رمان آدم و حوا از گیسو پاییز
نام کتاب : آدم و حوا
نام نویسنده : گیسو پاییز
حجم : 4.3mg
خلاصه داستان:
نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده ....
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم ....
حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد ....
هرچقدر می خواهی آدم باش ...
فرقی نمی کند در بهشت باشی یا رانده شده ای به زمین ..
من به هوایت حوا می مانم ...
خودت بگو ! حوا را چه به مجنون شدن !
چه گناه از من باشد چه تو ، محکومیم به تنها قانون بی قانون دنیا ؛ جاذبه ی عشق ...
بیا تا در خلوتمان یکدیگر را زمزمه کنیم ! .........
کانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنید
فرمت کتاب : pdfجلد دوم رمان آدم و حوا با نام برزخ اما از .. از گیسو پاییز
قسمتی از متن کتاب آدم و حوا از گیسو پاییز:درستکار – اگر یکی دوتا باشن نگرانی نداره . فکر کنم بتونیم با این کلت جونمون رو نجات بدیم .
به کلت تو دستش خیره شدم .
تیراندازی بلد بود ؟
حتماً دیگه . مطمئناً سربازی رفته بود . ولی به اینکه بتونه با یه تیر حیوون رو از پا در بیاره شک داشتم .
خودم رو بهش نزدیک کردم . و تقریباً چسبیده بهش گفتم .
من – اگه بیشتر بودن چی ؟
نگاه از نرگس و رضوان گرفتم .
امیرمهدی – هر هوایی رو که به شکل دم فرو می دیم ، هر بازدمی که بیرون می دیم ، ثانیه ای از اون فرصتی که خدا بهون داده کم می شه . معلوم نیست تا کی فرصت داریم . خیلی حیفه این وقت رو از دست بدیم و خدامون رو نشناخته باشیم .
من – تو خدا رو شناختی ؟
امیرمهدی لبخندی زد .
امیرمهدی – من هنوز هم دانشجوی این راهم .
من – چه جوری باید خدا رو شناخت ؟
رضوان کمی خودش رو جلو کشید .
رضوان – معلومه یکی از اون خیرین آقای درستکارن .
امیرمهدی محجوبانه گفت .
امرمهدی – ما فقط وسیله ایم .
رضوان – اگر کاری هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال می شیم به اینجور آدمای آبرومند کمک کنیم .
امیرمهدی سری تکون داد .
امیرمهدی – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمکای بهتری بکنیم
بی حال گوشه ی کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم .
احساس پری می کردم و هیچ کاری غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد .
دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ی اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که میوه هم می خورن ؟
مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارک همایونیم . و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه .
منم که نا نداشتم مخالفت کنم . به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزی کنن .
بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت .
اخمش بیشتر شد .
امیرمهدی – من نمی فهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا می زنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم می خواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوی باشه ، باید پشت مرد باشه . اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی می تونم گره های زندگیمون رو باز کنم ؟
بلند شدم ایستادم .
من – خب .. من باید زودتر حرف می زدم . زودتر می گفتم .... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد .
امیرمهدی – چرا فکر می کنین به این چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم . اون شبم گفتم ، می خوام با عقل جلو برم . پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم .
من – تو که از چیزی خبر نداشتی !
من – آره . بخون . الان به حمایتت خیلی نیاز دارم . بخون ... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال بشه .
امیمهدی – بی خیال چی ؟
من – نمی دونم .. دلم شور می زنه . تو رو خدا بخون .. برای نیم ساعت یا یه ساعت . مهریه هم همون آب باشه .
سری تکون داد . یه حسی تو چشماش بود که درکش نمی کردم . ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت .
امیرمهدی – باشه ... باشه .. شما آروم باشین .
منتظر چشم دوختم به لب هاش .
رمان آدم و حوا از گیسو پاییز
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"