رمان باران از لی لی نیک زاد
:نام کتاب:باران
:نویسنده:لی لی نیک زاد
حجم کتاب:7.24 مگابایت پی دی اف و 1.56 مگابایت اندروید و 1.46 مگابایت جاواو 576 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
چشمم به النگوهایم می افتد و بغض گلویم را می گیرد؛
«وقتی که شانه هایم در زیر بار حادثه می خواست بشکند،
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت؛ بر شانه های تو...
بر شانه های تو، می شد اگر سری بگذارم
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان باران از لی لی نیک زاد با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان باران از لی لی نیک زاد با فرمت اندروید
:دانلود رمان باران از لی لی نیک زاد با فرمت جاوا
:دانلود رمان باران از لی لی نیک زاد با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
سرم را به شیشه تکیه می دهم و بی اراده زمزمه می کنم: بابایی... بابایی...کاش اینجا بودی... کاش...
صدایت در ذهنم می پیچد: باران بهار من!
بغضم را به زور قورت می دهم، کاش بودی و سر خودخواه و یکدنده ام را در آغوش می گرفتی
و اصرار می کردی گریه کنم؛ من هم با لجاجت لب هایم را گاز می گرفتم، تند تند نفس می کشیدم
و نمی گذاشتم اشک هایم پایین بیایند. بعد تو می خندیدی و موهایم را با انگشت شانه می کردی...
پرده ی اشک چشمانم را تار می کند و وقتی نفر روبه رویی ام خم می شود
و پیشانی دختر کوچکش را می بوسد، اشک از چشمم جاری می شود.....................
سرم می چرخد تا خودم را در آینه های مختلف ببینم ولی در همه ی آنها یک تصویر بیشتر نیست. یک زن جوان با موهای کوتاه زیتونی رنگ، که من نیستم! امکان ندارد من اینطور ساکت و غمگین گوشه ای بنشینم. مرا برده اند و یکی دیگر به جایم آورده اند، همان روز که جواب آزمایش را به دستم دادند. لبخندی به زن جوان توی آینه می زنم و او با لبخندی تلخ جوابم را می دهد. طفلک رنگش پریده، شاید به خاطر رنگ موهایش است، چرا موهایش را این رنگی کرده؟ برای اینکه لج شوهرش را در بیاورد؟ که او را برنجاند؟ قبل از آنکه زن جوابم را بدهد، صدایی می شنوم. سرم را بر می گردانم و متوجه زنی می شوم - با موهای بلند و لخت فندقی - که دست دختر کوچکی را می کشد: خانم ببخشین تو رو خدا!
گیجم! تازه متوجه کیف سیاهم می شوم که رویش بستنی ریخته. بستنی آب شده، نصف مارک «شانل» را پوشانده و قطره قطره از آن می چکد. سرم را به طرف دخترکوچولو بر می گردانم. صورتش مثل سیب، سرخ و گرد است. با چشم های عسلی و موهای فندقی درست رنگ موهای مادر، که با دستپاچگی دستمالی از کیفش در می آورد و می خواهد لکه را پاک کند. دستمال را از دستش می گیرم، دست دخترکوچولو را می کشم و لب هایش را پاک می کنم: اسمت چیه؟
هیچ نمی گوید و با سماجت به من زل می زند، انگار که مرا داخل آدم حساب نمی کند.
مادر جوانش، با تحکم دستور می دهد: از خاله معذرت خواهی کن بهار!
چه حرفها! بچه به این کوچکی معذرت خواهی چه می داند چیست؟ چه می فهمد کیف مارک چیست؟ چه می فهمد که شوهرم این را برای دل خوش کنک من سوغاتی آورده؟ چه می فهمد که دل من با این چیزها خوش نمی شود؟
دوباره به او نگاه می کنم که حوصله اش ازم سر رفته و به کیفم زل زده، نکند «شانل» را می فهمد؟! سرم را بر می گردانم و تازه لاک پشت کوچکی را می بینم که از کیفم آویزان کرده ام. لاک پشتی با لاک سبز و چند شوید مو روی سر! کیفم را بر می دارم و عروسک را در دست می گیرم: اینو می خوای؟
هیچ نمی گوید، انگار که نیازی به حرف زدن نمی بیند. غیر از اینکه برای دیدن همین عروسک، بستنی به دست خودش را از صندلی بالا کشیده و محو عروسک، بستنی را از یاد برده؟! قفل عروسک را از حلقه ی کیفم در می آورم و در مشت کوچکش می گذارم. مادرش حیرت می کند: نه خانم، این کارو نکنید!
چرا؟ این که دیگر کیف گران قیمت مارکدار نیست! حتی دلخوش کنک هم نیست، این را خودم خریده ام، آن وقتها که هنوز خودم بودم.