رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست از مهسا نجف زاده
خلاصه رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست :مرد دست به سینه بازویش را به دیوار تکیه داده و به حرکات تُند انگشتان او خیره نگاه می کرد . گفت : قهوه رو تازه دم کردم، چرا برای خودتون یکی نمی ریزید ؟ چاقو را روی میز گذاشت و در یخچال را باز کرد . مرد تکیه اش را از دیوار گرفت، به آرامی نزدیک شد و گفت : لازانیا ! این خیلی عالی به نظر می رسه ... من حافظه تصویری خوبی دارم ، مطمئنم شما رو قبلا ندیدم و نمی شناسمتون .