از که آموختی که خود را فرش زیر پای انسانها قرار می دهی. ای کاش این تواضع و فروتنی را در وجود بعضی انسانها می یافتم. آنوقت هیچ محزونی نبود. ای کاش سعادت بین انسانها تقسیم می شد در این موقع دنیا چه لذت بخش می شد. ای باران تو مرا دریاب و در سینه ات جایگاهی برایم باز کن بگذار راز دلم را با تو بگویم تو خود قطره ای اما دلت دریاست و می توانی تمام اندوه و درد مرا بشویی و راهی دلت، که دریاست کنی.
عزمم را جزم کردم و تصمیم قطعی گرفتم تا دنبال گمشده واقعی زندگیم بگردم و خلاء زندگیم را از ریشه بر کنم، اما چگونه؟
دیگر فکر همه چیز را کرده بودم و در پی گمشده ام بودم. انگار خودم هم در میان تمام گمشده هایم گم بودم می خواستم او را بیابم و تمام حرفهایم را با او بزنم اما کی و چگونه، خودم هم نمی دانستم. این مطلب به وضوح برایم روشن بود که هر موقع خلوتی برایم پیش می آمد خود را متعلق به خود و یا متعلق به این دنیا نمی دانستم و سیل اشک از چشمانم جاری می شد. بغض گلویم را می فشرد و ضربان قلبم آنچنان تند می شد که صدای آن را به خوبی می شنیدم گویا می خواست قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون آید همانند پرنده محاصره شده در قفس که در پی آزادی و راه نجات است و با تمام نیرو و شتاب خود را به در و دیوار قفس می کوبد و به هیچ چیز و هیچ جا فکر نمی کند به جز نجات و آزادی خود. لرزش تمام دست و پاها و تمام اعضای بدنم را احساس می کردم و با خود می اندیشیدم که اعتبار زندگیم کی و کجاست.
با این سن کم که حدود 12 دوازده سال بیشتر از آن نمی گذشت روزهای سخت گذشته را بلعیده بودم. در افکار و رویاهای خام خود سیر می کردم که ناگهان دردی را در سرم احساس کردم دستان عمه ام بود که آنها را دور پیچ موهایم کرده بود: