رمان باغ مارشال از حسن کریم پور

 

 
:نام کتاب:باغ مارشال
:نویسنده:حسن کریم پور
حجم کتاب:3.67  مگابایت پی دی اف و 1.32  مگابایت اندروید و 1.17  مگابایت جاواو 383  کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
سرگذشت پسری به نام خسرو اسفندیاری از عشایر استان فارس است که خانواده اش دختر یکی از خان زادگان به اسم ناهید رو که از بچگی با هم بزرگ شدند را برای ازدواج با اون در نظر گرفتند ولی خیلی اتفاقی خسرو با دختری به اسم سیما آشنا میشه و به اون دل می بنده و از شهر و دیار و خانواده اش چشم پوشی میکنه و راهی لندن میشه که اونجا بنا بر حادثه ای دست به قتل میزنه و ..........

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان باغ مارشال از حسن کریم پور با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان باغ مارشال از حسن کریم پور با فرمت اندروید

 :دانلود رمان باغ مارشال از حسن کریم پور با فرمت جاوا

 :دانلود رمان باغ مارشال از حسن کریم پور با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

بخشی از مجله ابزرور اختصاص به زندانیانی داشت که از زندان بریکستون لندن آزاد میشدند و در صورت تمایل به مصاحبه تمام و یا قسمتی از زندگی و دلیل جرم و دوران محکومیتشان د رماهانامه به چاپ میرسید.
چون کیسکه بعد از 20 سال محکومیت میخواست آزاد شود ایرانی بود و من ایرانی بودم.از طرف سردبیر مجله انتخاب و برای مصاحبه با او عازم زندان بریکستون شدم.ساکنان محله بریکستون اغلب سیاه پوست و فقیر هستند.زندان درست در ضلع جنوبی خیابان(آتلانیتک) واقع بود.اتومبیلم را به فاصله 500 متری زندان پارک کردم و قبل از ساعت 8 شب خودم را به مسئولین زندان معرفی کردم و بعد از تشریفات اداری برگ اجازه ورود برایم صادر شد.
برای پرسنل اداری زندان ورود خبرنگاران و مصاحبه با زندانیان تازگی نداشت اما برای خبرنگاری مثل من که اولین بار بود قدم در آن محیط میگذاشتم جالب بود البته اجازه نداشتم وارد ساختمان اصلی شوم ولی از در و دیوار و برج و بارو و مامورین خشن آنجا میتوانستم حدس بزنم داخل آنجا چه میگذرد.
پس از موافقت ریسس دایره زندان به سالن بزرگی که مخصوص ترخیص زندانیان بود راهنمایی شدم که یک افسر جوان و چند گروهبان پرسنل آنجا را تشکیل میدادند.
همه آنها با چهره هایی خشن و اخم آلود پشت پیشخوان ویترین مانندی که فقط سینه وسرشان را میدیدم نشسته بودند.به محض ورود من چهره شان درهم رفت و از نگاهشان مشخص شود که دل خوشی از خبرنگاران ندارند.
مدتی از ورود من نگذشته بود که محکومی را وارد سالن کردند.او چهل و هفت هشت ساله بنظر میرسید .قدی بلند و چشمانی درشت و ابروهایی پهن و بهم پیوسته و مشکی داشت.موهایش از مرز جوگندمی گذشته بود و به خاکستری بیشتر میماند و از صورت استخوانی و اندام تکیده و رگهای برجسته پشت دستش معلوم بود که دوران سختی را پشت سر گذاشته اما اینها ذره ای از صلابت و تیپ برازنده اش کم نمیکرد.
وسایلی که همراه داشت فقط مقداری اوراق بود که داخل پوشه ای بنددار بود.
گروهبان مدتی او را سرپا نگه داشت و سپس از روی شماره اش سراغ فایلی رفت که وسایل زندانیان داخل آن نگهداری میشد.کیسه پلاستیکی را که نام و مشخصات زندانی رو ی آن نوشته شده بود برداشت و روی پیشخوان گذاشت پاسپورت شناسنامه گواهی نامه رانندگی یک دفترچه یادداشت و یک کیف پول که دوهزار پوند داخل آن بود به او تحویل داد.
گروهبان بعد از گرفتن رسید او را نزد افسردی که گویا مسئولیت دایره ترخیص را به عهده داشت فرستاد.افسر ترخیص مدتی او را معطل کرد و سپس کارت زرد رنگی به او داد و گفت:شما با داشتن این کارت اجازه دارید فقط 3 ماه در این کشور اقامت داشته باشید و در غیر اینصورت باید (هم آفیس) را در جریان بگذارید.
او با نگاهی غضب آلود به افسر کارت را گرفت و وسایلش را برداشت افسر با پوزخندی به او اشاره کرد که صبر کند.سپس دو فرم به او داد و با انگشت محل ثبت امضا را به او نشان داد.زندانی آزاد شده با کم حوصلگی فرمها را امضا کرد میخواست آنجا را ترک کند که دوباره افسر او را مخاطب قرار داد و گفت:پاسپورت شما اعتباری ندارد از آن کارت خوب مواظبت کنید.
او بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد وسایلش را برداشت و از در خارج شد.
فوری بدنبالش رفتم به محض اینکه پایش به خیابان رسید انعکاس نور چراغ اتومبیلهایی که در حال رفت و آمد بودند چنان چشمهایش را ناراحت کردند که مجبور شد با کف دستش بالای ابرویش نقاب بزند.صبر کردم تا چشمهایش به آن نور که 20 سال از دیدنش محروم شده بود عادت کند بنظر سرگردان میرسید .دائم به چپ و راست نگاه میکرد و عاقبت مسیری را انتخاب کرد که اتومبیل من پارک شده بود.
خودم را به او رساندم و با خوشرویی سلام کردم و گفتم:من خبرنگارم و از مجله ابزرور ماموریت دارم که اگر مایل باشید.با شما مصاحبه ای داشته باشم.صورتش را برگرداند من ادامه دادم:ما هر دو ایرانی هستیم و وظیفه خودم میدانم اگر کاری از دستم بر بیاید کمکتان کنم.نگاهی حاکی از بی اعتمادی بمن انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید براهش ادامه داد.چند لحظه هر دو ساکت بودیم سپس با حالتی دلسوزانه گفتم:اگر جایی را ندارید آپارتمان من هست همانطور که میدانید ما ایرانیها هر جا باشیم خلق و خوی مهمان نوازی را داریم.یک مرتبه ایستاد و با عصبانیت گفت:صبر کنید اول بدانم کجا هستم و چه میکنم و باید چه کنم.