رمان اشک ستاره از فهیمه رحیمی

 
:نام کتاب:اشک ستاره
:نویسنده:فهیمه رحیمی
:حجم کتاب:2.78 مگابایت پی دی اف و 1.1 مگابایت اندروید و 0.99 مگابایت جاواو 356کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
با این که غروب نزدیک است و تا ساعتی دیگر همسر و فرزندم مثل دو ادم قحظی زده به خانه می ایند و طلب غذا می کنند،اما دوست دارم به هنگام اماده کردن غذا زندگی ام را برایتان شرح دهم شاید

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان اشک ستاره از فهیمه رحیمی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان اشک ستاره از فهیمه رحیمی با فرمت  اندروید

:دانلود رمان اشک ستاره از فهیمه رحیمی با فرمت جاوا

:دانلود رمان اشک ستاره از فهیمه رحیمی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

با این که غروب نزدیک است و تا ساعتی دیگر همسر و فرزندم مثل دو ادم قحظی زده به خانه می ایند و طلب غذا می کنند،اما دوست دارم به هنگام اماده کردن غذا زندگی ام را برایتان شرح دهم شاید سرگذشت من درس عبرتی گردد برای ان کسانی که هنوز توانایی های خود را کشف نکرده و خود را بی هنر و بی استعداد قلمداد می کنند.بگذارید بعد از درست کردن شام زندگی ام را شرح دهم چون راستش الان تمام هوش و حواسم توی زمین فوتبال است و می خواهم ببدانم کدام تیم بالاخره پیروز می شود.در خانواده سه نفری ما این من هستم که بی طرفم و رنگ لباس بازیکنان برایم فرقی ندارد اما تعصب شدیدی میان همسرم و پسرم سیامک نسبت به اسم تیم و رنگ لباس وجود دارد و قضاوت در میان دو موجودی که به حد پرستش دوستشان دارم بسیار مشکل است اما اموخته ام که چگونه طرف مغموم شده را می توان با نوازش دستی بر سر و جمله ای محبت امیز نرم کرد.و این پسرم سیامک است که غالبا مورد نوازش قرار می گیرد و در گوشش زمزمه می کنم،پسرم من و بابا با گلهای قالی پیوند خورده ایم و حرکت توپی که با پا گل شود به مذاقمان خوش نمی اید و همیشه هم او نگاهم کرده و گفته،اما مامان باور کن که این یک گل زیبا و حساب شده بود.و من با گفتن می دانم تو چه می گویی قائله را می خواباندم.سخت است که میان دو مرد که هر کدام به تیم مورد علاقه ی خود سخت پای بندند فقط بخواهی بیطرف بمانی و وای به روزی که این دو تیم بخواهند در مقابل هم بازی کنند.از دوروز پیش از مسابقه رجز خوانی هر دو شروع می شود و هر کدام به بیان نقاط ضعف تیم و بازیکنان می پردازند و نمونه هایی از بازی هایی که ارائه شده به عنوان مدرک برای یگدیگر رو می کنن و در اخر با خط نشان کشیدن مسابقه ای که اجرا خواهد شد غائله پایان می گیرد.تا روز مسابقه که هر دو دوشادوش هم از خانه بیرون می روند اما به خوبی در صورتشان یک حالت انتقام و یا یک شور مسابقه را می توانم به خوبی ببینم.گویی به یکدیگر می گویند این گوی و این میدان و من اینجا در خانه می بایست با دلشوره سر کنم و از ترس جرات این که رادیو یا تلویزیون را روشن کنم ندارم و تنها به فرستادن صلوات گاهی برای این تیم و گاهی برای تیم دیگر دعا می کردم که هر دو مساوی زمین را ترک کنند و جنجال را بخوابانند .روی سخنم با شماست اما گوشم به تلویزیون همسایه است که صدای بلند ان به وضوح در خانه ی ما شنیده می شود و با صدای فریاد گونه ی گوینده قلبم از جا کنده می شود .و گاهی فکر می کنم که گذشته و سکون و ارامشی را که داشتم خودم با دست خودم نابود کردم و این تاوان ناشکری است که دارم می پردازم.زندگی ام را به دو بخش تقسیم کرده ام.دوران نوجوانی که مربوط به زدگی گذشته من است و دورانی که اینک در ان به سر می برم و پای به چهل سالگی گذاشته ام،اما نه سی و نه سال و شش ماه.نوزده ساله بودم که ازدواج کردم و بر سر سفره غقد نشستم.وجودم پر انرژی بود که موجب می شد حرکتم با سرعت انجام گیرد و بخواهم یک تنه با زندگی روبرو شوم . پیروز از میدان خارج شوم.اما خب فقط یک سال شور و مستی و شیرینی زندگی با من بود و کم کم همه چیز عادی و عاری از هیجان شد.اشکی که روی گونه ام غلتید و فرو افتاد به خاطر اه و حسرت خوردن به گذشته نیست .اثر تند پیازی بود که دستم را اغشته کرده بود و بی اختیار به چشم هایم مالیدم.در طی تجربیات دوران جوانی به این نتیجه رسیده بودم که همه چیز ناپایدار و رنگ و لعاب دروغ دارد و حقیقت این است که ان چه می پنداریم و خواهانش هستیم همانی نمی شود که انتظارش را داریم و سعی می کردم که زهر زندگی را به نوش داروی صبر شیرین کنم.حالا می توانم برایتان زندگی ام را شرح دهم چون دیگر صدای بلویزیون خاموش شده و به یقین مسابقه هم تمام شده .حال نتیجه چه شده تا انها به خانه برگردند خواهم فهمید پس بر می گردم به همان سن نوجوانی و از همان زمان برایتان می گویم.
با این که اهل همین سرزمین و خاکم و از کره ای دیگر نیامدم اما خوب می دانم که میان من و مردم فاصله ای است که موجب می شود حرف هم را نفهمیم و از هم فرار کنیم.من زن یک هنرمند هستم که دارد کتاب می نویسد که مشهور افاق شود.روزی که اقامون اومد به ده تا گوسفندی پروار برای قربانی انتخاب کند مرا هم پسندیدند و در یک جا دو معامله کرد.البته با این فرق که گوسفند را اول بار با خود به شهر اورد و مرا نشان کرد تا بعد برای خریدم بیاید.اقامون از پدر خدابیامرزم گوسفندی از نژاد مرینوس می خواست و بیچاره بابام که چیزی نمی دانست مرا راهی اغل کرد تا از بین گوسفندها یکی را که پروار تر است غالب مرد شهری کنم و در انجا بود که اقامون ضمن بازرسی شکم و پشم و دنبه گوسفندها رو به من کرد و پرسید:چندسال داری؟ومن هم به گمان این که سن گوسفندان را می پرسد گفتم:سه سال و دو ماه
اقامون با صدای بلند خندید و گفت :اقامون با صدای بلند خندید و گفت منظورم سن خودته.و من که از خجالت گر گرفته بودم گفتم:نوزده سالمه اما نه هیجده سالو هشت ماهمه.این بار هم اقامون با صدای بلندی خندید و گفت:تک فرزندی؟معنی حرفش را نفهمیدم