رمان اعتراف عشق از محنا عزیزی

 
:نام کتاب:اعتراف عشق
:نویسنده:محنا عزیزی
:حجم کتاب:2.07مگابایت پی دی اف و 1 مگابایت اندروید و 894کیلو بایت جاواو 280کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
عسل دختری 18ساله که پدرش را به تازگی از دست داده است، پدری که فقط به فکر کار و مال وثروت بوده وعلاقه ی پریسا مادر عسل را که عاشقانه اورا دوست داشته درنظر نمی گرفته، وحالا تنها کاری که کرده این که ثروتش را به اسم عسل کرده است که دراین میان عمو وعمه عسل از این موضوع ناراحت به نظر می رسند.عسل و پریسا......

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان اعتراف عشق از محنا عزیزی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان اعتراف عشق از محنا عزیزی با فرمت اندروید

:دانلود رمان اعتراف عشق از محنا عزیزی با فرمت جاوا

:دانلود رمان اعتراف عشق از محنا عزیزی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

لحظه ای به مادرم نگاه کردم . ضجه میزد اشک می ریخت و فریاد می کشید . چشمانم بر روی صورتک های به ظاهر غم زده عمه و عمویم افتاد . چه اسان میگریند در حالی که میخندید . قلبم لرزید . گریه می کردم برای مرگ پدری که با او بودن برایم کابوس های وحشتناک بود یا برای مادرم که سالهای به پای مردی نشست که رسم زندگی کردن را نمی دانست یا برای خودم که چرا هستم .پدری که جز بدست آوردن پول فکر دیگری نداشت . مردی که سالها عشق همسرش را ندید که چگونه عاشقانه با خراب نشدن یا تباه نشدن می جنگید . او مرد و من و مادرم به یادش اشک می ریزیم .

تا رسیدن به خانه مادربزرگم هیچ کس هیچی نگفت و من در آغوش مادرم غمزده به فکر فرو رفته بوم شاید به اینده بدون پدر فکر می کردم . که چه گونه میشود . مادر با صدای ارام زیر گوشم گفت :رسیدیم عزیزم . پیاده شو .هر دو پیاده شدیم با خستگی یک راست به طرف کاناپه رفتم و خودم را روی ان انداختم . دایی کیوان کوچکترین عضو خانواده کنارم نشست . دستش را به دور گردنم حلقه کرد و گفت:-الهی فدای این ملکه خودم بشم برو کمی استراحت کنم .با صدای ارام گفتم :میرم . فعلا می خوام بنشینم .-هر جور که تو دوست داری .مامان فرح گفت:الهی بمیرم چه قدر ضعیف شدی ؟دایی کیوان گفت:خودم بهش می رسم .مامان بغض گفت:الهی بمیرم بچه ام نصف شده .دایی با خشم گفت :از این به بعد به اون خواهر و برادر بی شعورش می فهمونم که خواهرم باید چه جوری زندگی کنه .-اونها اگر می فهمیدن که وضع من و عسل خیلی بهتر از این بود .-پریسا می دونم الان موقعیت ش نیست که بگم ولی تو نمیدونی ثروت ش رو چی کار کرده .مامان گفت:کیوان خواهش می کنم .-پریسا لطفاً دوباره شروع نکن . نوزده سال پاهاش زندگی کردی . از وقتی یادم میاد هیچ وقت نه مامان . نه داداش . نه بابای خدا بیامرزمون توی زندگی دخالت نکردن ولی حالا فرق می کنه قضیه تو و عسل هستین دیگه او ثروت حق تو و عسله .مامان فرح گفت:راست می گه عزیزم تو میتونی از حق خودت بگذری ولی از حق این بچه نه .مامان با بغض گفت :همه ثروتش رو به نام عسل کرده .دایی گفت :چه عجب یه کار عاقلانه کرد . عجیبه این بار رو یادش نرفت که عسل دختر شه .-کیوان . خواهش می کنم .-اون لیاقت این عشق تو رو نداشت نفهمید که تو دوستش داری.مامان سکوت کرد .مامان فرح گفت :اون دنیایی ام هست .-من حلال ش کردم فریبرز و فریبا رو هم حلال کردم .مامان فرح گفت :اون دوتا که فقط واگذارشون کردم به خدا بحث شون جداست .فریبا که انگار نه انگار مراسم خاکسپاری برادرش بود انگار وسط یه مجلس عروسیه اون فریبرزم ...چی بگم . انگار نه انگار که عسل یادگار برادر شونه .دایی گفت :ول کن مادرمن انگار باباش براش چی کار کرده که عمه و عموش بخوان بکنن .مامان فرح امد و بغلم کرد و گفت :چه جوری دلشون می یاد . بچه ام عین یه تیکه ماه می مونه .با بغض گفتم :کاش پدری داشتم که منو می فهمید نه این که الان که نیست تازه بفهمم بی پدر بودن یعنی چی ؟و ارام گریستم . دایی کیوان گفت:بسه عزیزم . بیا بریم توی اتاق من یه کم بخواب .به همراه دایی رفتم و روی تخت خوابش دراز کشیدم با این که تمام مغزم پراز سوال بود . خواب چشم هایم را ربود .وقتی چشم هایم را باز کردم دایی کیوان را دیدم که با لبخند روی سرم ایستاده بود .با شوخ طبعی گفت:چه عجب این زیبایی خفته بیدار شدند کم کم داشتم ناامید میشدم که چرا بوسه ام کاری نبود .-از کی این جایی ؟-دو دقیقه است اومدم . خواستم بیام بهت سر بزنم که بیدار شدی .-خیلی خوابیدم .دایی در حالی که کمکم می کرد بلند شوم گفت :لازم بود .-یعنی چند ساعت ؟-یعنی به اندازه یه خرس قطبی .-اِ... دایی .-خوب به اندازه یه جغد .-خیلی بد جنسی .-میدونم .و بعد خندید و من از این که کنارم بود احساس آرامش می کردم