رمان آغاز دوست داشتن از نسرین سیفی

 

::نام کتاب:آغاز دوست داشتن

::نویسنده:نسرین سیفی

:حجم کتاب:2.72 مگابایت پی دی اف و 978 کیلو بایت اندروید و 869کیلوبایت جاواو 260کیلو بایت epub

:خلاصه ی داستان:

داستان در مورد چند خانوادس که همیشه آخر هفته ها دور هم جمع میشن‏ هر دفعه خونه یک نفر!‏ هرخانواده دو بچه دارن بجز یکی که فقط یه دختر داره‏!‏ این دختر هم مغروره هم خوشگله‏!

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان آغاز دوست داشتن از نسرین سیفی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان آغاز دوست داشتن از نسرین سیفی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان آغاز دوست داشتن از نسرین سیفی با فرمت جاوا

 :دانلود رمان آغاز دوست داشتن از نسرین سیفی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

پرند نگاهش را به اسمان ابی دوخت و گفت:
-پسرا فقط بلدن حرف بزنن.
سایه مژگان بلندش روی گونه افتاده بود و موهایش را روی سرشانه ریخته بود.
پوست سفیدش،با ان چشمان سیاه و بینی کوچک و لبهای هوس انگیزی که داشت،دل هر بیننده ای را می ربود و زیر نور خورشید میدرخشید.دستهایش را بر روی سینه گره کرده بود و سرش را به حالت مغروری بالا گرفته بود.
مهیار پوزخندی زد و گفت:
-دیگ به دیگه میگه ته دیگه،نه که دخترا خیلی اهل عملند.
سهیلا گفت:
-مسلما از شما پسرا بیشتر اهل عملند.
پوریا با لودگی گفت:
-البته عمل جراحی.
و پسرها به خنده افتادند.نادره گفت:
-هه هه،خندیدم.
پوریا گفت:
-رو اب بخندید.
و دوباره خندیدند.مهیار از گوشه چشم به پرند نگاهی کرد و گفت:
-دختر دایی غرق نشی.
پرند بی انکه نگاه از اسمان برگیرد،گفت:
-شنا بلدم.
نادره بلند شد و گفت:
-شما پسرا به درد لای جرز می خورید.
و با دلخوری از در بیرون رفت.پوریا گفت:
-طاقت شنیدن جواب رو هم نداره.
سهیلا گفت:
-شما که میدونید نادره حساسه...
پوریا به میان حرفش دوید:
-پر از احساسه!
و به قهقهه خندید.ناصر وارد اتاق شد و به همه تشر زد:
-به ابجی من چیکار دارید؟
و در حالی که چشمک می زد،صدایش را پایین اورد و ادامه داد:
-دمتون گرم مثل این که حال ابجی ما رو خوب گرفتین ها!
و لبخند بزرگی زد.پوریا دستش را روی سینه اش گذاشت و همان طور که خم می شد گفت:
-قابل شما رو نداشت.
پرند به طرف انها برگشت و گفت:
-شما پسرا موجودات چندش اوری هستین.
و به طرف در به راه افتاد.مهیار با کنایه جواب داد:
-خودتو تو اینه دیدی؟
پرند زیر لب غرید"برو گمشو.و از در بیرون رفت.پسرها خندیدند.
سهیلا بلند شد و گفت:
-همه اتون برید به جهنم.
و به دنبال پرند از در بیرون رفت.پوریا خندید و گفت:
-کم اوردن..
مهیار شکلکی دراورد:
-شما پسرا چندش اورید.مثل این که هیچ وقت تو اینه خودشو نمی بینه.
ناصر گفت:
-تو هنوز یکی یه دونه،خل و دیوونه دایی رو نشناختی؟چه حالی داری مهیار سربه سر کی میذاری.
-وقتی حرصش در می اد،کیف می کنم.وقتی عصبانی می شه دلم حال می اد.
پوریا گفت:
-وقتی جوابتو می ده چی؟
و هردو به خنده افتادند.مهیار با حالتی جدی گفت:
-همین که می دونم توی دلش حرص می خوره،خوشحالم.
پوریا گفت:
-تو دیوونه ای!
مهیار به طرف پنجره نگاه کرد.جای خالی پرند،پشت پنجره می درخشید.ناصر گفت:
-این مهمونیای هفتگی اعصاب ادمو خرد می کنه.عصر جمعه تو خونه.
مهیار گفت؟
-پاشید بریم بیرون.
و از جا بلند شد.پوریا گفت:
-کجا؟
-یه چرخی بزنیم.عصر جمعه ادم دلش تو خونه می گیره.
ناصر هم بلند شد و با خنده گفت:
-منم موافقم.
پوریا هم بلند شد و گفت:
-حتما از سرو کله زدن با دخترا بهتره.