فور رمان دانلود جدید ترین و محبوب رمان عاشقانه ایرانی و خارجی , رمان مخصوص موبایل pdf apk epub بهترین رمان فور یو نگاه دانلود نودوهشتیا خواندن رمان کتاب عاشقانه رمان جدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منا معیری» ثبت شده است

دانلود رمان زنانه یا مادرانه از منا معیری با فرمت pdf apk epub


رمان زنانه یا مادرانه

خلاصه رمان زنانه یا مادرانه :
برای مادر بودن ، زن بودن الزامیست ... داستان مادری که زن بودنو یاد نگرفته ...
طبق معمول البرز چیزی میپراند تا آن دو ریسه بروند.داشت وارد هجده سالگی اش میشد اما هنوز لوده بود. به قول دنا کودک درونشن بسیار فعال بود.ستاره نیم نگاهی از درگاه آشپزخانه به جمع سه نفری شان انداخت ونتواست لبخند نزند.دنا موهای کوتاهش را بالا برده بود هومن هم با دقت روی پیشانی سفیدش باماژیک تتو چیزی مینوشت.
ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق هدایت

دانلود رمان طلوع از مغرب از منا معیری فرمت pdf apk epub


رمان طلوع از مغرب از منا معیری

 خلاصه رمان طلوع از مغرب:

یه برهه ای از زندگی مجبور به انتخاب میشی ، شاید بهترین انتخاب نباشه ، شاید از نظر بقیه احمقانه باشه .. شاید با این انتخاب زندگیتو تباه کنی .. این انتخاب میتونه طلوع از مغرب باشه .. میتونه یه دختر بچه و بچگی هاش باشه .. میتونه یه آدم بی خانمان باشه .. میتونه یه مادر باشه که باید بین بچه هاش انتخاب کنه ... شایدم دوست داشتنی ترین انتخاب زندگیت باشه ...

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق هدایت

دانلود رمان بن بست از منا معیری و beste فرمت pdf apk epub


رمان بن بست از منا معیری و beste

خلاصه رمان بن بست :
ادما نه خوبن نه بد .. نه سیاهن نه سفید .. خاکستری ..خوب هایی که خیلی خوب ظاهر خوب رو نشون میدن ولی قلب هایی سیاه ... ظاهر های بدی که قلبشون به پاکی قلب یه کودکه .. بن بست تورو میکشونه به سرنوشت .. یه راه پر از مانع ...بن بست ته یه راه نیست .. بن بست اخر قلب آدماست...
ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق هدایت

دانلود رمان خانه ی من از منا معیری فرمت pdf|apk|epub


رمان خانه ی من

خلاصه رمان خانه ی من:
بیچاره قاسم..ده سالش بود ولی شاید اندازه یک بچه دوساله هم نمیفهمید و دیوانه وار میخندید .. بیخیال دنیای اطرافش روی دیوار دالی بازی میکرد و میخندید..... مادر معتادش در بچگی به او قرص خواب میداد که صدای گریه های قاسم که از گرسنگی بود را نفهمد ...  قاسم دوباره پرید روی دیوار و خندید: دالی ...   خواهرش هجده ساله بود اسمش قدسی بود و از همان بچگی صدایش می زدند شراره ... ابرو برمی داشت و رژ قرمز می زد و مثل بدل فروشی سیار بود ... مانتوی فسفری می پوشید و می گفتند پدرش کلاهش را بیاندازد بالاتر
ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق هدایت