رمان افسون عشق از رویا سیناپور

 
:نام کتاب:افسون عشق
:نویسنده:رویا سیناپور
حجم کتاب:2.56 مگابایت پی دی اف و 0.96  مگابایت اندروید و 824 کیلو بایت  جاوا و 262 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
یاشار پسری از یه خانواده ی پروتمند دارای مادری خودخواه هست و بنابه اجبار مادر و خالش باید حتما با مینا دختر خالش ازدواج کنه ، طی ماجراهایی با ملیحه دختری زیبا اما فقیر آشنا میشه و این آشنایی منجر به عشق میشه ، از طرفی مینا هم عاشق احمد دوست یاشار هست و شب عروسی مینا و یاشار ، مینا اعلام میکنه همه چیز را میدونه و …

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان افسون عشق از رویا سیناپور با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان افسون عشق از رویا سیناپور با فرمت اندروید

 :دانلود رمان افسون عشق از رویا سیناپور با فرمت جاوا

 :دانلود رمان افسون عشق از رویا سیناپور با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

صدای رعد و برق نگاهم را متوجه پنجره ی اتاقم کرد .
برف و باران مخلوط می بارید .
از خستگی کار پشتم را به صندلی تکیه دادم و صاف نشستم . دست هایم را روی دسته های صندلی گذاشتم و به سمت پنجره چرخیدم . هوای بیرون مه آلود بود گاهی سوز سردی از درز پنجره های آلومینیومی وارد اتاقم می شد . دوباره به سمت میزم چرخیدم . هوای لطیف و گرم اتاق کارم آرامش خاصی را در ذهنم به وجود می آورد .
روز پنج شنبه بود و باید زودتر از روزهای دیگر به خانه برمی گشتم . صدای خانم جان هنوز در گوشم پخش می شد :
-گوش کن یاشار ! امروز دیگر هیچ عذری را قبول نمی کنم . به خواهرم تلفن کردم و قرار خواستگاری را همین امشب گذاشتم . بنابراین عصر زودتر از روزهای گذشته شرکت را تعطیل می کنی . . . در ضمن سر راه که می آیی سبد گل را فراموش نکن فقط گل مینا . . . برای عروس نازنینم مینا جان .
نگاهی به عکس خانم جان انداختم که زیر شیشه ی میزم بود . انگار عکسش هم روح جدی داشت . چشمان خشن با همان برق همیشگی .
همچون سربازی که به ژنرالش نگاه می کند به عکس مادرم نگاه می کردم . از همان بچگی او فرمانروا بود و من فرمانبری مطیع . فقط باید می گفتم چشم مادر . در تمام موارد ؛ تربیت ، درس خواندن ، انتخاب رشته و . . .
صدای زنگ تلفن افکارم را از هم گسیخت . سه بار تک زنگ ، گوشی را برداشتم :
-جانم ؟
-آقای رئیس ! خانمی اینجا هستند که اصرار دارند شخص شما را ملاقات کنند . البته خدمتشان عرض کردم که . . .
-مساله ای نیست خانم منشی ، بگویید بیاید تو .
در اتاقم باز شد و دختر جوان قدبلندی از همان لای در گفت :
-اجازه هست ؟
لبخندی کمرنگ زدم و گفتم :
-بفرمایید .
قدم اول را که به داخل گذاشت متوجه شدم یک پایش می لنگد . ولی حقیقتا چهره ی بسیار زیبایی داشت . چشم های کشیده و مشکی ، بینی کوچک و سربالا و لبهایی که توجه هر کسی را جلب می کرد . لبهایی که برجسته بود و دورش خطی قهوه ای داشت ، درست مانند اینکه خط را به عنوان آرایش خودش کشیده بود . نگاهی به سر و وضعش کردم . هیچ آرایشی در صورتش نبود . لباس هایی که از گشادی به تنش گریه می کرد . شلوار سرمه ای که تا نزدیک زانو غرق گل شده بود . روسری مشکی رنگ و رورفته ای که پایینش ریش ریش بود و یک چتر مردانه ی مشکی که از یک طرف فنرش در رفته بود و دور آن را با نخ سفید بسته بود .
گفتم :
-فرمایشی داشتید ؟
نگاهش را به زمین دوخته بود . مژه هایش آنقدر بلند بودند که لحظه ای فکر کردم چشم هایش را بسته است .
هر چند می دانستم با نشستن تمام مبل را گلی می کند ، اما تعارف کردم :
-بفرمایید بنشینید . راجع به چه موضوعی می خواستید با من صحبت کنید ؟
انگار که خیلی خسته بود . رفت و نشست و همان طور که فلز نوک چتر را روی زمین می کشید گفت :
-چند روز است که دنبال کار می گردم .
فقط همین را گفت و ساکت شد . منظورش را متوجه شدم . گفتم :
-شما می دانید اینجا چه شرکتی است ؟
-نه خیر .
-اینجا یک شرکت تجاری صادرات فرش است . . . متوجه شدید ؟
باز گفت :
-نه خیر .
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
-یعنی اینکه کارشناس های ما فرش های صادراتی کهنه را می خرند و به کشورهای خارج می فرستند . شما از فرش چیزی سر در می آورید ؟
-نه خیر .
-به صادرات و واردات وارد هستی ؟