قسمت جدید رمان همزاد مرگ

رمان همزاد مرگ


خلاصه رمان همزاد مرگ: به زندگی چنگ انداخته بود... از همان ابتدا که جنینی نارس بود و مادرش از بالای بام پرید... بعدتر که زیر کتک های برادرش جان نمی کند یا حتی زمانی که کودکی نکرده، هلش دادند در بستر گرگ...
حالا بیست و دو سال بود که هنوز بی آن که بداند چرا به زندگی چنگ زده بود... چندسال دیگر می توانست کابوس ببیند، آینده ی نامعلوم و دلهره ی دستگیری را تحمل کند و با این حال بدحال سر کند؟ شاید این بار نوبت زندگی بود که برای گرفتن دست های او جلو بیاید...

قسمت سوم رمان همزاد مرگ شامل فصل سوم .

تمام قسمت های رمان همزاد مرگ از fatemeh94

- بی خیال! گرفتی ما رو؟
کلمات بی قیدش باعث و بانی نگاه غضبناک سبحان بود.
- خب بابا توام! بگم‌ "آیا مزاح می فرمایین" مودبانه تر میشه؟ جوابمو میدی؟
- جوابتو دادم! ‌مزاحیم در کار ‌نیست!
ساختمان مال او نبود که بخواهد تکلیف تعیین کند! اگر به سرش زده بود که به خودش سختی بدهد و چند شب را آنجا سر کند کاملا صاحب اختیار بود!
- چرا کفش پات نیست؟
از سوال ناگهانی اش جا خورد و نگاهی به جوراب های مشکی اش انداخت.
- هان؟ نمی خواستم صدای پام بلند شه!
- آخه چی فکر کردی با خودت! برو یه چیزی پات کن همینجوری واینستا! زمین سرده!
دوباره خودش را سرگرم امتحان‌کردن‌ کلیدها کرد.
- چه خبرته الان کلیدو می‌شکنی توی قفل! برو اونور ببینم!
جای سبحان را به زور گرفت و بفهمی ‌نفهمی تنه ای هم به او زد! سبحان شاکی از این کارش غرید:
- چیکار می کنی؟
- قلق داره این در! اول باید کلیدو بندازی بعد همینطور که داری ‌کلیدو می چرخونی باید آروم درو بکشی سمت خودت... اینجوری...
کلید به راحتی چرخید و قفل با صدای ملایمی باز شد!
وقتی لیلا دوباره در را قفل کرد واقعا دلش می خواست درس خوبی به دخترک گستاخ مقابلش بدهد!
- یه دور خودت امتحان‌ کن شازده! ببین یاد گرفتی یا نه!
سبحان لب هایش را به هم فشرد مبادا فریادی سرش بکشد!
بی اعتنا به آتشبار نگاه مرد روبرویش، بیل را روی دوشش گذاشت، عزت زیادی گفت و رفت! بالاخره باید بی خبر آمدن و نگران کردنش را کمی تلافی می کرد یا نه!
نگاهش به لیوان چایی خورد که روی پله ی اول رها کرده بود. هنوز تشنه ی چای خوش عطرش بود پس دوباره سماور را روشن کرد.
برای خودش چای ریخت و لیوان را زیر بینی اش گرفت...
"یه لیوان چایی مهمون می کنی منو یا نه؟"
چرا باید صدای پسرحاجی را لابلای افکارش می شنید... اصلا توانسته بود در را باز کند یا نه؟ اگر نمی توانست به لیلا می گفت مگر نه؟ البته شاید هم نه... خب اگر یک نفر با خودش آنطور رفتار می کرد مسلما بعد از آن از او کمک نمی خواست!
یک لیوان دیگر کنار لیوان‌ خودش گذاشت. از بسته ی قند یک مشت داخل پیاله ی کوچکی ریخت و همه را به زور روی بشقابی جا داد! تا به حال دقت نکرده بود که حتی یک سینی هم در خانه ندارد! شاید چون خانه اش هیچ وقت مهمانی نداشت...
با احتیاط پله ها را بالا رفت تا مبادا لیوان ها روی بشقاب سر بخورند. سبحان پشت در نبود و این نشان می داد آنقدرها که او فکر‌ می‌کرد دست و پا چلفتی نیست!
دستش پر بود پس با نوک کتانی به در کوبید.
چند لحظه گذشت و هیچ خبری نشد.
این بار عملا درِ بیچاره آماج لگدهایش شد!
- آهای پسرحاجی! دستم افتاد باز کن‌ این درو!
در با شتاب روی لولا چرخید و چهره ی برزخی سبحان و صدای بالارفته اش...
- بس کن! چه خبرته؟
- خب می خواستی انقد لفتش‌ندی!
حتی دیدن دو تا لیوان چای باعث نمیشد اعصاب متشنجش کاملا آرام شود!
- چرا لگد می کوبی به در آخه؟ کی می خوای درست کنی رفتاراتو؟ کی؟
چرا رنجید... چرا از سرزنش عمیقی که در کلمات و لحن و چشم هایش بود، رنجید...
- من رفتارم همینه! بلد نیستم جور دیگه ای!
می خواست ستیزه جویانه بگوید اما صدایش بیشتر شبیه شکست خورده ها بود.
- اگه چایی می خوری بردار!
انقدر همیشه ی خدا زبان دراز و طلبکار بود که تشخیص رنجیدگی صدایش برای سبحان‌ کاری نداشت. شاید راست می گفت... شاید واقعا بلد نبود جور دیگری رفتار کند... سبحان هیچ چیز از گذشته ی او نمی دانست... از شرایطی که در آن بزرگ ‌شده بود...
دستش روی هوا خشک شد ولی آقازاده عارش ‌می آمد لیوان چای را بردارد. از خودش بدش آمد... از خود احمق و حقیرش... راه افتاده بود با یک‌ لیوان چای که چه؟ که خودش را مضحکه ی دست او کند؟
روی پاشنه چرخید و عزم رفتن کرد. باید خودش را تنبیه می‌کرد... پایش که به خانه می رسید عذاب میشد و بر سر خودش فرود می آمد...
- لیوان چایی منو کجا می بری؟
- به درد نمی خوره دیگه از دهن افتاد!
واقعا نباید این همه صدایش می‌گرفت... چه بلایی سر خود لعنتی اش آمده بود...
قدم از قدم برنداشته، سبحان جلویش ایستاد، یکی از لیوان ها را برداشت و جرعه ای نوشید.
- خوبه هنوز!
- قندم بردار!
از صدای دلگیرش اطاعت کرد و بعد دخترک بی حرف از کنارش گذشت.
اگر از اول می خواست تنها چای بخورد دو تا لیوان توی آن بشقاب گل سرخی دوست داشتنی اش نمی‌گذاشت... لیوان خودش را هم آورده بود ولی حالا داشت می رفت... یعنی واقعا تند رفته بود؟ گاهی ظاهر سرسخت لیلا از یادش می برد که تا چه حد می‌تواند شکننده باشد...
- لیلا؟
پس آنقدر ناراحت نبود که وقتی صدایش‌می‌زند برنگردد...
- من گفتم ممنون؟
- نگفتی...
گوشه ی لبش بالا رفت... دخترک سرتق...
- گفتم دستت درد نکنه من چای دارچینی خیلی دوست دارم؟
نوچی‌ گفت و سرش را بالا انداخت.
- پس اینم نگفتم که خیلی روی اعصابم ‌راه رفتی و الان‌ که آروم‌ترم شاید دیگه اون حرف چند لحظه پیشمو نزنم؟ - همچین بیراهم‌ نگفتی! رفتارم شاید عین جنگلیای غارنشین باشه! ولی همینه که‌ هست! بهترین راه اینه که زیاد دور و بر همدیگه آفتابی نشیم!
نگاهش برعکس کلمات برنده اش، مات و دلگیر بود.
قبل از آن که سبحان بتواند چیزی بگوید پله ها را پایین رفت و صدای کوبیدن در خانه اش در تمام ساختمان پیچید!
***
پرنده هم‌ در کوچه پر نمی زد. می توانست حدس بزند همه در خانه هایشان دور سفره ی هفت سین نشسته اند و چشم انتظار لحظه ی تحویل سال به تلویزیون خیره اند.
صدای گنگی از دعای تحویل سال را که از لابلای دیوار خانه ها به کوچه می ریخت، می توانست بشنود.
نه لبش به ذکر دعا و آرزویی باز شد و نه حتی در قلبش و پیش خودش خواسته ای داشت.
نمی خواست در خانه بماند و هیچ مقصدی به جز پشت در خانه ی مریم به ذهنش نمی رسید.
سال جدید اعلام‌ شد...
جعبه های کادو را روی زمین گذاشت. یک جعبه مدادرنگی و یک خرس پشمالوی سفید برای نرگس و مانتویی فیروزه ای رنگ با شال همرنگش هم برای مریم خریده بود. حدس می زد علی از شهرستان برگشته باشد پس برای او هم کوله ای مناسب دانشگاهش گرفته بود.
کارت پستال تبریک عید را روی کادوها گذاشت و بعد چندبار محکم به در حیاط کوبید.
صدای کیه کیه گفتن نرگس و تلق تلق دمپایی هایش روی موزاییک را که شنید سوار موتورش شد و انگار که اصلا هیچ وقت آنجا نبوده ناپدید شد.
چیزی روی قفسه ی سینه اش سنگینی می کرد... با آخرین سرعتی که موتورش اجازه می داد خیابان ها را پشت سر می گذاشت اما نمی توانست خودش را و افکارش را پشت سر بگذارد...
چراغ قرمز را رد کرد و اشاره ی مامور را برای ایست نادیده گرفت.
باورش نمیشد که یک ماشین پلیس دنبالش باشد و فرمان ایست بدهد. بار اولی نبود که در این موقعیت قرار می گرفت اما انتظار نداشت سالش با نحسی یک تعقیب و گریز آغاز شود!
ماشین پلیس به راحتی راهش را بست. پای راستش را روی زمین تکیه گاه کرد و به سرعت دور زد. خیابان یکطرفه را خلاف جهت رفت. به دل خیابان های شلوغ زد و از لابلای ماشین ها به قیمت چند آینه ی کج و کوله شده راهش را باز کرد. دیگر پلیسی دنبالش نبود اما محض احتیاط مدام گردنش به عقب می چرخید.
آنطور که او فرار کرده بود زیادی مشکوک بود! ممکن بود آمار مشخصاتش را به بقیه هم داده باشند آنوقت کارش زار بود.
موتور را در پارکینگ مجتمع خریدی گذاشت و با عوض کردن چند اتوبوس خودش را به خانه رساند.
در تمام تنش احساس کوفتگی می‌کرد. مدت ها بود که از این کارها نکرده بود.
دوش آب گرم هم کمکی به بهتر شدن حالش نکرد. حس می‌کرد مریض است... ربطی به اتفاقات چند ساعت پیش نداشت... حس می کرد سال هاست که مریضی مزمنی را با خودش این طرف و آن طرف می‌کشد... سال هاست که با درد بی درمانش، با خودش، کج دار و مریز سر می کند...
یک گوشه ی خانه در خودش مچاله شد... ساعت ها... اگر سال ها هم می گذشت هیچ کس به یاد او نبود... حتی یک نفر... می ماند و می پوسید و کسی نمی گفت لیلایی هم روزی گوشه ی دنیا نفسش می آمده و می رفته...
یک نفر به در خانه اش می کوبید... چرا این خانه را مال خودش می دانست؟ اینجا خانه ی او نبود... خانه ی لیلایی بود که آن ها می شناختند... اگر می فهمیدند او چه کسی است... اگر از نحسی و کثافت زندگی اش باخبر می شدند... آنوقت لحظه ای برای بیرون انداختنش درنگ نمی کردند.
گوش هایش را محکم گرفت تا صدای در زدن را نشنود... اما مگر میشد این صدای بلند را نشنید...
کسی نمی توانست باشد جز پسرحاجی... هنوز به خوبی آخرین کلماتی که بینشان رد و بدل شده بود را به یاد داشت... از رفتارهای بی مبالات لیلا خسته بود... ذله آمده بود... لابد به خاطر اصرارهای پدرش مجبور بود این چند شب را در ساختمان کارگاه بگذراند... همه ی این ها تقصیر لیلا بود... پس چرا نمی رفت و او را به حال خودش نمی گذاشت...
- لیلا؟ خونه نیستی؟
نگرانی صدایش توهمی بود که می خواست بشنود... واقعیت نداشت...
دیگر صدایی نیامد... رفت... خسته شد و رفت... توقع داشت تا ابد منتظر او بماند؟
از مشت محکمی که به در خورد تنش لرزید و همزمان حس ناشناخته ای زیر پوستش دوید.
- دختره ی خودسر! کجا رفتی این‌ موقع شب...
داشت با خودش حرف می زد و مخاطبش او بود... ضربانش نباید بالا می گرفت؟
نمی توانست تنها آدمی را که به فکر او افتاده بود نگران ‌کند... حالا هرچند از روی ترحم یا مسئولیت هم که باشد...
در را که باز کرد سبحان داشت پشت به او به طرف پارکینگ می رفت.
- از اینورا پسرحاجی؟ قرار شد کمتر دور و بر هم آفتابی شیم!
سبحان دستی به صورتش کشید و قدم های رفته را برگشت.
- موتورت توی پارکینگ نبود فکر کردم هنوز خونه نیومدی! در ضمن من همچین قراری نذاشتم!
- گیرم که هنوز خونه نمیومدم خب حالا که چی؟ بعدشم قرارو من‌گذاشتم و الانم نمی خوام بیشتر ...
- عیدت مبارک!
کلماتی که قصد داشت بگوید از ذهن و زبانش پاک‌ شد...
مسخره اش می‌کرد؟ نه...
لحن مهربانی داشت...
خنده دار نبود اگر جواب تبریکش را می داد درحالیکه همین چند ثانیه پیش در مقابلش گارد حمله گرفته بود؟ اما بالاخره که چه... از صبح این اولین تبریک عیدش بود... حیف نبود اگر بی جواب می ماند؟
- خب... عید توام مبارک!
دستپاچه بود و نمی دانست دیگر چه باید بگوید... اگر با هم دعوا می‌کردند حرف های بیشتری برای گفتن داشت!
- ممنونم! ان شاالله برات سال خوبی باشه! پر از سلامتی و موفقیت!
این حرف ها برایش بی معنی بود اما با این وجود شنیدنشان از زبان این مرد حس بدی نداشت...
- واسه توام همینطور...
بیشتر از این از زبان سنگین ‌شده اش برنمی آمد!
- میشه چند لحظه صبر کنی؟
درحالیکه اصلا منظور سبحان را نمی فهمید سرش را به تایید تکان داد. به طرز عجیبی حرف گوش کن شده بود!
سبحان به طرف پارکینگ رفت و چند دقیقه بعد با یک جعبه ی کادو برگشت. حتی فکرش هم محال به نظر می رسید که برای او عیدی گرفته باشد!از همان دور که می آمد صدبار نوک زبانش آمد که داد بزند "برای منه؟ " اما زبانش را زیر دندان فشرد. اصلا شاید کادو برای او نبود و اگر می پرسید فقط خدا می دانست تا چه حد آبروریزی به بار می آمد! با چشم های ریز شده دست به سینه شد و تصمیم ‌گرفت لام تا کام حرف نزند تا خود سبحان شروع به گفتن کند!
- یه عیدی ناقابل...
جعبه ی مکعب مستطیل کادوشده را به سمتش گرفت. دست هایش کنار بدنش پایین افتاد اما جلو نرفت... نگاهش بین صورت سبحان و جعبه ی بنفش رنگ رفت و آمد...
چقدر معطل کرده بود که سبحان صدایش زد؟
آب دهانش را فرو داد و سعی کرد دست و پایش را جمع کند. حتما که نباید می فهمید این اولین هدیه ای است ‌که در عمرش می‌ گیرد! دستی پشت گردنش کشید و خیسی عرق روی انگشتانش نشست. چرا نمی توانست مثل یک آدم عادی رفتار کند؟ جواب آماده بود! چون هیچ وقت زندگی آدم های عادی را نداشت...
- عیدی آخه چی میگه؟
- میگه منو بگیر!
با سر اشاره ای به کادو کرد و لبخند کذایی اش همچنان کش می آمد... حسابی باعث تفریح آقازاده شده بود!
- جدی جدی می خوای بهم عیدی بدی؟ مگه بچه ام؟ بی خیال بابا!
خندید تا شاید کمی اوضاع را عادی جلوه دهد!
- عیدی مگه فقط مال بچه هاست؟ اگه می خوای به یه بهونه ای دست منو رد کنی بحثش جداست!
می خواست لیلا را در رودربایستی تعارفاتش بگذارد و خوب می دانست چقدر کم‌ می آورد!
- بهونه چیه بابا... من آخه... آخه اصلا آچمز شدم!
بالاخره کادو را میان دست هایش گرفت.
- دستت درست!
- بازش‌ کن ببین خوشت میاد؟ اگه نه می تونیم بریم عوضش کنیم به سلیقه ی خودت برداریم!
همانطور که به دقت مشغول باز کردن چسب های کاغذ کادوی خوشرنگ بود اخم ملایمی بین ابروهایش نشست و غر زد:
- یه چی میگیا! کادو رو مگه عوض می‌کنن آخه!
سبحان اگر می‌خواست با خودش صادق باشد اعتراف می‌کرد غرغر ساده اش تا چه حد برایش دلنشین بوده...
- بده خودم کاغذ کادوشو باز می‌کنم!
لیلا هدیه اش را پشت سرش برد. می خواست کاغذ کادویش را سالم نگه دارد!
- دستتو بکش عقب بینیم بابا! کادوی خودمه چلاق که نیستم خودم بازش می کنم!
- باشه! باشه!
بعد هم ‌زیرلب جوری که مطمئن بود به گوش لیلا می رسید گفت:
- تا دو دقیقه پیش من بودم تعارف تیکه پاره می کردم مگه بچه ام و عیدی نمی خوام و ...
خودش را پیدا کرده بود و اشتیاق دیدن‌ کادو هم انرژی مضاعفی به رگ هایش می ریخت. خیلی خونسرد و بدون خجالت جوابش را داد:
- اون دو دقیقه پیش بود!
آخرین چسب را به آرامی کند و همین که کاغذ کادو را کنار زد سبحان اول گرد شدن چشم هایش و بعد درهم رفتن اخم هایش را دید. برق از چراغانی چشم هایش رفت و چهره اش بی حالت شد.
- من اینو نمی تونم قبول کنم!
- چرا؟ اگه از مدلش خوشت...
جعبه ی گوشی را رو به سبحان بالا گرفت.
- من هیچ وقت یه همچین کادوی گرونی رو نمی تونم قبول کنم! اگه بخوام خودم می تونم با پول حقوقم یه دونه از اون معمولیا بخرم! من نیازی به گوشی ندارم مخصوصا از این مدلای کلاس بالا! بگیرش!
- لیلا... کادو رو پس ‌نمیدن!
- مطمئن باش حتی یه آدمی در حد تربیت منم اینو می دونه! اما هیچ جوره نمی تونم قبولش کنم!
پوزخند بی اراده اش تلخ بود.
- حتی مطمئن نیستم کل اسباب اثاثیه ام قدر این گوشی می ارزه یا نه! نه پسرحاجی این عیدی از سر من‌ زیادیه! زیادم زیادیه!
- من فقط چون از این مدل گوشی استفاده کردم و ازش راضی بودم خریدمش! فکرشم نمی‌کردم که انقدر تو رو ناراحت کنه...
- تقصیر تو نیست که من از یه قماش دیگه ام و اخلاقام عجیب غریبن! این کادوی خیلی خوبیه! ولی فقط واسه من خوب نیست... بذار روی حساب بی لیاقتی من...
از روی کنایه نمی‌گفت... حس غم غریبی در رگ رگش پیچیده بود و نمی توانست حرفی به جز از اعماق دلش بگوید...- میشه یه لطفی بکنی؟
چشم های ریزشده اش کمی عصبانی به نظر نمی رسید؟ از اینکه هدیه اش را نپذیرفته بود عصبانی بود یا ناراحت؟
در سکوت منتظر ماند تا ادامه ی حرفش را بزند.
- از حالا دیگه به خودت بد و بیراه نگو! خط شکن میشی راهو باز می کنی واسه بد و بیراه گفتن بقیه که چی؟ یا باید خودت واسه خودت احترام بخری یا هیچ کس برات این‌ کارو نمی کنه! هنوز اینو نمی دونی؟
طوری به سبحان نگاه می کرد انگار بعد از مدت ها آشنای دوری را دیده باشد... به سختی می توانست او را بشناسد...
لبه های پیراهن مردانه ی گشادی را که به تن داشت، به بازی گرفت. اصلا نمی دانست چه بگوید... حتی مطمئن نبود چه شنیده...
اولین هدیه ی عمرش را پس داد و با چند جمله ی کوتاه از یکدیگر خداحافظی کردند.
تا نیمه های شب پهلو به پهلو میشد و خواب از چشم هایش گریزان بود. فکرش مثل پرنده ای سرکش از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرید... حسرت ندیدن مریم و بچه هایش، تعقیب و گریز امروز، موتورش که حالا در پارکینگ یک مرکز خرید بود... به همه و همه فکر می کرد تا ذهنش سمت و سوی دیگری نگیرد و با خودش نگوید کاش پسرحاجی هدیه ی ارزان قیمت تری می‌ داد و آن وقت او دیگر کسی نبود که هرگز هدیه ای نگرفته است.
از حقارت و عقده ی میان افکارش باخبر بود و همین آزارش ‌می داد، اما نمی توانست دست بیندازد و عقده های کوچک و بزرگ گره خورده به دل هم را، باز کند...
پلک که روی هم گذاشت دنیای بهتری انتظارش را نمی‌کشید... سریال کابوس های شبانه اش تمامی نداشت...
با سقوط از ارتفاعی بی پایان دلش هری ریخت و همزمان که نفس بلندی می‌گرفت، سر جایش نیم خیز ‌شد. دل آشوبه ی سقوط، در بیداری هم رهایش نمی کرد... صورتش میان دست ها پناه گرفت... دست هایی که خودشان می لرزیدند پناه نمی شدند...
مگر نمی گفتند آدمیزاد بنده ی عادت است؟ پس چرا عادت نمی‌کرد... به کابوس... به گذشته... به نکبت زندگی...
ساعت روی دیوار هفت صبح را نشان می داد. خسته بود ولی دلش کابوس بیشتر نمی خواست. نه می توانست بخوابد و نه حال و حوصله ای برای شروع یک روز تازه داشت...
پتو را تا روی سرش بالا کشید و به پهلو چرخید. چندساعتی با چشم های بیدار در رختخواب ماند و فکر روی فکر گذاشت... خسته تر از قبل، از جا بلند شد و با سرگیجه ی موقت حاصل از  تغییر وضعیت، تلو تلو خورد و خودش را به آشپزخانه رساند. مشت مشت آب سرد به صورتش پاشید و بعد چون هنوز رخوتش سرجا بود سرش را زیر آب گرفت... به اندازه ی ده شماره ی با طمانینه، سر و صورتش را به سردی آب سپرد و نفس بریده سرش را عقب‌ کشید... دست هایش را به سینک ظرفشویی ستون ‌کرد و صبر کرد تا نفسش جا بیاید... حالش اما هنوز جا نیامده بود...
با یاداوری اینکه باید سراغ موتورش برود، کلاه کپ مشکی ساده ای را که معمولا در روزهای گرم تر بهار و تابستان استفاده می‌کرد، به سر گذاشت‌‌ و با پوشیدن پیراهن سرمه ای آستین بلندش آماده ی رفتن شد.
به محضی که در را باز کرد نگاهش میخ جعبه ی کادویی شد که درست جلوی پایش بود. مردد آن را برداشت و برانداز کرد.
یک کارت تبریک سال نو رویش چسبانده شده بود. دستنوشته ی پشت کارت توجهش را جلب کرد.
" از همون معمولیاس و اگه بخوای پسش بدی... به نفعته این‌ کارو نکنی! "
لبش به لبخند باز شد. بیشتر رنگ و بوی نامه ی تهدید داشت! یک بار دیگر هم کلمات را از نظر گذراند و کارت را در جیب پیراهنش گذاشت.
نسبت به گوشی قبلی خیلی ساده تر بود و با این وجود زیبا و خوش دست. لبش را به دندان گرفت و انگشتش لبه های گوشی دور زد. کی وقت کرده بود برود و آن را بخرد؟ این پسر عقلش سر جا بود؟
زیر پوستش خوشی پنهانی مثل جویباری مخفی زیر سنگ ها جریان داشت...
آنقدر بی حواس بود که وقتی یکمرتبه صفحه ی گوشی میان دست هایش خاموش و روشن شد، هول برش داشت و کم مانده بود هدیه ی سبحان از دستش بیفتد و هزار تکه شود!
اسم "سبحان" روی صفحه افتاده بود. یعنی هم سیمکارت خریده بود و هم اسم خودش را ذخیره کرده بود! باید در اولین فرصت اسمش را به پسرحاجی تغییر می داد!
نفس عمیقی‌ گرفت و تماس را وصل کرد.- سلام!
مکث چند ثانیه ای آن طرف خط و بعد شنیدن صدای آرام پچ پچ مانندی که مطمئن بود همزمانی اش با هجوم صدای قلبش تصادفی است...
- سلام! خوبین شما؟
شما؟ از آن‌ کلمه هایی نبود که برای حرف زدن با او استفاده کند! برخوردش را با بقیه ی بافنده ها دیده بود و می دانست با خانم ها چقدر رسمی صحبت می کند، چیزی که هیچ‌وقت در مورد حرف زدن با او صادق نبود! پس چرا حالا کلمه های غریب‌ می گفت؟ هنوز بابت برخورد دیشبش ناراحت بود؟
سکوتش که طولانی شد سبحان دوباره به حرف آمد.
- چند لحظه منتظر بمونین لطفا...
ابروهایش بالا رفت و انگار ‌که سبحان روبرویش باشد گوشه های لبخندش را با انگشت اشاره و شست جمع کرد. حالا می توانست حدس بزند که احتمالا به خاطر بودن در میان جمع، رسمی‌ حرف ‌می‌زند.
صدایش دور شد، با این حال شنید که برای تماس مهمی عذر خواست! صدایی مثل بسته شدن در به گوشش‌خورد و این بار صدای رسای سبحان...
- لیلا؟ پشت خطی هنوز؟
- هستم!
نفس عمیقی که از سینه بیرون ریخت، خش خش ملایمی شد در گوش لیلا...
- خوبه!
لبش را زیر دندان فشرد و گوشی را دست به دست کرد. یک کلمه ی ساده گفته بود و هیچ معنایی نداشت؛ حتی اگر لحنش معنادار بود. منظورش این نبود که بودن لیلا... که هست بودنش خوب است... نه... اینطور برداشت کردن حاصل یک عمر حسرت بود... حسرت لعنت هایی که برای هستی اش، برای هر ‌نفسش نثارش میشد...
پلک بست و گوشه ی چشم هایش را فشرد.
- برای پس دادن این‌ یکی بهونه ای نداری!
- هنوزم‌ واسه کارگر یه قالی بافی کادوی گرونیه پسرحاجی! آخه من...
- همین الان به صفحه ی گوشیت نگاه کن!
چنان با جدیت و لحنی دستوری حرفش را قطع کرد که لیلا جا خورد و چشم هایش به سرعت باز شد.
- واسه چی؟
- کاری که گفتم رو انجام بده! بخون چی نوشته روی صفحه!
نه پیامی بود، نه هیچ چیز مهمی...
- واقعا دمت گرم‌ که اسکول کردی ما رو! میره توی لیست افتخاراتت!
- شوخی ندارم باهات! نگاه کن‌ و واسم بخون چی نوشته!
حرصش را درمی آورد! بی اندازه! بی نهایت! با نوک پنجه به دیوار کوبید و نفسش را فوت کرد.
- برو جد و آبادتو بذار سرکار! یه چی میگم بهت بعد میگی لیلا درست کن ‌رفتارتو! لیلا درست حرف بزن! می خواستی چی بنویسه خب مرد حسابی؟ بالای صفحه بزرگ نوشته سبحان! بعدم شمارته! همین!
- آهان این شد! بالای صفحه بزرگ ‌نوشته چی؟
 می‌توانست رگه های خنده را توی صدای مرد خبیث پشت خط تشخیص دهد. امان از دوزاری قرشده اش که دیر افتاد!   
- روزگارو ببین آخه که دیگه از یه پسرحاجی ام رودست می خورم!
خنده ی مردانه ای که گوشش را پر‌ کرد شبیه خنکای ‌نسیم حس خوب سبکی داشت...
- یکی طلبت شازده!
- تهدید یه دختربچه ی کله خرابو باید جدی گرفت!
مردک ‌مسخره صدایش هنوز ارتعاش خنده داشت.
- خودت هرچی عشقت می‌کشه به من میگی بعد یه پسرحاجی ام بهت نگم؟ تازه من کله خراب نیستم ولی تو که پسرحاجی هستی! من انصاف سرم میشه!
شنید که یک نفر "جناب یزدانی" را صدا زد.
- جناب برو به کار و بارت برس به جای مردم آزاری!
- تا حالا آزارم به تو رسیده سرکار خانم با انصاف؟
تقصیر خودش بود که شیطنتش را بیدار می‌کرد!
- کم نه! هنوز اون مشتی که پای چشمم خوابوندی رو تلافی نکردم!
جوابش سکوتی ممتد بود...
- الو؟ کجا‌یی پسرحاجی؟
- بابت اون روز... هیچ‌وقت‌ نگفتم... ولی متاسفم...
- هی پسر چی ‌میگی؟ داشتم شوخی می‌کردم! جدی گرفتی چرا؟ خب دزد گرفته بودی دیگه!
- عصبانی بودم... فکرشم نمی‌کردم یه دختربچه باشه...
- انگاری شوخیم زیادی بیخود و بی نمک بود نه؟ تو می تونستی اون روز منو ول کنی و بری! می تونستی پلیس خبر کنی! به جاش رسوندیم بیمارستان! به جاش بهم کار دادین! یه خونه ی درست حسابی! یه زندگی آروم! من هیچ وقت آدمایی مثل شماها دور و برم نداشتم! خوب می دونم چقدر مدیون شماهام! انقدر که حتی از دستم برنمیاد جبرانش کنم... پس بس کن و شوخی مسخره ی منو جدی نگیر!
دوباره می توانست بشنود که کسی صدایش‌ می زد...
- برو کارت دارن!
- مدیون هیچ کس نیستی وقتی خودت داری برای زندگیت زحمت می کشی! من باید برم... اگه از مدل و رنگ گوشی خوشت نیومده عصری که اومدم میریم عوضش کنیم! فعلا خداحافظ...
- فعلا!
گوشی را که قطع ‌کرد نفس جا مانده در ریه هایش‌ را فوت کرد. دستی به پیشانی اش کشید و ثانیه هایی طول کشید تا یادش بیاید برای چه دم در خانه ایستاده و برای چه می خواسته از خانه بیرون بزند! ***
روی آجرچین لبه ی باغچه نشسته و سرش را کج روی زانو گذاشته بود. دست هایش دور زانوهایش گره خورده و خودش را سخت بغل گرفته بود.
تصویر مظلومانه ی تنهایی اش می توانست خط بطلان عمیقی روی تمام تصاویر قلدر مآبانه اش باشد...
برای چندمین بار از خودش پرسید چرا لیلا همراه بقیه به سفر نرفت؟ چرا کمی ‌تفریح را هم از خودش دریغ می کرد؟ شاید سوال بهتر این ‌بود که چرا مصرانه نمی خواست با بقیه همراه شود؟
هنوز متوجه حضورش نشده بود... قدم هایش را به عمد روی زمین کشید و لیلا از صدای پایش هشیار شد و سرش را بالا گرفت.
- اِ چه زود اومدی! سلام!
- سلام! گفتم که عصر میام اگه از گوشی خوشت نیومد بریم عوض کنیم!
ایستاد و کلاه سوییشرتش را تا روی نقاب کلاه کپی که برای اولین بار بود روی سرش می دید، پایین کشید. با نوک کتانی روی زمین خط های فرضی کشید. دیگر می دانست این یکی از عادت های لیلا است.
- هرچی دودوتا چارتا می کنم این یکیم قیمتش کم نیست! نمیشه مثلا از حقوق ماه بعدم کم کنی و حداقل نصف پولشو خودم...
- لیلا! خجالت بکش! واقعا با خودت فکر کردی من این کارو می کنم؟ گفتی می خوای معمولی باشه اینم معمولیه! اگه کلا مشکل داری با اینکه هدیه ی منو قبول کنی بهتره رک بگی!
- من همیشه رکم! با احدی خرده برده ندارم خیالت تخت! تازشم مگه آدم توی کل عمرش چند بار کادو می گیره که راحت بی خیالش شه؟
لبش‌ را میان دندان هایش فشرد. کاش جمله ی آخر از دهانش بیرون نمی پرید. لزومی نداشت بدبختی و بی کسی اش را جار بزند...
- منم ترجیح میدم رک باشم پس اگه به هر دلیلی اون گوشیو نمی خوای می تونی خودت بندازیش دور! والسلام!
کلماتش را با لحنی تراشیده از سنگ گفت و دیگر منتظر جواب لیلا نماند.
در میان راهپله صدای قدم های شتابزده ی لیلا را پشت سرش شنید.
- حالا چرا قهر می کنی شازده؟
برگشت و نگاه غضبناکی حواله ی لیلا کرد. باید فکری برای جذبه و ابهتش می‌کرد چون تاثیر نگاهش تنها شل شدن نیش دخترک بود!
چند پله پایین تر ایستاده بود ولی از کنارش رد شد و پله ای بالاتر از او سر راهش ایستاد.
- برو کنار لیلا خسته ام می خوام برم استراحت کنم...
همین که خواست از کنارش رد شود دست هایش را باز کرد و سبحان به ناچار سرجایش ماند.
- این مسخره بازیا یعنی چی؟
- مرد انقدر لوس و نازک نارنجی نوبره! مگه دخترچهارده ساله ای واسه من عشوه کرشمه میای قهر می کنی می دوئی میری؟ داشتیم حرف می‌زدیم!
کنج لب سبحان کمی بالا رفت ولی اجازه نداد لبخندی روی لبش شکل بگیرد و همچنان خط اخمش را ممتد نگه داشت.
- من حرفمو زدم! برو اون‌ گوشیو بنداز آشغالی خیال خودتو راحت کن!
- مگه من چی ‌گفتم که به تریج قبای آقازاده برخورد؟
فقط نگاهی شماتت بار نصیبش شد...
- عین میرغضب نگاه نکن جوابمو بده!
- وقتی مدام هی از قیمت کادو حرف می زنی می تونی درک کنی ممکنه به آدمی که جلوت وایستاده بربخوره؟ وقتی میگی نصف پولشو خودم میدم...این حرف از صدتا فحش بدتره! ربطیم نداره من آقازاده باشم یا نه! می فهمی چی میگم؟
نگاهش از چشم های سبحان کنده شد و به زیر افتاد. دست هایش کنار بدنش پایین افتاد.
- من... خب من... راستیتش توی ‌کادو گرفتن و اینا زیاد وارد نیستم... فقط نمی خواستم واسه من خیلی خرج کنی! همین که مرام گذاشتی و حتی واسه کارگر قالی بافی بابات عیدی گرفتی دمت گرم! من اصلا انتظارشو نداشتم...
نمی خواست خجالت زده اش کند... نمی خواست جلوی چشم هایش اینطور مغموم در خودش فرو برود...
- برو حاضر شو میریم بیرون!
چه چیزی به اندازه ی سردرگم کردنش و فرصت دیدن چشم های گیج و گنگش می توانست خوشایند باشد؟
- هان؟
سبحان راه گریزی از لبخند نداشت...
- برو حاضر شو لیلا!
- بریم بیرون؟
پلک بست و سرش را به تایید تکان داد.
- کجا؟
اگر می ایستاد تا طلوع صبح فردا باید سوال جواب می داد!
- ماشین بیرونه! من میرم توی ماشین هروقت حاضر شدی بیا!
قبل از آن که به لیلا فرصت حلاجی افکارش را بدهد از پله ها سرازیر شد و رفت!
ده دقیقه بعد لیلا با همان سوییشرت و شلوار شش جیب گل و گشاد کنار ماشین سبحان ایستاد و تقه ای به پنجره ی راننده زد. در حقیقت دقایق را برای پیدا کردن دست و پایش صرف کرده بود و البته که برای بیرون رفتن لباس هایش همان ها بود و حاضر شدن نمی خواست!
سبحان ماشین را روشن کرد و شیشه را پایین داد.
- چرا سوار نمیشی؟
- می خوای بریم گوشی عوض کنیم؟ بی خیال بابا! همه چیش خوبه! زیادیم خوبه! از سرمم...
- لیلا!
- یعنی میگم خیلی ایول داره و دستت درد نکنه! دیگه نمی خواد بریم واسه...
- واسه گوشی نمیریم! سوار شو!
بعد هم شیشه بالا رفت و حرف در دهان لیلا ماسید!
حقش نبود اگر‌ گردن مردک بی نزاکت را در میان همان پنجره نگه می داشت و بعد شیشه را بالا می کشید تا جان از آن چشم های سیاهش بیرون‌ بزند؟
همینطور که از تصاویر ذهنش دلش خنک میشد، ماشین را دور زد و سوار شد.
بلافاصله کامل به سمت سبحان چرخید و غرید:
- پس کجا میریم؟
قبل از جواب دادن ماشین را راه انداخته بود!
- کمربندتو ببند و درست بشین! یه ترمز بزنم وسط شیشه ای!
- می تونی امتحان کنی! هنوز انقدر دست و پا چلفتی نشدم!
سبحان ریه هایش را مهمان دم و بازدم عمیقی کرد.
- خدایا... تو قابلیت اینو داری که برای هر چیزی لج کنی!
- توام قابلیت اینو داری که بپیچونی و جواب آدمو ندی!
- مطمئن باش اگه به فرض محال این قابلیتو داشتم بازم‌ حریف تو یکی نمی شدم!
مکث کرد و نگاه کوتاهی به لیلا انداخت.
- کمربندت!
لیلا تابی به نگاهش داد و در حال غر زدن کمربندش را بست.
- باشه بابا! نترس حالا پلیس کجا بوده جریمه ات کنه!
پشت چراغ قرمز متوقف شد و همینطور که ساعدش روی فرمان بود به سمت لیلا چرخید.
- به نظرت من الان نگران جریمه ام؟
نگاهش... نگاه عمیق پرحرفش مستقیم به چشم هایش بود...
- راه بیفت!
و با چشم و ابرو به چراغ اشاره کرد!سعی کرد خودش از مسیر، مقصد را حدس بزند گرچه تلاش بیهوده ای بود!
هیجان مثل بارقه های آتش زیر پوستش گزگز‌ می‌کرد. لب هایش را تر کرد و زیر چشمی نگاهی به سبحان انداخت. حواسش به رانندگی اش بود و در ظاهر توجهی به او نداشت.
طاقت نیاورد و با صدای بلندی سکوت اتاقک ‌ماشین را روی سر جفتشان خراب کرد!
- اَاَاَه دِ‌ بگو کجا میریم دیگه! نمی میری که!
- الان می رسیم می فهمی! می تونی توی این فاصله یکم تمرین صبر کنی!
- ترجیح میدم توی این فاصله انقدر ازت بپرسم که کچلت کنم! اینجوری توام از تمرین صبر فیض می بری! چطوره؟
تای ابرویی که تخس بالا انداخته بود، پوزخند کجش، سایه ی نقاب کلاهی که نیمی از چهره اش را تاریک تر نشان می داد... همه و همه از او یک شیطان کوچک مجسم ساخته بود!
- از کی باید امان بخوام از دست تو؟
- متاسفم ولی امان نامه دست خودمه!
به شوخی گفته بود ولی اگر‌ می توانست نگاه مرد کناری اش را بخواند، می دید که امان خواهی اش شوخی بردار نیست...
- چند تا کلکسیونر گل و گیاهای نادر نمایشگاه گذاشتن! گفتم یه سری بزنیم!
چشم هایش برق افتاد و کمربند را کمی‌ آزاد کرد تا دوباره به سمت او بچرخد.
- جدی؟ چه باحال! من نرفتم تا حالا! چجوریاس؟ باید خفن باشه نه؟ چقد نادر؟ یعنی هر رقم گل و گیاهی که بگی توی بساطشون هست آره؟
سر شوق آمده بود و سبحان همین را می خواست... می خواست تا بی نهایت او را از تصویر لیلای غمزده ای که دیده بود دور کند...
- همینه دیگه یه سوالتو که جواب بدم میشه ده تا! این ده تا رو هم جواب بدم میشه صد تا! بعد به خودم میام می بینم کنج تیمارستانم از دستت! واسه همین بهتره از همون اول جواب ندم!
- آخ که چقدر تو بی‌ مزه ای پسرحاجی! اصلا نگو!
نگاهش را به شیشه ی روبرو داد و دست به سینه شد.
- هروقت رسیدیم خودم‌ می بینم چجوریه!
- خب عزیزِ من یه ساعته دارم همینو میگم!
دویدن خون به صورتش را حس کرد و نقاب کلاهش را پایین تر کشید. قلب حقیرش را ببین که جنبه ی تکیه کلام ساده ی یک نفر را هم نداشت. بیچاره خیال می کرد بالاخره عزیز یک‌ نفر شده و خودش را به در و دیوار می زد...
باقی مسیر را زبان به دهان گرفت و در سکوت به خیابان ها و درختان و مردم و همه ی دنیا به غیر از مرد بی ملاحظه ی کنارش خیره شد.
ماشین متوقف شد و با زمزمه ی "رسیدیم" سبحان، پیاده شد.
گلخانه ی بزرگی که در محوطه ی یک پارک قرار داشت، محل برگزاری نمایشگاه بود. فضای گلخانه به غرفه های مختلف تقسیم بندی شده و هر غرفه گیاهان مربوط به اقلیم  آب و هوایی خاصی را در معرض دید گذاشته بود. زنجیرهای ظریفی دور برخی گلدان ها حصار کشیده بود و امکان نزدیک شدن بیش از حد به آن ها وجود نداشت.
اوایل لیلا دقیق به صحبت های راهنما در مورد هر گیاه گوش می داد و اگر سوالی به ذهنش می رسید می پرسید، اما سنگینی نگاه مردم روی سر و وضعش نگذاشت همانطور ادامه دهد. هرجا جمعیت بازدیدکنندگان بیشتر بود راهش را کج می کرد و دیگر فقط به خواندن توضیحات نوشته شده در کنار هر گلدان اکتفا می کرد. اگر خودش تنها بود نگاه های مردم ارزنی برایش اهمیت نداشت، ولی حالا در کنار مردی ایستاده بود که هیچ تشابهی با او نداشت و نمی خواست مایه ی آبروریزی او باشد. نگاه ها به دختری با لباس های پسرانه می افتاد و امتداد می گرفت تا مرد همراهش... مردی که کت و شلوار سرمه ای رنگش با پیراهن آبی آسمانی اش و حتی صفحه ی سرمه ای ساعتش هماهنگ بود. مردی که برق کفش های واکس زده اش به کتانی های همیشه خاکی دختر کناری اش طعنه میزد. دل مردم برای مرد موجه مارک پوشی که کنار ولگرد نابهنجاری چون او راه می رفت می سوخت نه؟
مدام سعی می کرد بین خودشان فاصله بیندازد... یا پا تند می کرد و یا به عمد عقب می ماند. هیچ وقت اینطور وزن نگاه ها را حس نکرده بود... هیچ وقت اینطور به نگاه ها دقت نکرده بود... تا بن استخوان حس می کرد که مایه ی خجالت بودن یعنی چه...
دیگر حتی توضیحات را هم نمی خواند. حتی گل های نایابی را که شاید هیچ وقت فرصت دیدنشان را پیدا نمی کرد، نمی دید.
چشم هایش چرخید و چرخید تا بالاخره تابلوی خروج را پیدا کرد. کم مانده بود بدود...
- کجا میری لیلا؟ هنوز که همه ی غرفه ها رو ندیدیم!
نباید می فهمید در سرش چه بلوایی است... در دلش چه بیچارگی عمیقی...
- دیگه خسته شدم! پاهام درد گرفت! شرمنده باید برم! تو بمون بقیه ی غرفه ها رو ببین! خودم بر می گردم خونه!
کتش را روی دستش انداخته بود و محال بود خبر داشته باشد چقدر آبی آسمانی پیراهنش به تنش برازنده است... محال بود خبر داشته باشد چه نگاه ها که دنبال خودش نکشانده...
سخاوتمند اخم و نگاه برنده اش را به لیلا بخشید.
- امر دیگه؟
دوشادوش هم به سمت ماشین راه افتادند.
- وقتی خسته شدی چرا زودتر نمیگی بریم؟ شکر خدا شش متر زبون داری دختر خوب! پات درد می کنه روی همین نیمکت بشین تا برم ماشینو بیارم... دور بود از اینجا...

لحن گرم و رگه های مهربانی آشکار صدایش او را از دروغش شرمنده می کرد.
دست هایش را در جیب سوییشرتش فرو کرد و ریه هایش را از هوای تازه پر کرد. زیر سقف دم کرده ی گلخانه با آن نگاه های معنادار نفس کشیدن مشکل بود...
- پام درد نمی کنه! همینجوری یه چی پروندم حالا جدی نگیر!
- حوصله ات سر رفت نه؟ من فکر می‌کردم خوشت میاد از گل و گیاه!
- خوشم میاد! فقط امروز یکم خسته ام... همین! همه یه روزایی خسته میشن...***
به زحمت روی کاناپه پهلو به پهلو شد و دستش را زیر سرش جابجا کرد. از نیمه شب گذشته بود ولی خواب به چشمش نمی آمد... حالا یا به خاطر جای خواب نه چندان راحت روی کاناپه ی اداری دفتر حاجی، یا به خاطر هیاهوی باد و بوران پشت پنجره ها... شاید هم به خاطر هیاهوی افکار خودش...
همانطور که دراز کشیده بود می توانست از پنجره، سایه ی شاخه های درختان را ببیند که چطور زیر شلاق باد و باران کمر خم می کردند‌. برقی در آسمان می درخشید که از دل سیاه شب، روز می ساخت و بعد غرش رعد گوش شهر را کر می کرد...
روی مبل نشست و دستی میان موهایش کشید. خواب زده بلند شد و پشت پنجره ایستاد. رفت و آمدی که در خیابان زیر پایش جریان داشت برای این ساعت از نیمه شب غیرمعمول بود. نگاهش فورا به دنبال جهت حرکت جمعیت به انتهای خیابان کشیده شد، در سیاهی شب و از فاصله ی دور فقط می توانست باریکه ی دود خاکستری بلند شده به آسمان را ببیند که زیر سیل باران رو به خاموشی بود.
کلید خانه و بارانی اش را برداشت و همینطور که پله ها را می دوید روی رکابی مشکی تنش پوشید. مطمئن شد از  ساختمان که بیرون می زند در را پشت سرش محکم بسته باشد.
چراغ های خیابان یکسره خاموش بود و هیچ نوری به جز برق گاه و بی گاه آسمان، سیاهی شب را به هم نمی زد.
رو به تجمع مردم رفت و کمی که نزدیکتر شد چشمش به درختی خورد که روی تیر برق سقوط کرده و زیر بار سنگینی اش کابل های برق از هم گسیخته بود.
لحظاتی بعد مامورین آتش نشانی و اداره ی برق سر رسیدند تا سر و سامانی به اوضاع دهند. اینطور که به نظر می رسید  قطعی برق گریبانگیر تمام محل شده بود.
کلید انداخت و در ساختمان را باز کرد. همین که چند قدمی برداشت و کمی از سر و صدای آشوب بیرون فاصله گرفت‌ دلش از صدای جیغ حنجره ی یک زن یخ بست... سر تا پایش یخ بست... خدا را در دل صدا زد و دوید... اشتباه نمی‌کرد... صدای لیلا را اشتباه نمی گرفت... این بار بلند تر و از ته دل جیغ کشید... پیاپی... یک نفس... جیغ می‌کشید...
دستی دلش را وارونه کرد و وحشیانه تکاند... تا ته دلش خالی شد... تهی...
لعنت به حماقت و بی فکری اش که یک دختر تنها را در ساختمانی خالی از سکنه رها کرد...
طوری جیغ می کشید که گویی زیر سخت ترین شکنجه ها جانش را می گیرند...
مشت کوبید به در و نعره ی لیلا گفتنش گلویش را خراشید...
التماس گنگ لیلا را که شنید... ضجه اش که "نزدیک نیا" ... "نه" گفتن های پشت سر همی که هق می زد‌‌‌...
تنش یکپارچه قلب شد و ضربان... جنون شد و خشم...
عقب‌ گرد کرد و با تمام توان شانه کوبید به در... یک بار... دو بار... بار سوم در چوبی از تاب و توان افتاد و شکست... با لگدی در را به سینه ی دیوار  چسباند و به سیاهی مطلق خانه پا گذاشت.
تک تک یاخته هایش آماده ی حمله و از هم دریدن کسی بود که پا به حریم دخترکش گذاشته بود...
پاهایش رد صدای لیلا را گرفت... صدایی که تا به حال اینطور غریب و ملتمس به گوشش نخورده بود...
به آنی خودش را کنار او رساند... نمی توانست در تاریکی درست حال و روزش را ببیند ولی روی زمین افتاده بود و به خودش می پیچید... چشم هایش مثل گرگی درنده سیاهی اطراف را می‌کاوید...
- کجا قایم شدی آشغال بی ناموس؟
- نه... نه... نیا... جلو نیا.‌.‌.
- نترس لیلا... نترس من اینجام...
ذهنش از هر چیزی خالی بود و تمام حواسش هشیار برای هر حرکت یا صدای پای غریبه...
لیلا از ته گلویش جیغ کشید و تن سبحان لرزید از این حجم عذاب صدایش...
جلو رفت و حالا با چشم های خو کرده به تاریکی می دید که لیلا به کنج دیوار عقب نشست...
- کنارتم لیلا... چیزی نیست... آروم...
شک داشت میان جیغ های بلندش صدایش به گوش او رسیده باشد.
کنارش زانو زد و لیلا تنش را بیشتر به دیوار فشرد. صورتش را میان دست هایش سنگر داده بود و لرز تنش مشهود بود...
- آروم باش لیلا... ببین منو...
نفسش برید از فرط جیغ های نخراشیده...
- نه... دیگه نه... دوباره نه... میشم هرچی تو بخوای... میشم یه توله سگ‌ حرف گوش کن... باشه؟ باشه؟ ولی امشب نه... بسه... بَسَمه‌.‌..
صدایش خش و خراش برداشته بود و از میان هق زدن هایش کلمات را بیرون می ریخت... هذیان می گفت... انگار آدم دیگری وجودش را تسخیر کرده بود...
سبحان دیگر مطمئن بود غریبه ای در خانه پا نگذاشته... کسی به جز خودشان دو تا آنجا نبود...
تازه مغزش به تکاپو افتاد و تصویری از کابوس لیلا و چنگ های روی صورتش را به خاطر آورد...
مهاجمی در کار نبود ولی لیلا داشت عذاب می کشید...
زمزمه ی گنگ لب های لیلا را نشنید... حال تب زده ها را داشت و باید برای حالش کاری می‌کرد...
یکمرتبه بی هوا سر خودش را به دیوار کوبید... محکم و بی رحم... از جا پرید و او را میان بازوهایش مهار کرد...
- داری چیکار می کنی با خودت... آروم بگیر لیلا...
میان آغوشش دست و پا میزد و مشت و لگد می کوبید... سوزش عمیقی روی گلویش حس کرد اما رهایش نکرد. سرش را محکم به سینه چسباند و دست هایش را سفت و سخت گرفت. نمی خواست در این بی حواسی آسیبی به خودش بزند... هنوز چنگ های صورتش را که به خاطرشان تا مدت ها سرش را پایین می‌گرفت به یاد داشت.
- سبحانم لیلا... سبحانم و هیچ آزاری واست ندارم... آروم نمی گیری چرا جونم؟ هر کابوسی که بود تموم شد... چیزی نیست عزیزم... بیداری و من اینجام... نگام کن... ببین منو... ببین کنارتم...
هق هقش تمامی نداشت... خیسی اشکش روی سینه ی سبحان می نشست و دلش را آتش می زد... باید از او محافظت می کرد و بدبختی این بود که نمی دانست در برابر چه...
هنوز تقلا می‌کرد... بی جان تر... مگر چقدر جان به تن موجودی به ظرافت او بود...
- کی جرات داره اذیتت کنه وقتی من اینجام؟ هان لیلا خانوم؟ پسرحاجی مگه مرده که دختر سرتقشو اذیت کنن؟
ترسید از حال رفته باشد... سرش را از سینه ی خودش فاصله داد و به پلک های بسته ای که اشک از لابلایشان می غلتید خیره شد... به هوش بود که اشک‌هایش می جوشید...
- برو...
با  پلک های روی هم و جان بی رمق زمزمه کرد...
این اولین کلامی بود که بوی هذیان نمی داد...
- خیالم ازت راحت شه میرم...
- خیالت... راحت... ولم کن و... برو... فقط... برو...
خنج هزار فریاد آزاد‌شده از گلو و صدهزار فریاد اسیر، به هر کلمه اش سنجاق شده بود...- کجا برم وقتی حالت اینجوریه... آرومی الان؟
- من هیچ وقت آروم نیستم...
تن‌ کرخت و سنگینش را از آغوش مردی که دیگر هیچ آبرویی پیشش نداشت بیرون کشید. روی نگاه کردن به صورتش‌ را نداشت. رو گرفت و پیشانی به دیوار تکیه زد.
سبحان از هراس اینکه دوباره به خودزنی افتاده باشد شانه اش را گرفت ‌و عقب کشید. با خشونت تمام دست سبحان را پس ‌زد.
- میگم ولم کن... کری؟ ولم کن و برو گمشو!
آرزوی مرگ هم کم بود‌... که در گور هم رسوایی رهایش نمی کرد... عذاب قبرش یادآوری این شب سیاه بود... صورتش را با هر دو دست پوشاند و سرش خم شد تا روی پاهایش... سرش تا ابد جلوی این مرد بالا نمی آمد... خوب می دانست جایش میان دیوارهای یک دیوانه خانه است... حالا سبحان هم این را می دانست...
صدای پای رفتنش را شنید. بی دلیل بود که زغال گداخته ی دلش گر گرفت... بی دلیل بود که نفسش جا ماند میان گریه و به پهلو روی زمین دراز کشید. کسی تحمل لیلای جنون زده  را نداشت... خودش هم تحمل نداشت... بی وجود و بزدل بود وگرنه هزارباره باید خودش را ترک می کرد... کالبدی انباشته از درد را می خواست چه کار که دل نمی کند...
- لیلا؟ حالت خوبه؟
میان آتش باشی و آتش به رویت گلستان شود... حال دلش تمثیلی از یک معجزه بود...
- نرفتی هنوز؟
- خیالم هنوز راحت نیست! بلند شو بشین!
- کم دیوونه بازی دیدی؟ بدبختی من تماشاییه که موندی ور دلم؟‌
شانه اش کشیده شد‌ و به زور دست های سبحان نشست. لبه ی سرد لیوان میان لب هایش جا گرفت. تقلا کرد سرش را عقب بکشد ولی سبحان دستش را پشت سرش گذاشت و نگهش داشت. حس دست های سرد سبحان روی سر تراشیده اش تب و لرز دلش را به وخامت کشاند...
آب قند که از کناره ی لب هایش شره کرد، سبحان لیوان را فاصله داد.
- توی این تاریکی با بدبختی لیوان و بسته ی قندو پیدا کردم! انگشت کوچیکه ی پامم خورد به پایه ی کابینتا... زحمت کشیدم آوردمش تفش نکن خب!
از حال و روز لیلا به حالی افتاده بود که دیگر به هر دستاویزی چنگ می زد... هق هقش چرا تمامی نداشت... شقیقه های سبحان تیر می‌کشید و حس می‌کرد دو سر اعصاب مغزش را بسته اند به دو بی نهایت... رشته های اعصابش کشیده میشد و درد می کشید...
- کی ‌گفت زحمت بکشی؟ بیا برو زحمتو کم ‌کن!
- این لیوانو سر بکش من زحمتو کم می کنم!
لیوان را از دست سبحان گرفت و میان دست های لرزان خودش گرفت. دست مردانه ای به کمکش آمد و تمام محتویات لیوان را جرعه جرعه با بغضش سر کشید.
- حالا برو...
- هرچی فکر می کنم من زحمت نیستم!
- فقط می خوای منو دق بدی...
هق زد و سر روی زانوی خودش تا خورد.
- اشتباه نکن! از بین ما دو تا اگه یکی دق کنه اون منم... تویی که دق میدی با این اشکات... یه خواب بد بود و تموم شد! می فهمی؟ تموم شد! چرا آروم نمی‌گیری پس؟ چیکار کنم آروم بگیری؟
- گفتم که... فقط برو...
- آروم میشی من برم؟ بودن من... اذیتت می کنه؟
- آره! آره لعنتی! آره!
نمی خواست که‌ خودش دل آزار او باشد... روی پا ایستاد و لیلا دل زد تا سرش را بلند نکند.
- یه درخت افتاده روی کابلای برق! چند ساعتی احتمالا برقا قطعه! در خونه هم شکسته... فردا اول وقت میگم درستش کنن! اگه‌ کاری داشتی من بیدارم!
کورمال کورمال پله ها را بالا رفت درحالیکه میان قفسه ی سینه اش تنها حس سقوط و فرو ریختن بود... دقیقا سه بار گفته بود آره... تاکیدش دیگر برای چه بود...
تنش را روی کاناپه رها کرد و ساعدش را حایل چشم ها کرد. هیچ شمعی در آشپزخانه ی لیلا پیدا نکرده بود. کسی را که هنوز در هول و هراس‌ یک کابوس غرق بود تنها در یک خانه ی تاریک به حال خود رها کرده بود.
زمزمه ی لا اله الا اللهی روی لبش نشست و دلش طاقت صبر را بیشتر نیاورد.
گوشی موبایلش را که روی میز کار حاجی گذاشته بود برداشت و با نور چراغ قوه اش خودش را به آبدارخانه رساند. کابینت ها را زیر و رو کرد تا دست آخر بسته ی شمع و کبریتی پیدا کرد. دم رفتن یادش افتاد یک سینی هم بردارد. پشت در شکسته ی نیمه باز ایستاد و از همان جا صدایش زد...
- لیلا... یه لحظه میای دم در؟
خوب که گوش کرد صدای گریه ی نفس بریده اش را شنید.
صدایش به حرص بالا رفت.
- میای یا بیام؟
خیال می کرد اگر جوابش‌ را ندهد راهِ آمده را برمی گردد؟
هنوز همان جایی که رهایش‌ کرده بود روی زمین افتاده بود و شانه هایش می لرزید از گریه... کاش درد این همه بی تابی اش را می فهمید...
- کی اجازه داد بیای تو؟
صدایش از زور گریه درنمی آمد و هنوز شاخ و شانه می کشید!
- گفتم میای یا بیام و تو نیومدی!
شمعی را  روشن‌ کرد و طوری کج گرفت که چند قطره ی اشکش روی سینی بچکد و بتواند شمع را روی آن محکم ‌کند.
با حوصله سراغ شمع دومی رفت...
سرش را از روی دست هایش بلند کرد و درزی بین پلک های پف کرده اش انداخت...
سوسوی نور شمع چلچراغ دلش شد... از تاریکی وحشتش میشد و سبحان برای خانه ی تاریکش شمع آورده بود...

آوار تنش را از روی زمین جمع کرد و نشست. نگاه تارش از شمع ها تا چهره ی سبحان بالا رفت. حتی زیر نور کم جان شمع می توانست زخم های صورتش را ببیند... وقتی خم شد روی سینی تا شمع را سرجایش محکم کند رد خون افتاده ی چنگ ناخن هایش را روی گردنش دید.
- سبحان...
مگر چندبار این دختر به نام خوانده بودش که بی تفاوت بگذرد و ضرباهنگ قلبش از نظم نیفتد...
بالا آمدن سرش همان و جا ماندن نفسش هم همان... اقیانوس در ابعاد کوچک چشم یک انسان چطور جای می گرفت...
- چیکار کردم باهات... من دیوونه چه بلایی سرت آوردم...
درکی از کلمات لیلا نداشت! اصلا انگار نشنید!
- چشمات...
ثانیه هایی طول کشید تا لیلا بفهمد امشب چقدر دستش را پیش این مرد رو کرده... پلک هایش را روی هم فشرد و قطره اشک های منتظر فرصت تند و تند از گونه هایش سر خوردند...
- مهم نیست... فراموش کن اون لعنتیا رو!
فراموش شدنی نبود، هرچند از زیادی این خصلت می توانست لعنتی باشد!
- رنگ چشمات...
آنقدر کیش و مات بود که پیدا کردن کلمات سخت ترین کار دنیا به نظر می رسید...
لیلا چشم های بیچاره ای را که احمقانه بسته بود باز کرد و رو به سبحان براق شد.
- به تو ربطی نداره!
اشک داغ شمع که روی دست سبحان افتاد تلنگر سوزانی شد تا نگاه بگیرد... داغی شمع به یادش آورد خیره ی چشم های یک زن شدن در قاموس او نیست... سرش را زیر انداخت ولی دست رسوایی تپش های تند دلش برای خدا رو بود... چه بلایی به سرش آمده بود...
- حق با توئه! به من ربطی نداره... متاسفم که پرسیدم... شب بخیر!
برایش یک سینی پر از شمع روشن کرده بود و داشت می رفت... زخم هایی که به سر و صورتش زده بود کم بود که می خواست غرورش را هم با زبانش زخمی کند؟ نمی توانست با ناراحتی بدرقه اش کند... تقصیر سبحانِ از همه جا بی خبر چه بود که او هزار گره کور در گذشته اش داشت و از کلنجار رفتن با همه شان به ستوه آمده بود...
قبل از آن که حرف های تلنبار شده دلش را هزار تکه کند به زبان آمد...
- اونی که متاسفه منم! منم که باعث اذیتم! منم که آرامش همه رو می گیرم! منم که بی ربطم به کل این دنیا و آدماش! می بینی که... من لیاقت خوبی دیدنم ندارم! معرفتتو خرج یکی کن که لایق باشه! حیف و میلش نکن واسه لیلا...
چشم هایش مدام لبالب از اشک میشد و سرریز ‌می‌کرد...
نفسی گرفت تا از گلوله ی بغضش به خفقان نیفتد...
- دفعه ی بعدی هر اتفاقی که بود... حتی اگه جلوت جون دادم... جلو نیا واسه کمک! ولم کن به درد خودم! الان چی عایدت شد جز سر و صورت زخمی و یه مشت اراجیفی‌ که شنیدی و دم نزدی... من جز درد و مصیبت هیچی واسه هیچ کس ندارم... ‌
سبحان سرش را بالا نیاورد که نگاه کردن به آن چشم ها دست خودش بود ولی نگاه گرفتن نه!
- من ‌اگه معرفتی داشته باشم مطمئن باش همیشه واسه لایقش خرج‌ کردم و می کنم!
گفت و رفت و طنین کلماتش غارتگر جان لیلا شد...
گفت و رفت به خلوت خودش با کسی که مشتش پیش او باز بود...
هنوز تای سجاده را باز نکرده نم اشک به چشمش نشست...
پیشانی به خاک سایید و در سیاهی شب چه کسی جز همان که باید، اشک بی صدایش را می دید و هم می شنید...
پشت پلک هایش تصویری از دو اقیانوس طوفان زده حکاکی شده بود... پشت پلک هایش آبی نگاه کسی جا مانده بود...
این چه توبه و انابه ای بود... می خواست قهر خدا را بخرد یا غفرانش را که سر به سجده گذاشته بود و دلش سرکشی می کرد؟ شانه هایش زیر هجوم گریه لرزید... بدعهدی دلش را چه می کرد؟
شرط توبه چه بود جز پشیمانی؟ اگر هزارباره برمی گشت باز هم در آن خانه را می شکست... باز هم حفاظ آغوشش را از آن مخلوق کوچک رنج کشیده دریغ نمی کرد... شرط توبه را به جا نمی آورد و طلب بخشش داشت... تا خرخره بدهکار   بود و باز به طلب آمده بود...
خدا اگر به داد دل و دینش‌ نمی رسید چه می ماند برای کسی که دیگر از خودش دل و دینی نداشت...
سرش سنگین و دلش بعد از ساعت ها گریه هنوز سنگین بود. کاسه ی چشم هایش از درد پر شده و پلک هایش از شدت تورم نیمه باز بود.
صدای موسیقی ملایمی بلند شد. لحظاتی طول کشید تا از گیجی درآمده و سراغ گوشی همراهش برود.
اسم سبحان روی صفحه بغض گلویش را زنده کرد.
- سلام...
صدایش به گوش خودش هم غریب بود چه برسد به مرد پشت خط...
- سلام! نیم ساعت دیگه یکی میاد برای تعمیر در! می خواستم خبر داشته باشی!
لحنش هم مثل گوینده ی اخبار بی تفاوت و محکم بود.
لیلا آب دهانش را فرو داد و نفس گرفت تا دو کلمه از گلویش خارج شود...
- باشه... ممنون...
- نیازی به تشکر نیست وقتی خودم اون درو شکستم! خداحافظ
به محضی که او هم خداحافظ را زمزمه کرد، تماس قطع شد.
دست سر زانو گرفت و ایستاد. خانه جلوی چشم هایش به دوران افتاد. دست روی چشم هایش گذاشت و تنش لنگر انداخت به طرفی... شانه به دیوار تکیه زد و فحشی نثار ضعف رقت انگیزش کرد.
چقدر سردش بود...
پلک هایش را با دو انگشت شست و اشاره از هم فاصله داد و لنز قهوه ای رنگ را در چشم هایش جا داد.
" رنگ چشمات..."
نگاهش تار اشک شد...
پلک زد و چشم هایش را در حدقه چرخاند تا لنز سر جای خودش قرار بگیرد.
خودش را نمی خواست... خودش یادآور آدم هایی بود که نمی خواست به یادشان بیاورد... آدم هایی که برایش چیزی به جز ارثیه ی درد باقی نگذاشته بودند...
از چشم هایش... از هر که چشم هایش را زیبا می دید... گریزان بود...
کلاهش را به سر گذاشت و روی سوییشرتی که به تن داشت کاپشن گرمش را پوشید. هنوز ولی سردش بود...
پشت در شکسته که نیمه باز مانده بود، به انتظار نشست.
وقتی فکر می کرد دیشب در جنون بی حواسی اش چه حرف ها که به زبان نیاورده، عرق سردی روی تیره ی پشتش می نشست. لحظاتی که افسارگسیخته به سبحان حمله کرده بود تا ابد مایه ی شرمندگی اش بود.
با صدای تقه هایی که به در خورد بلند شد.
برخلاف انتظارش سبحان هم در کنار مرد میانسالی که جعبه ی ابزاری به دست داشت ایستاده بود.
سلام و علیک ساده ای میانشان رد و بدل شد و مرد شروع به کار کرد.
چند خراشیدگی اینجا و آنجای صورتش، کبودی نه چندان کوچک روی استخوان گونه اش و دکمه های یقه ی پیراهنش که تا زیر گلو بسته شده بود تا رد زخم را بپوشاند... باید چقدر خودش را لعنت می کرد که کفاف افتضاح به بار آمده را می داد؟
لبش را زیر دندان فشرد و قبل آن که چانه ی لرزان و خیسی چشم هایش به چشم کسی بیاید داخل خانه رفت.
خودش را به آشپزخانه رساند و قابلمه ی بزرگی برای پر کردن سماور، زیر شیر آب گذاشت. اشک مزاحمش را با لبه ی آستین پاک کرد.
- سر رفت!
از حس حضورش لرزید. فورا شیر آب را بست. خواست قابلمه ی پر آب را بلند کند اما از دستش سر خورد و دوباره داخل سینک افتاد. سرانگشتانش حس نداشت... دست هایش را مشت کرد و نفس عمیقی کشید‌. قبل از آن که دوباره امتحان کند، دست های مردانه ای از او پیش افتاد.
- بذار خودم...
- می خوای چیکارش کنی؟
جان بحث نداشت.
- می خواستم چایی بذارم...
و در دلش ادامه داد "خیر سرم"...
همانطور که او سماور را پر آب و روشن  می کرد نگاه دزدکی لیلا پی اش بود.
- درد می‌کنه؟
سوال بی مقدمه اش اخم و سردرگمی سبحان را خرید.
- میشه دکمه ی یقتو باز کنی؟
از آن موقع این اولین نگاهی بود که سبحان به جانبش انداخت. نگاهی سراسر غیض که بغضش را ریشه دارتر کرد.
- فقط ببینم خیلی زخمش عمیقه؟ ببینم چه غلطی کردم...
لحنش کم از التماس نداشت.
دوباره نگاه سبحان به زیر افتاد.
- چیزی‌ نیست...
- اگه چیزی نیست ببینم...
- لا اله الا الله... بس کن تا یه چیزی نگفتم بهت!
امان از اشک های بی اختیار... حس می‌کرد سد بزرگی جایی در اعماق دلش شکسته که سیل چشم هایش بند آمدنی نیست...
- خب یه چیزی‌ بگو بهم! توئه لعنتی که هیچی نمیگی...
- اتفاق مهمی نیفتاده که انقدر بزرگش می کنی و به خودت سخت می گیری! خودتو توی آینه دیدی؟ به نظر میاد هر لحظه ممکنه غش کنی! حداقل یخ می ذاشتی روی پیشونیت که انقدر باد نکنه!
غرغر سرزنش آمیزش چقدر به جان دل لیلا چسبید.
لبه ی هر دو آستینش را محکم روی گونه هایش کشید تا این همه شبیه دخترهای لوس به نظر نرسد.
- دست خوش بابا... می خواستی اینا رو بگی؟ خیال کردم چند تا فحش آبدار واسم نگه داشتی!
- لیلا!
چه چیزی به جز شنیدن دوباره ی اسمش با لحن لبالب حرص سبحان می توانست لبخند را به لب هایش برگرداند؟

- سفره رو کجا می ذاری؟
"هوم" نامفهومی از ته حلقش بیرون ریخت.
سبحان چشم های خسته از بی خوابی اش را مالید‌.
- سفره! نون! یه لقمه نون پنیر که لااقل از حال نری!
- من خوبم... انقدر زپرتی نشدم هنوز!
کلافه و بی حوصله جوابش را داد:
- آره تو یه ابرقهرمانی و فشار منه که افتاده و به زور روی پا وایستادم... حالا سفره کجاست؟
مسخره اش می کرد و هرچه می گفت حق داشت... اصلا حالا حالاها حق تمام و کمال مال او بود...
مطمئن بود او هم صبحانه نخورده است. بی حرف سفره را از کابینت پشت سرش برداشت و به سمت یخچال راه افتاد. پنیر داشت و اگر شانس می آورد باید چند دانه گوجه خیار هم ته جا میوه ای اش می داشت. برای برداشتن آن ها خم‌ شد که صفحه ی مقابل چشمانش تاب خورد و رنگی از سیاهی گرفت. دست سر زانوهایش گذاشت و قامتش خمیده ماند اما زمین نخورد.
- برو بشین یه گوشه تا به زور نشوندمت سرجات!
خودش را کنار لیلا رساند اما دست هایش را مشت کرد که تا وقت نیاز، به کمک‌ جلو نروند.
لیلا قامتش را راست کرد و سعی کرد روی پا بماند. آخر چقدر باید جلوی این مرد خرد میشد...
- انگاری واقعا زپرتی شدم...
- فقط یکم ضعف‌ کردی... میری بشینی یا نه؟
- آخه... می خواستم صبحونه بیارم بخوریم...
همیشه می خواست مهربانی اش را در سایه پنهان کند، اما حتی از جمع بستن ساده ی فعل هایش هم پیدا بود.
- خیالت راحت دیگه یه صبحانه حاضر کردن بلدم!
اگر بیشتر می ایستاد تضمینی نبود که نقش زمین نشود. نگاهی به سبحان انداخت و حتی نتوانست کلام مناسبی برای تشکر پیدا کند. سر به زیر از آشپزخانه خارج شد ولی دور نرفت و تکیه به دیوار بیرونی آشپزخانه نشست.
- نگاه می ندازی ببینی گوجه خیار هست توی جامیوه ای یا نه؟
صدای خش خش پلاستیک به گوشش خورد.
- آره هست! پنیرم پیدا کردم!
لیلا از دردی که در سرش پیچید پلک هایش را به هم فشرد.
- چایی کجاست؟
- توی کابینت بالای سماوره...
- آها دیدم!
زمزمه کرد "چشمت روشن" ولی سبحان که گوشش تیز صدای او بود، شنید و گوشه ی لبش بالا رفت. جان به جانش می کردند لیلا بود و زبانش...
لیلا به موقعیت پیش آمده فکر کرد. اگر هر وقت دیگری می بود می توانست مایه ی تفریحش شود! تصورش را هم نمی کرد روزی سبحان یزدانی را در آشپزخانه اش به کار بکشد!
- حالت خوبه لیلا؟ هنوز غش ‌نکردی؟
دندان هایش ‌را روی هم سایید. مثل اینکه فعلا خودش مایه ی تفریح آقازاده شده بود! صدایش را بلند کرد.
- نه به کوری چشم هرچی بخیل و حسوده از دم!
خنده ی کوتاه و آرامش را شنید.
از صدای ظریف برخورد قاشق و بدنه ی لیوان چشم باز کرد.
سبحان کنارش روی یک زانو نشست.
- این چایی شیرینو بخور فعلا...
لیوان را از دستش گرفت و لاجرعه سر کشید. بغضش را باید یک طوری هضم می کرد یا نه... یک عمر کسی را نداشت که نگران حال خرابش باشد... یک عمر مریض که میشد، یا باید خودش از بستر بیماری بلند میشد یا همانجا بستر مرگش بود...
به خودش که آمد سفره ای مقابلش پهن شده بود.
چشم چرخاند به دنبال سبحان و او را در حال تعارف به مرد تعمیرکار پیدا کرد. مرد با لبخند و گفتن "صرف شده" دعوت صبحانه را رد کرد ولی به لیوانی چای نه نگفت.
نگاه لیلا روی سفره ی کوچک چرخید‌. ظرفی از گوجه و  خیارهای خرد شده، قالب پنیر و یک لیوان چای دیگر که مقابل او گذاشته بود. فقط یک لیوان! چرا برای خودش نیاورده بود؟ چرا نمی آمد و گوشه ی دیگر سفره را پر نمی کرد؟ سفره ی شاهانه ای نبود... در خانه اش چیز بیشتری پیدا نمیشد... نمی خواست پای چنین سفره ای بنشیند؟ نان و پنیر ساده ی سفره ی او باب میلش نبود؟
- چرا شروع‌ نمی کنی؟
او را دید که با یک لیوان چای در دستش از آشپزخانه خارج شد و یک گوشه ی خالی سفره را پر کرد.
نفس مانده در ریه هایش را رها کرد و از افکاری‌ که نسبت به او در سر داشت کمی خجالت زده شد! آخر سبحان اگر اهل این حرف ها بود وقتش را می گذاشت تا برای آدمی به نمک نشناسی او صبحانه آماده کند؟
- در جریانی که؟
- کدوم جریان؟
- که بدجور تا خرخره رفتم زیر دینت!
تشخیص لحن جدی اش کار سختی نبود.
- به جای حرفای اضافه صبحانتو بخور چاییت یخ کرد!
لیلا چند دقیقه بیشتر در سکوت دوام نیاورد!
- میگم... حالا نمیشه یه لحظه اون دکمه بالایی یقتو باز کنی؟ یه نظر حلاله ها پسرحاجی!
- کوتاه کن‌ اون زبونتو تا کوتاهش نکردم!

لب هایش را جمع‌ کرد تا خنده ای بی موقع کار دستش ندهد.
مدت ها بود که اینطور اشتها نداشت اما در این صبح پس از طوفان، در حضور کسی که کنار او طوفان را پشت سر گذاشته بود، به طرز غریبی آرام بود و حتی می توانست تمام سفره را ببلعد!
ساعتی بعد در شکسته و از لولا آویزان، دوباره قرص و محکم‌ سرجایش ایستاده بود. سبحان برای بدرقه ی تعمیرکار رفته بود که صدای هراسان "یا حسین" گفتنش بند دل لیلا را پاره کرد...
نفهمید چطور خودش را رساند... مرد میانسال روی زمین افتاده بود و دستش روی قفسه سینه چنگ شده بود... عرق تمام‌ صورتش را پوشانده و نفس هایش به سختی بالا می‌آمد...
زانوهایش سست شد... نفس خودش هم تنگ شد...
سبحان سر مرد را روی پایش گذاشته بود و کلماتی را فریاد می کشید... لیلا کلماتش را نمی شنید... تمام حواسش در چشم هایی خلاصه میشد که از زیادی وحشت در حدقه جا نمیشد و روی مرد در حال مرگ دو دو میزد...
تصویری آنقدر آشنا که مرزهای زمان را پاک ‌کرد... ریشه های رونده ی گذشته مثل گیاهی هرز و خودرو تمام خاک حال و الانش را تسخیر کرد... مرزها شکست... شکست...
وزن خودش را تاب نیاورد و مغلوب جاذبه شد...
" دست های اسیرش را وحشیانه تکان تکان داد... فایده نداشت... نگاه مات اشکش بین گره ی طناب و حیوانی که به زودی برای یورشی دوباره سرپا میشد، در نوسان بود...
گره را به دندان گرفت و کشید... آنقدر محکم که دندان هایش به درد افتاد و طعم خون در دهانش پیچید...
نزدیک شدنش را حس می‌کرد... هیچ شدن فاصله ای که میانشان انداخته بود... دست های زمخت و سردش چنگ انداخت به ران پایش... جا نبود برای گریز بیشتر...
پلک هایش را روی هم فشرد و اشک رگبار شد... حس کرد گره کمی شل شده... دریچه ای از امید... کلنجار رفت و دست هایش را محکم کشید که به یکباره از حلقه ی طناب آزاد شد...
خزید به لبه ی تخت و خواست روی پا بایستد ولی از شدت ضعف زانویش تا خورد و زمین افتاد... چهار دست و پا تنش را روی زمین کشید... باید دور میشد... باید می رفت...
- نذار... سگ شم...
خس خس قفسه ی سینه اش را می شنید...
دید که دستش به بسته ی قرص رفت...
ضجه زد و خودش را تا آستانه ی در اتاق کشاند... کجا می رفت... کجا می رفت که قفسش هیچ راه فراری نداشت...
بسته ی قرص را کناری انداخت... خالی بود...
- کیفم...
هرکجا می رفت به چنگ او بود... دید که روی تخت نیمخیز شد... جیغ کشید و احمقانه پشت دیوار اتاق سنگر گرفت... تن برهنه ی خودش را بغل گرفت و به جلو و عقب تاب خورد... می رسید... همین حالا سر می رسید و جواب سرکشی اش را می داد... روی تن و جانش جای خالی برای زخم خوردن نمانده بود... دیگر طاقت زخم روی زخم نداشت...
- کدوم‌... گوری... رفتی... کیفمو... بی..بیار...
همانطور که ننو وار تکان می‌ خورد دست روی گوش هایش ‌گذاشت و محکم پلک هایش را روی هم فشرد... با لب های بسته ریتم شعری را که کلماتش را به یاد نداشت زمزمه کرد... سرش از صدای خودش پر شد و صدای مرد کمتر شد...
- توله ی...فراری... می دونی... چیکارت می کنم...
می دانست... می دانست و فغان از این دانستن...
اصوات نامفهومش را بلندتر خواند و دستش را محکم تر روی گوش هایش فشرد... "
سوت ممتدی در سرش پیچید...
زمان به خط سیر خودش برگشت...
تمام دیدش را چشم های سیاه آشنایی پر‌ کرده بود... نگاهی که میان چشم های او می چرخید و لب هایی که کسی را بلند بلند می خواند...
لیلا...
لیلای حال... لیلای امروز... نه آن دخترک روزهای دور...
- صدامو می شنوی؟ لیلا...
سرش را آرام بالا و پایین برد.
گونه ی چپش می سوخت.
سبحان انگار‌ که از زیر آوار بیرون آمده باشد نفس بلندی گرفت. برای دقایقی دنیا آوار سرش شده بود...
معلوم نبود پشت تلفن چه خبری به مرد بیچاره دادند که قلب مریضش طاقت نیاورد... آنقدر حواسش پی او بود که اصلا متوجه نشد لیلا از کی بی صدا در گوشه ای به این حال و روز افتاده... شک ‌نداشت که لیلا دچار نوعی شوک یا حالت عصبی شده بود... تا قبل از سیلی که او را به خودش آورد، درست مثل آدم های در بهت پس از حادثه، هیچ واکنشی نداشت...
- یه چیزی بگو!
- مُرد...
- این چه حرفیه! حال علی آقا خوبه! قرصاش همراهش بود خداروشکر! الانم بردمش توی خونه ات دراز کشیده تا آمبولانس بیاد!
- کشتمش... من... من کشتمش...
-کشتمش...من... من کشتمش...
- عزیز من به تو چه ربطی داره آخه! چرا انقدر هول کردی دختر خوب؟ نمی دونم چه اصراریه اون بنده خدا رو بکنی توی گور! اصلا حرف منو قبول نداری بیا خودت ببین حالش خوبه!
سرش را به چپ و راست تکان داد. رنگ صورتش پریده بود و دانه های ریز عرق روی پیشانی و شقیقه اش پیدا بود.
- بلند شو لیلا جان! خودت ببین حال علی آقا از تو بهتر نباشه بدتر نیست!
در همین گیر و دار آمبولانس سر رسید و سبحان به داخل خانه راهنمایی شان کرد.
شرح حال مختصری از آن چه اتفاق افتاده بود داد و بقیه را به خود علی آقا واگذار کرد که با صدایی بی رمق از سابقه ی بیماری قلبی اش می گفت.
رو به یکی از تکنسین های اورژانس گفت:
- اگه ممکنه تشریف بیارین یه نفر دیگه هم به معاینه نیاز داره!
مرد به گفتن یک "حتما" اکتفا کرد و به دنبال قدم های سریع و بلند سبحان راه افتاد.
- از صبح سرگیجه و ضعف داشت... الانم وقتی دید حال علی آقا بد شد هول کرد... تا چند دقیقه اصلا نمی فهمید چی میگم... یه چیزی مثل شوک بعد از حادثه... حمله ی عصبی... نمی دونم... مجبور شدم بزنم توی گوشش تا یه کم به خودش اومد...
انگشتانش را مشت کرد.
- آروم باشین الان معاینشون می کنم اگه مشکلشون جدی باشه منتقلشون می کنیم بیمارستان!
چطور می توانست آرام باشد وقتی لیلا غیبش زده بود! جای خالی موتورش در پارکینگ می توانست برای دیوانه کردن سبحان کافی باشد. گوشی همراهش را هم در خانه جا گذاشته بود. بی انصاف حتی یک روزنه ی دلخوشی باقی نگذاشته بود... آخر با حال خرابش کجا رفته بود... 
در وجودش خشم و نگرانی پنجه در پنجه انداخته بودند... به خانواده ی علی آقا خبر داد و مجبور شد او را تنها روانه ی بیمارستان کند.
خیابان های اطراف را در حالی زیر و رو کرد که نگاهش پی هر موتورسواری می‌رفت، اما ناامید برمی گشت که هیچ کدام لیلا نبودند.
هر چند ساعت دوباره به خانه برمی گشت به خیال خام اینکه شاید برگشته باشد... به خدا که آسان نبود صدازدن و جوابی نگرفتن...
هرچه روشنایی روز رو به افول می رفت، کفه ی نگرانی اش سنگین‌ تر میشد. به تمام بیمارستان های دور و اطراف سر زده بود و فقط خدایش می دانست هر بار چه جانی به لبش می رسید تا بشنود لیلای شما اینجا نیست آقا... لیلای شما یک‌ گوشه ی شهر نفس می کشد...
هوا تاریک شده بود... ذهنش به جایی قد نمی داد... دلش یکسر آشوب بود...
آخرین تصویری که از لیلا داشت صورتی رنگ پریده و چشم هایی... تشویش موذی یکباره ای میان افکارش رخنه کرد... ماشین را کنار اتوبان‌ کشاند...  اگر آخرین تصویر آخرین تصویر میشد...
روی فرمان کوبید و اتاقک ماشین از فریادش پر شد...
- لعنتی... لعنت... لعنت...
دست بی رحمی دلش را میان مشت گرفته بود و می فشرد... دلش داشت زیر این فشار له میشد...
درماندگی را کی‌ اینطور حس کرده بود؟ وقتی عزیزانش را در خاک گذاشتند و او نتوانست خاک را کنار بزند تا آن ها را برگرداند... نهایت درماندگی چه بود جز اینکه نتوانی دار و ندارت را برگردانی... مثل آب روان از میان انگشتانت سر بخورند و هرچه دستت را مشت کنی هیچ و پوچ میان دستت جا بماند...
پلک بست و گوشه ی چشم هایش را فشرد.
دوباره ماشین را راه انداخت. باید می رفت و به خانه سر میزد. اگر‌ نبود بیمارستان های بیشتری را می گشت... خیابان های بیشتر... یک شهر‌ پیش رویش بود...
همینطور که فکرش هزار جا می چرخید و عقربه ی سرعت سنج مدام بالاتر می رفت، گوشه ی نگاهش به موتور پارک شده ای در حاشیه ی اتوبان گیر کرد. دیوانگی بود اگر انتظار می داشت موتور لیلا باشد، اما نمی توانست بگذرد...
ماشین را به حاشیه ی اتوبان کشاند و درست وسط پل روگذر دنده عقب گرفت. چشم های ریز شده اش از آینه ی وسط به موتوری بود که هر چقدر به آن نزدیک‌تر میشد آشناتر به نظر می رسید!
بی توجه به بوق ممتد ماشین های اطراف، نزدیکی موتور توقف کرد‌.
اشتباه نکرده بود...
سر چرخاند به دنبال لیلا... موتورش رها شده بود و خودش را نمی دید. افسار فکرهای شومی که به ذهنش می رسید از اختیارش خارج شده بود. برای فرار از همین فکرها پا تند کرد... شاید همین اطراف می بود... اصلا باید!
صدای قدم هایش در سر و صدای رفت و آمد ماشین ها گم بود...
کمی دورتر از جایی که موتورش را پیدا کرده بود، چشمش به سایه ی سیاهی از پیکره ی یک نفر خورد... ترس سیمان شد و دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد...
درست آنطرف نرده های کناره ی پل روگذر، بر روی لبه ی سطح باریکی که بعد از نرده ها قرار داشت، ایستاده بود... در اتوبان زیر پایشان ماشین ها با سرعت سرسام آوری در حرکت بودند...
با وجودی که نور چراغ ها کافی نبود اما شک‌ نداشت که خود اوست... همان سر و وضع... همان جثه ی ظریف... همان دیوانه بازی هایی که دیوانه اش می کرد...
شقیقه هایش از دردی ناگهان تیر کشید. لبه ی مرگ جولان می داد که چه... قصدش چه بود...  قصدش چه بود جز جان به سر کردن مردی که حتی جرات نداشت دهان باز کرده و او را به نام بخواند... که مبادا پایش بلغزد و... لعنت خدا به ذهنی که این جمله را تمام می کرد...
هنوز متوجه حضورش نشده بود. تاریکی و همهمه ی عبور و مرور ماشین ها یا شاید هم ذهن درگیر و بی حواس لیلا به نفعش بود.
به آرامی و با قدم های حساب شده خودش را درست پشت سر او رساند.
برای لحظه ای چشم بست و از خدا خواست هر آنچه که خواستنی بود...
در کسری از ثانیه دست هایش را از فاصله ی بین نرده ها رد کرد و مثل پیچکی از فولاد، دور شانه و شکم او پیچید...
لرزیدن و نفس بریدنش را حس کرد...
- گرفتمت! تکون نخور! حتی یه ذره!
زیر دستش قفسه ی سینه ی لیلا مثل گنجشکی بی تاب بالا و پایین می رفت...
- آروم بیا این طرف...‌ فکرشم نکن که بخوای غلط اضافه ای بکنی!
- من...
- هیس! صداتو نشنوم! یالا... پاتو رد کن از روی میله ها...
دست هایش غل و زنجیر محکمی ساخته بود که اجازه ی کوچکترین پیشروی را نمی داد.
چند ثانیه ای که لیلا از میان میله ها عبور کرد و روبرویش ایستاد، به قدر چند سال گذشت... دقیقه هایی که پشت سر گذاشته بود، چند قرن پیرترش کرد...
به محضی که از لبه ی آن پل لعنتی کنار رفت، پشت یقه ی کاپشنش را چسبید و دنبال خودش کشید.
- چه غلطی می کنی؟ ولم کن لعنتی!
حتی نمی خواست یک لحظه ی دیگر روی آن پل بمانند... می خواست تا آخر دنیا او را از لبه ی نیستی دور کند...
دست و پا می زد و چنگ می کشید به دستش...
- مگه ‌کری؟ ولم کن عوضی! یهو از کدوم‌ گوری پیدات شد اصلا! چه مرگته؟ هان؟ چه مرگته؟
نمی توانست... به تمام اسوه های صبوری عالم قسم که نمی توانست آرام بماند... این دختر پا زده بود و ظرف صبرش را تکه تکه کرده بود...
چنان به ضرب و ناگهانی رهایش‌ کرد که لیلا نتوانست روی پا بماند و زمین افتاد.
فریادش حتی از میان همهمه ی اتوبان کر کننده بود...
- من چه مرگمه؟ من؟ با اون حالِت گم‌ و گور شدی! از صبح در به در خیابونام... نصف تهرانو وجب کردم... نبودی! هیچ جا نبودی! وقتیم پیدات کردم... کجا... د آخه بی انصاف کجا پیدات کردم...
درد است با فریاد شروع کنی و صدایت با بغض خفه شود...
- چه مرگمه؟ من چه می دونم چه مرگمه... جون به لبم کردی لیلا... داشتی چیکار می‌کردی... دیر می‌رسیدم...
کنار او ‌که هنوز روی زمین افتاده بود، روی زانو نشست.  چشم های لیلا از اشک شکسته بود و در تاریکی شب هزار تکه آینه در نگاهش می درخشید...
- دیر می رسیدم می خواستی جنازتو تحویلم بدی؟ آره؟ همینو می خواستی؟
سر تکان داد که نه و همزمان دو رود کوچک روی گونه هایش رد تازه کرد...
- چی فکر کردی با خودت؟ خیال کردی لیلای خاک بر سر جربزشو داره؟ اگه جنم داشتم این همه سال زیادی عمر نمی‌کردم... من... فقط داشتم نورا رو نگاه می‌کردم...
گیج لب زد:
- نورا؟
- آره... نور ماشینا... می شینم‌ نگاشون‌ می‌کنم... یه طرف نورای قرمز... یه طرف نورای زرد... آدمایی که میرن... آدمایی که میان... این همه وول خوردن و جون کندن واسه رفتن و اومدن! تهش که چی؟ هممون ول معطلیم...

سبحان مشت گره خورده اش را روی آسفالت کوبید و از جا بلند شد که از خشم خودش واهمه داشت.
- مزخرف نگو! کسی که میره اونطرف حفاظ و یه قدمی سقوط وایمیسته فقط اومده واسه تماشا؟ منو چی فرض کردی؟
لیلا دستش را به زمین ستون کرد و تنش را بالا کشید تا روی جدول بلند سیمانی کناره ی پل بنشیند.
- تا حالا اونطرف حفاظ وایستادی؟ وقتی ازش رد میشم حس می کنم نمی ترسم! از هیچی نمی ترسم! دیگه چیزی‌ نیست که منو بترسونه! تا حالا اونطرف حفاظ واینستادی که حالیت شه چی میگم!
بالای سرش ایستاد و سایه اش چتر شد روی سر لیلا.
- قصه نباف لیلا من الان قصه حالیم نمیشه! بگو درد اصلیت چیه که کشوندت لبه ی این پل نحس! بگو کابوست چیه؟ ترست چیه؟ حالیم کن چرا یه دختر باید اینجوری زندگی کنه؟ کدوم دختری قید موهاشو می زنه و از ته سرشو می تراشه؟
جمع شدن لیلا در خودش را دید. دست لرزانش که نقاب کلاهش را پایین تر کشید... تا به حال اینقدر رک و مستقیم حرف نزده بود اما اگر حالا وقتش نبود پس‌ کی وقتش می رسید! حتی به قدر قدمی قصد عقب نشینی نداشت!
- کدوم آدمی اون چشما رو پشت لنز قایم می کنه؟ بهم بگو لیلا... حرف بزن! دردت چیه که با خودت اینجوری می کنی؟
بازوهای خودش را بغل گرفت و سرش آنقدر پایین افتاد که چانه اش با قفسه ی سینه مماس شد.
ناخن های بی رحمی دلش را لایه لایه خراشید و تهی شد... همین بود... رسم دنیایش همین بود... چرا خو نمی گرفت که همه ی عمر باید برای وجودش... برای نفس به نفسش بازخواست شود... جواب پس ‌بدهد... باید به پای دنیا بیفتد و از اینکه روی شانه هایش سنگینی می کند طلب بخشش کند...
- درد من... مال خودمه...
چشم هایش دیگر اشکی نداشت... ابر بارانی بود که یک دریا  باریده و دیگر رمق به جانش نبود...
سینه به سینه ی سبحان قد علم‌ کرد. سرش را بالا گرفت و نگاهش مثل دلش خالی از هر حسی بود...
- کابوس من... ترس من... درد بی درمون من... همه اش مال خودمه! هر گندی که هستم دخلش به تو و بقیه چیه؟ واسه چی راه افتادی دنبال من که در به در خیابونا بشی؟ از خودت بپرس لیلا کیه؟ کارگر قالی بافی بابات! یکی که هیچ جوره ربطش به تو نمی رسه! نه ربط بد و خوبِ حالش! نه گم‌ و گور شدنش! نه جنازش کف آسفالت!
چند ضربه ای با پشت دست به سینه ی سبحان زد.
- من کاری به کار احدی ندارم! سرم توی‌ نکبت زندگی خودمه! سرت توی زندگی خوشگل خودت باشه بچه حاجی! هر وقتم هوس کردی پر و پای من بپیچی قبلش از خودت بپرس لیلا کیه؟ انقد بپرس تا شیرفهم شی!
ضربه ی آخر را محکم تر زد و سراغ موتورش رفت.
سوار شد ولی هنوز راه نیفتاده دست مردانه و قدرتمندی روی فرمان نشست.
از خطوط سخت و بی حالت چهره ی سبحان هیچ چیز نمی خواند...
- فقط من نیستم‌ که باید از خودم بپرسم لیلا کیه!
نگاه عمیق پرحرفش تا مغز استخوان وجود رسوخ می کرد...
دستش را برداشت و بی هیچ حرف و کلام دیگری رفت... لیلا قصد رفتن کرده بود اما کسی شد که مات ماند و دیگری را با نگاه بدرقه کرد...***
چندبار پلک زد که تاری دیدش رفع شود و نخ ها درست به قلابش بیفتند.
- انقدر قوز نکن لیلا! کمر درد نمی گیری با این طرز نشستن؟
سعی‌ کرد در جواب آرزو انحنای لبخندی به لب هایش بدهد. ولی موفق نبود.
عادتش شده بود ناخودآگاه برای بهتر دیدن نخ ها خمیده پشت دار قالی بنشیند.
شب ها آنقدر روی تشک جابجا میشد تا شاید در وضعیتی قرار بگیرد که درد پیچیده در ستون فقراتش با او مدارا کند.
گاهی حتی موقع نشست و برخاست هم حس می کرد مهره های کمرش در هم می پیچد و قفل می شود.
ضربه ای پشتش خورد و باز هم صدای معترض آرزو...
- دوباره داری قوز می کنی!
- گیر نده آرزو!
آرزو دستش را تهدید آمیز جلوی صورتش تکان داد.
-از این به بعد همینه!
- سه پیچ نشو سر جدت! من همین ریختی راحتم! عصاقورت داده نمی تونم کار کنم!
- واسه خودت میگم! هر روزم که ماشالا اضافه کار وایمیستی! این همه ساعت اینجوری بشینی سر سال هزار تا درد و مرض می گیری! خوددانی!
- بی خیال!
آرزو چشم غره ای خرجش کرد و دیگر پی بحث را نگرفت.
لیلا همینطور که تند تند و پشت سر هم نخ برمی داشت، گره می زد و با لبه ی تیز قلاب می برید؛ فکرش چرخ خورد  حول دلهره ی این روزهایش... مریم...
چند روزی میشد که هر وقت سراغشان می رفت خانه نبودند. دست آخر مجبور شد خودش را یک آشنای دور معرفی کند و از همسایه ها جویای حالشان شود. تازه آنوقت بود که دستگیرش شد مریم در بیمارستان بستری است...
کسی نمی دانست چرا...
فقط اسم بیمارستان را پرسید و خودش را رساند. به هر بدبختی که بود دکترش را پیدا کرد  و فقط کم مانده بود با او دست به یقه شود! مردک بی سواد حرف هایش را نجویده تحویل می داد! یک روپوش سفید تنش کرده بود و خیال می‌کرد همه چیز دان عالم است!
می گفت سرطان... چه می فهمید مریم زن محکمی است! زنی که این همه بدبختی را پشت سر نگذاشته تا یک توده ی سلولی زبان نفهم چنگک هایش را میان سینه اش فرو کند و جانش را بیرون بکشد... نه... هیچ کس نمی فهمید...
باید جراحی میشد... هرچه زودتر... باید ریشه ی سلول های افسارگسیخته را می کندند... آن وقت تازه شیمی درمانی و چه و چه... بعد دست به دعا می نشستند که مبادا یک سلول سرکش باقی مانده باشد... که می توانست حکایت یک میوه ی خراب میان یک انبار میوه باشد...
می گفتند امید هست... می‌گفتند درمان دارد... می گفتند و لیلا هرچه می‌کرد تا بشنود، فقط طنین واژه ی سرطان در گوشش زنگ‌ میزد...
کمی که از بهت خبر بیرون آمد حواسش به کار افتاد. مریم پس اندازی برای روز مبادا کنار نداشت. با دو تا بچه و مرد خانه ای که در گور خوابیده بود و حتی وقتی نفس می کشید بود و نبودش فرقی نداشت؛ هر روز میشد روز مبادا! خرج مدرسه و دانشگاه و خورد و خوراک و هر نفسی که می رفت و می آمد...
امید و درمان و حرف های قشنگشان با پول معنا می‌گرفت. پول می دادی و درمان می خریدی... پول می دادی و جان می خریدی... اگر پول نبود نگران نباش! غصه ندارد که! خاک زمین خدا زیاد است! رایگان و مفت چنگت! بردار و خروار خروار بر سرت بریز... باشد که زنده به گور شوی و رفتن عزیزت را نبینی...
لیلا دار و ندارش را که جمع می‌کرد مگر چقدر میشد! کفاف نمی داد و باید فکری می‌کرد...
- آخ...
سوزش عمیقی نوک انگشتش پیچید...
- چیکار‌ کردی دختر؟ حواست کجاست؟
دستش را از میان دست های آرزو بیرون‌ کشید و مشت کرد.
- چیزی‌ نیست...
- عمیق بریده... داره همینجور خون میره... بذار برم یه چسب زخمی چیزی...
درست نمی شنید...
باید فکری‌ می‌کرد...
سلول های یاغی مدام و مدام پیش می رفتند... صلح سرشان نمیشد... آتش بس نمی فهمیدند... صبر نمی‌کردند تا او سلانه سلانه و خرد خرد پول مداوا جمع کند...
باید شانسش را امتحان می‌کرد... جهنمِ هرچه غرور...

از جا بلند شد و آرزو هم به دنبالش.
- بیا بریم آبدارخونه شاید یه باندی چسب زخمی چیزی پیدا شد...
دستش را روی شانه ی آرزو فشرد و در حقیقت او را سرجایش نشاند!
- کجا راه افتادی دنبال من؟ زخم شمشیر که نیست! بشین سر کارت!
چشم های آرزو پی دست خون آلودش بود.
- آخه بذار...
حرفش را برید و ضربه ای سرشانه اش زد.
- خودم ردیفش می کنم! دمت گرم!
تا آرزو خواست دهان باز کند با نگاهش او را ساکت کرد و به سرعت از کارگاه بیرون زد.
روی پله ها ناگهان قدم های شتاب زده اش سست شد.
‌می خواست چه بگوید... حقوق فروردین ماه را که حالا فقط نیمی از آن سپری شده بود، زودتر از موعد می خواست؟ نه... حقوق یک ماه که کافی‌ نبود... اصلا کافی نبود...
باید قرض می گرفت... آخر با چه رویی؟ به خودش نهیب زد که قرار است رو بیندازد. قرار است غرور را حواله ی جهنم کند.
پاهای در گل مانده اش را وادار به رفتن کرد. دو پله رفت و باز ایستاد.
چند ماه بیشتر از زمانی که او را یک ‌دزد می شناختند، نمی گذشت... اگر خیال می‌کردند دروغ به هم می بافد تا پولشان را به جیب بزند، چه؟ اگر...
مشتی روی پیشانی اش کوبید تا افکار آشوبگرش‌ را سرکوب کند. باقی پله ها را دوید تا مهلت فکر‌کردن ‌نداشته باشد!
آخرین چاره چه بود جز اینکه آغوش وا کند و اجازه دهد پیش بیاید هرچه که می خواهد پیش بیاید!
منشی پشت میزش نبود و در دفتر حاجی هم بسته بود. در آن لحظات سکوت حاکم بر فضا برایش خفقان آور بود.
با وجودی که هیچ برخورد ناراحت کننده ای از حاج یزدانی در خاطرش نبود، اما باز هم حس‌ می‌کرد کفش هایش قالبی مملو از سرب است... پشت در دفتر ایستاد و حالا دستش هم از جنس سرب شده و برای در زدن تکان نمی خورد.
پله پله هوا را به ریه هایش کشید... پلک‌ هایش را آنقدر روی‌ هم فشرد که چشم هایش به ذق ذق افتاد... کاش راه دیگری‌ بود، اما خوب می دانست دنیا هیچ وظیفه ای در قبال کاش های‌ ما ندارد!
در زد و صدای "بفرمایید" حاجی همه چیز را در نظرش واقعی تر کرد. باید چه می گفت... چطور می‌گفت...
دستگیره ی در را فشرد و شنیدن صدای مضطرب و آرام خودش که سلام می داد دلش را بیش از پیش خالی کرد.
- سلام دخترم! بفرما بشین لیلا خانوم! چرا همون جا دم در وایستادی؟
در واقع همانجا ایستاده بود چون توان حرکت نداشت! آخرین ذرات آرامشش را هم با دیدن سبحان در اتاق حاجی، از دست داد!
دقیقا بعد از صحبت هایشان روی آن پل‌ کذایی دیگر او را ندیده بود. تا وقتی که سفر ‌مشهد بقیه به پایان برسد شب ها در ساختمان کارگاه سر می‌کرد اما هیچ کدامشان اشتیاقی به دیدن دیگری نداشت! بعد از آن هم دیگر در کارگاه پیدایش نشده بود یا شاید لیلا با او برخوردی نداشت.
سبحان در جواب سلام لیلا تنها سری تکان داد و دوباره سرش را به کاغذهای میان دستش گرم‌ کرد.
لیلا نمی توانست اقبال بلند خودش را به باد هرچه ناسزا و نفرین نگیرد!
رو به حاجی کرد و سعی کرد بهانه ای جفت و جور کند.
- انگاری بدموقع اومدم! سرتون شلوغه! میرم بعدا...
- من اینجا شلوغی ای نمی بینم!
سبحان در حالی میان حرفش پرید که حتی سرش را هم از روی برگه ها بلند نکرد!
رو به حاجی کرد و سعی کرد بهانه ای جفت و جور کند.
- انگاری بدموقع اومدم! سرتون شلوغه! میرم بعدا...
- من اینجا شلوغی ای نمی بینم!
سبحان در حالی میان حرفش پرید که حتی سرش را هم از روی برگه ها بلند نکرد!
- بدموقع نیست دختر من! بیا بشین!
وقتی می گفتند بدموقع نیست نمی توانست که به زور قانعشان کند، ولی کاش همین حالا می توانست ‌زمان را برگرداند و قلم کند دستی را که در این اتاق را باز کرد!
 با اجبار جلو رفت و روی صندلی های جلوی میز حاجی نشست. سبحان به فاصله ی یک میز پذیرایی کوتاه، روی صندلی های مقابلش نشسته بود و لیلا به عمد صندلی روبرویی اش را خالی گذاشت و بعدی را انتخاب کرد تا شاید کمتر چشمشان به هم بیفتد!
- مشکلی پیش اومده دخترم؟ به نظر مضطربی باباجان...
اینطور که می‌گفت دخترم و پشت بندش باباجان... دور نبود که دلش از غصه بترکد...
لب هایش را روی هم فشرد و داخل دهان کشید تا تر شود.
نگاهش بی اراده روی سبحان لغزید. در حضور او باید می‌گفت؟ آخر چطور... گفتنش برای حاجی به اندازه ی کافی و حتی بیشتر سخت بود، حالا پسرش هم اضافه شده بود. کلمات در گلویش گیر‌ می‌کرد و نمی توانست به زبان بیاورد.
باید می رفت و زمان دیگری می آمد که خبری از حضور سبحان نباشد. الان فقط به یک بهانه نیاز داشت که بودنش در آن دفتر را توجیه کند. در چند ثانیه ای که مهلت کلنجار با افکارش را داشت، بهانه ی بهتری نتوانست سرهم کند...
- خب... امروز می خواستم زودتر برم! گفتم بهتون بگم!
بین ابروهای یزدانی پدر خط ظریفی افتاد که نشان می داد حرفش قانع کننده نبوده! کسی برای مرخصی با خود حاجی صحبت نمی کرد! منشی حاجی این کارها را انجام می داد و  نهایتا آخر ماه گزارش ساعت های کاری و مرخصی ها را تحویل می داد. فقط برای مرخصی های طولانی نیاز بود با خود حاجی هم صحبت کنند.
فورا سعی‌ کرد برای رفع و رجوع چیزی‌ بگوید.
- جلالی نبود منم فوری فوتی باید برم‌ دیگه اومدم به خودتون‌ بگم!
حاجی کمی روی صندلی اش جابجا شد و تنه اش روی میز‌ مایل شد.
- اتفاقی افتاده؟ اگه چیزی شده و کاری از دست من برمیاد بگو دخترم...
سرش را پایین انداخت و نگاهش به دست مشت شده اش افتاد. سرخی خون از لابلای انگشتانش سرک می‌کشید. دست دیگرش را روی آن گذاشت.
- نه فقط یهویی کار پیش اومد... حله برم؟
حاجی که بی قراری را در چهره اش می دید بیشتر از این ادامه نداد. در فرصت بهتری می توانست پیگیر ماجرا شود.
- مشکلی نیست باباجان... برو خدا به همراهت...
- دم شما گرم... فعلا!
به معنای واقعی از سنگینی نگاه پدر و پسر فرار‌ کرد!
پله ها را دو تا یکی پایین دوید تا به خانه برسد. در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد.
نفسش هنوز سر جا نبود و حالش هم...
عرق پیشانی اش را با لبه ی آستین گرفت. باید می رفت و چند ساعتی محض دروغی که بافته بود، چرخ می خورد.
سرسری تکه پارچه ای دور دستش پیچید و سوییچ موتور را برداشت. به محض باز کردن در، از دیدن کسی که درست مقابلش قد کشیده بود، جا خورد و قدمی عقب‌ گذاشت.
- اگه جلوی من نتونستی حرفتو بزنی کارم تموم شد دارم‌ میرم!
آب دهانش را از گلوی خشکیده اش فرو داد‌. چرا بلد نبود یک دروغ درست حسابی که مو لای درزش نرود سرهم کند؟
- دستت چی شده؟
لحنش هرچه که بود دیگر مثل جمله ی قبلی جدی و کنایه آمیز نبود.
دستش را پشت سرش برد تا امتداد نگاه سبحان دیگر به آن نرسد.
- من حرفم مرخصی بود! الانم می خوام برم به کار و بارم برسم!
چرا برای او اخم های این مرد همیشه حاضر به یراق بود؟
- ببینم دستتو!
خیال می کرد اینجا هم‌ شرکت فکستنی خودش است که دستور دیکته کند؟
- چیزی نیست! باید برم اگه بکشی کنار از سر راه!
- یه حرفو چند بار باید برای تو تکرار کرد که بفهمی؟
- هی پسرحاجی قبلنا ادب و تربیتت بیشتر سرجا بود!
- الانا کمال همنشین اثر کرده شاید! نگفتی بالاخره فهمیدی یا چند بار دیگه باید بگم؟
حرصش می گرفت وقتی یک الف بچه مثبت حاجی زاده، بیشتر از هرکسی در دنیا توانایی عصبی کردن او را داشت!
دستش را بالا گرفت و از لای دندان های کلیدشده اش غرید:
- دیدی؟ حله؟ دیگه عزت زیاد!
حرکت تند سرش که به کنار رفتن سبحان اشاره کرد به هیچ وجه محترمانه نبود!
مردمک های سبحان اما فقط روی پارچه ای می چرخید که لکه لکه با خون روشن نقش خورده بود.
دستش به هوای گرفتن دست لیلا بالا آمد اما در میانه ی راه انگار که یکدفعه اسیر جاذبه شده باشد، پایین افتاد.
- هر کاری داری باشه برای بعد! میریم بالا زخمتو درست می بندی!
- چی میگی واسه خودت امر و نهی صادر می کنی؟
نگاه سبحان که تا چشم هایش بالا آمد، حرف های درشتی که در ذهن داشت روی زبانش سنگین‌ آمد و نچرخید.
خشم و دلخوری را کنار هم در نگاهش جا داده بود. دلخوری اش حتی سایه انداخته بود روی هرچه که بود و نبود...
- به یکی بگی مواظب خودت باش و بهت بگه امر و نهی نکن جوابشو چی میدی؟
حرف زدن ‌سخت بود وقتی که هنوز نمی دانست با شنیده هایش چه کند...
- جواب نمیدم! میرم! می ذارمش به حال خودش!
- اگه نتونی بری؟
هیچ چیز از موسیقی سرش نمیشد فقط آنقدری سرش میشد که حنجره ی هر انسان سازی است... نت های بم و دلگیر ساز او می توانست دوست داشتنی باشد... دوست داشتنی ها می توانستند خانه خراب کن باشند...
- چرا نتونم؟
به اندازه ای روی چشم های او دقیق بود که پیش از گرفتن نگاهش، لرز خفیف مردمک هایش را شکار کرد... لرز مسری لعنتی... حس می‌ کرد پرنده ی کوچک لرزانی خودش را به در و دیوار قفسه ی سینه اش می کوبد...
- سوالو با سوال جواب دادن شیوه ی جالبیه! راه بیفت بریم بالا مطمئن باش ضدعفونی کردن و بستن اون زخم چند دقیقه بیشتر وقت نمی بره!
دیگر نمی دانست چه بگوید که بتواند همین حالا دور و دور و دورتر شود!
دستش را جلو گرفت و مستاصل گفت:
- نگاه خودم بستمش!‌ یه خراش که بیشتر نیست آخه! بی خیال دیگه!
- لیلا!
پرنده ی کوچکش خودزنی را تمام نمی کرد...
این مدت که او را ندیده بود... این مدت، هیچ کس اسمش را شبیه جوری که او صدا میزد... جوری که نمی دانست چه مرگی به جان حروف می اندازد... صدا نزده بود...
ناچار و شکست خورده پشت سرش راه افتاد.
پرستو جلالی نزول اجلال کرده و پشت میزش نشسته بود! سرگرم حرف زدن با تلفن بود ولی همین که چشمش به آن ها خورد، برای لحظاتی صدایش قطع شد و با چشم های گرد شده حرکت آن ها را تا آبدارخانه بدرقه کرد!
لیلا که حواسش به حرکات او بود دم عمیقی گرفت و بازدمش را از میان لب هایش فوت کرد. می دانست دوباره بساط حرف های پشت سرش پهن خواهد شد...
سبحان چند کابینت را گشت تا بالاخره جعبه ی کمک های اولیه را پیدا کرد.
- بیا اینجا لیلا...
یکی از صندلی های دور میز ناهارخوری را برایش بیرون ‌کشید. نمی دانست و هیچ وقت هم نمی فهمید رفتارهای جزئی به ظاهر بی اهمیت در چشم یک زن چقدر جلوه دارند.
نشست و مشغول بازی با نخ های آویزان از پارچه ی مندرس دور دستش شد. گوشه ی نگاهش به حرکات سبحان بود... یک سینی، بتادین، باند و چسب زخم روی میز گذاشت و کنارش ایستاد.
- دستت...
- خودم از پسش برمیام!
و مشغول کلنجار رفتن با گره ی پارچه شد. دور چهار انگشت دست چپش تماما پارچه پیچیده بود و گره ی محکمی که زده بود خیال باز شدن نداشت!
- سخته با یه دست... می ذاری کمک کنم؟
نچی گفت و گره را به دندان گرفت! درواقع با کمک دندان گره زده بود و حالا می خواست همانطور هم گره را باز کند. صدایش بر اثر جدال دندان و پارچه کمی نامفهوم به گوش می رسید.
- برو به کار و زندگیت برس! وایستادی بالای سر من که چی؟ خودم دارم ردیفش می کنم دیگه!
- آره دارم می بینم! بدتر به دستت فشار میاری خونریزی‌ می کنه! وایستا قیچی میارم الان!
کشوهای کابینت را یکی یکی باز و بسته کرد تا بالاخره قیچی پیدا شد.
- بگیر بالا دستتو!
دستش را روی میز گذاشت و سبحان به دقت گره ی پارچه را قیچی کرد.
لیلا خودش لایه های پارچه را از روی زخم کنار زد. کمی به زخم چسبیده بود و جدا کردنش آسان نبود.
- صبر کن بتادین روش بریزم راحت تر کنده میشه...
- جمع کن این سوسول بازیا رو!
پارچه را یکمرتبه کشید و دلش ضعف رفت اما به روی خودش نیاورد‌.
سرش را که بالا آورد چشم های سبحان‌ به جای او از درد جمع شده بود! کمی روی میز خم شد تا زخم را بهتر ببیند. روی انگشتش از کناره ی ناخن تا مفصل بند وسط، بریدگی ادامه داشت.
- تو به این میگی خراش؟ با چی بریدی دستتو؟
- لبه ی قلاب!
- دستتو بگیر روی سینی... می سوزه یکم... خب؟
انگار ‌که داشت با یک بچه حرف می زد لحنش ملایم شده بود.
همان کاری را کرد که او خواسته بود. بتادین روی دستش راه گرفت و راست گفته بود... می سوخت... کم و زیادش را ولی راست نگفته بود... می سوخت... گلویش از بغض و دلش از حسرتی که نمی توانست جلوی هجومش را بگیرد...
بالاخره بتادین را کنار گذاشت و لیلا نفس حبس شده اش را به آرامی آزاد کرد.
- عجله نکن ‌موقع کار لیلا! یه رج کمتر و بیشتر چه فرقی داره! ببین چیکار‌ کردی با دستت آخه...
- حواسم نبود...
همین حالا هم حواسش به زمزمه اش نبود.
سبحان همینطور که گاز استریل را نصف می‌کرد تا روی انگشت ظریف لیلا زیاد دست و پا گیر نباشد پرسید:
- حواست کجا بود؟
- هوم؟ چه بدونم! توی فکر بودم دیگه!
گاز استریل را روی بریدگی‌ گذاشت و در حینی که سراغ بسته ی باند می رفت تذکر داد " از روی دستت نیفته! ".
باند را که از بسته اش خارج کرد لیلا کف دست سالمش را جلو برد. نمی خواست سبحان به خاطر کمک به او با عقایدش درگیر شود.
- بده می بندم خودم!
سبحان مردد نگاهی به دستش انداخت.
- می تونی؟
لبخند بی جانی لب های بی رنگش را رنگ داد.
- دیگه داری دست کم می گیری!
باند را کف دستش گذاشت و مشغول تماشای تلاش او برای پیچیدنش دور انگشتش شد.
- نمیگی چی شده؟
دستش برای ثانیه هایی معلق و بی حرکت ماند ولی به خودش آمد و به کارش ادامه داد.
- چی می خواست بشه؟
سبحان صندلی کناری اش را بیرون کشید و نشست.
- نمی دونم... هرچی‌ که تو رو اینقدر به هم ریخته! هرچی که بخاطرش اومدی دفتر حاجی و نگفته برگشتی!
حال و روز مریم... دست های خالی خودش... روزهایی که دیگر دور به نظر می رسیدند ولی جزئی از او بودند... روزهایی که صدایش می زد دختره ی دزد... روزهایی ‌که دور به نظر می رسیدند ولی دور نبودند...
سکوت و سر به زیری اش سبحان را مطمئن می‌کرد که اشتباه نمی کند و مشکلی در میان است.
- انقدر محکم نبند باندو...
بغضش هی بیشتر و بیشتر جولان می داد... هیچ خوب نبود... مدام با خودش تکرار می‌کرد حالا نه... نه... 
آخرین دور را هم پیچید و مثل برق از جا جهید.
- کجا؟ صبر کن گره بزنم سر باندو!
فرصت اعتراض نداد و سر باند را میان دستش گرفت، با قیچی دو تکه کرد و به دقت رو به داخل دستش گره زد.
- خوبه؟ اذیتت نمی کنه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و انگشتانش را جمع کرد. امیدوار بود لرز خفیف دستش از چشم سبحان دور مانده باشد. خوب بود که دست هایشان با هم تماسی نداشت وگرنه‌ دست هایی که مثل یک جنازه سرد بودند رسوای عالمش می‌کردند.
آب دهانش را به سختی فرو داد و سعی کرد چیزی ‌بگوید.
- دستت درد نکنه...
می ترسید دست بغضش رو شود که صدایش را پایین نگه داشته بود.
قدم هایش داشت به پرواز می رسید که صدای سبحان بال رفتنش‌ را گرفت...
- اینو توی سرت فرو کن که همیشه آدم نمی تونه همه ی مشکلاتو تنهایی حل کنه!
نزدیک شدن صدایش را حس می‌کرد. کفش های مشکی براقش میدان دید لیلا را پر کرد.
- نه... نمی تونه...
به اندازه ی همه ی خواستن ها و نتوانستن هایش صدایش شکست خورده بود...
منشی حاجی که با یک لیوان سرامیکی در دست، به آبدارخانه آمد، خواه ناخواه صحبتشان ابتر ماند.
خودش را کنار لیلا رساند و مصلحتی خطوط نگرانی را روی صورتش نقش ‌زد.
- چی شده دستت لیلا جون؟ خدا بد نده!
حوصله اش به این یکی دیگر قد نمی داد! در تمام مدتی که او را می شناخت " لیلا جون" صدایش نزده بود!
- بریده بود بستمش!
- صدا می زدی میومدم کمکت خب! دست تنها سختت شد که!
معلوم نبود چرا به سبحان برخورد که به زبان آمد!
- احتیاج به کمک دیگه ای نبود!
بعد هم ‌وقتی تلفن برای بار چندم شروع ‌به زنگ‌ خوردن کرد، ادامه داد:
- دفعه ی چندمیه که داره زنگ می خوره خانم!
با احترام حرف می زد ولی چنان جدی که جلالی دستپاچه به سمت میزش قدم تند کرد.
رو به لیلا کرد در حالیکه هنوز جدیت لحنش را حفظ کرده بود.
- حرف ما تموم نشد!
- گفتنی ای نمونده!
وقتی لیلا هنوز به او اعتماد نداشت و او را محرم مشکلاتش نمی دانست... وقتی فریاد کشیده بود که دردهای من مال خودم است... راست می گفت که گفتنی ای نمانده بود...
***
باید با دکتر مریم صحبت می کرد و گفته بودند چند ساعت دیگر می آید. یک ساعتی میشد که روی صندلی های سالن انتظار بیمارستان نشسته بود. مدام نگاهش به برگه های پرداخت توی دستش می چرخید و ذهنش می پرید به لحظه هایی که از سر گذرانده بود...
بالاخره به جان کندن و من و من قضیه را با حاجی در میان گذاشته بود. گفته بود پول را برای عمل جراحی کسی می خواهد اما نگفته بود که.
حرف سفته به ازای ضمانت برگرداندن پول را که به میان آورد، برای اولین بار عصبانیت حاج یزدانی را به چشم دید!
تمام پولی که نیاز داشت را به عنوان وام در اختیارش گذاشت. لیلا به خوبی می فهمید که پیرمرد می خواهد از بار سنگین شرمندگی او کم کند وگرنه چه کسی بدون ضامن و هیچ تشریفاتی، آن هم طی اقساطی‌ خُرد که تا آخر عمر لیلا تسویه نمیشد، وام می داد؟
لطف این مرد زندگی اش را زیر و رو کرده بود... انگار سر راهش آمده بود تا جای همه ی آدم هایی که باید می بودند و نبودند، پشت و پناه لیلا باشد.
چشم های نم دارش را بست و نقاب کلاهش را روی صورتش پایین کشید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و فکر کرد اگر دست کمک حاجی نبود " دختره ی دزد " وجودش دست به کار میشد. تمام‌ راهِ آمده را برمی گشت و تار و پود فرش های بافته را نخ به نخ می شکافت...
 پلک های روی هم افتاده اش آرام آرام گرم میشد. این شب ها بیشتر از همیشه بی خواب بود... تمام روز سرش سنگین بود و حس می کرد مثل بندبازی ناشی روی مرز خواب و بیداری تاب می خورد...
با خودش حساب کرد تا آمدن دکتر هنوز زمان‌‌ زیادی مانده... فرصت داشت... فقط چند دقیقه پلک هایش را روی هم نگه می داشت... فقط...چند دقیقه...
در حالی که لیلا به خواب عمیقی فرو می رفت، چند طبقه بالاتر در همان ساختمان، مریم که تصمیمش را برای ترک بیمارستان گرفته بود، از پرستار خواست تا با دکترش صحبت کند و او ناخواسته جوابی داد که سرآغاز یک آشوب شد.
- به همراهتونم گفتم باید صبر کنین چند ساعت دیگه میان!
- همراه؟ کدوم همراه؟ اشتباه گرفتین من همراهی ندارم!
- همون دختر خانومی‌ که تیپ و قیافه ی عجیب و غریبی ام دارن!
بعد انگار‌ که حواسش جمع شد ممکن است نسبت نزدیکی بین آن ها باشد حرفش را ملایم تر زد:
- البته خب این روزا چیزی که زیاده مد عجیب غریبه!
مریم کمی روی بالش خودش را بالا کشید و نیم خیز نشست. پرستار با چنان اطمینانی حرف میزد که سردرگمش می‌کرد.
- من هیچ همراه یا حتی آشنایی که بیاد و بهم سر بزنه ندارم!
- پس ‌این دختری‌ که پیگیر حال شماست کیه؟ من خودم فیش پرداخت بیمارستانم دستش دیدم! از آشناهاس حتما!
ابروهای مریم لحظه به لحظه بیشتر گره می خورد.
فیش پرداخت... دختری با تیپ و قیافه ی عجیب و غریب... این حرف ها چه معنایی داشت...
پرستار داشت از اتاق بیرون می رفت که صدایش زد.
- صبر کنین! شما... مطمئنین که اشتباه نمی کنین؟
- شک ندارم! الانم باید برم به بقیه ی مریضا سر بزنم! بهتره استراحت کنی! خیالت راحت هروقت دوباره اومد خبرت می کنم!
قضیه ی همراهی که بیمار از وجودش خبر نداشت به نظرش جالب می آمد. یک ناشناس که حتی پول بیمارستان را هم حساب کرده بود. به سر و وضعش نمی خورد خیّر باشد! در نگاه اول یک آدم دردسرساز به نظر می رسید، گرچه که تا به حال مشکلی درست نکرده بود.
برای وقت استراحتش می خواست کمی در محوطه ی  بیمارستان قدم‌ بزند که روی صندلی های سالن انتظار چشمش به همان همراه مرموز خورد. روی صندلی با گردنی کج و وضعیتی ناراحت خوابش برده بود. به نظر نمی رسید آدم خطرناکی باشد. بیشتر از هر چیز احتمال می داد یک دعوای خانوادگی در میان باشد. شاید او را از خانواده طرد کرده بودند که حالا دورادور مجبور بود به ملاقات بیاید.
شانه ای بالا انداخت و به خودش گوشزد کرد این همه کنکاش بیخود را متوقف کند!
نیم ساعت بعد وقتی از جلوی اتاق مریم رد میشد یادش افتاد که به او گفته بود اگر دوباره آن دختر را دید، خبرش می‌کند. کمی دودل بود ولی بالاخره خودش را کنار تخت او رساند.
مریم که تمام مدت فکرش‌ مشغول حرف های او بود با دیدنش فورا پرسید:
- اومده؟
- انگار اصلا نرفته بود! فکر‌ کنم منتظر دکتر نشسته!
- میشه بگین بیاد؟ باید ببینم‌ کیه! منو از کجا می شناسه!
- خوابش‌ برده بود توی سالن انتظار!
کلافه به بالش پشت سرش تکیه زد.
- حداقل می تونین بگین چه شکلیه؟
معلوم بود که می توانست! چه کسی سر و شکل غیرمعمول او را فراموش می‌کرد! با همه ی جزئیاتی که در ذهنش مانده بود شروع به تعریف کرد و هر چه بیشتر می گفت چهره ی مریم بیشتر در هم می رفت. دیگر نمی شنید... هیچ چیز نمی شنید... حتی درست نفهمید پرستار کی رفت...
خشمی که مثل خون در رگ هایش می چرخید رمق دست و پایش شد تا از جا بلند شود. باید همین حالا او را می دید و حد و حدودش را حالی اش می کرد!

لیلا بی خبر از اتفاقات در جریان، غرق خواب بود که دستی تکانش داد. لحظاتی طول کشید تا زمان و مکان و حتی خودش را به یاد بیاورد.
- اینجا چه غلطی می کنی؟
قلبش از ارتفاعی بلند پشت پا خورد و سقوط...
کلاهش را عقب زد و نفرت چشم های مریم مطمئنش کرد که همه چیز واقعی است.
- به چه حقی اینجایی؟
از لای دندان های کلیدشده اش با حرص تمام کلمات را ادا می کرد. لباس بیمارستان تنش بود و حالا که لیلا می توانست‌ صورتش را از نزدیک ببیند، پای چشم هایش کمی گود رفته و صورتش فارغ از خشمی که در چشم های تیره اش می درخشید، لاغر و بیمارگونه نشان می داد.
این غافلگیری مهیب واکنش هایش را گم و گور و حواسش را کند ‌کرده بود... به پاهایش نهیب زد تا بایستد. با این حرکت کاغذهای پرداخت از روی پایش سر خورد و زمین افتاد. خم شد و برشان داشت. به محضی که قامتش راست شد از شدت سیلی ‌سرش بی اختیار به طرفی‌ کج شد.
مریم چنگ زد به کاغذهای میان دستش... چنگش دست های لیلا را خراشید... لیلا که نیمی از صورتش در التهاب یک سیلی می سوخت... لیلا که تمام دلش آتش زیر خاکستر بود و حالا زبانه می کشید...
کاغذها را جلوی چشم های لیلا تکان تکان داد.
- به چه حقی؟ هان؟ به چه حقی راه افتادی و واسم حاتم بخشی می کنی؟ کی بهت اجازه داد؟ چیکاره ی منی؟ حرف بزن! چیکاره منی؟
صدای بلند مریم نگاه های مردم را جلب کرده بود، گرچه که هیچ کدام از آن دو نفر درکی از محیط اطرافشان نداشتند. انگار که در محفظه ای خارج از فضای اطراف، خودشان دو تا بودند و زخمی که زمان کهنه اش نمی کرد...
لیلا نگاهش را از زمین زیر پایش گرفت. خیره ی چشم های مریم لب زد...
- خواهرت...
سیلی دوم رد اولی را پررنگ کرد...
- خفه شو! ببند اون دهنتو! گفتم دور منو خط بکش! گفتم آینه ی دقی! عذابی! نمی خوام ببینمت! تا عمر دارم نمی خوام ببینمت! می فهمی؟ گورتو گم کن!
چند خانم بازوهای مریم را گرفتند و از او دور کردند... هوارش ساختمان را برداشته بود... مردم دوره شان کردند... حراست سر رسید... صداها را می شنید و نمی فهمید... گوشش سوت می کشید...
دید که مریم بی حال میان آغوش غریبه ها افتاد...
جلو رفتنش فقط بی تابی مریم را زیادتر کرد.
- فکر کردی محتاج توام؟ تو؟ هنوز انقدر بدبخت نشدم! می شنوی؟ پس گمشو برو... برو...
حالش را بدتر می‌کرد... می دید که آینه ی دق و عذاب اوست... می دانست...
میان حرف و حدیث و نگاه ها از بیمارستان بیرون زد.
هیچ چیز عوض نمیشد... حتی اگر صد سال می گذشت... تنها راهش این بود که می مرد و از نو یک آدم دیگر متولد میشد...
دلش می خواست به خانه برود... برود جایی که لیلا فقط لیلاست... آینه ی دق و عذاب نیست...
در راه خانه به سختی موتور را کنترل می‌کرد... دست و پایش لمس بود انگار... حالت تهوع بیخ گلویش را چسبیده بود و هر از چندگاه سوزشی دردناک در معده اش می پیچید.
تقریبا نزدیکی خانه بود ولی دیگر نمی توانست پیش برود. کنار خیابان نگه داشت و تا کنار جوی آب تلوتلو خورد. کمرش خم شد و عق زد... زانوهایش خم شد و عق زد... دست هایش به جدول سیمانی ستون شد. اسید گلویش را می سوزاند و بوی تند مشمئز کننده ای شامه اش را... 
احساس سرما می‌کرد و دندان هایش با صدای اعصاب خرد کنی به هم می خورد‌.
- لیلا خانوم؟
محسن دیگر از کجا سر رسیده بود؟
پلک هایش را روی هم فشرد و لبه ی آستینش را به لب هایش کشید.
روی جدول نشست و سرش را میان دست ها گرفت.
نزدیک شدنش را حس می کرد‌.
- چی شده؟ حالتون خوب نیست؟
دوباره با حس تهوع خم شد و عق زد ولی معده اش خالی بود.
- بلند شین ماشین همین جاست بریم دکتر!
آب دهانش را فرو داد و از حس سوزش گلویش صورتش در هم‌ رفت.
- نمی..خواد...
محسن مقابلش روی یک زانو نشست.
- حالت بده پاشو بریم یه دکتر شاید مسموم شدی...
بازوهایش را بغل‌ گرفت و در خودش جمع شد.
- خوب... میشم... برم... خونه... خوب میشم...
محسن دستی میان موهایش کشید و ایستاد.
- می تونی بلند شی؟
لیلا دست سر زانویش گذاشت و ایستاد.
- میریم نمایشگاه بعد اگه حالت بهتر شد که برو خونه وگرنه میریم درمانگاه! باشه لیلا خانوم؟
نگرانی کلامش در آن لحظات که صدای مریم در گوشش میزد، خوب بود... در آن لحظات که گورش را گم‌ کرده بود و مثل روحی سرگردان آواره بود...
مطیعانه سر به تایید تکان داد‌.
حالا می توانست ببیند که موتورش را درست جلوی نمایشگاه فرش یزدانی نگه داشته و بیخود نبود که ناگهان سر و کله ی محسن پیدا شده بود.

دوستان عزیز نظر بزارید ، بزودی پست های جدید رو قرار میدیم :)