رمان بانوی قصه از beste

[caption id="" align="aligncenter" width="400"] رمان بانوی قصه[/caption]
 
:نام کتاب:بانوی قصه
:نویسنده:beste
حجم کتاب:8.41  مگابایت پی دی اف و 1.55  مگابایت اندروید و 1.4  مگابایت جاواو 562 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
فریادش تمام اتاق رو گرفت. صداش پیچید و پیچید و پیچید و مثل یه سیلی محکم خورد به گونه ام. متعجب نگاهش کردم، ناباور.....

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان بانوی قصه از beste با فرمت پی دی اف 

 :دانلود رمان بانوی قصه از beste با فرمت اندروید

 :دانلود رمان بانوی قصه از beste با فرمت جاوا

 :دانلود رمان بانوی قصه از beste با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

فریادش تمام اتاق رو گرفت. صداش پیچید و پیچید و پیچید و مثل یه سیلی محکم خورد به گونه ام. متعجب نگاهش کردم، ناباور. خون توی رگ هام منجمد شده بود. فریادش همراه شد با پرت شدن گلدان بلوری که تکه تکه شد و هر تکه اش با صدا به گوشه ای افتاد. صورتش قرمز بود.
ـ تو ... تو چی کار کردی؟ خیانت؟! خیانت به من؟! من چه اشتباهی مرتکب شده بودم؟
سرش رو خم کرد. مرد عصبانی رو به روی من حالا سرش رو خم کرده بود و سعی داشت اشکی که داشت از چشماش می ریخت رو پس بزنه.
ـ جز عاشقت بودن، جز پرستیدنت؟
این جمله رو گفت و به سمتم حمله کرد. پایین دامن پیراهن سفیدم رو به دست گرفتم و پریدم روی سکوی انتهای اتاق با صدای لرزان و وحشت زده.
ـ به همین غروب آفتاب، به بزرگی و عشقت قسم دروغه ...
رگ گردنش بیرون زده بود. دستش رو برد تا ضربه ای بهم بزنه تو خودم جمع شدم. دلش سوخت شاید. برای خودش؟ برای تن ظریف زنی که رو به روش بود؟ برای عشقش؟
رو دو زانو افتاد.
ـ شدیم نقل محافل، شدیم سرگرمی زنانی که سبزی پاک می کنن، شدیم مثال مادران برای دخترانشون!
اشک ریخت، اشک ریختم. دستم که به سمت صورتش می رفت برای نوازش رو نیمه راه نگه داشتم. جز سکوت چه داشتم بگم؟
ـ تو من رو نابود کردی. دوستم نداشتی؟ به دنبال عشق دوره نوجوانی بودی، چرا با من ازدواج کردی؟ چرا گذاشتی این طور دوستت داشته باشم؟
دوباره عصبانی شد و از جاش پرید و فریاد زد:
ـ هـــا؟! چـــرا؟!
ـ من بی گناهم.
ـ بی گناه؟! ها؟! بی گناه؟! زنی که بوی تن مرد دیگری رو می ده، زنی که پشت درخت های توت ته باغ با عشق کودکیش قرار می ذاره بی گناهه؟
و من فقط یک جمله دارم برای تکرار و تکرار و تکرار.
ـ من بی گناهم.
نگاهی به چشمان خیسم میندازه.
ـ چه کنم؟ دیگه از من کاری برنمیاد، بزرگان شهر حکمت رو دادن.
و اشک می ریزه و اشک می ریزه. و من خیره در نگاه پر از غمش دست هام رو از هم باز می کنم و فریاد می زنم:
ـ ای اهالی جهل، ای مردمان دون و پست بنگرید به من و خوشبختی غبطه بر انگیز من بنگرید ...
و سرم رو به سمت مردی که عاشقش بودم، روزی، زمانی، می چرخونم و محکم می گم:
ـ مرا به صلیب بکشید، اگر این گونه این چشمان پر خشم خالی می شود. مرا بسوزانید اگر قلب مرد من با خاکستر تن من آتش درونش خاموش می شود ...
از فریاد آخرم ته گلوم می سوزه و تمام بدنم خیس میشه از عرق.
از پایین صدای تشویق اومد.
سهیل ـ بچه ها عالی بودید، عــالی. اصلا فکرش رو هم نمی کردم!
نگاهی به مرد گوشه صحنه سمت چپم انداختم که لبخندی به لب داشت به سمتم اومد و نگاهم کرد و بعد به سمت کارگردان و عوامل صحنه که داشتن بالا رو نگاه می کردن.
ـ نمی شه هم بازی این خانوم خانوما باشی و تو حس نری.
کار گردان به سمتم چرخید.
ـ دختر تو بی نظیری! خیلی از استاد امیری ممنونم که بهم معرفیت کرد. تو تمرین سوم و این پرفورمانس؟!
از چشمای کارگردان خوش تیپمون خوشحالی و رضایت می بارید. به هم بازی خوش قلبم نگاهی کردم و لبخندی از سر شرم زدم. این مرد تو این کار حرفه ایه، سری توی سرها داره و حالا ...
سرم رو چرخوندم یه دور کامل، دور تا دور فضای پلاتو. لبخند زدم. من همون جایی هستم که بهش تعلق دارم، که باید باشم.
 
***
گاز محکمی به ساندویچ فلافلم می زنم و شالم رو که در حال سقوط آزاده می کشم جلو. نگاهی به سیاوش دوست داشتنی میندازم که کنارم نشسته. روی سکوی رو به روی درب اصلی تاتر شهر.