دانلود رمان همزاد مرگ

رمان همزاد مرگ


خلاصه رمان همزاد مرگ: به زندگی چنگ انداخته بود... از همان ابتدا که جنینی نارس بود و مادرش از بالای بام پرید... بعدتر که زیر کتک های برادرش جان نمی کند یا حتی زمانی که کودکی نکرده، هلش دادند در بستر گرگ...

شامل فصل اول رمان همزاد مرگ

تمام قسمت های رمان همزاد مرگ ازfatemeh94

دور مچ دست هایش انگار دو حلقه ی آتش بسته بودند. با تمام جانش دست و پا می زد که آزاد شود. پا می کوبید و تخت زهوار در رفته به قیژ قیژ افتاده بود. هرچه جان کند بی فایده... هرچه ضجه زد به دیوار خورد و به گوش هایش برگشت. صدای لخ لخ کفش هایش را شنید... آخ که برگشته بود... آخ که دیگر دیر بود... دست هایش مثل گوشت سلاخی شده از میله های تخت آویزان و بی حرکت ماند. شبیه لاشه هایی که هرچه بگردی نبض ندارند به انجماد افتاد. سایه اش زودتر از خودش بر نعش روی تخت آوار شد... سایه ای که عجیب وزن داشت...خودش که جای سایه اش را گرفت...
همچنان که وحشیانه هوا را به سینه می کشید پلک هایش تا آخرین حد باز شد. تاریکی هوا مرز خواب و بیداری را کمرنگ کرده بود. چنگ انداخت به سیاهی مقابلش... دست هایش را در هوا تکان تکان می داد که دورش کند. دست هایش از لابلای تاریکیِ پوچ سر می خورد و پایین می افتاد. چشم هایش که به تاریکی خو کرد تازه تازه حواسش برگشت. زیر نور کم جان شب گلدان های روی طاقچه را دید. تیک تاک ساعت دیواری را شنید. دست کشید کنارش و تشک سفت و نه چندان راحتش را لمس کرد. نگاهش روی چراغ خواب خاموش قفل شد. نفس نفس هایش کم کم آرام تر شد. پتویی را که گوشه ای جمع شده بود روی تن بی رمقش بالا کشید و جوری در خودش مچاله شد که جنین هم در رحم مادر اینطور خودش را بغل نمی گرفت.
مدتی که نمی دانست چقدر بود به همان حال ماند. تا ابد هم اگر در آغوش خودش می ماند دلش آرام نمی گرفت. یک بغل بی قراری آرامش نمی کرد. باید بلند می شد به دل شهر می زد و سعی می کرد خودش را یک جایی میان دلمشغولی کرایه خانه و پول قبض و خرج خورد و خوراک و نفس کشیدن، جا بگذارد. باید بلند می شد... دست هایش را ستون تن سنگینش کرد و روی زانو ایستاد. نگاه سرگردانش دورتادور اتاق سه در چهاری که خانه اش بود گشت... چند پشتی لاکی، یک تلویزیون کوچک، کمد چوبی قدیمی و چراغ نفتی که همه را از مستاجر قبلی به قیمت خوبی خریده بود. بعدها خودش یک چراغ خواب، یخچال صندوقی و سماور هم خرید. اثاثیه ی اصلی اش همین ها بود. گرچه آن اتاق هم جا برای وسیله ی دیگری نداشت!
رختخوابش را تا کرد، داخل درگاهی دیوار روی هم چید و دست آخر با ملافه ای سفید پوشاند. مقابل روشویی ایستاد و بی نگاه به آینه ی روبرویش چند مشت آب سرد به سر و صورت و گردنش پاشید. تنها امکانات خانه اش همین بود وگرنه حمام و دستشویی داخل حیاط و با بقیه مشترک بود. فقط اتاق خود صاحب خانه مستثنی بود و حمام و دستشویی جداگانه داشت.
سماور را پرآب و روشن کرد. لباس هایی را که دیشب از تن درآورده و روی زمین پخش و پلا افتاده بود، دوباره به تن کرد. حوصله ی چای دم کردن نداشت پس زیر سماور را خاموش کرد و چند قلپ آب جوش هورت کشید فقط برای اینکه گلوی خشکیده اش تر شود. کلاه سیاه بافتنی اش را به سر کشید ولی دم رفتن چیزی یادش افتاد، برگشت و چراغ خواب را چک کرد. حدسش درست بود. لامپ لعنتی اش سوخته بود. قبل از اینکه بفهمد چه می کند لامپ روی دیوار هزارتکه شده بود.
به حیاط قدم گذاشت و زیپ کاپشن بادی اش را تا زیر گلو بالا کشید. سوز آذرماه در آن گرگ و میش اول صبح غوغا می کرد. باید یک شال گردن برای زمستانش می خرید. حوصله ی سرماخوردگی و کنج خانه افتادن را نداشت.
سراغ موتورش که به درخت زنجیر کرده بود رفت. با کمترین سر و صدا زنجیر را باز کرد و همانطور خاموش آن را تا سر کوچه خرکش کرد. همسایه ها به اکرم، صاحبخانه اش، شکایت کرده بودند که سرصبح و آخر شب ما از صدای لکنته ی این مستاجرت آسایش نداریم! همین شد که هر صبح مجبوری موتور را سرکوچه استارت می زد و اگر دیروقت برمی گشت هم موتور خاموش را با خودش می کشاند. اکرم به خاطر همان یک وجب جای پارک گوشه ی حیاط هم سرش منت می گذاشت،گزگ بیشتری نمی خواست به دستش بدهد.
بعد از چندبار هندل زدن بالاخره موتور راه افتاد. مقصدش بانکی در یکی از محله های بالاشهر بود. از چندوقت پیش آنجا را زیرنظر گرفته بود و خیابان های اطرافش را حالا مثل کف دست می شناخت. نزدیکی بانک در جایی که اشراف کاملی به در خروجی داشت به کمین نشست و منتظر سوژه ی مناسبی شد.
رفتارشناس خوبی بود و باید می بود وگرنه روزگارش نمی گذشت. هیچ کدام آن ها صید دندان گیری نبودند. بارها به این فکر کرده بود که می تواند خودش داخل بانک برود و یک شاه ماهی نشان کند اما به ریسک خرامان راه رفتن جلوی دوربین ها نمی ارزید. دلش هم نمی خواست کسی را به عنوان شریک دنبال خودش راه بیندازد. از یک چشم و گوش اضافی بدش نمی آمد ولی دردسرهای خودش را داشت و او دنبال اینطور دردسرها نبود. تنهایی خودش را ترجیح می داد.
کم کم داشت تصمیم می گرفت امروز را به کار دیگری بگذراند که یک نفر توجهش را جلب کرد. پسرجوان لاغر اندام و شیک پوشی همانطور که کیف چرم قهوه ای رنگی را زیر بغلش محکم گرفته بود از بانک بیرون زد. نگاهش دور و اطراف چرخ خورد و بعد انگار که توصیه ای یادش آمده باشد کمی راحت تر کیف را از دسته اش در دست گرفت. موبایلش که زنگ خورد و مشغول صحبت شد، کمی آنطرف تر کسی کلاه کاسکت طلق دودی اش را به سر گذاشت و پرگاز از پشت سر نزدیکش شد. دست چپش بند فرمان بود و دست دیگرش را دور دسته ی کیف مشت کرد. گوشی موبایل از دست جوانک افتاد، دو دستی کیفش را چسبید و چندقدم همراه موتور کشیده شد اما با لگدی که به صورتش خورد دست هایش سست و پخش آسفالت شد. همانطور که دو دستی صورتش را چسبیده و از درد تا خورده بود فریاد می کشید...
. - دزد! دزد! بگیرینش!
لحظاتی بعد ماشین آخرین مدلی درست در نیم قدمی اش روی ترمز کوبید. برق امید در چشم های اشک آلودش درخشید. به آنی تن خرد و خمیرش را جمع کرد و روی صندلی جلو نشست. فریادش ماشین را پر کرد.
- برو دنبالش داداش! از اینور رفت!
و با دست انتهای خیابان را نشان داد. ماشین از جا کنده شد. بغضش که یکمرتبه ترکید خون در رگ های برادرش جوشید.
- به قرآن اگه بخوای زرزر کنی محسن پرتت می کنم پایین! تو غلط کردی تنهایی اومدی دنبال چک نقد کردن!
- آقاجون گفت نقدش کنم منم گفتم یه بار که روم حساب کرده بچه بازی درنیارم و تنهایی از پسش بربیام... ولی عرضه ی اینم نداشتم... آره داداش غلط کردم... خاک بر سر من...
فرمان میان انگشتانش مشت شده بود و عقربه ی سرعت سنج همینطور بالا و بالاتر می پرید.
- نرو روی اعصاب من! هروقت من مردم بشین بالای قبرم اینجوری زار بزن مرتیکه!
فریادش کارساز بود و اشک های برادر کوچکتر بند آمد! خم شد و از جعبه ی دستمال داشبورد پنج شش تایی پشت هم بیرون کشید.
- بذار روی صورتت! همینطور داره خون میاد... آدم نیستم اگه اون عوضیو پیدا نکنم و توی صورتش نکوبم!
همینطور که چشم می گرداند، کنار خیابان چشمش به کیف چرم برادرش افتاد.
- از همین مسیر رفته! می گیریمش!
پدال گاز را تا انتها فشرد و به خودش قول داد اگر شده این شهر لعنتی را زیر و رو کند باید او را پیدا کند.
فکرش را هم نمی کرد آن جوانک این همه پول به همراه داشته باشد اما انگار امروز بخت با او یار بود! فقط کاش سفت و سخت به مالش نمی چسبید که آنطور توی صورتش نکوبد... حالا فوقش کمی صورتش کبود میشد بیشتر از این که نبود! سعی کرد بی خیال فریاد از سرِ دردی که هنوز توی گوشش زنگ میزد، فقط به پولی که کاسب شده بود فکر کند. دقیق نشمرده بود ولی می دانست آنقدری پول در جیب کاپشنش هست که حتی می تواند موتورش را عوض کند یا یک اجاق گاز بخرد! اصلا شاید میشد خانه ی بهتری کرایه کند و کل زمستان را در آن دخمه سگ لرزه نگیرد! شال گردن را داشت فراموش می کرد! می رفت و یکی از آن ابریشمی های لطیف می خرید! همانطور پشت موتور به افکار مزخرفش پوزخند زد! به چه دردش می خورد... هیچ کدام این ها به دردش نمی خورد وقتی شب ها از خواب می پرید و از وحشت به خودش می پیچید شال ابریشمی به کارش نمی آمد...
در کسری از ثانیه نفهمید چطور و از کجا ماشینی به سرعت از کنارش عبور کرد و درست جلویش پیچید. چشمش که به آن جوانک خورد حساب کار دستش آمد. بخت چندان هم با او یار نبود! عرض خیابان بند آمده بود اما او هم کسی نبود که بخواهد اینطوری در تله بیفتد. فرمان را در جا چرخاند و راه پیاده رو را در پیش گرفت. کوچه پس کوچه های اینجا را برای چنین روزی حفظ کرده بود. می دانست انتهای این خیابان چند کوچه ی باریک است که ماشین رو نیستند. اگر به اتوبان می زد در مقایسه با ماشین آن ها هیچ شانسی نداشت پس باید در همین کوچه ها گم و گورشان می کرد.
تا انتهای خیابان او در پیاده رو می راند و آن ها سایه به سایه دنبالش بودند. اولین کوچه را پیچید و آن ها متوقف شدند. نفسش را آزاد کرد. می دانست تا بخواهند دور بزنند و مسیرش را در خیابان بعدی ببندند او از آنجا دور شده. عرق سردی روی تیره ی پشتش راه گرفته بود. برای دقایقی خودش را پشت میله های زندان دیده بود. زندان باید جای تاریکی باشد... از تصورش هم لرزه بر اندامش افتاد. تصوری که چندان هم دور نبود. یک نفر به خودش قول داده بود هرطور شده او را به چنگ بیاورد.هرطور شده یعنی یک کوچه ی باریک جلودارش نبود! پول هنگفتی در جیب اولین موتور سوار عبوری که اتفاقا موتور سرپایی هم داشت، گذاشته و ترکَش نشسته بود.
به تقلای دزد مفلوک با آن موتور لکنته اش پوزخند زد. فهمیده بود دنبالش هستند ولی راه فراری نداشت. بیچاره نمی دانست روی بد کسی دست گذاشته و با دست خودش قبرش را کنده! 
- بگیر بغلش! 
- موتورم به دیوار بگیره...
- میگم برو هرچی شد با من!
پهلو به پهلویش که رسیدند به بازوی مردک حیف نان لگد کوبید که کنترل موتور برای لحظه ای از دستش خارج شد اما نایستاد.
فریاد کشید...
- بزن بغل تا مادرتو به عزات نشوندم!
هشدار داده بود پس خونش پای خودش بود! دوباره که کنارش رسیدند با تمام توانش لگدی به بدنه ی موتور کوبید که این بار تعادلش را کاملا از دست داد و صدای گوشخراش برخوردش با دیوار کوچه را پر کرد. موتور روی بدنش افتاد و درست مثل یک زن فریاد کشید.  پوزخندش پررنگ تر شد. دلش به رحم نمی آمد. وقتی کسی روی نقطه ی ضعفش دست می گذاشت دلش از سنگ میشد و حالا این دزد از همه جا بی خبر دست گذاشته بود روی برادر یکی یکدانه ی سبحان یزدانی.
 - یوقت بلایی سرش نیومده باشه؟
اخم پررنگی تحویلش داد.
- شما نمی خواد واسه دزد جماعت دل بسوزونی! اینم بذار روی اون پولایی که بهت دادم و به سلامت!
تراولی داخل جیبش گذاشت و او که دنبال دردسر نبود و پول بدی هم گیرش نیامده بود، رفت به سلامت!
بالای سر دزد به دام افتاده ایستاد. داشت جان می کند که موتور را از روی پایش بلند کند. سایه اش را که حس کرد تقلاهایش بیشتر شد. بی خیال درد کشیدن او کنارش نشست و یقه اش را در مشت گرفت.
- فکر کردی به همین راحتیه؟ بزن در روییه؟ نه حیوون! نه حرومزاده! یه وقتم می خوری به پست یکی مثل من که تا دمار از روزگارت در نیاره ول کن نیست!
 چهره ی غرق خون محسن جلوی چشمش بود و این خون بود که جلوی چشمش را گرفته بود.
کلاه کاسکت را به ضرب از سرش بیرون کشید... خشمش شد مشت و فرود آمد... دلش خنک نشد... دومی را باید محکم تر می زد... اما یک چیزی درست نبود...
این صورت ظریف خون آلود...
این جیغ نازک...
این بدن نحیف به لرز افتاده...
این ها متعلق به یک مرد نبود...
- تو... تو زنی؟ 
عقب کشید و سر زن، بی حال روی زمین افتاد... تا به حال روی این جنس ظریف دست بلند نکرده بود. اما حالا... ناله های از سرِ دردش او را به خود آورد. فورا بلند شد و موتور را از روی بدنش کنار زد.  چشم هایش روی هم افتاده بود. ترس برش داشت. حالا که دقیق نگاه می کرد چیزی بیشتر از یک دخترک بیست ساله نبود. خدایا... دوباره کنارش زانو زد. 
-هی دختر! چشماتو باز کن! مگه کری؟ میگم باز کن چشماتو!
صدایش از سر ترس بالا رفته بود اما دخترک هم ترسید و درز پلک هایش باز شد.
- آهان حالا شد! حق نداری چشماتو ببندی! شیرفهم؟ 
سر تکان داد به تایید و اشکش چکید روی خاک. زندان سیاه بود... به سیاهی چشم های این مرد... 
- درد داری؟ 
این جمله... این جمله ی نفرین شده...
اشک هایش رگبار شد و صورتش را پوشاند... 
- کجات درد می کنه؟ می تونی بلند شی؟ 
چند بار پرسید و وقتی جوابی جز گریه از او ندید بیشتر از این وقت را تلف نکرد. یک دست زیر گردن و دست دیگرش را زیر زانوهایش انداخت و او را از زمین کند. تازه می دید پاچه ی شلوار سیاه رنگ دخترک بیچاره خیس از خون است.  محسن سر خیابان بعدی با ماشین منتظر ایستاده بود تا راه را بسته باشد. باید هرچه زودتر دزدی را که مثل ابر بهار روی دست هایش اشک می ریخت به بیمارستان می رساندند. همین که چشمش به سبحان خورد از ماشین بیرون پرید. مردمک هایش از ترس دودو می زد. 
- کشتیش داداش؟
- کم چرت بگو! باید برسونیمش بیمارستان! 
او را روی صندلی عقب خواباند و رو به چشم های بسته اش تشر زد.
- مگه نگفتم حق نداری ببندی چشماتو؟ 
چشم هایش که نیمه باز شد انگشت اشاره اش را به تهدید بالا آورد. 
- یکبار دیگه ببینم چشماتو بستی بیچاره ات می کنم!
پشت فرمان نشست، آینه را روی صورت دختر تنظیم کرد و به سمت نزدیکترین بیمارستان گازش را گرفت.
- فکرشم نمی کردم دختر باشه! اگه بمیره... 
- محسن ببند دهنتو! 
-  سن و سالی نداره داداش... 
چراغ قرمز را رد کرد و این بار بلندتر گفت.
- چرا خفه نمیشی بچه؟
نگاهی به پلک های نیمه باز دخترک انداخت و بیشتر پا را بر پدال فشرد. چیزی تا بیمارستان نمانده بود...
دخترک صداها را  از درون چاه می شنید... تصاویر را درهم می دید. کسی که می دانست دیگر وجود ندارد در سرش حرف می زد... 
" درد داری؟ کمه... خیلی کمه... معلومه که درد نداری... ادا در نیار توله! می خوام دردو نشونت بدم... چیزی نشده هنوز... هنوز به جاهای خوبش نرسیدیم ...مونده... مونده تا بفهمی توله سگ من... "  
پلک هایش روی هم افتاد و این بار حتی از ترس فریادهای سبحان هم باز نشد.***
-گفتم آقاجون نفهمه! رفتی مو به مو همه چیزو گذاشتی کف دستش؟ از اولم اشتباه کردم به تو زنگ زدم! حرف نمی مونه چرا توی دهنت آخه پسر؟
صدای شاکی سعید حمدی، وکیل پدرش، از آن طرف خط بلند شد. 
- من چیزی به حاج آقا نگفتم! وقتی زنگ زدی کنار ایشون بودم و بالاخره از حرفام یه چیزایی دستگیرشون شد! بعدم پیگیر قضیه شدن! من که نمی تونستم دروغ بگم بهشون!
شقیقه هایش را فشرد. 
- بحث کردن با تو فایده نداره! کار خودتو کردی دیگه!  
تماس را قطع کرد و سرش را به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داد. محسن را که در انتهای راهرو دید تکیه ی سرش را برداشت. 
- چی شد؟ حالش چطوره؟
- پاش شکسته که گچ گرفتن. دارن به زخماش می رسن. مشکلش زیاد جدی نیست.
با شنیدن این حرف ها دستی به صورتش کشید و زیر لب "خدارو شکری" زمزمه کرد. 
- پس چرا بیهوش شد؟
- دکترش می گفت احتمالا به خاطر شوک تصادفه... حالا یه سری عکس و آزمایشم ازش گرفتن که مطمئن شن سرش ضربه نخورده باشه... 
بینی و گونه ی ورم کرده و کبودش دل برادر بزرگترش را ریش می کرد. تلنگر آرامی به پانسمان روی گونه اش زد و دستی پشت کتفش کوبید.
 - پاک از ریخت افتادی خوشتیپ! 
محسن به خنده افتاد و بلافاصله خنده اش از درد مچاله شد. 
- یه چیز میگم درست حسابی خنده ات بماسه! آقاجون و سعید دارن میان بیمارستان!
 -چــی؟
- من به اون سعید دهن لق زنگ زدم که خودشو برسونه مرتیکه برداشت همه چیو به آقاجون...
نگاهش به صفحه ی موبایلش خورد. 
- بفرما! خودشه! حتما رسیدن! 
دقایقی بعد پدرش که بعد از دیدن حال و روز دخترک، گره ی ابروهایش از هم باز نمیشد، خواسته بود با سبحان تنها باشد و حالا با چشم هایی مواخذه گر منتظر توضیح بود. 
- خودت از سیر تا پیاز ماجرا رو میگی سبحان! سعید دست و پا شکسته حرف می زنه! می خوام مفصلشو از خودت بشنوم! 
دروغ گفتن را بلد نبود آن هم به پدرش... همانطور که خواسته بود از سیر تا پیاز گفت و برای بار چندم تاکید کرد:
- محسن این وسط بی تقصیره آقاجون! طرف ناغافل اومد زد و در رفت! بعدشم که هرچی شد گردن منه! محسن...
- لااله الا الله... صدبار شنیدم بسه دیگه! 
- شما اصلا چرا این بچه رو تنهایی فرستادین دنبال چک نقد کردن؟ پول فدای یه تار موش ولی اگه بلایی سرش میومد... 
- می فرمایین بنده تقصیرکارم دیگه سبحان خان؟ الانم باید جواب پس بدم؟ 
از خجالت سرش پایین افتاد.
- من همچین حرفی نزدم... پسر خودتونه حاجی اختیارش دست شماست... 
صدایش پایین تر رفت و به چشم های روشن پدرش خیره شد. 
- فقط میگم شما رو به خدا انقدر به این بچه سخت نگیرین...
- دیگه بچه نیست! الانم بحث ما این چیزا نیست! بحث ما اون دختره که حضرت عالی خیال کردی با پهلوون طرفی و حسابی زور بازو نشون دادی!
- شما منو اینجوری شناختی؟ خداشاهده به خیالمم نمی رسید طرف دختر باشه! 
- می تونه از دستت شکایت کنه! 
به آنی دستش مشت شد و ابروهایش در هم رفت. 
- بیخود کرده دختره ی دزد! جرئت داره غلط اضافی بکنه تا خودم بنشونمش سرجاش!
- سبحان! 
نفسش را کلافه بیرون داد و سعی کرد جلوی پدرش زبان به دهان بگیرد.
- اگه راضی نشه و حقشو بخواد من خودم پشتشم! توام اگه بخوای شاخ و شونه بکشی خودم شاختو می شکنم! 
- کدوم حق حاجی؟ طرف دزده! زده توی صورت برادر من! توقع داشتین بهش دست مریزاد می گفتم؟ 
- مگه تو مامور قانونی؟ زدی بنده ی خدا رو لت و پار کردی عین خیالتم نیست! من بزن بهادر تربیتت نکردم سبحان! 
- دست شما درد نکنه که حالا ما شدیم بزن بهادر و یه دزد از خدا بی خبر شد بنده ی خدا! من میرم ببینم اون بنده ی خدا حرف حسابش چیه! 
- با هم میریم! 
لحن قاطع یزدانی بزرگ جایی برای مخالفت نمی گذاشت. دخترک هیچی ندار حالا وکیل مدافع پیدا کرده بود! 
اتاق خالی را که دید بی توجه به صدازدن های پدرش به سمت استیشن پرستاری دوید. رو به پرستاری که قبلا هم دیده بود پرسید: 
- اون دختره که من صبح آوردم کجاست؟
پرستار تحت تاثیر صدای بلند او سرش را از دفتر و دستک مقابلش بیرون کشید و پراخم جواب داد:
- می خواستین کجا باشه؟ خوابه روی تختش! مثل بقیه ی مریضا! چه خبرتونه شما؟ بیمارستانو به هم ریختین...
برای شنیدن وراجی هایش نماند و به سمت خروجی پا تند کرد. نگاهش مثل عقابی که به دنبال شکاری خاص باشد همه جا را زیرنظر گرفته بود. چقدر احمق بود که به سادگی اشک ها و غش و ضعف یک شیاد باورش شد. دزد چموش خودش را به مظلوم نمایی زده بود که فرصت مناسب پیدا کند و با پول ها فرار کند. سبحان یزدانی نبود اگر این دختر را که فکر می کرد زیادی زرنگ است سرجایش نمی نشاند! 
محوطه ی بیمارستان را زیر و رو کرد اما خبری از او نبود. سوار ماشین شد تا خیابان های اطراف را هم بگردد. زیاد از بیمارستان دور نشده بود که چشمش به زنی چادری و ویلچرنشین افتاد که برای تاکسی دست تکان می داد. نگاهش از آن زن گذشت ولی دوباره برگشت و چشم هایش ریز شد.یک زن تنها... چادرش که کمی کنار رفت و پای در گچش معلوم شد سرعتش را زیاد کرد و در فاصله ی کمی از چرخ های ویلچر ترمز گرفت.
از سایش وحشیانه ی لاستیک روی آسفالت و توقف آن ماشین نحس در فاصله ی یک وجبی اش، چیزی میان سینه اش فرو ریخت. باز هم... باز هم پیدایش کرده بود. مستاصل نگاهی به دور و بر انداخت. با پای علیلش کجا می خواست برود...
- احوالات خانوم دزد فراری؟
دست در جیب و به ظاهر خونسرد بالای سرش ایستاده بود.
- فکر بدی نبود!
گوشه ی چادرش را گرفت و به ضرب رها کرد.
- اما جواب نداد! راستی...
دسته های ویلچر را گرفت و کمی خم شد.
- می دونستی من مسخره ی دست تو یه الف بچه نیستم؟ می دونستی صبرم یه اندازه ای داره؟ سعی کن دیگه صبر منو اندازه نگیری!
کاش سایه ی سنگینش را عقب می کشید. عقب می رفت... آنقدر عقب که هیچ نشانی از او نبیند...
سبحان می خواست او را سوار ماشین کند که دست هایش را روی چرخ ویلچر گذاشت و مانع شد. قبل از اینکه حرفی بزند دخترک بالاخره به حرف آمد
. - هرچی... هرچی پول زدم... برمی گردونم... اصلا اینجاست... همش اینجاست...
دست کرد در جیب کاپشنش، تراول ها را بیرون کشید و به سمت مرد دراز کرد.
- همش همینه! بشمر! یه دونه ازش کم نشده!
سبحان پول ها را از دستش گرفت.
- ببین من پولتو پس دادم... حساب بی حسابیم! بذار من برم!
بی دردسرتر بود اگر همین جا راهی اش می کرد. معلوم بود دخترک ساده تر از این حرف ها است که بداند می تواند ادعای شکایت کند. نگاهش روی پای در گچ و پانسمان روی گونه اش چرخید. نیمه ی چپ صورتش به کل متورم بود و زیر چشمش انقدر باد کرده بود که چشمش نیمه باز بود. هنوز نتیجه ی آزمایشاتش هم معلوم نبود.
- باید برگردیم بیمارستان!
- من برنمی گردم! پولتو پس دادم دیگه چی از جونم می خوای؟ ما رو به خیر و شما رو به سلامت! عزت زیاد!
دوباره داشت می رفت که برای خودش تاکسی بگیرد! عجب زبان نفهمی! راهش را بست و پول را جلوی صورتش تکان داد.
- فکر کردی مسئله فقط پوله؟ نه خانوم! شما مجرمی! معلوم نیست همینجوری چند نفرو بدبخت کردی! میریم بیمارستان بعدم مامور خبر می کنم! یه مدت که رفتی زندان آدم میشی!
- تو که آدمی چرا حالیت نمیشه؟ پولتو که دادم! اگرم یه دونه خوابوندم توی صورت اون یارو جوری منو زدی که نمی تونم راه برم! تموم تنم درده! هنوز دلت خنک نشده؟ کینه ی شتر داری؟ - درست صحبت کن ببینم انگار زیادی لی لی به لالات گذاشتم دختره ی دزد!
مثل پرکاه دخترک را روی صندلی ماشین پرت کرد. نمی دانست فغانش واقعا از سر درد است یا فقط نقش بازی می کند. ویلچر را پشت ماشین گذاشت و به طرف بیمارستان راه افتاد
. مدام به شیشه ی ماشین می کوبید و دستگیره را کم مانده بود از جا بکند. پرنده ی آزاد را هم اگر در قفس می انداختند اینطور بال بال نمی زد...
- بذار برم! باز کن این در لامذهبو! نمی تونی منو بندازی هلفدونی عوضی! من نمیرم! نمیرم!
- بتمرگ سر جات!
با دادی که زد سکوت به یکباره اتاقک ماشین را تسخیر کرد. خودش را آدم عصبی مزاجی نمی دانست اما امروز خسته شده بود از بس یک بند بر سر این و آن فریاد کشیده بود. گوشی موبایلش را برداشت و وانمود کرد به شماره گیری.
- وقتی زنگ زدم 110 حساب کار دستت میاد!
موبایل را از دستش قاپید و پشت سرش برد. می خواست یک داد دیگر بزند که پشیمان شد. با صدایی کنترل شده و رگه دار از خشم گفت...
- بده من اون موبایلو!
سری به چپ و راست تکان داد و اشک های جوشیده در کاسه ی چشم هایش سرریز کرد.
- لعنتی مگه چیکارت کردم؟ چیکار کنم دست از سرم برداری؟ یه دزد ناشی رو بندازی زندون عدالت روی زمین برقرار میشه؟ خیالت راحت میشه من سابقه دار بشم؟
چشم های خیسش را در زاویه ی بازو و ساعدش پناه داد. چقدر شبیه دختربچه ها به نظر می رسید. صدایش گنگ و خفه بود اما به گوش های تیز سبحان خورد.
- من دق مرگ بشم خیال همه راحت میشه...
- تو که انقدر از زندان رفتن می ترسی واسه چی دزدی می کنی؟ آخر و عاقبت دزد جماعت فکر کردی کجاست؟
جوابی نشنید و بیشتر هم پیگیر نشد. دخترک با دیدن ماشین پلیسی که در محوطه ی بیمارستان پارک شده بود به سمت در هجوم برد.
- پلیس خبر کردی! آشغال نامرد! باز کن این درو مرتیکه نسناس! بازش کن...
با ترمز محکمی که گرفت، پیشانی دختر به داشبورد خورد و همه ی داد و قالش به ناله هایی بلند تبدیل شد. دو دستش را به پیشانی گرفت و خم شد.
- هنوز یاد نگرفتی توی ماشین می شینی کمربند ببندی؟
- حیوون وحشی! مرتیکه ی روانی! مگه آزار...
پیاده شد و در را به روی سیل فحش هایی که روانه اش شده بود بست! در فاصله ای که می خواست ویلچر را از پشت ماشین بیاورد، دزد ناشی هم به زحمت پیاده شده بود و داشت لنگان لنگان به طرف خروجی می رفت! تلاشی برای برگرداندنش نکرد! دست به سینه به ماشین تکیه داد و صدایش را بالا برد تا به گوشش برسد.
- تا سه می شمارم و تو روی این ویلچر نشستی! وگرنه دوره ی درمانتو توی درمانگاه زندان می گذرونی! یک...
عرق از سر و رویش می ریخت و نفس هایش سرجا نبود... با این حال چند قدم بیشتر دور نشده بود! باید می پذیرفت فرار غیرممکن است و بیشتر از این خودش را مقابل نگاه آن مردک مضحکه نمی کرد!
- دو...
ایستاد و پله پله نفس بلندی به ریه هایش کشید... همانطور که پای در گچش را روی زمین می کشید عقب گرد کرد. به وضوح تعادل نداشت و پای سالمش هم سست و لرزان بود... قبل از اینکه پخش زمین شود سبحان ویلچر را به سمتش هدایت کرد. در آستانه ی افتادن مثل قایق نجات به ویلچر چنگ زد و سنگینی تنش را رها کرد.دنیا جلوی چشم هایش چرخ می زد و می رقصید... برای لحظاتی پلک های سنگینش را روی هم فشرد...
- حالت هنوز انقدری خوب نشده که از بیمارستان بزنی بیرون و روی پا وایستی!
این را گفت و ویلچر را به جلو هل داد. صدای بی روحش که معلوم بود مثلا می خواهد انسانیت خرج کند، حالش را بدتر می کرد. مردمک هایش رد ماشین پلیس را که حالا ماموری پشت فرمانش نشسته بود دنبال کرد. در کمال تعجب راه خروج را در پیش گرفت و از جلوی چشم هایش محو شد! پس چرا قبل از دستگیری او از آنجا رفته بود؟ نکند...
سر بالا گرفت و به چهره ی سنگی مرد خیره شد.
- اصلا دنبال من نبودن نه؟
- مگه من گفتم دنبال تو اومدن؟
- کرم داری؟ خوشت میاد تن و بدن منو بلرزونی؟ بهت میگم کینه شتری نگو نه!
قبل از اینکه بخواهد ادبش کند پدرش را دید که به سمتشان می آمد.- کجا رفتی با این حالت دختر جان؟ بهت گفتم صبر کن حالت که بهتر بشه باید با هم حرف بزنیم...
برخورد کوتاهی با این پیرمرد داشت ولی همان موقع هم معلوم بود حداقل از پسرش آدم تر است!
- حرفی نمونده! من هرچی زدم برگردوندم دست شازده پسرت! به خودشم گفتم حساب بی حسابیم ولی انگار حرف آدمیزاد نمی فهمه! شما که زبون بچتو بلدی خودت یه جوری حالیش کن دست از سر من برداره!
-صداتو بیار پایین دختره ی بی سر و پا! به چه حقی...
-سبحان درست حرف بزن!
باورش سخت بود که به خاطر او به آقازاده اش آنطور غریده باشد! - درست حرف می زنم اگه درست حرف بزنه!
- استغفرالله... این دختر حالش مساعد نیست... ببرش توی اتاقش... همونجا سنگامونو وا می کنیم!
به کمک پرستار دخترک روی تخت دراز کشید. یزدانی بزرگ روی صندلی کنار تختش نشست و سبحان مثل فرشته ی عذاب بالای سرش ایستاد.
- می دونم حالت زیاد خوش نیست ولی لازمه یکسری مسائل روشن بشه که خدای نکرده ما مدیون شما نباشیم...
مدیون؟! حرف هایی که برای دفاع از خودش نوک زبانش آماده نگه داشته بود، سر خورد و به ته حنجره اش برگشت.
- آقاجون میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
- هر حرفی داری همین جا بزن! اگرنه بذار من حرفمو بزنم! سکوت چندثانیه ای را دوباره خود یزدانی پدر شکست.
- ما یه حق و حقوقی داریم... می تونیم شکایت کنیم... هم برای دزدی هم برای اون ضرب شستی که شما روی صورت پسر من نشون دادی!
- من که پولتونو... دستش با تسبیح چوبی که کف مشت داشت بالا آمد و دخترک ناخودآگاه حرفش را نصفه نیمه رها کرد.
- شما هم یه حق و حقوقی داری! می تونی به خاطر ضرب و شتم شکایت کنی از پسر من!
صدای اعتراض "حاجی" گفتن سبحان در سکوت پر از بهت دختر پیچید.
- می تونی کاری کنی که این پسر پاش به دادگاه باز بشه و چوب حراج بزنی به اعتبار و آبروش! بالاخره هر چیزی حساب کتابی داره روی زمین خدا!
- حاجی این حرفا چیه؟ راه یادش میدین که منو زمین بزنه؟ به خدا آدم توی کار شما می مونه! شما پدر منی یا وکیل مدافع این دختره ی دزد؟
آرامش سبز چشم های پدرش ذره ای بر هم نخورد.
- این دختره ی به قول تو دزد به گردنت دینی داره که باید ادا کنی! وقتی کظم غیظ بلد نیستی و دل و دینت میشه انتقام باید حواست باشه که یه آن... می شنوی سبحان؟ یه آن ممکنه پات بلغزه و جای مظلوم و ظالم عوض بشه!
نگاهش روی پای در گچ و صورت از شکل افتاده ی کسی که روی تخت افتاده بود چرخ خورد. جای مظلوم و ظالم عوض شده بود؟ دین به گردنش بود؟ تیره ی پشتش لرزید...
- حالا تصمیم با خودته دختر من! بخوای حقتو بگیری مطمئن باش کسی توی این اتاق جرئت نمیکنه جلوت دربیاد! من خودم قرص و محکم پشت حقت وایستادم!
بیشتر اوقات نگاه سبزش به جای چشمان او، خیره به تسبیح میان مشتش و انگشتر دُر بی رنگش بود. او اما تمام مدت، درست مثل آدم ندیده ها به این پیرمرد که انگار از سیاره ی دیگری فرود آمده و هنوز میان گرگ های زمین نگشته، خیره شده بود. بارها به ذهنش رسید که همه ی این ها یک بازی مسخره است. اما رفتار کلافه ی پسرحاجی نشان می داد که واقعا از حرف های پدرش راضی نیست.
لب های خشکیده اش را خیس کرد و کمی روی تخت جابجا شد. ذهنش درست کار نمی کرد... ذهن تیز و پردازشگرش، کند و به دردنخور شده بود! او را دختر من صدا کرده بود... گفته بود که پشت حقش می ایستد... نه! نه! اینطور نگفته بود! گفته بود قرص و محکم پشت حقش می ایستد! تا به امروزِ عمرش هیچ کس هیچ حقی به او نداده بود... حالا چه برسد به اینکه خودش یک تنه پشت حق او بایستد! دیوانگی نبود اگر به گوش هایش شک می کرد؟ صداقت این مرد انگاری پسر خودش را هم دیوانه کرده بود! او که جای خود داشت! اما باورش نمیشد! به کتش نمی رفت یک نفر بالاخواه حق او دربیاید... او که یک عمر خودش هم خودش را محق نمی دانست...
- کدوم حق؟ یعنی میگی می تونم از آقازاده ات شکایت کنم؟
پلک های حاجی به نشانه ی تایید روی هم رفت.
- بعدم حاج آقا شازدشو ول می کنه و میاد از حق من دفاع کنه؟
با تایید یزدانی پدر، صدایش بالا رفت.
- برو بابا ما رو اسکل گیر آوردی! راستشو بگین چه خوابی برام دیدین شماها؟
با ضربه ای که درست کنار بالشش فرود آمد نطقش کور شد.
- دهنتو می بندی یا خودم ببندمش؟
- سبحان! امروز انگار یه آدم دیگه جلوی رومه نه پسری که بیست و هفت سال بزرگش کردم!
حرف خانواده که میشد کاسه ی صبر سبحان کوچک می شد و به اشاره ای سرریز می کرد... چطور طاقت می آورد کسی جلوی رویش به پدرش درشت بگوید؟
دست هایش مشت شد و در مقابل سرزنش های پدرش که امروز تمامی نداشت، خاموش ماند. حاجی چند مهره ی تسبیح را زیر انگشتانش لغزاند و بعد حرف را از سر گرفت.
- حرفی که می زنم یعنی در توانم هست که به زبون میارم! از این بابت خاطرت جمع باشه دخترم! بهتره روی حرفام فکر کنی و بعد تصمیمتو بگی! ما هم دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم تا استراحت کنی... در ضمن...
همانطور که از روی صندلی بلند میشد نفسش آه شد و جگرسوز از سینه بیرون ریخت. چشم های روشنش شرمنده بود یا اشتباه می کرد؟
- عذرخواهی زبونی دردیو دوا نمی کنه ولی من شرمنده ی رفتارای پسرمم...
برای سبحان چه حرفی از این بدتر؟ پدرش خوب بلد بود تیر را کجا بزند که غرور آشیل جوانش از پا بیفتد...
دخترک با همه ی زبان تند و تیزش حرفی روی زبانش نمی چرخید. او دزدی کرده بود، حالا این پیرمرد عذر می خواست و شرمنده بود... این مرد چرا معادلات را به هم می ریخت؟
بی آن که بخواهد یا بداند سرش پایین افتاد و این شرم از نگاه یزدانی بزرگ دور نماند.
- من پیر شدم و بعضی وقتا یه چیزایی از خاطرم میره! دم رفتن باید یادم بیفته که فراموش کردم خودم رو معرفی کنم! احمد یزدانی هستم... ایشون هم پسر بزرگم سبحان... و پسر دیگه ام محسن رو هم قبلا باهاش آشنا شدی!
لابد همان پسر لاغراندامی را می گفت که با لگد به صورتش کوبیده بود! عجب آشنایی خوشایندی! سرش باز هم بیشتر در یقه فرو رفت.
- شما خودت رو معرفی نمی کنی دخترم؟
بیست و دو سالش بود و همه ی این سال ها هیچ کس اینطور با احترام و از سر ادب از او نخواسته بود خودش را معرفی کند... هیچ وقت مراسم معارفه ی اینچنینی را تجربه نکرده بود... چرا با او طوری برخورد می کرد که انگار نه انگار با یک دزد طرف است؟ چرا این همه او را با مفهومی به نام خجالت آشنایی می داد؟
- لیلا...
صدایش می لرزید و گنگ و آرام بود... آخر این بغض بی هوا و بی خبر از کجا سر رسیده بود؟ با سرفه ای کوتاه گلویش را صاف کرد.
- اسمم لیلاست!
آه از نهاد سبحان بلند شد. بین این همه اسم آخر چرا لیلا...آه از نهاد سبحان بلند شد. بین این همه اسم آخر چرا لیلا... فورا نگاهش به سمت پدرش برگشت... چشم های روشنش انگار در لایه ای از غبار فرو رفته بود. نفس عمیق پیرمرد و بازدمی که آه شد آتش به جان پسرش انداخت. داغ دل پدرش هیچ وقت کهنه نمیشد...

- ما می ریم تا با خیال راحت استراحت کنی...

بدون حرف دیگری از اتاق بیرون رفت و سبحان هم پشت سرش روانه شد.

دستی را که می خواست روی شانه ی پدرش بگذارد، مردد مشت کرد.

-آقاجون؟

- من باید چندتا تماس بگیرم! دنبالم نیا سبحان!

کمتر از یک ساعت بعد، یزدانی پدر تصمیمش را گرفته بود و هرکس او را می شناخت خوب می دانست که از تصمیماتش برنمی گردد!

***

وانت کارگاه را با یک راننده در اختیارش گذاشته بودند تا هرچه وسیله داشت با خودش ببرد. هنوز نصف وانت هم پر نشده بود که اتاقش خالی شد. نگاهش دورتادور آن چهاردیواری گشت. دلش برای اینجا تنگ نمیشد. درست تر این بود که هیچ کجای دنیا جایی را سراغ نداشت که دلتنگش کند... دلتنگی حاصل دلبستگی بود؟ دلش بسته ی هیچ چیز نبود...

یک دستش بند عصا بود و با دست دیگرش سعی داشت به زور هر سه گلدان سفالی روی طاقچه را بلند کند. راننده ی وانت که وسیله ها را هم خودش بار زده بود، خواست گلدان ها را بگیرد که دستش را عقب کشید.

- نه اینا رو خودم می ذارم جلو! پشت وانت یوقت می شکنه!

- باشه می ذارم جلو!

مرد که می خورد چهل را رد کرده باشد، گلدان ها را از دستش گرفت و همانطور که دور میشد صدایش را بلند کرد:

- دیگه وسیله ای نیست؟ همینا بود؟

- موتورم بذاری پشت وانت دیگه تمومه!

باید در اولین فرصت دستی به سر و گوش موتورش می کشید. بعد از آن که به لطف پسرحاجی زمین خورده بود، دیگر روشن نمیشد.

عصا را زیر بغلش جابجا کرد و به حیاط رفت. سنگینی نگاه همسایه های فضولش را حس می کرد.

باید خداحافظی می کرد؟ خب که چه! مراسم بدرقه که نبود! شرط می بست همگی از رفتنش خوشحال بودند! از آن آدم خوب هایی نبود که پشت سرش کاسه ی اشک بریزند که برگردد! پشت سرش تف و لعنت می فرستادند که رفتنش برگشتی نداشته باشد!

- حداقل یه خداحافظی یه دستت درد نکنه ای چیزی بگردون روی اون زبونت! ناسلامتی دو ساله داری مفت توی خونه ام می شینی!

- منت نذار! اونی که مفته حرفاته وگرنه خودتم می دونی دولاپهنا این سگ دونیو انداختی به من! بذار بینم بعد من کدوم خریو پیدا می کنی اینجوری بچاپیش! عزت زیاد اکرم زگیل!

بخاطر خال گوشتی کنار لب و اخلاق نچسبش این لقب را به او داده بود و همیشه وسط دعواهایشان به این نام صدایش می زد! می دانست اینطور صدا زدنش با اینکه پیت نفت را روی سرش خالی کند و کبریت بکشد فرقی ندارد!

- ببند اون دهن گشادتو! من نبودم کی می خواست به تو بی کس و کار یه لا قبا خونه بده بدبخت! می بینم اون روزیو که برمی گردی به دست و پام میفتی! دِ ولم کنین برم حسابشو بذارم کف دستش!

چند تا از زنان همسایه بازوهایش را گرفتند و سعی در مهارش داشتند. بی خیال داد و هوار و کولی گری های اکرم در را محکم پشت سرش کوبید و بیرون رفت.

- دعوا شد؟

رو به راننده نچ کشیده ای گفت و به وسایل پشت وانت سرکشی کرد. طناب ها را با دست کشید تا از محکم بودنشان مطمئن شود. عصای دست و پا گیر را هم پشت وانت انداخت و به کمک بدنه ی ماشین خودش را تا صندلی شاگرد کشاند. دو تا از گلدان ها را بغل گرفت و دیگری را کف ماشین به پای سالمش تکیه داد.

همانطور که از محله های آشنای اطراف فاصله می گرفتند، به واقعیت کاری که می خواست انجام دهد نزدیک میشد. ذهنش اصرار عجیبی به کند و کاو هرچه که گذشته بود داشت... انگشت هایی نامرئی زمان را ورق زد تا بالاخره درست در همان روز پرماجرایی که آن کیف پردردسر را دزدید، متوقف شد.

 پیرمرد بدون هیچ خواهش و تمنایی از جانب او، خودش گفته بود که قصد شکایت ندارند! بعد هم پیشنهادی داده بود که لیلا هنوز نمی توانست چرایی اش را درک کند!

اینطور که دستگیرش شده بود، از آن حاجی کله گنده های بازار فرش بود. برای خودش اسم و رسمی داشت... شعبه های فرش یزدانی هر گوشه ی شهر پیدا میشد، کارگاه فرش بافی داشت و حتی پسرش هم شرکت صادراتی راه انداخته بود.

آن موقع که پیرمرد گفته بود پیشنهاد کاری خوبی دارد هنوز نمی دانست سر و کارش با آدمی به این قدرت و ثروت است.

- ماهی چقدر درآمد داری؟

از سوال بی مقدمه اش جا خورد! جوری می گفت درآمد که انگار کارمند است! دزدی که این حرف ها را نداشت!

- می خوای ببینی می صرفه یا نه؟ می خوای بزنی توی خط دزدی؟ واسه بالا رفتن از دیوار مردم یه نمه سن و سالت بالاست حاجی!

همزمان که "لااله الا الله" زمزمه می کرد، لبخندی کنج لبش نشست و چین گوشه ی چشم هایش عمیق شد.

- جواب منو بده دختر جان! طفره نرو!

- دخلش به شما چیه؟ داری آمار می گیری بذاری کف دست پلیس؟ خر گیر آوردی؟

- من حرف از پلیس زدم؟ پلیس برای کسیه که بخواد شکایت کنه! ما که شکایتی از شما نداریم...

روی تخت نیم خیز شد و بی توجه به دردی که به جانش افتاد صدایش بالا رفت و پرسید...

- شکایت نداری؟ پس اون آقازاده ات...

- ما شکایتی نداریم به محض اینکه مرخص بشی می تونی بری!

- برم؟

- بله دیگه دختر من! البته شما هنوز تصمیمتو نگفتی!

کارش شده بود تکرار گیج و گنگ حرف های او!

- تصمیم؟

- می خوای به خاطر ضرب و شتم و آسیبی که دیدی از پسر من شکایت کنی؟

اگر به مقدسات قائل بود می توانست به همه شان قسم بخورد که این مرد یک مجنون تمام عیار است! شاید هم ماجرای دیگری در میان بود... چرا زودتر به ذهنش نرسید!

- میونت با پسرت شکرآبه؟ خیلی دلت می خواد حالشو بکنی توی قوطی!

- حق و حقوق شما ربطی به میونه ی من و پسرم نداره!

- دِ نه دِ! اگه پشت پسرت بودی نمی یومدی منو شیر کنی واسه شکایت! داستان چیه؟ می خوای سرشو بکوبونی به طاق؟

به جای تمام واکنش های عصبی که در ذهنش پیشبینی می کرد، پیرمرد شمرده شمرده انگار که معلم باشد و به تنبل ترین شاگرد کلاس درس بدهد، توضیح داد...

- من همچین قصدی ندارم دخترجان! می خوام این وسط دینی به گردن پسرم نمونه! تا جایی هم که در توانم باشه سعی می کنم رضایت شما رو جلب کنم تا از شکایت منصرف بشی! ولی تصمیم آخر با شماست که صاحب حقی!

به ظاهر داشت به نفع او حرف میزد اما این میان یک چیزی درست نبود و این آدم لعنتی کلافه اش می کرد!

سکوت کرده بود و معلوم بود منتظر شنیدن تصمیم اوست!

به عادت وقت های کلافگی چشم بست و دستش را چندبار روی صورتش کشید. اینطور موقع ها باید همه چیز را از اول مرور می کرد بلکه گره کور ذهنش باز شود. همه ی اتفاقات را از اول روز دوره کرد... فریاد پر از بهت آن یارو که باورش نمیشد او یک زن باشد، فریادهایی که دستور می داد چشمانش را باز نگه دارد... همه ی این ها یک جایی گوشه کنار حافظه اش ثبت شده بود...  

به یاد می آورد چطور جسم بی جانش را روی دست گرفته بود و می دوید... می توانست پولش را بردارد و دزد مالش را رها کند تا از درد به خودش بپیچد... می توانست همان جا پلیس خبر کند... به جای همه ی این کارها انقدری انصاف داشت که سراسیمه او را به بیمارستان برساند... آنقدر سراسیمه که حتی فراموشش شد پولش را بردارد! تا زمانی که خودش پول ها را برگرداند، همانطور دست نخورده داخل جیب هایش مانده بود! انصاف نبود به کسی که انصاف سرش میشد، نامردی کند. البته داستان تلافی جدا بود! بعدا که حالش بهتر می شد پیدایش می کرد و تلافی مشت سنگینش را درمی آورد!

- دزدم که باشم گربه کوره نیستم!

چین گوشه ی چشم های حاجی عمق بیشتری گرفت. بعد از مکثی کوتاه حرف را به جایی که می خواست برگرداند.

- بالاخره نگفتی چقدر درآمدته لیلا خانم؟

مگر چندبار دنباله ی اسمش خانم شنیده بود که حالا متعجب نشود... اینطور شنیدن اسمش به گوشش غریب می آمد!

- چه گیری دادی به درآمد ما! بی خیال ما شو جون بچه ات!

- می خواستم ببینم حقوقی که پیشنهاد میدم بیشتر از درآمد الانت میشه یا نه!

انقدر این آدم را نمی فهمید که دیگر مغزش درد گرفته بود!

- خوشت میاد نصف حرفتو بخوری مردمو بذاری توی خماری؟ حقوق چی؟ کشک چی؟ چی میگی آخه؟

- یه کارگاه قالی بافی دارم که تازه راه افتاده... هنوز چند نفر بافنده باید استخدام بشن...

- نکنه می خوای منو استخدام کنی؟

استخدام را به مسخره ترین شکل ممکن ادا کرد اما ذره ای خلل به جدیت حاج یزدانی وارد نشد.

- اگه قبول کنی می تونی هروقت که خواستی مشغول به کار شی!

- جون عزیزت گرفتی ما رو؟ یا حالت ناخوشه داری هذیون میگی؟

اخم کمرنگی بین ابروهای یزدانی بزرگ نشست و لیلا تازه فهمید این صورت آرام اگر بخواهد می تواند جذبه ی وحشتناکی به خود بگیرد!

- مطمئن باش هنوز به زوال عقل نیفتادم دختر! سنجیده حرف می زنم و انتظار دارم سنجیده هم جواب بگیرم! این یه پیشنهاد کاریه که می تونی قبول کنی یا نه!

یکوری بالا رفتن لبش چیزی نبود که نیاز به اراده و فکر داشته باشد.

- پیشنهاد کار! بافنده!

انحنای لبش تبدیل به خطی صاف شد، ابروی کمی بالارفته اش به جای خود برگشت... صورتش از هر حسی خالی شد.

- آخرین بار که یه نفر دستم انداخت یه خط کشیدم درست از اینجا تا اینجا...

خطی فرضی از گونه تا چانه اش کشید.

- یادگاری موند واسش که بفهمه من مسخره ی دستش نیستم!

- تهدید جالبی بود ولی برای ترسوندن پیرمردی که روزگار صوتشو خط خطی کرده کافی نبود!

لبخند محوی لابلای خطوط صورت پیرمرد پراکنده شد.

- بلدی فرش ببافی؟

- زبون خوش نمی فهمی نه؟ باید لیچار بارت کنم که این چرت و پرتاتو تموم کنی؟ احترام سن و سالتو خودت نگه دار!

- پس بلد نیستی! یاد گرفتنش سخت نیست ولی ادامه دادنش چرا! از گره ی اول تا آخر قصه ی دور و درازیه لیلا خانم!

کلافه بود، عصبانی یا متعجب سرش داشت می ترکید و دیگر درد تنش را از یاد برده بود. بدنش را روی تخت بیمارستان بالاتر کشید و سعی کرد مثل خود این پیرمرد خونسرد باشد تا بازیچه ی دستش نشود.

- اگه تا الان نفهمیدی بذار روشنت کنم که یه دزد جلوت نشسته! من فرش نمی بافم! قیمتیاشو دست چین می کنم و دِ برو که رفتیم! قصه ی دور و دراز واسه من راهی نیست!

- من سر راه درست و غلط بحثی ندارم! گفتم و دوباره هم میگم که یه پیشنهاد کاریه و فقط همین! حقوقش انقدری هست که ارزش فکر کردنو داشته باشه! بیمه و مزایا هم داره!

قلم و کاغذی از جیبش بیرون آورد و بعد از یادداشت چیزی کاغذ را روی میز کوتاه کنار تخت گذاشت.- فکراتو بکن و اگه خواستی بیای که بسم الله!

بعد از آن با خداحافظی کوتاهی رفته بود و پشت سرش برای لیلا تنها سردرگمی باقی گذاشته بود. روی کاغذ نشانی و شماره تماس کارگاه به علاوه ی رقم حقوق نوشته شده بود. چشمش روی عددها سرخورد... دوباره برگشت! صفرها را یکی یکی با انگشتش پوشاند تا گرفتار خطای دید نشود! برای دستمزد یک کارگر بافنده زیادی به نظر نمی رسید؟ با این پول می توانست بدون نگرانی از خرج روزانه اش زندگی کند! می توانست... چراغ های هشداری که یکی یکی در ذهنش روشن میشد، راه خیالبافی های بیشتر را بست.

چه کسی حاضر بود یک دزد معلوم الحال را استخدام کند؟ چه کسی به دزد اموالش اعتماد می کرد و کار دستش می سپرد؟ همه چیز بیش از حد مرموز و دردسرساز به نظر می رسید. هیچ دلش نمی خواست خودش را وارد یک بازی کند در حالیکه قواعدش را نمی داند. کاغذ را مچاله و گوشه ای پرت کرد.

چشم هایش را بست و بی حواس روی بازوی لگدخورده اش پهلو به پهلو شد. دلش از درد ضعف رفت و این بار طاق باز خوابید. لعنتی به باعث و بانی اش فرستاد و به خودش قول داد اولین کارش بعد از خوب شدن، آدم کردن پسرحاجی باشد!

هرچه می گذشت خواب از او بیشتر فراری میشد! حرف های حاجی توی سرش وول می خورد و نمی توانست جلوی این حرکت موذی وار بی اجازه را بگیرد. از خودش پرسید واقعا در ماه چقدر کاسب است؟ معلوم نمی کرد! یک وقت هایی صید پر و پیمانی گیرش می آمد و تا چند وقت کارش را تعطیل می کرد. وقت هایی هم بود که به هر دری می زد نمیشد... یا به کاهدان می زد یا اصلا موقعیتش جور نمیشد که نمیشد... دستش خالی می ماند و هیچ پس اندازی هم برای روز مبادایش نداشت.

مثل هر آدم دیگری و حتی شاید بیشتر از بقیه مریض میشد. وقت های مریضی و کنج خانه افتادن اگر با روزهای مبادای نداری و دست تنگی قرین میشد، که بارها و بارها هم شده بود، گره در گره می افتاد و جان به در بردن از این گره های کور کم از معجزه نداشت. دری را که داشت به سوی خاطرات روزهای اینچنینی باز میشد، فورا بست و چهارقفله کرد. دلش نمی خواست به یاد بیاورد...

درآمد ثابت می توانست گوشه ای از آشفته بازار زندگی اش را سر و سامان دهد و به همین خاطر بارها به سرش زده بود کار درست و درمانی برای خودش دست و پا کند، اما نظافتچی یا منشی یا هرکار دیگر فرقی نداشت، همه شان مدرک و سابقه ی کار می خواستند یا حتی ضامن معتبر و سفته و چه و چه! اگر این ها را نمی خواستند پس مطمئن میشد که چیزهای بیشتری می خواهند...

فکری که از همان اول در سایه های تاریک ذهنش جا خوش کرده بود کم کم جان می گرفت و از سایه بیرون می خزید... نکند این پیرمرد هم پیش خودش خیالاتی کرده بود؟ حتما فهمیده بود که او بی کس و کار است... یک دختر تنها که در نگاه اول هم نداری و بدبختی از سر و رویش شره می کرد... این فرض با عقل جور درمی آمد و همه ی رفتارهای حاج یزدانی را توجیه می کرد!

فکر روی فکر می بافت و لحظه به لحظه انزجارش بیشتر میشد. چند روز بعد که مرخص شد، همچنان حجم عظیمی از انزجار را با خودش یدک می کشید. به یزدانی ها گفته بود راحتش بگذارند و دیگر به ملاقاتش نیایند چون فقط حالش را بدتر می کنند. همین هم شد که در مدت بستری بودنش دیگر مجبور به تحمل حضور آن ها نشد.

به خانه ای برگشت که تنها گلدان های روی طاقچه منتظرش بودند. خاکشان از فرط تشنگی ترک خورده بود و او را صدا می زدند. دوست داشت بداند اگر این گل ها نیازی به او نداشتند باز هم منتظرش می ماندند؟ دوست داشت بداند ولی گاهی ندانستن بهتر است...

یک هفته ای میشد که به خانه برگشته بود. با پای شکسته و تن و بدن کوفته مثل سابق نمی توانست تر و فرز باشد و عملا کار و کاسبی اش تعطیل شده بود. پولش رو به اتمام بود و نمی دانست روزهای آینده را چطور باید بگذراند... در این میان فکرهای مزاحم هم رهایش نمی کردند. به سرش افتاده بود برود و در مورد یزدانی ها سر و گوشی آب بدهد. هرچه نباشد آن ها او را به این وضع بیچارگی انداخته بودند و مسئول بی پولی این روزهایش بودند. هنوز هم قصد شکایت نداشت ولی حداقل باید خسارت از کار افتادگی این روزهایش را جبران می کردند. چند روزی این فکر گوشه کنار ذهنش چرخ خورد تا بالاخره تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند!

حافظه ی خوبی داشت و نشانی کارگاه با همان یکبار خواندن در ذهنش ماندگار شده بود. موتورش خراب بود و البته با وضعیتی که داشت نمی توانست سوار موتور شود. اتوبوس و مترو هم از محالات بود پس مجبور شد تن به این اتفاق نادر بدهد و  پولش را خرج تاکسی کند تا به مرکز شهر برسد و درست مقابل تابلوی کارگاه قالی بافی یزدانی بایستد.

حالا که تا اینجا آمده بود و می دید پیرمرد آدرس درستی داده دلش می خواست بداند برای چه به او پیشنهاد کار داده بود. دلش می خواست هرطور شده سر از کارشان دربیاورد. چند دقیقه ای همانطور بی هیچ فکری این پا و آن پا می کرد تا اینکه با دیدن مغازه های اطراف بالاخره جرقه ای در ذهنش زده شد! با نگاهی به سر و وضع خودش می دید که عملی کردن این فکر غیرممکن است. کاپشن بادی و شلوار شش جیب گشاد و کلاه بافتنی که همه به رنگ مشکی بودند. این سر و وضع را چطور می توانست تغییر دهد درحالیکه پول آنچنانی هم ته جیبش نداشت؟

از این همه ایستادن پایش به ذق ذق افتاد و کمی از کارگاه دور شد تا روی نیمکتی بنشیند. زیپ کاپشن را بالاتر کشید و لبه ی کلاه را هم روی گوش هایش آورد. هوا ابری بود و نم نم باران داشت پا می گرفت. همینطور که دنبال راه چاره می گشت نگاهش به ماشین پارک شده ی پسرحاجی افتاد. دقیق تر که نگاه کرد فهمید اشتباه کرده و این همان ماشین نیست. با به یادآوردن چیزی، فحشی زیر لب به آقازاده ی یزدانی فرستاد. خوشش نمی آمد کسی به باد تمسخر بگیردش و هنوز صدای پسرحاجی توی گوشش بود که گفته بود " فکر خوبی بود ولی جواب نداد!" بعد هم چادری را که در پناهش می خواست بزند به چاک، توی صورتش به ضرب رها کرده بود.

از اینکه جلوی یک نفر ضعف نشان داده و مثل دختربچه ها به گریه ی هق هق افتاده متنفر بود. چشم هایش را محکم روی هم فشرد تا تکه های پراکنده ی افکارش را جمع کند. اینجا نیامده بود که دست خالی برگردد. چشم که باز کرد انگار تازه داشت نوشته های درشت پشت شیشه ی مغازه ای را که آن طرف خیابان بود می دید.

چادر... مقنعه... مانتو... کلیه ی اجناس زیر قیمت خرید... چه چیزی بهتر از این؟

دقایقی بعد تمام باقیمانده ی پولش را داده و ارزان ترین چادر آن مغازه را سرش انداخته بود. حالا می توانست با خیال راحت دنبال تحقیقات برود! سفت و سخت رو گرفت و اول از همه سراغ سوپرماکت نزدیک کارگاه رفت. مرد میانسالی پشت دخل نشسته بود و به سریالی که از تلویزیون کوچک مقابلش پخش میشد، نگاه می کرد.

- بفرمایید حاج خانوم!

مدت ها بود که دلش خنده نخواسته بود! به خودش مسلط شد و سعی کرد متانت و وقار را چاشنی لحنش کند. حواسش بود نگاهش را روی زمین نگه دارد.

- سلام آقا! اگر ممکنه می خواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم... چطور بگم... غرض از مزاحمت تحقیقات برای امر خیره...

از گوشه ی چشم می دید که مرد به بحث علاقه مند شده و دیگر رویش به سمت تلویزیون نیست.

- بفرمایید هر کمکی از دستم بربیاد در خدمتم!

- نمی دونم شما خانواده ی یزدانی رو می شناسین یا ...

اسم یزدانی که از دهانش بیرون آمد چشم های مرد گرد شد و مشتاق وسط حرفش پرید.

- حاج احمد یزدانی؟ کیه که این خونواده رو نشناسه؟ پس بالاخره می خواد آستین بالا بزنه واسه سبحان خان؟ خانوم خیالتون همه جوره راحت من از چشمام بدی دیدم از این پسر و خونوادش نه!

- ما هم کم از خوبیشون نشنیدیم ولی من همین یه خواهرو بیشتر ندارم... پدرم عمرشو داده به شما...

مرد خدا بیامرزی زیر لب گفت و لیلا ادامه داد.

- برادری هم ندارم! خودم اومدم دنبال تحقیقات تا خیالم راحت بشه یه دونه خواهرم خدای نکرده دست نااهل نیفته! من و مادر پیرم نگران آینده اش هستیم! برادری کنین و اگه خوب و بدی از این خونواده می دونین بگین...

می دانست چه بگوید که مرد را متاثر کند!

- آبجی شمام مثل آبجی خودم فرقی نداره! از هرکی بپرسین این خونواده رو تایید می کنه! من بدی ندیدم ازشون که بخوام بگم! چندین ساله یه نمایشگاه فرش همین نزدیکی دارن... البته همین یکی نیست! چندتایی شعبه اینور اونور دارن... دقیق نمی دونم چندتا! حتما خودتون بهتر می دونین که سبحان خان شرکت صادراتی داره و دستش توی جیب خودشه! پسر با جنم و جربزه ایه! خدا پیغبرم سرش میشه!

باورش نمیشد به پست چنین آدم های ثروتمندی خورده و در کمال حماقت هیچ پولی ازشان به جیب نزده بود!

- شنیدم یه کارگاه فرشم اینجا دارن... درسته؟

- بله! بله! چند ماه بیشتر نیست که راه افتاده!

انگار که بین گفتن و نگفتن مردد باشد چند لحظه ای مکث کرد و دوباره پی حرفش را گرفت.

- حاجی دستش به خیره! دوست نداره کسی از این قضیه باخبر شه ولی من به شما میگم که بدونین خدا شاهده وصلت با این خونواده افتخاره!

کسی دیگر به جز لیلا در مغازه نبود با این حال مرد دور مغازه چشم گرداند تا مطمئن شود حرفش به گوش دیگری نمی رسد.

- حاجی با یه خیریه ی حمایت از زندانیا در تماسه منم اونجا یه آشنایی دارم و از اون طریق فهمیدم! بماند... کسی به یه آدم سابقه دار که تازه از زندان آزاد شده کار نمیده! شاید واسه همینه که بازم برمی گردن سراغ خلاف... حاج احمد با خیریه هماهنگ کرد و تا الان یه بیست سی نفری فکر کنم توی کارگاهش مشغول کارن...

چیزی که می شنید شبیه حکایتی از یک کتاب پندآموز به نظر می رسید تا واقعیتی زنده و در جریان!

- چجوری به یه آدم سابقه دار اعتماد می کنه؟ نمی ترسه بردارن کل کارگاهشو خالی کنن؟

داشت از نقشش درمی آمد و کلمه های خودش از دهانش بیرون می پرید. کمی دست و پایش را جمع کرد و زبانش را میان دندان فشرد.

- دل می خواد دیگه که حاج احمد دلشو داره!

بعد از رد و بدل کردن چند جمله در بی حواسی از آنجا بیرون زد و دوباره مقابل تابلوی کارگاه یزدانی ایستاد.
------------------------------------
سلام عزیزان! میدونم دیر به دیر شده پست گذاشتنام ولی متاسفانه فرصت نوشتنم خیلی کم شده ولی هر فرصتی که دست بده من مشغول نوشتن میشم و پست میذارم... ممنون که دنبال میکنین داستانوباران دیگر نم نم نبود و باید زیر سرپناهی می ایستاد ولی حواسش هنوز سر جا نیامده بود.

به نظر نمی آمد حرف های مرد دروغ باشد. حالا همه چیز سرجای خودش بود و دلیل پیشنهاد کاری پیرمرد را فهمیده بود. همه چیز سر جای خودش بود و نبود...

ماشینی با سرعت از خیابان گذشت و گل و لای چاله های پر آب را روی چادرش ریخت. از فکر و خیال بیرون کشیده شد و فحشی نثار راننده ی بی ملاحظه کرد. چادر خیس و گل آلود را از سر برداشت و توی بغلش مچاله کرد.  

جلوی ورودی ساختمان کارگاه چند پله می خورد و بعد مقابل در چوبی خوش نقش ونگار، فضایی بود که از باران به آنجا پناه برد. سنگینی تنش را به دیوار تکیه داد. حالا باید چه کار می کرد؟ راه های پیش رویش را یکی یکی در ذهنش قدم زد. می توانست برود و تلاش کند پولی برای جبران خسارت بگیرد. فوقش این بود که پول را می گرفت و برای مدتی راحت زندگی می کرد. بعد از آن دوباره برمی گشت به همان روزهای در به دری و جیب این و آن را زدن!

می خواست بپذیرد یا نه این بار شاید برای بار اول و آخر در عمرش شانس به او رو کرده بود! یک نفر سر راهش پیدا شده بود و یک شغل بی دردسر با درآمد خوب را روی طبق گذاشته و تعارفش می کرد! آدم چشم و دل سیری نبود که بگوید نه ممنونم و دست رد به این سخاوت بزند! نمی فهمید چرا هنوز این دست و آن دست می کند!

- تو اینجا چی کار می کنی؟

این صدای طلبکار را محال بود فراموش کند. سرش را بالا گرفت و سعی کرد خودش را نبازد.

- دخلش به تو چیه؟

اخم پررنگش از شنیدن این جواب غلظت بیشتری گرفت.

- میری رد کارت یا زنگ بزنم پلیس؟

- اینجا واستادن جرمه پسرحاجی؟

- یه دزد نفس کشیدنشم جرمه!

برای هر حرفی هزار جواب در آستین داشت ولی این چند کلمه ی ساده زبانش را سنگین کرد. نشتر را فرو کرده بود جای زخم... نفس کشیدنش جرم بود... نبود؟

سبحان که از سکوت دختر کلافه شده بود دوباره پرسید.

- عین آدم بگو واسه چی پاشدی اومدی اینجا؟

- اومدم حاجی یزدانیو ببینم!

از حرفی که به زبان آورد گوش های خودش هم به تعجب افتاد چه برسد به سبحان!

خداخدا می کرد که نکند پیشنهاد کار حاجی را قبول کرده باشد. چقدر سر این مسئله جر و بحث داشتند ولی دست آخر حرف پدرش یک کلام بود و برنمی گشت! وقتی دخترک خودش پیشنهاد استخدام را رد کرد خیالش راحت شد اما حالا که او را اینجا می دید هیچ حس خوبی نداشت.

- با حاجی چیکار داری؟

- به تو یکی ربطی نداره!

این را گفت و به او پشت کرد. سه زنگ روی آیفون تصویری به چشم می خورد. هر سه را همزمان فشرد.

- ما کسی رو که می خواستیم استخدام کردیم! دیگه بافنده ی جدید نمی خوایم! پیش بابامم بری همینو می شنوی! بهتره وقتتو تلف نکنی و از راهی که اومدی برگردی!

تمام خیالاتی که برای خودش بافته بود از هم شکافته شد... نمی توانست از راهی که آمده برگردد... نه قبل از اینکه پیرمرد را نمی دید و از زبان خودش نمی شنید.

دو صدای زنانه از آیفون در هم پیچید که هر دو طلبکارانه می پرسیدند "کیه"! انگار از شنیدن صدای هم بود که به خنده افتادند.

یکی از آن ها با همان خنده ی توی صدایش فورا گفت: تو جواب بده نگار من کار دارم!

قبل از اینکه آن یکی هم برود سراغ کارش سریع گفت: با حاجی یزدانی کار دارم! هستن؟

- طبقه ی اولن توی دفترشون!

بعد هم بدون حرف اضافه و هر پرسشی در را باز کرد.

همین که دستش روی دستگیره نشست سبحان سد راهش شد.

- اینجا برای تو جایی نیست! خودتو بی خودی خسته نکن!

- مگه نمیگی باباتم همینو میگه؟ پس بذار از خودش بشنوم و بعدش میرم رد کارم!

از کنار سبحان گذشت. در واحد طبقه ی اول باز بود. جلو رفت و مقابل میز منشی ایستاد.

دختر جوانی مشغول تایپ چیزی بود که با دیدن او همانطور که انگشتانش روی دکمه ها می لغزید یک " بفرمایید امرتون" جوید و تحویل داد.

- با حاجی یزدانی کار دارم!

- وقت قبلی داشتین؟

- نخیر ولی باید ببینمش! بگو لیلا خودش می شناسه!

- امیدوارم همینطور باشه و الکی وقت منو نگرفته باشی!

خودش هم امیدوار بود اسمش در خاطر پیرمرد مانده باشد!

دخترک نگاه بی حوصله ای به سرتاپایش انداخت و بعد با اکراه گوشی تلفن کنارش را برداشت و دکمه ای را فشرد.

- حاج آقا یه خانم لیلا نامی بدون وقت قبلی اومدن میگن از آشنایان هستن!

چند لحظه ای مکث کرد و بعد با گفتن " باشه چشم" گوشی را سرجایش گذاشت و دوباره مشغول تایپ شد. کافی بود چند ثانیه ی دیگر به این رفتارش ادامه دهد تا لیلا دست بیندازد میان موهایش و سرش را چند بار محکم به همان کیبورد مورد علاقه اش بکوبد. ولی از خوش شانسی اش به موقع  به حرف آمد.

- می تونی بری داخل!

- زحمت کشیدی مادموازل!
می خواست همینطور در را باز کند که دید بهتر است در بزند. دو تقه ی کوتاه که به در زد صدای پیرمرد شنیده شد.
-بفرمایید
داخل رفت و در را پشت سرش بست. پیرمرد از پشت میز بلند شد.
-سلام لیلا خانم! خوش اومدی! چرا وایستادی؟ بیا بشین...
و با دست به ست مبل هایی که روبروی میز کاری بزرگش چیده شده بود اشاره کرد.
زیر لب سلامی گفت و روی اولین مبل نزدیک در نشست. انتظار نداشت ولی پیرمرد از پشت میزش بلند شد و روی مبل مقابل او نشست. اعتراف می کرد وقتی او را پشت آن میز دیده بود تازه یادش افتاد با یک آدم قدرمند که پولش از پارو بالا می رود طرف است. میز پذیرایی کوتاهی میان دو ردیف مبل قرار داشت.
- هوا امروز خیلی سرد شده! چایی و نسکافه داریم... کدوم؟
-همون چایی خوبه!
تلفن را برداشت و خواست دو تا چایی و کیک بیاورند.
-حالت بهتره دخترم؟ پات چطوره؟ درد داره هنوز؟
هیچ کس را نداشت که از حالش و دردهای هنوزش بپرسد...
-می گذره!
-شاید بهترین جواب همینه که می گذره...
چند تقه به در خورد و مرد میانسالی با سینی چای و کیک وارد شد.
-زحمت کشیدی حسین آقا!
سینی را از دستش گرفت و فنجان چای لیلا را به همراه برشی کیک مقابلش گذاشت.
-امر دیگه ای نیست؟
-دست شما درد نکنه
مرد بیرون رفت.
لیلا دنبال کلمات می گشت. زیاد عادت به این کار نداشت چون همیشه با ادم هایی طرف بود که لیاقتشان بود هرچه به دهانش می آید بارشان کند!
یزدانی بزرگ کارش را راحت کرد.
-به پیشنهاد کار فکر کردی؟ بالاخره دوست داری بافتن فرش رو یاد بگیری یا نه؟
-یعنی هنوزم اگه بخوام بیام اینجا کاری واسم هست؟ با همون حقوق دیگه؟
-معلومه که کار هست! حقوق و بیمه هم سرجاشه!
آقازاده ی شارلاتانش که حرف دیگری می زد! یک دروغگوی عوضی تمام عیار تربیت کرده بود!
---------------------------------------------از کی می تونم بیام سر کار؟
لبخندی که بیشتر اوقات روی صورت پیرمرد می دید عمیق تر شد.
- هروقت که خودت بخوای! می تونی همین الان قرارداد استخدام رو پر کنی و فردا مشغول به کار شی!
-باشه!
جوابی کوتاه و بی تعلل!
برگه هایی که پیرمرد به دستش داد را با دقت خواند. تازه خودکار به دست گرفته بود برای امضا زدن که در زدند.
-بفرمایید داخل
پشت در کسی به جز سبحان نبود. وقتی فرم استخدام را دست دخترک دید با غیظی که دست خودش نبود به پدرش خیره شد.
-ما نیازی به بافنده ی جدید نداریم! نیروی مازاد برای چی دارین استخدام می کنین؟
-انگار شما بهتر از من وضعیت اینجارو می دونی پسرم! نیروی مازاد معنی نداره! می خوام تا جایی که میشه کارگاه رو گسترش بدم!
-گسترش بدین ولی با نیروی کاربلد و مطمئن!
روی مطمئن جوری تاکید کرد که لیلا دلش می خواست بلند شود و در گوشش بزند. به چه حقی مدام و مدام دزد بودنش را توی صورتش می کوبید... حالا او کسی بود که می خواست استخدام شود! داشت قرارداد امضا می کرد! خودکار هنوز لای انگشتانش بود!
-خیلیا توی این کارگاه هستن که از اول بافنده نبودن ولی یاد گرفتن و الان راه افتادن! اینا رو هر دومون می دونیم پس حرفی نمی مونه!
-آخه پدر من...
-تمومش کن!
سبحان نگاهی را که در سایه ی اخم سیاه شده بود به لیلا دوخت. ابرهای تیره ی پیش از طوفان در چشم هایش می غرید... بدون هیچ حرف دیگری در را پشت سرش کوبید و رفت.
-شما امضا کن دختر من! نگران چیزی نباش!
نفس عمیقی گرفت و بی هدف نگاهی کلی به برگه انداخت. خودکار را محکم میان انگشتانش گرفت و بالاخره امضایش پای قرارداد نشست.
-ان شاالله که همکاری خوبی باشه
در مقابل اینطور تعارفات و حرف های محترمانه جوابی برای گفتن نداشت پس سعی کرد فقط لبخند کوچکی بزند که آن هم زیاد موفق نبود!
-مشکلی با رفت و آمد نداری دختر من؟ ساعت 8 باید اینجا باشی و تاخیر هم پذیرفته نیست!
پیرمرد حتی نمی توانست تصور کند "دخترم" گفتن هایش چقدر به گوش لیلا غریب می آید... آنقدر که با هر بار شنیدنش قفسه ی سینه اش تنگ میشد... لیلا می خواست ضعف هایش را حتی به روی خودش هم نیاورد! می خواست وانمود کند برایش فرقی نمی کند ولی هربار و هر بار قلبش فشرده میشد. معلوم بود پیرمرد فقط از سر عادت و بی حواس می گوید ولی کاش نمی گفت... لیلا دختر هیچ کس نبود... لیلا خودش بود و خودش...
-سروقت میام!
-خیلی راهه از خونه تا اینجا؟
لب و لوچه اش را کج و کوله کرد.
-ای! بگی نگی!
-فقط صحبت سروقت اومدن نیست! روزا داره کوتاه میشه! تا بخوای برسی خونه هوا تاریک شده... درست نیست...
-حله حاجی! حرص چیو می خوری؟ من خودم گرگم گرگ نمی خوره منو!
-بره ای که لباس گرگ تنش می کنه و خودش باورش میشه گرگ شده راحت تر خورده میشه! نیش و پنجه ی گرگ نداری دخترجان!
از کلمات و لحنش دهان لیلا بسته ماند. پدر و پسر هر کدام یک جور او را لال می کردند!
-اگه خونوادت اجازه میدن می تونی وسایلتو بیاری همین جا زندگی کنی!
-اجازه ی من دست خودمه!
قبل از آن که بفهمد چه می گوید کلمات حرصی از دهانش بیرون ریخته بود و دیگر جمع نمیشد.
-هشت نفر از خانما توی واحد طبقه ی آخر ساکنن! سه خوابه و بزرگه! جا برای یه نفر دیگه هم هست... می تونی وسایلتو...
-دم شما گرم ولی من توی همون آلونک خودم پادشاهی می کنم و راحتم!
حتی تصور زندگی با هشت نفر دیگر زیر یک سقف هم وحشتناک بود. بزرگترین دلیلش این بود که نمی خواست کسی از کابوس هایش که تکه تکه های گذشته بود، باخبر شود.
-اگه اونجا به خاطر بقیه راحت نیستی یه فکر دیگه می کنیم!
-نه! یعنی خب من کلا با بقیه نمی جوشم! همون دور و برم کسی نباشه هم خودم راحتم هم بیشتر از خودم بقیه! شمام بی خیال ما شو دیگه سر جدت! میگی 8اینجا باش منم گفتم رو چشمم دیگه حرف حسابت چیه آخه!
حاجی انگار که اصلا حرف های او را نشنیده باشد ادامه ی فکرش را بلند به زبان آورد.
-یه سوییت کوچیک طبقه ی همکف هست... اونجارو کردیم انبار ولی میشه خالیش کرد... وسایلو می بریم اتاقک پشت بوم. تمیزکاری و تعمیرات می خواد... مبله هم نیست... ولی باز بهتر از چندساعت رفت و آمده... بذار الان میریم می بینیم خودت نظرتو بگو!
- کوتاه بیا حاجی من پول کرایه ی اینجاها رو ندارم! بگو یه متر! من نمی دونم چه پیله ای...
-کی حرف پول آورد؟ مگه اون هشت نفر کرایه میدن؟
-یعنی همینجوری مفتی مفتی محض رضای خدا خونتو دادی دستشون؟
-مفتی مفتی که نیست دارن اینجا زحمت می کشن و کار می کنن! راه بیفت دختر جان سوییت رو نشونت بدم! انقدر از من پیرمرد حرف نکش خسته شدم!
پشت سر قدم های بلند و سریع کسی که ادعا می کرد پیرمرد است راه افتاد.
-خانم جلالی زحمت می کشی کلید انبارو بیاری برامون؟ جلالی همان منشی بدعنق بود که فورا "چشم حاج آقایی" گفت و همراهشان شد.سوییت کوچک در مقایسه با اتاقی که لیلا در آن زندگی می کرد، خیلی هم بزرگ و دلباز به نظر می رسید.
حاجی در راهروی باریکی که میان کارتن ها و اجناس انبار ایجاد شده بود ایستاد و به دور و بر اشاره کرد.
-ظاهر و باطن همینه! حول و حوش 40متره... یه دست رنگ بخوره خیلی بهتر میشه!
لیلا همان جا نزدیک در ورودی ایستاده بود و هرچه فکر می کرد کمتر می فهمید چه اتفاق و جریان عجیبی در زندگی اش در حال رخ دادن است!
معلوم نبود کیف را قاپ زده یا در بی حواسی به قرعه ی شانس و اقبال چنگ انداخته!
با چشم هایی که بی اراده ریز و کنکاش گر شده بود به پیرمرد خیره شد.
-لابد قراره هر ماه از حقوقم بره بالای کرایه خونه هان؟
-من که گفتم حرفی از کرایه نیست لیلا خانم!
- پس رو چه حساب...
-روی حساب اینکه شما از این به بعد داری اینجا کار می کنی و من می خوام همه سروقت مشغول کار باشن و از طرفی امنیتشون هم تامین باشه! این شرایط واسه همه هست! هرکس که رفت و آمد سختش بوده همین جا ساکن شده! غیر از اینه خانم جلالی؟
جلالی سرش را از صفحه ی موبایلش بیرون کشید و فورا گفت:
- حق با شماست حاج آقا!
-حالا بازم فکراتو بکن هرطور که می بینی به صلاحته دخترم...
از چه می ترسید که دل دل می کرد؟ اسم این احساس تردید را باید ترس می گذاشت یا ناباوری؟ آنقدر همه چیز خوب به نظر می رسید که خیال می کرد یا وسط یک رویا قدم می زند یا میانه ی یک نقشه ی شوم گیر افتاده! آدم مهمی نبود که کسی برایش نقشه بکشد پس همه چیز رویا بود و بعید نبود دیر یا زود از خواب بپرد! چرا نباید قبل از پرت شدن به بیداری از این رویا لذت می برد؟
-صلاح من که هست تو فکر صلاح خودت باش حاجی! می دونی اینجا کرایه اش متری چند میفته؟ واسه خاطر خودت میگم! اینجوری پیش بری به خاک سیاه می شینی!
خنده ی بلند یزدانی پدر انبار را پر کرد. کم پیش می آمد اینطور از ته دل بخندد. سری تکان داد و دستی به ریش های سپید کوتاهش کشید.
-لا اله الا الله... بالاخره اینجا پسندیده شد یا نه؟
-بعدا دبه درنمیاری کرایه بگیری که؟
اخم های جلالی درهم شد.
-این چه طرز حرف زدنه؟ حاجی مراعاتتو می کنن دیگه پررو نشو!
-خانم جلالی مشکلی نیست!
با همان لبخند توی صدایش جواب لیلا را داد:
-اگه شفاهی قبول نداری می خوای مکتوب بنویسم که خیال شما راحت بشه؟
لیلا دست کشید به پشت گردنش و بعد لبه های کلاهش را بیخودی مرتب کرد.
-من کی اسباب بکشم؟
برای بیرون آمدن از حسی که به جز خجالت نمیشد اسمی رویش گذاشت،جمله ی بهتری به ذهنش نرسید!
-امروز اینجا خالی میشه بعدم تا رنگ دیوارا...
نگذاشت حرفش تمام شود!
-همینجوری که هست حله!
-نمیشه که دختر من! دیوارا بتونه و رنگ می خواد!
هرچه حاجی گفت به سرش نرفت و قرار شد خانه همانطور که هست بماند.
همان روز کارگرها وسایل انبار را به اتاقک پشت بام بردند و لیلا که رفته رفته بیشتر قدر موقعیت پیش آمده را می فهمید، تصمیم گرفت هرچه زودتر قبل از اینکه احیانا نظر پیرمرد عوض شود به آنجا اسباب کشی کند!
فردای آن روز وانت کارگاه با یک راننده در اختیارش بود تا خرت و پرت ها و چهارقلم اثاثیه اش را به خانه ی جدید ببرد. خانه ی جدیدی که بی هیچ منت و زحمتی صاحبش شده بود و هنوز باورش نمیشد و شاید تا آخرعمر هروقت به این روزهایش برمی گشت باز هم باورش نمیشد!
در تمام مسیر دور و دراز غرق فکر بود و وقتی راننده مقابل ساختمان کارگاه نگه داشت، تازه حواسش برگشت.خانه ای که به آن کلید انداخت دیگر همان انبار شلوغ دیروزی نبود. دیوارها دودگرفته و کثیف به نظر نمی رسید. بوی مواد شوینده هنوز توی هوا معلق بود. حتی خودش هم متوجه لبخند محو بی اختیارش نشد. این همه تغییر در یک روز از دست کسی جز آن پیرمرد عجیب و غریب برنمی آمد...
خیلی زود مرد راننده وسایل را جابجا کرد و حالا لیلا مانده بود و خانه ای جدید که در هیچ جای مخیله اش جا نمی گرفت.
خانه پنجره ای نداشت و باید بعدا برای گلدان هایش جایی در حیاط پیدا می کرد.
فرش 6متری لوله شده وسط پذیرایی خانه افتاده بود. به زحمت خم شد و تای فرش را باز کرد. رنگ و رو رفته و نخ نما بودنش بیشتر از همیشه توی ذوق میزد.
طاق باز روی فرش دراز کشید و دست هایش را زیر سر گذاشت.
نگاه بی هدفش گچ بری های سقف را دور زد.
-یه لوستر می گیرم... از این کریستالایی که شکل لاله است... برق می زنه... آویزون می کنم همین جا...
انگشت اشاره اش دور لامپ سقف چند دایره ی فرضی کشید.
-اینجا عین روز روشن میشه...
همینطور که داشت نقشه می کشید کسی چند بار محکم به در کوبید.
دستش را ستون کرد و به کمک عصا بلند شد.
-هوی مگه سر آوردی؟
پشت در انتظار هرکسی را داشت به جز پسرحاجی!
-صدای درو نمی شنوی؟ کر هم هستی شکر خدا!
-حواست باشه چی از دهنت درمیاد پسرحاجی!
-لیاقت بدتر از ایناشو داری! برو کنار...
بعد هم دری را که لیلا به آن تکیه زده بود کنار زد و بی هیچ اجازه ای وارد شد. لیلا برای لحظه ای تعادلش را از دست داد و چیزی نمانده بود زمین بخورد که عصایش را محکم چسبید و روی پا ایستاد. برگشت و رو به سبحان که به سمت وسایلش می رفت از ته حنجره فریاد کشید.
-چه مرگته عین گاو سرتو انداختی اومدی توی خونه من چی...
سبحان به سرعت برق و باد قدم های رفته را برگشت و جوری مقابلش سینه سپر کرد که حرف در گلویش ماند. انگشت اشاره اش هوا را شکافت و تا چشم های لیلا بالا آمد.
-خونه ی تو همون گورستونیه که ازش اومدی! یه امروز و فردایی اینجایی پس حس مالکیت بهت دست نده! تا وقتیم اینجایی عین آدم حرف می زنی! من حاجی نیستم که صبر ایوب داشته باشم!
این آقازاده چه می دانست... زندگی اش ... تمام هست و نیستش باید در گورستان می بود... از بخت بد و بی انصافی اقبال بود اگر روی دست زمین جا ماند... چه می دانست که تنها جایی که به آن حس مالکیت دارد همان گورهای تنگ است...
سبحان از کوتاه ماندن زبان دراز دخترک کلافه شد و عقب کشید. نگاهی به چند تکه اسبابی که گوشه کنار پراکنده بود، انداخت.
- چند تا تیکه بیشتر نیاوردین که! چرا وانتو پر نکرد صادق؟ تا کی باید معطل بشیم صد بار می خواد بره و ...
-همینه!
-چی؟
-همیناست وسایلم!
سبحان خواست چیزی بگوید ولی لب هایش بسته ماند.
-اومدی متلک بندازی که انداختی و جیگرت حال اومد! دیگه زحمتو کم کن پسرحاجی!
این را گفت و یکی از گلدان هایش را بغل زد تا به حیاط ببرد.
-وایستا ببینم! کجا راه افتادی واسه خودت؟
-د آخه به تو چه هان؟ به تو چه؟ عینهو سگ هار اومدی پریدی توی خونه و پاچه ی من بدبختو چسبیدی و ولم نمی کنی! من نمی دونم تو چه...
-دور برندار! حاجی گفت بیام کمک توی اسباب کشی!
قبل از آن که لیلا از بهت حرفش بیرون بیاید گلدان را از دستش بیرون کشید.
-کجا می خوای ببری اینو؟
-کمک نمی خوام چهار تا تیکه بیشتر نیست! نمی خواد معطل من بشی آقازاده!
-به خواستن تو کاری ندارم! خیال بابا اینجوری راحت تره! می خواد مطمئن باشه توی جابجایی وسایل بلایی سر اون پای شکسته ات نمیاد! یه ساعت بشین سرجات به پر و پای من نپیچ!
درحالیکه هر سه گلدان را با هم بلند می کرد پرسید:
-توی حیاط می خوای بذاری؟
بی حواس سر تکان داد و به محض اینکه یکی از گلدان ها کمی در دست سبحان جابجا شد صدایش بالا رفت.
-بپا نیفته جون عزیزت!
-جون عزیز منو واسه یه گلدون قسم نده!
-اونا هم واسه من عزیزن! اگه عرضه نداری ببری بذار خودم می برم!
-زیادی حرف می زنی!
بی توجه به مردمک های لیلا که روی شمعدانی های نازنینش چرخ چرخ می خورد از خانه بیرون زد. انقدر سریع رفت که با پای در گچش نمی توانست دنبالش برود.
به دقیقه نکشیده برگشت.
-یه جای نورگیر گذاشتی دیگه؟
-جاشون خوبه!
باید خودش سرفرصت به گلدان هایش سر میزد. هیچ اعتمادی به این پسر نبود!-بگو هرکدوم از وسایلو کجا می خوای بذاری من زودتر باید برم!
-خب برو راه باز جاده دراز! دست و پاتو که نبستم! خودت عین اجل معلق خراب شدی سرم!
سبحان دستی به موهایش کشید و هوای مانده در ریه هایش را فوت کرد. کت سرمه ای اش را از تن بیرون آورد و آستین های پیراهن سفیدش را تا آرنج تا زد.
لیلا حتی در محال ترین تصوراتش هم نمی توانست چیزی را که داشت به چشم می دید تجسم کند! آقازاده ای که کمد کهنه ی چوب گردو را که کم هم وزن نداشت روی کول انداخت و بی آن که خم به ابرو بیاورد به اتاق برد.
-جز زل زدن به من کار دیگه ای نداری انجام بدی؟
تازه وقتی زبان نیش عقربش به کار افتاد مطمئن شد که مرد روبرویش را با یک شعبده بازی بزرگ عوض نکرده اند!
-بهت نمیومد کارای مردونه بلد باشی پسرحاجی! گفتم الانه که النگوهات بشکنن!
عجیب نبود که نگاه به آتش نشسته ی سبحان دلش را خنک می کرد؟!
-تو عمرم آدم نمک نشناس زیاد دیدم ولی تو از همشون بدتری!
او هم خوب بلد بود آتش بزند! بدون حرف دیگری سراغ بقیه ی وسیله ها رفت که چند خرده ریز بیشتر نبود. در عرض چند دقیقه همه چیز سرجای خودش قرار گرفت.
لیلا خودش را با چیدن چند تکه ظرف داخل کابینت ها مشغول کرده بود که صدای چرخیدن در روی پاشنه به گوشش خورد. یعنی داشت می رفت؟ باید تشکر می کرد؟ به خواست او آنجا نیامده بود که نیاز به تشکر باشد! اصلا مبادی آداب بودن از کی لابلای افکارش رسوخ کرده بود؟
صدای بلند بسته شدن در باعث شد فحشی در دلش بدرقه ی راه مردک روانی کند!
با پیچیدن صدای موسیقی در خانه جا خورد! نگاهش به دنبال منبع صدا گشت و روی گوشی موبایلی که فقط می توانست مال یک نفر باشد، متوقف شد. اسم "داداش" روی صفحه روشن و خاموش میشد.
گوشی میلیونی را برداشت و از خانه بیرون زد. عصازنان تا سر کوچه هم رفت ولی خبری از پسرحاجی حواس پرت نبود!
دوباره به ساختمان کارگاه برگشت. صدایی از طبقه ی بالا می آمد... دقیق تر که گوش کرد صدای کسی جز همان مرد بی حواس نبود! پله ها را که گز کرد حرف ها کم کم برایش واضح و معنی دار شد...
-بله حاجی! بله! بفرمایین تحویل بگیرین جواب این خیرخواهی های بی جا رو! طرف نذاشت یه روز بگذره! باز خوبه آفتابه دزده و به یه گوشی راضی شد! شما رو به خدا از این به بعد دست هرکسیو دیدین نگیرین بیارین توی این کارگاه!
برای لحظاتی ساکت ماند... در این سکوت صدای خرد شدن یک نفر بلند بود اما به گوش هیچ کس نمی رسید.
-به قران قسم اگه بحثم پول باشه! اگه خدای نکرده بلایی سرتون بیارن چی؟ واسه پول آدمم می کشن این جماعت دزد!
مدت ها بود که در بیداری کابوس نمی دید... نکند خوابش برده بود و بی حواس وسط یک کابوس نفس می کشید؟
چند پله ی باقیمانده را بالا رفت. یکمرتبه عصا از دست خیس عرقش سر خورد و با صدای بدی پله ها را یکی یکی سقوط کرد. دستش را به دیوار بند کرد. گوشی موبایل هنوز توی مشتش بود... مشت محکمش از خون خالی شده و بند به بند سفید بود.
از جلوی میز خالی منشی گذشت، همانطور تکیه به دیوار خودش را به اتاق حاجی رساند و در نیمه باز را هل داد.
زیر سنگینی نگاه کیش و مات شده ی سبحان، لنگ لنگان خودش را تا میز ریاست رساند و گوشی موبایل را توی سینه اش پرت کرد.
------------------------------------برخلاف تصور لیلا حاجی در اتاق نبود و اقازاده اش تلفنی داشت چغلی می کرد.
صدای الو الو گفتن های حاجی از پشت تلفنی که در دست سبحان خشک شده بود، به گوش او هم می رسید.
دست هایش را ستون کرد، خم شد روی میز و مستقیم آتش نگاهش را به مردمک های سبحان حواله کرد.
-من دزدم! آدمکشم! از این بدتراشم هستم! ولی می دونی چیه آقازاده؟
چندبار تخت سینه ی خودش کوبید.
-من یه آشغالم! جار می زنم که آشغالم! نه خدا می شناسم نه خدا منو می شناسه! ولی تو که ادعات زمینو ورداشته... تو که داری روی بال ملائک راه میری...
انگار که مشمئزکننده ترین موجود روی زمین روبرویش نشسته باشد چهره در هم کشید.
-واسه چی انقدر آشغالی؟
پوست گندمی صورتش در تنور غلیانات درونی اش سرخ و ملتهب شده بود. نگاه سبحان به دست های مشت شده ی روی میز افتاد که از شدت حرص می لرزید.
یکمرتبه مشت محکم لیلا تن میز را لرزاند و بعد عقبگرد کرد تا برود. اگر اینجا می ایستاد بعید نبود مشت بعدی را روی صورت نکبت مرد روبرویش که در حال حاضر لال شده بود، فرود بیاورد!
قدم دوم را برنداشته پای گچی سنگینش به لبه ی میز گرفت و تعادلش را به کل از دست داد. پخش زمین شد و فغان بی اراده اش به آسمان رسید. چینی بند زده ای بود که دوباره زمین خورده و شکستگی هایش نو شده بود.
پلک هایش از زور درد به هم فشرده میشد. لب هایش گرفتار دندان شد تا دهانش بسته بماند و بیشتر از این دشمن شاد نشود. باید بلند میشد و فضاحت این ضعف و ناتوانی را به تنهایی خودش می برد.
قبل از آن که خودش را جمع و جور کند دستی قدرتمند از بازویش گرفت و خیلی راحت او را روی مبل نشاند.
-با من دعوا داری واسه چی سر خودت بلا میاری؟ اصلا کی به تو گفته عصاتو بذاری کنار و راه بیفتی؟ پات دوباره...
-به تو هیچ ربطی نداره! گرفتی؟ برو نگران عمه ات باش مرتیکه! هرچی می کشم از گور توئه!
معجون عصبانیت و حقارت و درد و هزار حس تلخ و گزنده او را به نفس نفس انداخته بود.
مردی که بالای سرش ایستاده بود شبیه کسی به نظر می رسید که بخواهد سخت ترین اعتراف عمرش را به زبان بیاورد. نفس عمیقی گرفت و کلمات بر زبانش جاری شد.
- باشه انگار این بار من اشتباه کردم! ولی هرکس دیگه ای هم به جای من بود همین فکرو...
کلماتش پتک میشد و بر سر لیلا فرود می آمد. عذرخواهی می کرد یا زخمی را که زده بود نمک پاشی می کرد؟
-انگار؟ تازه میگی انگار؟ خود مشنگت گوشیتو جا گذاشتی! من خر تا سر کوچه رفتم آقازاده رو پیدا کنم اومدم می بینم نشسته اینجا پشت سر من شر و ور می بافه!
اصلا برای چه نشسته بود و حرف میزد؟ حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی گوشی برای شنیدن نبود... وقتی فهمی برای درکش نبود... دستش را روی مبل تکیه گاه کرد تا بلند شود.
-بشین سرجات هنوز حرفم تموم نشده!
صدای بلند و لحن کوبنده اش برای لحظه ای، فقط برای لحظه ای دستش را لرزاند ولی بعد روی پا ایستاد و سینه به سینه ی سبحان درآمد.
-حرف اضافه زرزر بیخوده!
نگاه سیاهش برزخی شد که شد! لیلا پا پس نمی کشید.
-خودت نمی خوای عین آدم باهات حرف بزنم! اتفاق امروزم بخاطر سابقه ی خراب خودت افتاد! می خواستی از یه دزد چه توقعی داشته باشم؟
پایش تیر می کشید و پهلویش که موقع زمین افتادن به میز خورده بود، درد می کرد. حرف هایی که می شنید هم قطره قطره های اسیدی شده بود که قلبش را می سوزاند و آب می کرد. به خیال سبحان هم نمی رسید دخترک دزدی که مقابلش قد علم کرده تا این حد می تواند از حرف هایش برنجد...
-بکش کنار می خوام رد شم!
صدای لیلا طوری نبود که هیچ کدام انتظارش را داشتند... صدایی رگه گرفته و آرام...
-عصات پایینه بیارمش؟
پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
-کسی توقع نداره آقازاده نگران یه دزد بشن!
-اگه جواب درست بدی نمی میری! بهتره تا عصاتو میارم بشینی سرجات تا دوباره نیفتادی!
لیلا همین که خواست قدم از قدم بردارد پایش چنان از بن استخوان تیر کشید که دوباره روی مبل مچاله شد.
-دختره ی لجباز چرا حرف نمی فهمی؟ اصلا شاید لازم باشه بریم دکتر...
-من هیچ گورستونی نمیام!
بی توجه به اعتراض بلند لیلا با قدم های سریع دور شد. از دیدن عصایی که گوشه ای از پاگرد راه پله زمین افتاده بود، متعجب شد. چند پله ی آمده را برگشت و عصا را رو به لیلا گرفت.
-چرا افتاده بود توی پاگرد؟
-مهم نیست!
-اگه توی راهپله هم زمین خوردی بهتره بریم دکتر تا ...
-واسه کی تیاتر میای؟ مثلا نگرانی؟
اخم های پسرحاجی گره کور خورده بود.
-فقط دلم نمی خواد بخاطر اون تصادف اتفاقی برات بیفته که نشه جبران کرد...
لیلا عصا را زیر بغلش جا کرد. نمی فهمید این پسر با خودش چند چند است!
-من هفتا جون دارم گیرم که یکیشم پای این تصادف رفته باشه! خیالت تخت قرار نیست بمیرم و وجدان دردش بمونه واسه تو!
هفت تا جان داشت که مثل چنگک هایی فولادی او را به زندگی غل و زنجیر کرده بود... دست خودش نبود که نحسی این سخت جانی از همان تولد در طالعش افتاده بود...***
از کودکی تا همین حالا یادش نمی آمد دوست و همدمی داشته باشد. تصور غالبی که می گفت زن ها با درد دل دردهایشان را تقسیم می کنند، در مورد لیلا بیشتر شبیه یک شوخی به نظر می رسید. او کسی بود که راز روی راز می گذاشت و حتی تا جایی که در توان داشت پیش خودش هم گذشته اش را مرور نمی کرد. تنها شکاف عمیق سدی که جلوی گذشته کشیده بود، خواب هایی بود که وقت و بی وقت سراغش می آمد و نمی گذاشت خاطرات کمرنگ شوند.
با یک حساب سرانگشتی یک ماه و نیم از روزی که پا به کارگاه گذاشته بود می گذشت. در این مدت فهمیده بود بافنده های کارگاه، که سرجمع بیست و پنج نفری می شدند، دو دسته اند. عده ای که سرشان به کار خودشان بود و علاقه ای به معاشرت با آدم های جدید نداشتند و در مقابل عده ی زیادی هم بودند که مدام می خواستند سر صحبت را باز کنند و زندگی همه را توی بایگانی ذهنشان انبار کنند. لیلا رفته رفته با کناره گیری های آشکارش به همه فهماند که حتی نمی خواهد کلمه ای از زندگی و حال و احوالش برای کسی بگوید.
یاد گرفته بود چطور گره کنار گره بنشاند و رج به رج فرش را بالا ببرد. انگشت هایش را به جای چاقوی ضامن دار به قلاب بافندگی عادت داده بود و گوش هایش به صدای یکنواخت و مداوم اوستا خو گرفته بود.
"ده تا کرم! پنج تا آجری! سه تا..."
آنوقت بافنده ها که هر دو نفر پای یک فرش نشسته بودند و هرکدام یک نیمه از قرینه ی فرش به قلابشان می افتاد، تند تند طبق نقشه ای که اوستا می خواند نخ برمی داشتند و گره می زدند و برای خودشان تکرار می کردند...
"ده تا کرم! پنج تا..."
بافنده های هر طرح فرش در یک اتاق دور هم جمع می شدند تا صدای اوستای یک نقشه با دیگری مخلوط نشود!
لیلا دستش راه افتاده بود اما هنوز به پای بقیه نمی رسید که حرکت دست هایشان هر نگاهی را جا می گذاشت!
از هشت صبح تا چهار عصر یا حتی دیرتر، پای دار می نشست و بیشتر اوقات تا صدایش نمی زدند حتی فراموش می کرد به موقع برای ناهار برود. زندگی اش بعد از یک عمر، دقیقا بعد از یک عمر، روال مشخصی به خود گرفته بود و چه چیز از این خوشایندتر که صبح بیدار شوی و در بی حواسی سپیده دم یادت بیفتد به جای بی سر و سامانی همیشگی، امروز جای ثابتی از جهان انتظارت را می کشد. گیرم که آنجا نیمکت کوچک یک قالی بافی باشد. برای لیلا همین بودن مهم بود!
گچ پایش را باز کرده بود و دیگر روز تصادف و تعقیب و گریز به نظرش خیلی دور می آمد. گاهی پسر بزرگتر حاجی را می دید و با یک سلام و علیک یا سرتکان دادن ساده از کنار هم می گذشتند. یکی دوباری هم پسر کوچکتر را دیده بود ولی اخم های غلیظش راه همان سلام گفتن ساده را هم بسته بود.
حاج یزدانی هنوز همان پیرمرد عجیب غریب روز اول بود که به یک دزد اطمینان کرده و او را دخترم صدا می زد. رفتارش با بقیه ی بافنده ها هم پدرانه بود و لیلا هیچ وقت نشنیده بود حتی یک نفر پشت سر او یا پسرهایش بدی بگوید.
روزهای زمستانی اش در روزمرگی و رخوتی که خوشایندش بود یک به یک می گذشت. جمعه ی برفی بهمن ماه بود و او با وجود تمام مراقبت هایش گرفتار سرماخوردگی شده بود. بدنش از تولد ضعیف بود و در فصل سرما از همیشه آسیب پذیرتر.
دو تا پتویی را که داشت محکم دور خودش پیچیده و چسبیده به شوفاژ در خودش مچاله شده بود با این حال سرما در مغزاستخوانش لانه کرده بود.
با صدای کوبیده شدن در، پتو را سفت و سخت دور سرش پیچید و زیرلب فحشی حواله ی مزاحم پشت در کرد. انگار با بی محلی خیال رفتن نداشت، بست دم خانه اش نشسته بود و هی به در می کوبید!
تمام تنش کوفته بود و حتی روی پا ایستادن سختش می آمد. با صدای گرفته و رگه دارش فریاد زد "اومدم" و پشت بندش به سرفه افتاد.
به محض باز کردن در یک سینی غذا دیدش را گرفت.
-دستم شکست درو باز کن خب!
یکی از بافنده ها بود که حالا اسمش را دقیق به یاد نمی آورد... شک داشت اسمش مریم بود یا زهرا. به محتویات سینی که به سمتش دراز شده بود اشاره کرد.
-این چیه؟
-قیمه ی نذریه! عجب سرمایی خوردی تو!
هنوز رغبت نمی کرد دستش را برای گرفتن سینی جلو ببرد.
-چرا واسه من آوردی؟
ابروهای مریم یا زهرا بالا پرید.
-چرا نداره! نذریه حاجی آورده واسه بچه های کارگاه! میگن هر سال این موقع نذر دارن! انگار واسه تولد سبحان خانه!
-تولد؟
-اینو از دستم بگیر قربونت برم!
سینی را از دستش گرفت و منتظر نگاهش کرد.
-من اینطور شنیدم که حاجی و خدابیامرز زنش تا چند سال بچه دار نمی شدن... خلاصه هزار جور نذر و نیاز می کنن که خدا بالاخره سبحان خان رو بهشون میده... دیگه از همون سال نذر دارن تولدشون گوسفند قربونی می کنن و غذا میدن بیرون...
لیلا نفهمید چطور خداحافظی کرد و در را بست...
سینی را زمین گذاشت و خودش را تا کنار شوفاژ کشاند. دوباره خودش را پتوپیچ کرد ولی هوا سردتر شده بود... خیلی سردتر... دیگر به وضوح می لرزید...
یک جایی میان قلبش جراحت عمیق و کهنه ای سر باز کرده بود و خونی که در رگ هایش جریان داشت... نبضی که روی شقیقه اش حس می کرد... همه و همه یادآور درد بود...

دور مچ دست هایش انگار دو حلقه ی آتش بسته بودند. با تمام جانش دست و پا می زد که آزاد شود. پا می کوبید و تخت زهوار در رفته به قیژ قیژ افتاده بود. هرچه جان کند بی فایده... هرچه ضجه زد به دیوار خورد و به گوش هایش برگشت. صدای لخ لخ کفش هایش را شنید... آخ که برگشته بود... آخ که دیگر دیر بود... دست هایش مثل گوشت سلاخی شده از میله های تخت آویزان و بی حرکت ماند. شبیه لاشه هایی که هرچه بگردی نبض ندارند به انجماد افتاد. سایه اش زودتر از خودش بر نعش روی تخت آوار شد... سایه ای که عجیب وزن داشت...خودش که جای سایه اش را گرفت...
همچنان که وحشیانه هوا را به سینه می کشید پلک هایش تا آخرین حد باز شد. تاریکی هوا مرز خواب و بیداری را کمرنگ کرده بود. چنگ انداخت به سیاهی مقابلش... دست هایش را در هوا تکان تکان می داد که دورش کند. دست هایش از لابلای تاریکیِ پوچ سر می خورد و پایین می افتاد. چشم هایش که به تاریکی خو کرد تازه تازه حواسش برگشت. زیر نور کم جان شب گلدان های روی طاقچه را دید. تیک تاک ساعت دیواری را شنید. دست کشید کنارش و تشک سفت و نه چندان راحتش را لمس کرد. نگاهش روی چراغ خواب خاموش قفل شد. نفس نفس هایش کم کم آرام تر شد. پتویی را که گوشه ای جمع شده بود روی تن بی رمقش بالا کشید و جوری در خودش مچاله شد که جنین هم در رحم مادر اینطور خودش را بغل نمی گرفت.
مدتی که نمی دانست چقدر بود به همان حال ماند. تا ابد هم اگر در آغوش خودش می ماند دلش آرام نمی گرفت. یک بغل بی قراری آرامش نمی کرد. باید بلند می شد به دل شهر می زد و سعی می کرد خودش را یک جایی میان دلمشغولی کرایه خانه و پول قبض و خرج خورد و خوراک و نفس کشیدن، جا بگذارد. باید بلند می شد... دست هایش را ستون تن سنگینش کرد و روی زانو ایستاد. نگاه سرگردانش دورتادور اتاق سه در چهاری که خانه اش بود گشت... چند پشتی لاکی، یک تلویزیون کوچک، کمد چوبی قدیمی و چراغ نفتی که همه را از مستاجر قبلی به قیمت خوبی خریده بود. بعدها خودش یک چراغ خواب، یخچال صندوقی و سماور هم خرید. اثاثیه ی اصلی اش همین ها بود. گرچه آن اتاق هم جا برای وسیله ی دیگری نداشت!
رختخوابش را تا کرد، داخل درگاهی دیوار روی هم چید و دست آخر با ملافه ای سفید پوشاند. مقابل روشویی ایستاد و بی نگاه به آینه ی روبرویش چند مشت آب سرد به سر و صورت و گردنش پاشید. تنها امکانات خانه اش همین بود وگرنه حمام و دستشویی داخل حیاط و با بقیه مشترک بود. فقط اتاق خود صاحب خانه مستثنی بود و حمام و دستشویی جداگانه داشت.
سماور را پرآب و روشن کرد. لباس هایی را که دیشب از تن درآورده و روی زمین پخش و پلا افتاده بود، دوباره به تن کرد. حوصله ی چای دم کردن نداشت پس زیر سماور را خاموش کرد و چند قلپ آب جوش هورت کشید فقط برای اینکه گلوی خشکیده اش تر شود. کلاه سیاه بافتنی اش را به سر کشید ولی دم رفتن چیزی یادش افتاد، برگشت و چراغ خواب را چک کرد. حدسش درست بود. لامپ لعنتی اش سوخته بود. قبل از اینکه بفهمد چه می کند لامپ روی دیوار هزارتکه شده بود.
به حیاط قدم گذاشت و زیپ کاپشن بادی اش را تا زیر گلو بالا کشید. سوز آذرماه در آن گرگ و میش اول صبح غوغا می کرد. باید یک شال گردن برای زمستانش می خرید. حوصله ی سرماخوردگی و کنج خانه افتادن را نداشت.
سراغ موتورش که به درخت زنجیر کرده بود رفت. با کمترین سر و صدا زنجیر را باز کرد و همانطور خاموش آن را تا سر کوچه خرکش کرد. همسایه ها به اکرم، صاحبخانه اش، شکایت کرده بودند که سرصبح و آخر شب ما از صدای لکنته ی این مستاجرت آسایش نداریم! همین شد که هر صبح مجبوری موتور را سرکوچه استارت می زد و اگر دیروقت برمی گشت هم موتور خاموش را با خودش می کشاند. اکرم به خاطر همان یک وجب جای پارک گوشه ی حیاط هم سرش منت می گذاشت،گزگ بیشتری نمی خواست به دستش بدهد.
بعد از چندبار هندل زدن بالاخره موتور راه افتاد. مقصدش بانکی در یکی از محله های بالاشهر بود. از چندوقت پیش آنجا را زیرنظر گرفته بود و خیابان های اطرافش را حالا مثل کف دست می شناخت. نزدیکی بانک در جایی که اشراف کاملی به در خروجی داشت به کمین نشست و منتظر سوژه ی مناسبی شد.
رفتارشناس خوبی بود و باید می بود وگرنه روزگارش نمی گذشت. هیچ کدام آن ها صید دندان گیری نبودند. بارها به این فکر کرده بود که می تواند خودش داخل بانک برود و یک شاه ماهی نشان کند اما به ریسک خرامان راه رفتن جلوی دوربین ها نمی ارزید. دلش هم نمی خواست کسی را به عنوان شریک دنبال خودش راه بیندازد. از یک چشم و گوش اضافی بدش نمی آمد ولی دردسرهای خودش را داشت و او دنبال اینطور دردسرها نبود. تنهایی خودش را ترجیح می داد.
کم کم داشت تصمیم می گرفت امروز را به کار دیگری بگذراند که یک نفر توجهش را جلب کرد. پسرجوان لاغر اندام و شیک پوشی همانطور که کیف چرم قهوه ای رنگی را زیر بغلش محکم گرفته بود از بانک بیرون زد. نگاهش دور و اطراف چرخ خورد و بعد انگار که توصیه ای یادش آمده باشد کمی راحت تر کیف را از دسته اش در دست گرفت. موبایلش که زنگ خورد و مشغول صحبت شد، کمی آنطرف تر کسی کلاه کاسکت طلق دودی اش را به سر گذاشت و پرگاز از پشت سر نزدیکش شد. دست چپش بند فرمان بود و دست دیگرش را دور دسته ی کیف مشت کرد. گوشی موبایل از دست جوانک افتاد، دو دستی کیفش را چسبید و چندقدم همراه موتور کشیده شد اما با لگدی که به صورتش خورد دست هایش سست و پخش آسفالت شد. همانطور که دو دستی صورتش را چسبیده و از درد تا خورده بود فریاد می کشید...
. - دزد! دزد! بگیرینش!
لحظاتی بعد ماشین آخرین مدلی درست در نیم قدمی اش روی ترمز کوبید. برق امید در چشم های اشک آلودش درخشید. به آنی تن خرد و خمیرش را جمع کرد و روی صندلی جلو نشست. فریادش ماشین را پر کرد.
- برو دنبالش داداش! از اینور رفت!
و با دست انتهای خیابان را نشان داد. ماشین از جا کنده شد. بغضش که یکمرتبه ترکید خون در رگ های برادرش جوشید.
- به قرآن اگه بخوای زرزر کنی محسن پرتت می کنم پایین! تو غلط کردی تنهایی اومدی دنبال چک نقد کردن!
- آقاجون گفت نقدش کنم منم گفتم یه بار که روم حساب کرده بچه بازی درنیارم و تنهایی از پسش بربیام... ولی عرضه ی اینم نداشتم... آره داداش غلط کردم... خاک بر سر من...
فرمان میان انگشتانش مشت شده بود و عقربه ی سرعت سنج همینطور بالا و بالاتر می پرید.
- نرو روی اعصاب من! هروقت من مردم بشین بالای قبرم اینجوری زار بزن مرتیکه!
فریادش کارساز بود و اشک های برادر کوچکتر بند آمد! خم شد و از جعبه ی دستمال داشبورد پنج شش تایی پشت هم بیرون کشید.
- بذار روی صورتت! همینطور داره خون میاد... آدم نیستم اگه اون عوضیو پیدا نکنم و توی صورتش نکوبم!
همینطور که چشم می گرداند، کنار خیابان چشمش به کیف چرم برادرش افتاد.
- از همین مسیر رفته! می گیریمش!
پدال گاز را تا انتها فشرد و به خودش قول داد اگر شده این شهر لعنتی را زیر و رو کند باید او را پیدا کند.
فکرش را هم نمی کرد آن جوانک این همه پول به همراه داشته باشد اما انگار امروز بخت با او یار بود! فقط کاش سفت و سخت به مالش نمی چسبید که آنطور توی صورتش نکوبد... حالا فوقش کمی صورتش کبود میشد بیشتر از این که نبود! سعی کرد بی خیال فریاد از سرِ دردی که هنوز توی گوشش زنگ میزد، فقط به پولی که کاسب شده بود فکر کند. دقیق نشمرده بود ولی می دانست آنقدری پول در جیب کاپشنش هست که حتی می تواند موتورش را عوض کند یا یک اجاق گاز بخرد! اصلا شاید میشد خانه ی بهتری کرایه کند و کل زمستان را در آن دخمه سگ لرزه نگیرد! شال گردن را داشت فراموش می کرد! می رفت و یکی از آن ابریشمی های لطیف می خرید! همانطور پشت موتور به افکار مزخرفش پوزخند زد! به چه دردش می خورد... هیچ کدام این ها به دردش نمی خورد وقتی شب ها از خواب می پرید و از وحشت به خودش می پیچید شال ابریشمی به کارش نمی آمد...
در کسری از ثانیه نفهمید چطور و از کجا ماشینی به سرعت از کنارش عبور کرد و درست جلویش پیچید. چشمش که به آن جوانک خورد حساب کار دستش آمد. بخت چندان هم با او یار نبود! عرض خیابان بند آمده بود اما او هم کسی نبود که بخواهد اینطوری در تله بیفتد. فرمان را در جا چرخاند و راه پیاده رو را در پیش گرفت. کوچه پس کوچه های اینجا را برای چنین روزی حفظ کرده بود. می دانست انتهای این خیابان چند کوچه ی باریک است که ماشین رو نیستند. اگر به اتوبان می زد در مقایسه با ماشین آن ها هیچ شانسی نداشت پس باید در همین کوچه ها گم و گورشان می کرد.
تا انتهای خیابان او در پیاده رو می راند و آن ها سایه به سایه دنبالش بودند. اولین کوچه را پیچید و آن ها متوقف شدند. نفسش را آزاد کرد. می دانست تا بخواهند دور بزنند و مسیرش را در خیابان بعدی ببندند او از آنجا دور شده. عرق سردی روی تیره ی پشتش راه گرفته بود. برای دقایقی خودش را پشت میله های زندان دیده بود. زندان باید جای تاریکی باشد... از تصورش هم لرزه بر اندامش افتاد. تصوری که چندان هم دور نبود. یک نفر به خودش قول داده بود هرطور شده او را به چنگ بیاورد.هرطور شده یعنی یک کوچه ی باریک جلودارش نبود! پول هنگفتی در جیب اولین موتور سوار عبوری که اتفاقا موتور سرپایی هم داشت، گذاشته و ترکَش نشسته بود.
به تقلای دزد مفلوک با آن موتور لکنته اش پوزخند زد. فهمیده بود دنبالش هستند ولی راه فراری نداشت. بیچاره نمی دانست روی بد کسی دست گذاشته و با دست خودش قبرش را کنده! 
- بگیر بغلش! 
- موتورم به دیوار بگیره...
- میگم برو هرچی شد با من!
پهلو به پهلویش که رسیدند به بازوی مردک حیف نان لگد کوبید که کنترل موتور برای لحظه ای از دستش خارج شد اما نایستاد.
فریاد کشید...
- بزن بغل تا مادرتو به عزات نشوندم!
هشدار داده بود پس خونش پای خودش بود! دوباره که کنارش رسیدند با تمام توانش لگدی به بدنه ی موتور کوبید که این بار تعادلش را کاملا از دست داد و صدای گوشخراش برخوردش با دیوار کوچه را پر کرد. موتور روی بدنش افتاد و درست مثل یک زن فریاد کشید.  پوزخندش پررنگ تر شد. دلش به رحم نمی آمد. وقتی کسی روی نقطه ی ضعفش دست می گذاشت دلش از سنگ میشد و حالا این دزد از همه جا بی خبر دست گذاشته بود روی برادر یکی یکدانه ی سبحان یزدانی.
 - یوقت بلایی سرش نیومده باشه؟
اخم پررنگی تحویلش داد.
- شما نمی خواد واسه دزد جماعت دل بسوزونی! اینم بذار روی اون پولایی که بهت دادم و به سلامت!
تراولی داخل جیبش گذاشت و او که دنبال دردسر نبود و پول بدی هم گیرش نیامده بود، رفت به سلامت!
بالای سر دزد به دام افتاده ایستاد. داشت جان می کند که موتور را از روی پایش بلند کند. سایه اش را که حس کرد تقلاهایش بیشتر شد. بی خیال درد کشیدن او کنارش نشست و یقه اش را در مشت گرفت.
- فکر کردی به همین راحتیه؟ بزن در روییه؟ نه حیوون! نه حرومزاده! یه وقتم می خوری به پست یکی مثل من که تا دمار از روزگارت در نیاره ول کن نیست!
 چهره ی غرق خون محسن جلوی چشمش بود و این خون بود که جلوی چشمش را گرفته بود.
کلاه کاسکت را به ضرب از سرش بیرون کشید... خشمش شد مشت و فرود آمد... دلش خنک نشد... دومی را باید محکم تر می زد... اما یک چیزی درست نبود...
این صورت ظریف خون آلود...
این جیغ نازک...
این بدن نحیف به لرز افتاده...
این ها متعلق به یک مرد نبود...
- تو... تو زنی؟ 
عقب کشید و سر زن، بی حال روی زمین افتاد... تا به حال روی این جنس ظریف دست بلند نکرده بود. اما حالا... ناله های از سرِ دردش او را به خود آورد. فورا بلند شد و موتور را از روی بدنش کنار زد.  چشم هایش روی هم افتاده بود. ترس برش داشت. حالا که دقیق نگاه می کرد چیزی بیشتر از یک دخترک بیست ساله نبود. خدایا... دوباره کنارش زانو زد. 
-هی دختر! چشماتو باز کن! مگه کری؟ میگم باز کن چشماتو!
صدایش از سر ترس بالا رفته بود اما دخترک هم ترسید و درز پلک هایش باز شد.
- آهان حالا شد! حق نداری چشماتو ببندی! شیرفهم؟ 
سر تکان داد به تایید و اشکش چکید روی خاک. زندان سیاه بود... به سیاهی چشم های این مرد... 
- درد داری؟ 
این جمله... این جمله ی نفرین شده...
اشک هایش رگبار شد و صورتش را پوشاند... 
- کجات درد می کنه؟ می تونی بلند شی؟ 
چند بار پرسید و وقتی جوابی جز گریه از او ندید بیشتر از این وقت را تلف نکرد. یک دست زیر گردن و دست دیگرش را زیر زانوهایش انداخت و او را از زمین کند. تازه می دید پاچه ی شلوار سیاه رنگ دخترک بیچاره خیس از خون است.  محسن سر خیابان بعدی با ماشین منتظر ایستاده بود تا راه را بسته باشد. باید هرچه زودتر دزدی را که مثل ابر بهار روی دست هایش اشک می ریخت به بیمارستان می رساندند. همین که چشمش به سبحان خورد از ماشین بیرون پرید. مردمک هایش از ترس دودو می زد. 
- کشتیش داداش؟
- کم چرت بگو! باید برسونیمش بیمارستان! 
او را روی صندلی عقب خواباند و رو به چشم های بسته اش تشر زد.
- مگه نگفتم حق نداری ببندی چشماتو؟ 
چشم هایش که نیمه باز شد انگشت اشاره اش را به تهدید بالا آورد. 
- یکبار دیگه ببینم چشماتو بستی بیچاره ات می کنم!
پشت فرمان نشست، آینه را روی صورت دختر تنظیم کرد و به سمت نزدیکترین بیمارستان گازش را گرفت.
- فکرشم نمی کردم دختر باشه! اگه بمیره... 
- محسن ببند دهنتو! 
-  سن و سالی نداره داداش... 
چراغ قرمز را رد کرد و این بار بلندتر گفت.
- چرا خفه نمیشی بچه؟
نگاهی به پلک های نیمه باز دخترک انداخت و بیشتر پا را بر پدال فشرد. چیزی تا بیمارستان نمانده بود...
دخترک صداها را  از درون چاه می شنید... تصاویر را درهم می دید. کسی که می دانست دیگر وجود ندارد در سرش حرف می زد... 
" درد داری؟ کمه... خیلی کمه... معلومه که درد نداری... ادا در نیار توله! می خوام دردو نشونت بدم... چیزی نشده هنوز... هنوز به جاهای خوبش نرسیدیم ...مونده... مونده تا بفهمی توله سگ من... "  
پلک هایش روی هم افتاد و این بار حتی از ترس فریادهای سبحان هم باز نشد.***
-گفتم آقاجون نفهمه! رفتی مو به مو همه چیزو گذاشتی کف دستش؟ از اولم اشتباه کردم به تو زنگ زدم! حرف نمی مونه چرا توی دهنت آخه پسر؟
صدای شاکی سعید حمدی، وکیل پدرش، از آن طرف خط بلند شد. 
- من چیزی به حاج آقا نگفتم! وقتی زنگ زدی کنار ایشون بودم و بالاخره از حرفام یه چیزایی دستگیرشون شد! بعدم پیگیر قضیه شدن! من که نمی تونستم دروغ بگم بهشون!
شقیقه هایش را فشرد. 
- بحث کردن با تو فایده نداره! کار خودتو کردی دیگه!  
تماس را قطع کرد و سرش را به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داد. محسن را که در انتهای راهرو دید تکیه ی سرش را برداشت. 
- چی شد؟ حالش چطوره؟
- پاش شکسته که گچ گرفتن. دارن به زخماش می رسن. مشکلش زیاد جدی نیست.
با شنیدن این حرف ها دستی به صورتش کشید و زیر لب "خدارو شکری" زمزمه کرد. 
- پس چرا بیهوش شد؟
- دکترش می گفت احتمالا به خاطر شوک تصادفه... حالا یه سری عکس و آزمایشم ازش گرفتن که مطمئن شن سرش ضربه نخورده باشه... 
بینی و گونه ی ورم کرده و کبودش دل برادر بزرگترش را ریش می کرد. تلنگر آرامی به پانسمان روی گونه اش زد و دستی پشت کتفش کوبید.
 - پاک از ریخت افتادی خوشتیپ! 
محسن به خنده افتاد و بلافاصله خنده اش از درد مچاله شد. 
- یه چیز میگم درست حسابی خنده ات بماسه! آقاجون و سعید دارن میان بیمارستان!
 -چــی؟
- من به اون سعید دهن لق زنگ زدم که خودشو برسونه مرتیکه برداشت همه چیو به آقاجون...
نگاهش به صفحه ی موبایلش خورد. 
- بفرما! خودشه! حتما رسیدن! 
دقایقی بعد پدرش که بعد از دیدن حال و روز دخترک، گره ی ابروهایش از هم باز نمیشد، خواسته بود با سبحان تنها باشد و حالا با چشم هایی مواخذه گر منتظر توضیح بود. 
- خودت از سیر تا پیاز ماجرا رو میگی سبحان! سعید دست و پا شکسته حرف می زنه! می خوام مفصلشو از خودت بشنوم! 
دروغ گفتن را بلد نبود آن هم به پدرش... همانطور که خواسته بود از سیر تا پیاز گفت و برای بار چندم تاکید کرد:
- محسن این وسط بی تقصیره آقاجون! طرف ناغافل اومد زد و در رفت! بعدشم که هرچی شد گردن منه! محسن...
- لااله الا الله... صدبار شنیدم بسه دیگه! 
- شما اصلا چرا این بچه رو تنهایی فرستادین دنبال چک نقد کردن؟ پول فدای یه تار موش ولی اگه بلایی سرش میومد... 
- می فرمایین بنده تقصیرکارم دیگه سبحان خان؟ الانم باید جواب پس بدم؟ 
از خجالت سرش پایین افتاد.
- من همچین حرفی نزدم... پسر خودتونه حاجی اختیارش دست شماست... 
صدایش پایین تر رفت و به چشم های روشن پدرش خیره شد. 
- فقط میگم شما رو به خدا انقدر به این بچه سخت نگیرین...
- دیگه بچه نیست! الانم بحث ما این چیزا نیست! بحث ما اون دختره که حضرت عالی خیال کردی با پهلوون طرفی و حسابی زور بازو نشون دادی!
- شما منو اینجوری شناختی؟ خداشاهده به خیالمم نمی رسید طرف دختر باشه! 
- می تونه از دستت شکایت کنه! 
به آنی دستش مشت شد و ابروهایش در هم رفت. 
- بیخود کرده دختره ی دزد! جرئت داره غلط اضافی بکنه تا خودم بنشونمش سرجاش!
- سبحان! 
نفسش را کلافه بیرون داد و سعی کرد جلوی پدرش زبان به دهان بگیرد.
- اگه راضی نشه و حقشو بخواد من خودم پشتشم! توام اگه بخوای شاخ و شونه بکشی خودم شاختو می شکنم! 
- کدوم حق حاجی؟ طرف دزده! زده توی صورت برادر من! توقع داشتین بهش دست مریزاد می گفتم؟ 
- مگه تو مامور قانونی؟ زدی بنده ی خدا رو لت و پار کردی عین خیالتم نیست! من بزن بهادر تربیتت نکردم سبحان! 
- دست شما درد نکنه که حالا ما شدیم بزن بهادر و یه دزد از خدا بی خبر شد بنده ی خدا! من میرم ببینم اون بنده ی خدا حرف حسابش چیه! 
- با هم میریم! 
لحن قاطع یزدانی بزرگ جایی برای مخالفت نمی گذاشت. دخترک هیچی ندار حالا وکیل مدافع پیدا کرده بود! 
اتاق خالی را که دید بی توجه به صدازدن های پدرش به سمت استیشن پرستاری دوید. رو به پرستاری که قبلا هم دیده بود پرسید: 
- اون دختره که من صبح آوردم کجاست؟
پرستار تحت تاثیر صدای بلند او سرش را از دفتر و دستک مقابلش بیرون کشید و پراخم جواب داد:
- می خواستین کجا باشه؟ خوابه روی تختش! مثل بقیه ی مریضا! چه خبرتونه شما؟ بیمارستانو به هم ریختین...
برای شنیدن وراجی هایش نماند و به سمت خروجی پا تند کرد. نگاهش مثل عقابی که به دنبال شکاری خاص باشد همه جا را زیرنظر گرفته بود. چقدر احمق بود که به سادگی اشک ها و غش و ضعف یک شیاد باورش شد. دزد چموش خودش را به مظلوم نمایی زده بود که فرصت مناسب پیدا کند و با پول ها فرار کند. سبحان یزدانی نبود اگر این دختر را که فکر می کرد زیادی زرنگ است سرجایش نمی نشاند! 
محوطه ی بیمارستان را زیر و رو کرد اما خبری از او نبود. سوار ماشین شد تا خیابان های اطراف را هم بگردد. زیاد از بیمارستان دور نشده بود که چشمش به زنی چادری و ویلچرنشین افتاد که برای تاکسی دست تکان می داد. نگاهش از آن زن گذشت ولی دوباره برگشت و چشم هایش ریز شد.یک زن تنها... چادرش که کمی کنار رفت و پای در گچش معلوم شد سرعتش را زیاد کرد و در فاصله ی کمی از چرخ های ویلچر ترمز گرفت.
از سایش وحشیانه ی لاستیک روی آسفالت و توقف آن ماشین نحس در فاصله ی یک وجبی اش، چیزی میان سینه اش فرو ریخت. باز هم... باز هم پیدایش کرده بود. مستاصل نگاهی به دور و بر انداخت. با پای علیلش کجا می خواست برود...
- احوالات خانوم دزد فراری؟
دست در جیب و به ظاهر خونسرد بالای سرش ایستاده بود.
- فکر بدی نبود!
گوشه ی چادرش را گرفت و به ضرب رها کرد.
- اما جواب نداد! راستی...
دسته های ویلچر را گرفت و کمی خم شد.
- می دونستی من مسخره ی دست تو یه الف بچه نیستم؟ می دونستی صبرم یه اندازه ای داره؟ سعی کن دیگه صبر منو اندازه نگیری!
کاش سایه ی سنگینش را عقب می کشید. عقب می رفت... آنقدر عقب که هیچ نشانی از او نبیند...
سبحان می خواست او را سوار ماشین کند که دست هایش را روی چرخ ویلچر گذاشت و مانع شد. قبل از اینکه حرفی بزند دخترک بالاخره به حرف آمد
. - هرچی... هرچی پول زدم... برمی گردونم... اصلا اینجاست... همش اینجاست...
دست کرد در جیب کاپشنش، تراول ها را بیرون کشید و به سمت مرد دراز کرد.
- همش همینه! بشمر! یه دونه ازش کم نشده!
سبحان پول ها را از دستش گرفت.
- ببین من پولتو پس دادم... حساب بی حسابیم! بذار من برم!
بی دردسرتر بود اگر همین جا راهی اش می کرد. معلوم بود دخترک ساده تر از این حرف ها است که بداند می تواند ادعای شکایت کند. نگاهش روی پای در گچ و پانسمان روی گونه اش چرخید. نیمه ی چپ صورتش به کل متورم بود و زیر چشمش انقدر باد کرده بود که چشمش نیمه باز بود. هنوز نتیجه ی آزمایشاتش هم معلوم نبود.
- باید برگردیم بیمارستان!
- من برنمی گردم! پولتو پس دادم دیگه چی از جونم می خوای؟ ما رو به خیر و شما رو به سلامت! عزت زیاد!
دوباره داشت می رفت که برای خودش تاکسی بگیرد! عجب زبان نفهمی! راهش را بست و پول را جلوی صورتش تکان داد.
- فکر کردی مسئله فقط پوله؟ نه خانوم! شما مجرمی! معلوم نیست همینجوری چند نفرو بدبخت کردی! میریم بیمارستان بعدم مامور خبر می کنم! یه مدت که رفتی زندان آدم میشی!
- تو که آدمی چرا حالیت نمیشه؟ پولتو که دادم! اگرم یه دونه خوابوندم توی صورت اون یارو جوری منو زدی که نمی تونم راه برم! تموم تنم درده! هنوز دلت خنک نشده؟ کینه ی شتر داری؟ - درست صحبت کن ببینم انگار زیادی لی لی به لالات گذاشتم دختره ی دزد!
مثل پرکاه دخترک را روی صندلی ماشین پرت کرد. نمی دانست فغانش واقعا از سر درد است یا فقط نقش بازی می کند. ویلچر را پشت ماشین گذاشت و به طرف بیمارستان راه افتاد
. مدام به شیشه ی ماشین می کوبید و دستگیره را کم مانده بود از جا بکند. پرنده ی آزاد را هم اگر در قفس می انداختند اینطور بال بال نمی زد...
- بذار برم! باز کن این در لامذهبو! نمی تونی منو بندازی هلفدونی عوضی! من نمیرم! نمیرم!
- بتمرگ سر جات!
با دادی که زد سکوت به یکباره اتاقک ماشین را تسخیر کرد. خودش را آدم عصبی مزاجی نمی دانست اما امروز خسته شده بود از بس یک بند بر سر این و آن فریاد کشیده بود. گوشی موبایلش را برداشت و وانمود کرد به شماره گیری.
- وقتی زنگ زدم 110 حساب کار دستت میاد!
موبایل را از دستش قاپید و پشت سرش برد. می خواست یک داد دیگر بزند که پشیمان شد. با صدایی کنترل شده و رگه دار از خشم گفت...
- بده من اون موبایلو!
سری به چپ و راست تکان داد و اشک های جوشیده در کاسه ی چشم هایش سرریز کرد.
- لعنتی مگه چیکارت کردم؟ چیکار کنم دست از سرم برداری؟ یه دزد ناشی رو بندازی زندون عدالت روی زمین برقرار میشه؟ خیالت راحت میشه من سابقه دار بشم؟
چشم های خیسش را در زاویه ی بازو و ساعدش پناه داد. چقدر شبیه دختربچه ها به نظر می رسید. صدایش گنگ و خفه بود اما به گوش های تیز سبحان خورد.
- من دق مرگ بشم خیال همه راحت میشه...
- تو که انقدر از زندان رفتن می ترسی واسه چی دزدی می کنی؟ آخر و عاقبت دزد جماعت فکر کردی کجاست؟
جوابی نشنید و بیشتر هم پیگیر نشد. دخترک با دیدن ماشین پلیسی که در محوطه ی بیمارستان پارک شده بود به سمت در هجوم برد.
- پلیس خبر کردی! آشغال نامرد! باز کن این درو مرتیکه نسناس! بازش کن...
با ترمز محکمی که گرفت، پیشانی دختر به داشبورد خورد و همه ی داد و قالش به ناله هایی بلند تبدیل شد. دو دستش را به پیشانی گرفت و خم شد.
- هنوز یاد نگرفتی توی ماشین می شینی کمربند ببندی؟
- حیوون وحشی! مرتیکه ی روانی! مگه آزار...
پیاده شد و در را به روی سیل فحش هایی که روانه اش شده بود بست! در فاصله ای که می خواست ویلچر را از پشت ماشین بیاورد، دزد ناشی هم به زحمت پیاده شده بود و داشت لنگان لنگان به طرف خروجی می رفت! تلاشی برای برگرداندنش نکرد! دست به سینه به ماشین تکیه داد و صدایش را بالا برد تا به گوشش برسد.
- تا سه می شمارم و تو روی این ویلچر نشستی! وگرنه دوره ی درمانتو توی درمانگاه زندان می گذرونی! یک...
عرق از سر و رویش می ریخت و نفس هایش سرجا نبود... با این حال چند قدم بیشتر دور نشده بود! باید می پذیرفت فرار غیرممکن است و بیشتر از این خودش را مقابل نگاه آن مردک مضحکه نمی کرد!
- دو...
ایستاد و پله پله نفس بلندی به ریه هایش کشید... همانطور که پای در گچش را روی زمین می کشید عقب گرد کرد. به وضوح تعادل نداشت و پای سالمش هم سست و لرزان بود... قبل از اینکه پخش زمین شود سبحان ویلچر را به سمتش هدایت کرد. در آستانه ی افتادن مثل قایق نجات به ویلچر چنگ زد و سنگینی تنش را رها کرد.دنیا جلوی چشم هایش چرخ می زد و می رقصید... برای لحظاتی پلک های سنگینش را روی هم فشرد...
- حالت هنوز انقدری خوب نشده که از بیمارستان بزنی بیرون و روی پا وایستی!
این را گفت و ویلچر را به جلو هل داد. صدای بی روحش که معلوم بود مثلا می خواهد انسانیت خرج کند، حالش را بدتر می کرد. مردمک هایش رد ماشین پلیس را که حالا ماموری پشت فرمانش نشسته بود دنبال کرد. در کمال تعجب راه خروج را در پیش گرفت و از جلوی چشم هایش محو شد! پس چرا قبل از دستگیری او از آنجا رفته بود؟ نکند...
سر بالا گرفت و به چهره ی سنگی مرد خیره شد.
- اصلا دنبال من نبودن نه؟
- مگه من گفتم دنبال تو اومدن؟
- کرم داری؟ خوشت میاد تن و بدن منو بلرزونی؟ بهت میگم کینه شتری نگو نه!
قبل از اینکه بخواهد ادبش کند پدرش را دید که به سمتشان می آمد.- کجا رفتی با این حالت دختر جان؟ بهت گفتم صبر کن حالت که بهتر بشه باید با هم حرف بزنیم...
برخورد کوتاهی با این پیرمرد داشت ولی همان موقع هم معلوم بود حداقل از پسرش آدم تر است!
- حرفی نمونده! من هرچی زدم برگردوندم دست شازده پسرت! به خودشم گفتم حساب بی حسابیم ولی انگار حرف آدمیزاد نمی فهمه! شما که زبون بچتو بلدی خودت یه جوری حالیش کن دست از سر من برداره!
-صداتو بیار پایین دختره ی بی سر و پا! به چه حقی...
-سبحان درست حرف بزن!
باورش سخت بود که به خاطر او به آقازاده اش آنطور غریده باشد! - درست حرف می زنم اگه درست حرف بزنه!
- استغفرالله... این دختر حالش مساعد نیست... ببرش توی اتاقش... همونجا سنگامونو وا می کنیم!
به کمک پرستار دخترک روی تخت دراز کشید. یزدانی بزرگ روی صندلی کنار تختش نشست و سبحان مثل فرشته ی عذاب بالای سرش ایستاد.
- می دونم حالت زیاد خوش نیست ولی لازمه یکسری مسائل روشن بشه که خدای نکرده ما مدیون شما نباشیم...
مدیون؟! حرف هایی که برای دفاع از خودش نوک زبانش آماده نگه داشته بود، سر خورد و به ته حنجره اش برگشت.
- آقاجون میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
- هر حرفی داری همین جا بزن! اگرنه بذار من حرفمو بزنم! سکوت چندثانیه ای را دوباره خود یزدانی پدر شکست.
- ما یه حق و حقوقی داریم... می تونیم شکایت کنیم... هم برای دزدی هم برای اون ضرب شستی که شما روی صورت پسر من نشون دادی!
- من که پولتونو... دستش با تسبیح چوبی که کف مشت داشت بالا آمد و دخترک ناخودآگاه حرفش را نصفه نیمه رها کرد.
- شما هم یه حق و حقوقی داری! می تونی به خاطر ضرب و شتم شکایت کنی از پسر من!
صدای اعتراض "حاجی" گفتن سبحان در سکوت پر از بهت دختر پیچید.
- می تونی کاری کنی که این پسر پاش به دادگاه باز بشه و چوب حراج بزنی به اعتبار و آبروش! بالاخره هر چیزی حساب کتابی داره روی زمین خدا!
- حاجی این حرفا چیه؟ راه یادش میدین که منو زمین بزنه؟ به خدا آدم توی کار شما می مونه! شما پدر منی یا وکیل مدافع این دختره ی دزد؟
آرامش سبز چشم های پدرش ذره ای بر هم نخورد.
- این دختره ی به قول تو دزد به گردنت دینی داره که باید ادا کنی! وقتی کظم غیظ بلد نیستی و دل و دینت میشه انتقام باید حواست باشه که یه آن... می شنوی سبحان؟ یه آن ممکنه پات بلغزه و جای مظلوم و ظالم عوض بشه!
نگاهش روی پای در گچ و صورت از شکل افتاده ی کسی که روی تخت افتاده بود چرخ خورد. جای مظلوم و ظالم عوض شده بود؟ دین به گردنش بود؟ تیره ی پشتش لرزید...
- حالا تصمیم با خودته دختر من! بخوای حقتو بگیری مطمئن باش کسی توی این اتاق جرئت نمیکنه جلوت دربیاد! من خودم قرص و محکم پشت حقت وایستادم!
بیشتر اوقات نگاه سبزش به جای چشمان او، خیره به تسبیح میان مشتش و انگشتر دُر بی رنگش بود. او اما تمام مدت، درست مثل آدم ندیده ها به این پیرمرد که انگار از سیاره ی دیگری فرود آمده و هنوز میان گرگ های زمین نگشته، خیره شده بود. بارها به ذهنش رسید که همه ی این ها یک بازی مسخره است. اما رفتار کلافه ی پسرحاجی نشان می داد که واقعا از حرف های پدرش راضی نیست.
لب های خشکیده اش را خیس کرد و کمی روی تخت جابجا شد. ذهنش درست کار نمی کرد... ذهن تیز و پردازشگرش، کند و به دردنخور شده بود! او را دختر من صدا کرده بود... گفته بود که پشت حقش می ایستد... نه! نه! اینطور نگفته بود! گفته بود قرص و محکم پشت حقش می ایستد! تا به امروزِ عمرش هیچ کس هیچ حقی به او نداده بود... حالا چه برسد به اینکه خودش یک تنه پشت حق او بایستد! دیوانگی نبود اگر به گوش هایش شک می کرد؟ صداقت این مرد انگاری پسر خودش را هم دیوانه کرده بود! او که جای خود داشت! اما باورش نمیشد! به کتش نمی رفت یک نفر بالاخواه حق او دربیاید... او که یک عمر خودش هم خودش را محق نمی دانست...
- کدوم حق؟ یعنی میگی می تونم از آقازاده ات شکایت کنم؟
پلک های حاجی به نشانه ی تایید روی هم رفت.
- بعدم حاج آقا شازدشو ول می کنه و میاد از حق من دفاع کنه؟
با تایید یزدانی پدر، صدایش بالا رفت.
- برو بابا ما رو اسکل گیر آوردی! راستشو بگین چه خوابی برام دیدین شماها؟
با ضربه ای که درست کنار بالشش فرود آمد نطقش کور شد.
- دهنتو می بندی یا خودم ببندمش؟
- سبحان! امروز انگار یه آدم دیگه جلوی رومه نه پسری که بیست و هفت سال بزرگش کردم!
حرف خانواده که میشد کاسه ی صبر سبحان کوچک می شد و به اشاره ای سرریز می کرد... چطور طاقت می آورد کسی جلوی رویش به پدرش درشت بگوید؟
دست هایش مشت شد و در مقابل سرزنش های پدرش که امروز تمامی نداشت، خاموش ماند. حاجی چند مهره ی تسبیح را زیر انگشتانش لغزاند و بعد حرف را از سر گرفت.
- حرفی که می زنم یعنی در توانم هست که به زبون میارم! از این بابت خاطرت جمع باشه دخترم! بهتره روی حرفام فکر کنی و بعد تصمیمتو بگی! ما هم دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم تا استراحت کنی... در ضمن...
همانطور که از روی صندلی بلند میشد نفسش آه شد و جگرسوز از سینه بیرون ریخت. چشم های روشنش شرمنده بود یا اشتباه می کرد؟
- عذرخواهی زبونی دردیو دوا نمی کنه ولی من شرمنده ی رفتارای پسرمم...
برای سبحان چه حرفی از این بدتر؟ پدرش خوب بلد بود تیر را کجا بزند که غرور آشیل جوانش از پا بیفتد...
دخترک با همه ی زبان تند و تیزش حرفی روی زبانش نمی چرخید. او دزدی کرده بود، حالا این پیرمرد عذر می خواست و شرمنده بود... این مرد چرا معادلات را به هم می ریخت؟
بی آن که بخواهد یا بداند سرش پایین افتاد و این شرم از نگاه یزدانی بزرگ دور نماند.
- من پیر شدم و بعضی وقتا یه چیزایی از خاطرم میره! دم رفتن باید یادم بیفته که فراموش کردم خودم رو معرفی کنم! احمد یزدانی هستم... ایشون هم پسر بزرگم سبحان... و پسر دیگه ام محسن رو هم قبلا باهاش آشنا شدی!
لابد همان پسر لاغراندامی را می گفت که با لگد به صورتش کوبیده بود! عجب آشنایی خوشایندی! سرش باز هم بیشتر در یقه فرو رفت.
- شما خودت رو معرفی نمی کنی دخترم؟
بیست و دو سالش بود و همه ی این سال ها هیچ کس اینطور با احترام و از سر ادب از او نخواسته بود خودش را معرفی کند... هیچ وقت مراسم معارفه ی اینچنینی را تجربه نکرده بود... چرا با او طوری برخورد می کرد که انگار نه انگار با یک دزد طرف است؟ چرا این همه او را با مفهومی به نام خجالت آشنایی می داد؟
- لیلا...
صدایش می لرزید و گنگ و آرام بود... آخر این بغض بی هوا و بی خبر از کجا سر رسیده بود؟ با سرفه ای کوتاه گلویش را صاف کرد.
- اسمم لیلاست!
آه از نهاد سبحان بلند شد. بین این همه اسم آخر چرا لیلا...آه از نهاد سبحان بلند شد. بین این همه اسم آخر چرا لیلا... فورا نگاهش به سمت پدرش برگشت... چشم های روشنش انگار در لایه ای از غبار فرو رفته بود. نفس عمیق پیرمرد و بازدمی که آه شد آتش به جان پسرش انداخت. داغ دل پدرش هیچ وقت کهنه نمیشد...

- ما می ریم تا با خیال راحت استراحت کنی...

بدون حرف دیگری از اتاق بیرون رفت و سبحان هم پشت سرش روانه شد.

دستی را که می خواست روی شانه ی پدرش بگذارد، مردد مشت کرد.

-آقاجون؟

- من باید چندتا تماس بگیرم! دنبالم نیا سبحان!

کمتر از یک ساعت بعد، یزدانی پدر تصمیمش را گرفته بود و هرکس او را می شناخت خوب می دانست که از تصمیماتش برنمی گردد!

***

وانت کارگاه را با یک راننده در اختیارش گذاشته بودند تا هرچه وسیله داشت با خودش ببرد. هنوز نصف وانت هم پر نشده بود که اتاقش خالی شد. نگاهش دورتادور آن چهاردیواری گشت. دلش برای اینجا تنگ نمیشد. درست تر این بود که هیچ کجای دنیا جایی را سراغ نداشت که دلتنگش کند... دلتنگی حاصل دلبستگی بود؟ دلش بسته ی هیچ چیز نبود...

یک دستش بند عصا بود و با دست دیگرش سعی داشت به زور هر سه گلدان سفالی روی طاقچه را بلند کند. راننده ی وانت که وسیله ها را هم خودش بار زده بود، خواست گلدان ها را بگیرد که دستش را عقب کشید.

- نه اینا رو خودم می ذارم جلو! پشت وانت یوقت می شکنه!

- باشه می ذارم جلو!

مرد که می خورد چهل را رد کرده باشد، گلدان ها را از دستش گرفت و همانطور که دور میشد صدایش را بلند کرد:

- دیگه وسیله ای نیست؟ همینا بود؟

- موتورم بذاری پشت وانت دیگه تمومه!

باید در اولین فرصت دستی به سر و گوش موتورش می کشید. بعد از آن که به لطف پسرحاجی زمین خورده بود، دیگر روشن نمیشد.

عصا را زیر بغلش جابجا کرد و به حیاط رفت. سنگینی نگاه همسایه های فضولش را حس می کرد.

باید خداحافظی می کرد؟ خب که چه! مراسم بدرقه که نبود! شرط می بست همگی از رفتنش خوشحال بودند! از آن آدم خوب هایی نبود که پشت سرش کاسه ی اشک بریزند که برگردد! پشت سرش تف و لعنت می فرستادند که رفتنش برگشتی نداشته باشد!

- حداقل یه خداحافظی یه دستت درد نکنه ای چیزی بگردون روی اون زبونت! ناسلامتی دو ساله داری مفت توی خونه ام می شینی!

- منت نذار! اونی که مفته حرفاته وگرنه خودتم می دونی دولاپهنا این سگ دونیو انداختی به من! بذار بینم بعد من کدوم خریو پیدا می کنی اینجوری بچاپیش! عزت زیاد اکرم زگیل!

بخاطر خال گوشتی کنار لب و اخلاق نچسبش این لقب را به او داده بود و همیشه وسط دعواهایشان به این نام صدایش می زد! می دانست اینطور صدا زدنش با اینکه پیت نفت را روی سرش خالی کند و کبریت بکشد فرقی ندارد!

- ببند اون دهن گشادتو! من نبودم کی می خواست به تو بی کس و کار یه لا قبا خونه بده بدبخت! می بینم اون روزیو که برمی گردی به دست و پام میفتی! دِ ولم کنین برم حسابشو بذارم کف دستش!

چند تا از زنان همسایه بازوهایش را گرفتند و سعی در مهارش داشتند. بی خیال داد و هوار و کولی گری های اکرم در را محکم پشت سرش کوبید و بیرون رفت.

- دعوا شد؟

رو به راننده نچ کشیده ای گفت و به وسایل پشت وانت سرکشی کرد. طناب ها را با دست کشید تا از محکم بودنشان مطمئن شود. عصای دست و پا گیر را هم پشت وانت انداخت و به کمک بدنه ی ماشین خودش را تا صندلی شاگرد کشاند. دو تا از گلدان ها را بغل گرفت و دیگری را کف ماشین به پای سالمش تکیه داد.

همانطور که از محله های آشنای اطراف فاصله می گرفتند، به واقعیت کاری که می خواست انجام دهد نزدیک میشد. ذهنش اصرار عجیبی به کند و کاو هرچه که گذشته بود داشت... انگشت هایی نامرئی زمان را ورق زد تا بالاخره درست در همان روز پرماجرایی که آن کیف پردردسر را دزدید، متوقف شد.

 پیرمرد بدون هیچ خواهش و تمنایی از جانب او، خودش گفته بود که قصد شکایت ندارند! بعد هم پیشنهادی داده بود که لیلا هنوز نمی توانست چرایی اش را درک کند!

اینطور که دستگیرش شده بود، از آن حاجی کله گنده های بازار فرش بود. برای خودش اسم و رسمی داشت... شعبه های فرش یزدانی هر گوشه ی شهر پیدا میشد، کارگاه فرش بافی داشت و حتی پسرش هم شرکت صادراتی راه انداخته بود.

آن موقع که پیرمرد گفته بود پیشنهاد کاری خوبی دارد هنوز نمی دانست سر و کارش با آدمی به این قدرت و ثروت است.

- ماهی چقدر درآمد داری؟

از سوال بی مقدمه اش جا خورد! جوری می گفت درآمد که انگار کارمند است! دزدی که این حرف ها را نداشت!

- می خوای ببینی می صرفه یا نه؟ می خوای بزنی توی خط دزدی؟ واسه بالا رفتن از دیوار مردم یه نمه سن و سالت بالاست حاجی!

همزمان که "لااله الا الله" زمزمه می کرد، لبخندی کنج لبش نشست و چین گوشه ی چشم هایش عمیق شد.

- جواب منو بده دختر جان! طفره نرو!

- دخلش به شما چیه؟ داری آمار می گیری بذاری کف دست پلیس؟ خر گیر آوردی؟

- من حرف از پلیس زدم؟ پلیس برای کسیه که بخواد شکایت کنه! ما که شکایتی از شما نداریم...

روی تخت نیم خیز شد و بی توجه به دردی که به جانش افتاد صدایش بالا رفت و پرسید...

- شکایت نداری؟ پس اون آقازاده ات...

- ما شکایتی نداریم به محض اینکه مرخص بشی می تونی بری!

- برم؟

- بله دیگه دختر من! البته شما هنوز تصمیمتو نگفتی!

کارش شده بود تکرار گیج و گنگ حرف های او!

- تصمیم؟

- می خوای به خاطر ضرب و شتم و آسیبی که دیدی از پسر من شکایت کنی؟

اگر به مقدسات قائل بود می توانست به همه شان قسم بخورد که این مرد یک مجنون تمام عیار است! شاید هم ماجرای دیگری در میان بود... چرا زودتر به ذهنش نرسید!

- میونت با پسرت شکرآبه؟ خیلی دلت می خواد حالشو بکنی توی قوطی!

- حق و حقوق شما ربطی به میونه ی من و پسرم نداره!

- دِ نه دِ! اگه پشت پسرت بودی نمی یومدی منو شیر کنی واسه شکایت! داستان چیه؟ می خوای سرشو بکوبونی به طاق؟

به جای تمام واکنش های عصبی که در ذهنش پیشبینی می کرد، پیرمرد شمرده شمرده انگار که معلم باشد و به تنبل ترین شاگرد کلاس درس بدهد، توضیح داد...

- من همچین قصدی ندارم دخترجان! می خوام این وسط دینی به گردن پسرم نمونه! تا جایی هم که در توانم باشه سعی می کنم رضایت شما رو جلب کنم تا از شکایت منصرف بشی! ولی تصمیم آخر با شماست که صاحب حقی!

به ظاهر داشت به نفع او حرف میزد اما این میان یک چیزی درست نبود و این آدم لعنتی کلافه اش می کرد!

سکوت کرده بود و معلوم بود منتظر شنیدن تصمیم اوست!

به عادت وقت های کلافگی چشم بست و دستش را چندبار روی صورتش کشید. اینطور موقع ها باید همه چیز را از اول مرور می کرد بلکه گره کور ذهنش باز شود. همه ی اتفاقات را از اول روز دوره کرد... فریاد پر از بهت آن یارو که باورش نمیشد او یک زن باشد، فریادهایی که دستور می داد چشمانش را باز نگه دارد... همه ی این ها یک جایی گوشه کنار حافظه اش ثبت شده بود...  

به یاد می آورد چطور جسم بی جانش را روی دست گرفته بود و می دوید... می توانست پولش را بردارد و دزد مالش را رها کند تا از درد به خودش بپیچد... می توانست همان جا پلیس خبر کند... به جای همه ی این کارها انقدری انصاف داشت که سراسیمه او را به بیمارستان برساند... آنقدر سراسیمه که حتی فراموشش شد پولش را بردارد! تا زمانی که خودش پول ها را برگرداند، همانطور دست نخورده داخل جیب هایش مانده بود! انصاف نبود به کسی که انصاف سرش میشد، نامردی کند. البته داستان تلافی جدا بود! بعدا که حالش بهتر می شد پیدایش می کرد و تلافی مشت سنگینش را درمی آورد!

- دزدم که باشم گربه کوره نیستم!

چین گوشه ی چشم های حاجی عمق بیشتری گرفت. بعد از مکثی کوتاه حرف را به جایی که می خواست برگرداند.

- بالاخره نگفتی چقدر درآمدته لیلا خانم؟

مگر چندبار دنباله ی اسمش خانم شنیده بود که حالا متعجب نشود... اینطور شنیدن اسمش به گوشش غریب می آمد!

- چه گیری دادی به درآمد ما! بی خیال ما شو جون بچه ات!

- می خواستم ببینم حقوقی که پیشنهاد میدم بیشتر از درآمد الانت میشه یا نه!

انقدر این آدم را نمی فهمید که دیگر مغزش درد گرفته بود!

- خوشت میاد نصف حرفتو بخوری مردمو بذاری توی خماری؟ حقوق چی؟ کشک چی؟ چی میگی آخه؟

- یه کارگاه قالی بافی دارم که تازه راه افتاده... هنوز چند نفر بافنده باید استخدام بشن...

- نکنه می خوای منو استخدام کنی؟

استخدام را به مسخره ترین شکل ممکن ادا کرد اما ذره ای خلل به جدیت حاج یزدانی وارد نشد.

- اگه قبول کنی می تونی هروقت که خواستی مشغول به کار شی!

- جون عزیزت گرفتی ما رو؟ یا حالت ناخوشه داری هذیون میگی؟

اخم کمرنگی بین ابروهای یزدانی بزرگ نشست و لیلا تازه فهمید این صورت آرام اگر بخواهد می تواند جذبه ی وحشتناکی به خود بگیرد!

- مطمئن باش هنوز به زوال عقل نیفتادم دختر! سنجیده حرف می زنم و انتظار دارم سنجیده هم جواب بگیرم! این یه پیشنهاد کاریه که می تونی قبول کنی یا نه!

یکوری بالا رفتن لبش چیزی نبود که نیاز به اراده و فکر داشته باشد.

- پیشنهاد کار! بافنده!

انحنای لبش تبدیل به خطی صاف شد، ابروی کمی بالارفته اش به جای خود برگشت... صورتش از هر حسی خالی شد.

- آخرین بار که یه نفر دستم انداخت یه خط کشیدم درست از اینجا تا اینجا...

خطی فرضی از گونه تا چانه اش کشید.

- یادگاری موند واسش که بفهمه من مسخره ی دستش نیستم!

- تهدید جالبی بود ولی برای ترسوندن پیرمردی که روزگار صوتشو خط خطی کرده کافی نبود!

لبخند محوی لابلای خطوط صورت پیرمرد پراکنده شد.

- بلدی فرش ببافی؟

- زبون خوش نمی فهمی نه؟ باید لیچار بارت کنم که این چرت و پرتاتو تموم کنی؟ احترام سن و سالتو خودت نگه دار!

- پس بلد نیستی! یاد گرفتنش سخت نیست ولی ادامه دادنش چرا! از گره ی اول تا آخر قصه ی دور و درازیه لیلا خانم!

کلافه بود، عصبانی یا متعجب سرش داشت می ترکید و دیگر درد تنش را از یاد برده بود. بدنش را روی تخت بیمارستان بالاتر کشید و سعی کرد مثل خود این پیرمرد خونسرد باشد تا بازیچه ی دستش نشود.

- اگه تا الان نفهمیدی بذار روشنت کنم که یه دزد جلوت نشسته! من فرش نمی بافم! قیمتیاشو دست چین می کنم و دِ برو که رفتیم! قصه ی دور و دراز واسه من راهی نیست!

- من سر راه درست و غلط بحثی ندارم! گفتم و دوباره هم میگم که یه پیشنهاد کاریه و فقط همین! حقوقش انقدری هست که ارزش فکر کردنو داشته باشه! بیمه و مزایا هم داره!

قلم و کاغذی از جیبش بیرون آورد و بعد از یادداشت چیزی کاغذ را روی میز کوتاه کنار تخت گذاشت.- فکراتو بکن و اگه خواستی بیای که بسم الله!

بعد از آن با خداحافظی کوتاهی رفته بود و پشت سرش برای لیلا تنها سردرگمی باقی گذاشته بود. روی کاغذ نشانی و شماره تماس کارگاه به علاوه ی رقم حقوق نوشته شده بود. چشمش روی عددها سرخورد... دوباره برگشت! صفرها را یکی یکی با انگشتش پوشاند تا گرفتار خطای دید نشود! برای دستمزد یک کارگر بافنده زیادی به نظر نمی رسید؟ با این پول می توانست بدون نگرانی از خرج روزانه اش زندگی کند! می توانست... چراغ های هشداری که یکی یکی در ذهنش روشن میشد، راه خیالبافی های بیشتر را بست.

چه کسی حاضر بود یک دزد معلوم الحال را استخدام کند؟ چه کسی به دزد اموالش اعتماد می کرد و کار دستش می سپرد؟ همه چیز بیش از حد مرموز و دردسرساز به نظر می رسید. هیچ دلش نمی خواست خودش را وارد یک بازی کند در حالیکه قواعدش را نمی داند. کاغذ را مچاله و گوشه ای پرت کرد.

چشم هایش را بست و بی حواس روی بازوی لگدخورده اش پهلو به پهلو شد. دلش از درد ضعف رفت و این بار طاق باز خوابید. لعنتی به باعث و بانی اش فرستاد و به خودش قول داد اولین کارش بعد از خوب شدن، آدم کردن پسرحاجی باشد!

هرچه می گذشت خواب از او بیشتر فراری میشد! حرف های حاجی توی سرش وول می خورد و نمی توانست جلوی این حرکت موذی وار بی اجازه را بگیرد. از خودش پرسید واقعا در ماه چقدر کاسب است؟ معلوم نمی کرد! یک وقت هایی صید پر و پیمانی گیرش می آمد و تا چند وقت کارش را تعطیل می کرد. وقت هایی هم بود که به هر دری می زد نمیشد... یا به کاهدان می زد یا اصلا موقعیتش جور نمیشد که نمیشد... دستش خالی می ماند و هیچ پس اندازی هم برای روز مبادایش نداشت.

مثل هر آدم دیگری و حتی شاید بیشتر از بقیه مریض میشد. وقت های مریضی و کنج خانه افتادن اگر با روزهای مبادای نداری و دست تنگی قرین میشد، که بارها و بارها هم شده بود، گره در گره می افتاد و جان به در بردن از این گره های کور کم از معجزه نداشت. دری را که داشت به سوی خاطرات روزهای اینچنینی باز میشد، فورا بست و چهارقفله کرد. دلش نمی خواست به یاد بیاورد...

درآمد ثابت می توانست گوشه ای از آشفته بازار زندگی اش را سر و سامان دهد و به همین خاطر بارها به سرش زده بود کار درست و درمانی برای خودش دست و پا کند، اما نظافتچی یا منشی یا هرکار دیگر فرقی نداشت، همه شان مدرک و سابقه ی کار می خواستند یا حتی ضامن معتبر و سفته و چه و چه! اگر این ها را نمی خواستند پس مطمئن میشد که چیزهای بیشتری می خواهند...

فکری که از همان اول در سایه های تاریک ذهنش جا خوش کرده بود کم کم جان می گرفت و از سایه بیرون می خزید... نکند این پیرمرد هم پیش خودش خیالاتی کرده بود؟ حتما فهمیده بود که او بی کس و کار است... یک دختر تنها که در نگاه اول هم نداری و بدبختی از سر و رویش شره می کرد... این فرض با عقل جور درمی آمد و همه ی رفتارهای حاج یزدانی را توجیه می کرد!

فکر روی فکر می بافت و لحظه به لحظه انزجارش بیشتر میشد. چند روز بعد که مرخص شد، همچنان حجم عظیمی از انزجار را با خودش یدک می کشید. به یزدانی ها گفته بود راحتش بگذارند و دیگر به ملاقاتش نیایند چون فقط حالش را بدتر می کنند. همین هم شد که در مدت بستری بودنش دیگر مجبور به تحمل حضور آن ها نشد.

به خانه ای برگشت که تنها گلدان های روی طاقچه منتظرش بودند. خاکشان از فرط تشنگی ترک خورده بود و او را صدا می زدند. دوست داشت بداند اگر این گل ها نیازی به او نداشتند باز هم منتظرش می ماندند؟ دوست داشت بداند ولی گاهی ندانستن بهتر است...

یک هفته ای میشد که به خانه برگشته بود. با پای شکسته و تن و بدن کوفته مثل سابق نمی توانست تر و فرز باشد و عملا کار و کاسبی اش تعطیل شده بود. پولش رو به اتمام بود و نمی دانست روزهای آینده را چطور باید بگذراند... در این میان فکرهای مزاحم هم رهایش نمی کردند. به سرش افتاده بود برود و در مورد یزدانی ها سر و گوشی آب بدهد. هرچه نباشد آن ها او را به این وضع بیچارگی انداخته بودند و مسئول بی پولی این روزهایش بودند. هنوز هم قصد شکایت نداشت ولی حداقل باید خسارت از کار افتادگی این روزهایش را جبران می کردند. چند روزی این فکر گوشه کنار ذهنش چرخ خورد تا بالاخره تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند!

حافظه ی خوبی داشت و نشانی کارگاه با همان یکبار خواندن در ذهنش ماندگار شده بود. موتورش خراب بود و البته با وضعیتی که داشت نمی توانست سوار موتور شود. اتوبوس و مترو هم از محالات بود پس مجبور شد تن به این اتفاق نادر بدهد و  پولش را خرج تاکسی کند تا به مرکز شهر برسد و درست مقابل تابلوی کارگاه قالی بافی یزدانی بایستد.

حالا که تا اینجا آمده بود و می دید پیرمرد آدرس درستی داده دلش می خواست بداند برای چه به او پیشنهاد کار داده بود. دلش می خواست هرطور شده سر از کارشان دربیاورد. چند دقیقه ای همانطور بی هیچ فکری این پا و آن پا می کرد تا اینکه با دیدن مغازه های اطراف بالاخره جرقه ای در ذهنش زده شد! با نگاهی به سر و وضع خودش می دید که عملی کردن این فکر غیرممکن است. کاپشن بادی و شلوار شش جیب گشاد و کلاه بافتنی که همه به رنگ مشکی بودند. این سر و وضع را چطور می توانست تغییر دهد درحالیکه پول آنچنانی هم ته جیبش نداشت؟

از این همه ایستادن پایش به ذق ذق افتاد و کمی از کارگاه دور شد تا روی نیمکتی بنشیند. زیپ کاپشن را بالاتر کشید و لبه ی کلاه را هم روی گوش هایش آورد. هوا ابری بود و نم نم باران داشت پا می گرفت. همینطور که دنبال راه چاره می گشت نگاهش به ماشین پارک شده ی پسرحاجی افتاد. دقیق تر که نگاه کرد فهمید اشتباه کرده و این همان ماشین نیست. با به یادآوردن چیزی، فحشی زیر لب به آقازاده ی یزدانی فرستاد. خوشش نمی آمد کسی به باد تمسخر بگیردش و هنوز صدای پسرحاجی توی گوشش بود که گفته بود " فکر خوبی بود ولی جواب نداد!" بعد هم چادری را که در پناهش می خواست بزند به چاک، توی صورتش به ضرب رها کرده بود.

از اینکه جلوی یک نفر ضعف نشان داده و مثل دختربچه ها به گریه ی هق هق افتاده متنفر بود. چشم هایش را محکم روی هم فشرد تا تکه های پراکنده ی افکارش را جمع کند. اینجا نیامده بود که دست خالی برگردد. چشم که باز کرد انگار تازه داشت نوشته های درشت پشت شیشه ی مغازه ای را که آن طرف خیابان بود می دید.

چادر... مقنعه... مانتو... کلیه ی اجناس زیر قیمت خرید... چه چیزی بهتر از این؟

دقایقی بعد تمام باقیمانده ی پولش را داده و ارزان ترین چادر آن مغازه را سرش انداخته بود. حالا می توانست با خیال راحت دنبال تحقیقات برود! سفت و سخت رو گرفت و اول از همه سراغ سوپرماکت نزدیک کارگاه رفت. مرد میانسالی پشت دخل نشسته بود و به سریالی که از تلویزیون کوچک مقابلش پخش میشد، نگاه می کرد.

- بفرمایید حاج خانوم!

مدت ها بود که دلش خنده نخواسته بود! به خودش مسلط شد و سعی کرد متانت و وقار را چاشنی لحنش کند. حواسش بود نگاهش را روی زمین نگه دارد.

- سلام آقا! اگر ممکنه می خواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم... چطور بگم... غرض از مزاحمت تحقیقات برای امر خیره...

از گوشه ی چشم می دید که مرد به بحث علاقه مند شده و دیگر رویش به سمت تلویزیون نیست.

- بفرمایید هر کمکی از دستم بربیاد در خدمتم!

- نمی دونم شما خانواده ی یزدانی رو می شناسین یا ...

اسم یزدانی که از دهانش بیرون آمد چشم های مرد گرد شد و مشتاق وسط حرفش پرید.

- حاج احمد یزدانی؟ کیه که این خونواده رو نشناسه؟ پس بالاخره می خواد آستین بالا بزنه واسه سبحان خان؟ خانوم خیالتون همه جوره راحت من از چشمام بدی دیدم از این پسر و خونوادش نه!

- ما هم کم از خوبیشون نشنیدیم ولی من همین یه خواهرو بیشتر ندارم... پدرم عمرشو داده به شما...

مرد خدا بیامرزی زیر لب گفت و لیلا ادامه داد.

- برادری هم ندارم! خودم اومدم دنبال تحقیقات تا خیالم راحت بشه یه دونه خواهرم خدای نکرده دست نااهل نیفته! من و مادر پیرم نگران آینده اش هستیم! برادری کنین و اگه خوب و بدی از این خونواده می دونین بگین...

می دانست چه بگوید که مرد را متاثر کند!

- آبجی شمام مثل آبجی خودم فرقی نداره! از هرکی بپرسین این خونواده رو تایید می کنه! من بدی ندیدم ازشون که بخوام بگم! چندین ساله یه نمایشگاه فرش همین نزدیکی دارن... البته همین یکی نیست! چندتایی شعبه اینور اونور دارن... دقیق نمی دونم چندتا! حتما خودتون بهتر می دونین که سبحان خان شرکت صادراتی داره و دستش توی جیب خودشه! پسر با جنم و جربزه ایه! خدا پیغبرم سرش میشه!

باورش نمیشد به پست چنین آدم های ثروتمندی خورده و در کمال حماقت هیچ پولی ازشان به جیب نزده بود!

- شنیدم یه کارگاه فرشم اینجا دارن... درسته؟

- بله! بله! چند ماه بیشتر نیست که راه افتاده!

انگار که بین گفتن و نگفتن مردد باشد چند لحظه ای مکث کرد و دوباره پی حرفش را گرفت.

- حاجی دستش به خیره! دوست نداره کسی از این قضیه باخبر شه ولی من به شما میگم که بدونین خدا شاهده وصلت با این خونواده افتخاره!

کسی دیگر به جز لیلا در مغازه نبود با این حال مرد دور مغازه چشم گرداند تا مطمئن شود حرفش به گوش دیگری نمی رسد.

- حاجی با یه خیریه ی حمایت از زندانیا در تماسه منم اونجا یه آشنایی دارم و از اون طریق فهمیدم! بماند... کسی به یه آدم سابقه دار که تازه از زندان آزاد شده کار نمیده! شاید واسه همینه که بازم برمی گردن سراغ خلاف... حاج احمد با خیریه هماهنگ کرد و تا الان یه بیست سی نفری فکر کنم توی کارگاهش مشغول کارن...

چیزی که می شنید شبیه حکایتی از یک کتاب پندآموز به نظر می رسید تا واقعیتی زنده و در جریان!

- چجوری به یه آدم سابقه دار اعتماد می کنه؟ نمی ترسه بردارن کل کارگاهشو خالی کنن؟

داشت از نقشش درمی آمد و کلمه های خودش از دهانش بیرون می پرید. کمی دست و پایش را جمع کرد و زبانش را میان دندان فشرد.

- دل می خواد دیگه که حاج احمد دلشو داره!

بعد از رد و بدل کردن چند جمله در بی حواسی از آنجا بیرون زد و دوباره مقابل تابلوی کارگاه یزدانی ایستاد.
------------------------------------
سلام عزیزان! میدونم دیر به دیر شده پست گذاشتنام ولی متاسفانه فرصت نوشتنم خیلی کم شده ولی هر فرصتی که دست بده من مشغول نوشتن میشم و پست میذارم... ممنون که دنبال میکنین داستانوباران دیگر نم نم نبود و باید زیر سرپناهی می ایستاد ولی حواسش هنوز سر جا نیامده بود.

به نظر نمی آمد حرف های مرد دروغ باشد. حالا همه چیز سرجای خودش بود و دلیل پیشنهاد کاری پیرمرد را فهمیده بود. همه چیز سر جای خودش بود و نبود...

ماشینی با سرعت از خیابان گذشت و گل و لای چاله های پر آب را روی چادرش ریخت. از فکر و خیال بیرون کشیده شد و فحشی نثار راننده ی بی ملاحظه کرد. چادر خیس و گل آلود را از سر برداشت و توی بغلش مچاله کرد.  

جلوی ورودی ساختمان کارگاه چند پله می خورد و بعد مقابل در چوبی خوش نقش ونگار، فضایی بود که از باران به آنجا پناه برد. سنگینی تنش را به دیوار تکیه داد. حالا باید چه کار می کرد؟ راه های پیش رویش را یکی یکی در ذهنش قدم زد. می توانست برود و تلاش کند پولی برای جبران خسارت بگیرد. فوقش این بود که پول را می گرفت و برای مدتی راحت زندگی می کرد. بعد از آن دوباره برمی گشت به همان روزهای در به دری و جیب این و آن را زدن!

می خواست بپذیرد یا نه این بار شاید برای بار اول و آخر در عمرش شانس به او رو کرده بود! یک نفر سر راهش پیدا شده بود و یک شغل بی دردسر با درآمد خوب را روی طبق گذاشته و تعارفش می کرد! آدم چشم و دل سیری نبود که بگوید نه ممنونم و دست رد به این سخاوت بزند! نمی فهمید چرا هنوز این دست و آن دست می کند!

- تو اینجا چی کار می کنی؟

این صدای طلبکار را محال بود فراموش کند. سرش را بالا گرفت و سعی کرد خودش را نبازد.

- دخلش به تو چیه؟

اخم پررنگش از شنیدن این جواب غلظت بیشتری گرفت.

- میری رد کارت یا زنگ بزنم پلیس؟

- اینجا واستادن جرمه پسرحاجی؟

- یه دزد نفس کشیدنشم جرمه!

برای هر حرفی هزار جواب در آستین داشت ولی این چند کلمه ی ساده زبانش را سنگین کرد. نشتر را فرو کرده بود جای زخم... نفس کشیدنش جرم بود... نبود؟

سبحان که از سکوت دختر کلافه شده بود دوباره پرسید.

- عین آدم بگو واسه چی پاشدی اومدی اینجا؟

- اومدم حاجی یزدانیو ببینم!

از حرفی که به زبان آورد گوش های خودش هم به تعجب افتاد چه برسد به سبحان!

خداخدا می کرد که نکند پیشنهاد کار حاجی را قبول کرده باشد. چقدر سر این مسئله جر و بحث داشتند ولی دست آخر حرف پدرش یک کلام بود و برنمی گشت! وقتی دخترک خودش پیشنهاد استخدام را رد کرد خیالش راحت شد اما حالا که او را اینجا می دید هیچ حس خوبی نداشت.

- با حاجی چیکار داری؟

- به تو یکی ربطی نداره!

این را گفت و به او پشت کرد. سه زنگ روی آیفون تصویری به چشم می خورد. هر سه را همزمان فشرد.

- ما کسی رو که می خواستیم استخدام کردیم! دیگه بافنده ی جدید نمی خوایم! پیش بابامم بری همینو می شنوی! بهتره وقتتو تلف نکنی و از راهی که اومدی برگردی!

تمام خیالاتی که برای خودش بافته بود از هم شکافته شد... نمی توانست از راهی که آمده برگردد... نه قبل از اینکه پیرمرد را نمی دید و از زبان خودش نمی شنید.

دو صدای زنانه از آیفون در هم پیچید که هر دو طلبکارانه می پرسیدند "کیه"! انگار از شنیدن صدای هم بود که به خنده افتادند.

یکی از آن ها با همان خنده ی توی صدایش فورا گفت: تو جواب بده نگار من کار دارم!

قبل از اینکه آن یکی هم برود سراغ کارش سریع گفت: با حاجی یزدانی کار دارم! هستن؟

- طبقه ی اولن توی دفترشون!

بعد هم بدون حرف اضافه و هر پرسشی در را باز کرد.

همین که دستش روی دستگیره نشست سبحان سد راهش شد.

- اینجا برای تو جایی نیست! خودتو بی خودی خسته نکن!

- مگه نمیگی باباتم همینو میگه؟ پس بذار از خودش بشنوم و بعدش میرم رد کارم!

از کنار سبحان گذشت. در واحد طبقه ی اول باز بود. جلو رفت و مقابل میز منشی ایستاد.

دختر جوانی مشغول تایپ چیزی بود که با دیدن او همانطور که انگشتانش روی دکمه ها می لغزید یک " بفرمایید امرتون" جوید و تحویل داد.

- با حاجی یزدانی کار دارم!

- وقت قبلی داشتین؟

- نخیر ولی باید ببینمش! بگو لیلا خودش می شناسه!

- امیدوارم همینطور باشه و الکی وقت منو نگرفته باشی!

خودش هم امیدوار بود اسمش در خاطر پیرمرد مانده باشد!

دخترک نگاه بی حوصله ای به سرتاپایش انداخت و بعد با اکراه گوشی تلفن کنارش را برداشت و دکمه ای را فشرد.

- حاج آقا یه خانم لیلا نامی بدون وقت قبلی اومدن میگن از آشنایان هستن!

چند لحظه ای مکث کرد و بعد با گفتن " باشه چشم" گوشی را سرجایش گذاشت و دوباره مشغول تایپ شد. کافی بود چند ثانیه ی دیگر به این رفتارش ادامه دهد تا لیلا دست بیندازد میان موهایش و سرش را چند بار محکم به همان کیبورد مورد علاقه اش بکوبد. ولی از خوش شانسی اش به موقع  به حرف آمد.

- می تونی بری داخل!

- زحمت کشیدی مادموازل!
می خواست همینطور در را باز کند که دید بهتر است در بزند. دو تقه ی کوتاه که به در زد صدای پیرمرد شنیده شد.
-بفرمایید
داخل رفت و در را پشت سرش بست. پیرمرد از پشت میز بلند شد.
-سلام لیلا خانم! خوش اومدی! چرا وایستادی؟ بیا بشین...
و با دست به ست مبل هایی که روبروی میز کاری بزرگش چیده شده بود اشاره کرد.
زیر لب سلامی گفت و روی اولین مبل نزدیک در نشست. انتظار نداشت ولی پیرمرد از پشت میزش بلند شد و روی مبل مقابل او نشست. اعتراف می کرد وقتی او را پشت آن میز دیده بود تازه یادش افتاد با یک آدم قدرمند که پولش از پارو بالا می رود طرف است. میز پذیرایی کوتاهی میان دو ردیف مبل قرار داشت.
- هوا امروز خیلی سرد شده! چایی و نسکافه داریم... کدوم؟
-همون چایی خوبه!
تلفن را برداشت و خواست دو تا چایی و کیک بیاورند.
-حالت بهتره دخترم؟ پات چطوره؟ درد داره هنوز؟
هیچ کس را نداشت که از حالش و دردهای هنوزش بپرسد...
-می گذره!
-شاید بهترین جواب همینه که می گذره...
چند تقه به در خورد و مرد میانسالی با سینی چای و کیک وارد شد.
-زحمت کشیدی حسین آقا!
سینی را از دستش گرفت و فنجان چای لیلا را به همراه برشی کیک مقابلش گذاشت.
-امر دیگه ای نیست؟
-دست شما درد نکنه
مرد بیرون رفت.
لیلا دنبال کلمات می گشت. زیاد عادت به این کار نداشت چون همیشه با ادم هایی طرف بود که لیاقتشان بود هرچه به دهانش می آید بارشان کند!
یزدانی بزرگ کارش را راحت کرد.
-به پیشنهاد کار فکر کردی؟ بالاخره دوست داری بافتن فرش رو یاد بگیری یا نه؟
-یعنی هنوزم اگه بخوام بیام اینجا کاری واسم هست؟ با همون حقوق دیگه؟
-معلومه که کار هست! حقوق و بیمه هم سرجاشه!
آقازاده ی شارلاتانش که حرف دیگری می زد! یک دروغگوی عوضی تمام عیار تربیت کرده بود!
---------------------------------------------از کی می تونم بیام سر کار؟
لبخندی که بیشتر اوقات روی صورت پیرمرد می دید عمیق تر شد.
- هروقت که خودت بخوای! می تونی همین الان قرارداد استخدام رو پر کنی و فردا مشغول به کار شی!
-باشه!
جوابی کوتاه و بی تعلل!
برگه هایی که پیرمرد به دستش داد را با دقت خواند. تازه خودکار به دست گرفته بود برای امضا زدن که در زدند.
-بفرمایید داخل
پشت در کسی به جز سبحان نبود. وقتی فرم استخدام را دست دخترک دید با غیظی که دست خودش نبود به پدرش خیره شد.
-ما نیازی به بافنده ی جدید نداریم! نیروی مازاد برای چی دارین استخدام می کنین؟
-انگار شما بهتر از من وضعیت اینجارو می دونی پسرم! نیروی مازاد معنی نداره! می خوام تا جایی که میشه کارگاه رو گسترش بدم!
-گسترش بدین ولی با نیروی کاربلد و مطمئن!
روی مطمئن جوری تاکید کرد که لیلا دلش می خواست بلند شود و در گوشش بزند. به چه حقی مدام و مدام دزد بودنش را توی صورتش می کوبید... حالا او کسی بود که می خواست استخدام شود! داشت قرارداد امضا می کرد! خودکار هنوز لای انگشتانش بود!
-خیلیا توی این کارگاه هستن که از اول بافنده نبودن ولی یاد گرفتن و الان راه افتادن! اینا رو هر دومون می دونیم پس حرفی نمی مونه!
-آخه پدر من...
-تمومش کن!
سبحان نگاهی را که در سایه ی اخم سیاه شده بود به لیلا دوخت. ابرهای تیره ی پیش از طوفان در چشم هایش می غرید... بدون هیچ حرف دیگری در را پشت سرش کوبید و رفت.
-شما امضا کن دختر من! نگران چیزی نباش!
نفس عمیقی گرفت و بی هدف نگاهی کلی به برگه انداخت. خودکار را محکم میان انگشتانش گرفت و بالاخره امضایش پای قرارداد نشست.
-ان شاالله که همکاری خوبی باشه
در مقابل اینطور تعارفات و حرف های محترمانه جوابی برای گفتن نداشت پس سعی کرد فقط لبخند کوچکی بزند که آن هم زیاد موفق نبود!
-مشکلی با رفت و آمد نداری دختر من؟ ساعت 8 باید اینجا باشی و تاخیر هم پذیرفته نیست!
پیرمرد حتی نمی توانست تصور کند "دخترم" گفتن هایش چقدر به گوش لیلا غریب می آید... آنقدر که با هر بار شنیدنش قفسه ی سینه اش تنگ میشد... لیلا می خواست ضعف هایش را حتی به روی خودش هم نیاورد! می خواست وانمود کند برایش فرقی نمی کند ولی هربار و هر بار قلبش فشرده میشد. معلوم بود پیرمرد فقط از سر عادت و بی حواس می گوید ولی کاش نمی گفت... لیلا دختر هیچ کس نبود... لیلا خودش بود و خودش...
-سروقت میام!
-خیلی راهه از خونه تا اینجا؟
لب و لوچه اش را کج و کوله کرد.
-ای! بگی نگی!
-فقط صحبت سروقت اومدن نیست! روزا داره کوتاه میشه! تا بخوای برسی خونه هوا تاریک شده... درست نیست...
-حله حاجی! حرص چیو می خوری؟ من خودم گرگم گرگ نمی خوره منو!
-بره ای که لباس گرگ تنش می کنه و خودش باورش میشه گرگ شده راحت تر خورده میشه! نیش و پنجه ی گرگ نداری دخترجان!
از کلمات و لحنش دهان لیلا بسته ماند. پدر و پسر هر کدام یک جور او را لال می کردند!
-اگه خونوادت اجازه میدن می تونی وسایلتو بیاری همین جا زندگی کنی!
-اجازه ی من دست خودمه!
قبل از آن که بفهمد چه می گوید کلمات حرصی از دهانش بیرون ریخته بود و دیگر جمع نمیشد.
-هشت نفر از خانما توی واحد طبقه ی آخر ساکنن! سه خوابه و بزرگه! جا برای یه نفر دیگه هم هست... می تونی وسایلتو...
-دم شما گرم ولی من توی همون آلونک خودم پادشاهی می کنم و راحتم!
حتی تصور زندگی با هشت نفر دیگر زیر یک سقف هم وحشتناک بود. بزرگترین دلیلش این بود که نمی خواست کسی از کابوس هایش که تکه تکه های گذشته بود، باخبر شود.
-اگه اونجا به خاطر بقیه راحت نیستی یه فکر دیگه می کنیم!
-نه! یعنی خب من کلا با بقیه نمی جوشم! همون دور و برم کسی نباشه هم خودم راحتم هم بیشتر از خودم بقیه! شمام بی خیال ما شو دیگه سر جدت! میگی 8اینجا باش منم گفتم رو چشمم دیگه حرف حسابت چیه آخه!
حاجی انگار که اصلا حرف های او را نشنیده باشد ادامه ی فکرش را بلند به زبان آورد.
-یه سوییت کوچیک طبقه ی همکف هست... اونجارو کردیم انبار ولی میشه خالیش کرد... وسایلو می بریم اتاقک پشت بوم. تمیزکاری و تعمیرات می خواد... مبله هم نیست... ولی باز بهتر از چندساعت رفت و آمده... بذار الان میریم می بینیم خودت نظرتو بگو!
- کوتاه بیا حاجی من پول کرایه ی اینجاها رو ندارم! بگو یه متر! من نمی دونم چه پیله ای...
-کی حرف پول آورد؟ مگه اون هشت نفر کرایه میدن؟
-یعنی همینجوری مفتی مفتی محض رضای خدا خونتو دادی دستشون؟
-مفتی مفتی که نیست دارن اینجا زحمت می کشن و کار می کنن! راه بیفت دختر جان سوییت رو نشونت بدم! انقدر از من پیرمرد حرف نکش خسته شدم!
پشت سر قدم های بلند و سریع کسی که ادعا می کرد پیرمرد است راه افتاد.
-خانم جلالی زحمت می کشی کلید انبارو بیاری برامون؟ جلالی همان منشی بدعنق بود که فورا "چشم حاج آقایی" گفت و همراهشان شد.سوییت کوچک در مقایسه با اتاقی که لیلا در آن زندگی می کرد، خیلی هم بزرگ و دلباز به نظر می رسید.
حاجی در راهروی باریکی که میان کارتن ها و اجناس انبار ایجاد شده بود ایستاد و به دور و بر اشاره کرد.
-ظاهر و باطن همینه! حول و حوش 40متره... یه دست رنگ بخوره خیلی بهتر میشه!
لیلا همان جا نزدیک در ورودی ایستاده بود و هرچه فکر می کرد کمتر می فهمید چه اتفاق و جریان عجیبی در زندگی اش در حال رخ دادن است!
معلوم نبود کیف را قاپ زده یا در بی حواسی به قرعه ی شانس و اقبال چنگ انداخته!
با چشم هایی که بی اراده ریز و کنکاش گر شده بود به پیرمرد خیره شد.
-لابد قراره هر ماه از حقوقم بره بالای کرایه خونه هان؟
-من که گفتم حرفی از کرایه نیست لیلا خانم!
- پس رو چه حساب...
-روی حساب اینکه شما از این به بعد داری اینجا کار می کنی و من می خوام همه سروقت مشغول کار باشن و از طرفی امنیتشون هم تامین باشه! این شرایط واسه همه هست! هرکس که رفت و آمد سختش بوده همین جا ساکن شده! غیر از اینه خانم جلالی؟
جلالی سرش را از صفحه ی موبایلش بیرون کشید و فورا گفت:
- حق با شماست حاج آقا!
-حالا بازم فکراتو بکن هرطور که می بینی به صلاحته دخترم...
از چه می ترسید که دل دل می کرد؟ اسم این احساس تردید را باید ترس می گذاشت یا ناباوری؟ آنقدر همه چیز خوب به نظر می رسید که خیال می کرد یا وسط یک رویا قدم می زند یا میانه ی یک نقشه ی شوم گیر افتاده! آدم مهمی نبود که کسی برایش نقشه بکشد پس همه چیز رویا بود و بعید نبود دیر یا زود از خواب بپرد! چرا نباید قبل از پرت شدن به بیداری از این رویا لذت می برد؟
-صلاح من که هست تو فکر صلاح خودت باش حاجی! می دونی اینجا کرایه اش متری چند میفته؟ واسه خاطر خودت میگم! اینجوری پیش بری به خاک سیاه می شینی!
خنده ی بلند یزدانی پدر انبار را پر کرد. کم پیش می آمد اینطور از ته دل بخندد. سری تکان داد و دستی به ریش های سپید کوتاهش کشید.
-لا اله الا الله... بالاخره اینجا پسندیده شد یا نه؟
-بعدا دبه درنمیاری کرایه بگیری که؟
اخم های جلالی درهم شد.
-این چه طرز حرف زدنه؟ حاجی مراعاتتو می کنن دیگه پررو نشو!
-خانم جلالی مشکلی نیست!
با همان لبخند توی صدایش جواب لیلا را داد:
-اگه شفاهی قبول نداری می خوای مکتوب بنویسم که خیال شما راحت بشه؟
لیلا دست کشید به پشت گردنش و بعد لبه های کلاهش را بیخودی مرتب کرد.
-من کی اسباب بکشم؟
برای بیرون آمدن از حسی که به جز خجالت نمیشد اسمی رویش گذاشت،جمله ی بهتری به ذهنش نرسید!
-امروز اینجا خالی میشه بعدم تا رنگ دیوارا...
نگذاشت حرفش تمام شود!
-همینجوری که هست حله!
-نمیشه که دختر من! دیوارا بتونه و رنگ می خواد!
هرچه حاجی گفت به سرش نرفت و قرار شد خانه همانطور که هست بماند.
همان روز کارگرها وسایل انبار را به اتاقک پشت بام بردند و لیلا که رفته رفته بیشتر قدر موقعیت پیش آمده را می فهمید، تصمیم گرفت هرچه زودتر قبل از اینکه احیانا نظر پیرمرد عوض شود به آنجا اسباب کشی کند!
فردای آن روز وانت کارگاه با یک راننده در اختیارش بود تا خرت و پرت ها و چهارقلم اثاثیه اش را به خانه ی جدید ببرد. خانه ی جدیدی که بی هیچ منت و زحمتی صاحبش شده بود و هنوز باورش نمیشد و شاید تا آخرعمر هروقت به این روزهایش برمی گشت باز هم باورش نمیشد!
در تمام مسیر دور و دراز غرق فکر بود و وقتی راننده مقابل ساختمان کارگاه نگه داشت، تازه حواسش برگشت.خانه ای که به آن کلید انداخت دیگر همان انبار شلوغ دیروزی نبود. دیوارها دودگرفته و کثیف به نظر نمی رسید. بوی مواد شوینده هنوز توی هوا معلق بود. حتی خودش هم متوجه لبخند محو بی اختیارش نشد. این همه تغییر در یک روز از دست کسی جز آن پیرمرد عجیب و غریب برنمی آمد...
خیلی زود مرد راننده وسایل را جابجا کرد و حالا لیلا مانده بود و خانه ای جدید که در هیچ جای مخیله اش جا نمی گرفت.
خانه پنجره ای نداشت و باید بعدا برای گلدان هایش جایی در حیاط پیدا می کرد.
فرش 6متری لوله شده وسط پذیرایی خانه افتاده بود. به زحمت خم شد و تای فرش را باز کرد. رنگ و رو رفته و نخ نما بودنش بیشتر از همیشه توی ذوق میزد.
طاق باز روی فرش دراز کشید و دست هایش را زیر سر گذاشت.
نگاه بی هدفش گچ بری های سقف را دور زد.
-یه لوستر می گیرم... از این کریستالایی که شکل لاله است... برق می زنه... آویزون می کنم همین جا...
انگشت اشاره اش دور لامپ سقف چند دایره ی فرضی کشید.
-اینجا عین روز روشن میشه...
همینطور که داشت نقشه می کشید کسی چند بار محکم به در کوبید.
دستش را ستون کرد و به کمک عصا بلند شد.
-هوی مگه سر آوردی؟
پشت در انتظار هرکسی را داشت به جز پسرحاجی!
-صدای درو نمی شنوی؟ کر هم هستی شکر خدا!
-حواست باشه چی از دهنت درمیاد پسرحاجی!
-لیاقت بدتر از ایناشو داری! برو کنار...
بعد هم دری را که لیلا به آن تکیه زده بود کنار زد و بی هیچ اجازه ای وارد شد. لیلا برای لحظه ای تعادلش را از دست داد و چیزی نمانده بود زمین بخورد که عصایش را محکم چسبید و روی پا ایستاد. برگشت و رو به سبحان که به سمت وسایلش می رفت از ته حنجره فریاد کشید.
-چه مرگته عین گاو سرتو انداختی اومدی توی خونه من چی...
سبحان به سرعت برق و باد قدم های رفته را برگشت و جوری مقابلش سینه سپر کرد که حرف در گلویش ماند. انگشت اشاره اش هوا را شکافت و تا چشم های لیلا بالا آمد.
-خونه ی تو همون گورستونیه که ازش اومدی! یه امروز و فردایی اینجایی پس حس مالکیت بهت دست نده! تا وقتیم اینجایی عین آدم حرف می زنی! من حاجی نیستم که صبر ایوب داشته باشم!
این آقازاده چه می دانست... زندگی اش ... تمام هست و نیستش باید در گورستان می بود... از بخت بد و بی انصافی اقبال بود اگر روی دست زمین جا ماند... چه می دانست که تنها جایی که به آن حس مالکیت دارد همان گورهای تنگ است...
سبحان از کوتاه ماندن زبان دراز دخترک کلافه شد و عقب کشید. نگاهی به چند تکه اسبابی که گوشه کنار پراکنده بود، انداخت.
- چند تا تیکه بیشتر نیاوردین که! چرا وانتو پر نکرد صادق؟ تا کی باید معطل بشیم صد بار می خواد بره و ...
-همینه!
-چی؟
-همیناست وسایلم!
سبحان خواست چیزی بگوید ولی لب هایش بسته ماند.
-اومدی متلک بندازی که انداختی و جیگرت حال اومد! دیگه زحمتو کم کن پسرحاجی!
این را گفت و یکی از گلدان هایش را بغل زد تا به حیاط ببرد.
-وایستا ببینم! کجا راه افتادی واسه خودت؟
-د آخه به تو چه هان؟ به تو چه؟ عینهو سگ هار اومدی پریدی توی خونه و پاچه ی من بدبختو چسبیدی و ولم نمی کنی! من نمی دونم تو چه...
-دور برندار! حاجی گفت بیام کمک توی اسباب کشی!
قبل از آن که لیلا از بهت حرفش بیرون بیاید گلدان را از دستش بیرون کشید.
-کجا می خوای ببری اینو؟
-کمک نمی خوام چهار تا تیکه بیشتر نیست! نمی خواد معطل من بشی آقازاده!
-به خواستن تو کاری ندارم! خیال بابا اینجوری راحت تره! می خواد مطمئن باشه توی جابجایی وسایل بلایی سر اون پای شکسته ات نمیاد! یه ساعت بشین سرجات به پر و پای من نپیچ!
درحالیکه هر سه گلدان را با هم بلند می کرد پرسید:
-توی حیاط می خوای بذاری؟
بی حواس سر تکان داد و به محض اینکه یکی از گلدان ها کمی در دست سبحان جابجا شد صدایش بالا رفت.
-بپا نیفته جون عزیزت!
-جون عزیز منو واسه یه گلدون قسم نده!
-اونا هم واسه من عزیزن! اگه عرضه نداری ببری بذار خودم می برم!
-زیادی حرف می زنی!
بی توجه به مردمک های لیلا که روی شمعدانی های نازنینش چرخ چرخ می خورد از خانه بیرون زد. انقدر سریع رفت که با پای در گچش نمی توانست دنبالش برود.
به دقیقه نکشیده برگشت.
-یه جای نورگیر گذاشتی دیگه؟
-جاشون خوبه!
باید خودش سرفرصت به گلدان هایش سر میزد. هیچ اعتمادی به این پسر نبود!-بگو هرکدوم از وسایلو کجا می خوای بذاری من زودتر باید برم!
-خب برو راه باز جاده دراز! دست و پاتو که نبستم! خودت عین اجل معلق خراب شدی سرم!
سبحان دستی به موهایش کشید و هوای مانده در ریه هایش را فوت کرد. کت سرمه ای اش را از تن بیرون آورد و آستین های پیراهن سفیدش را تا آرنج تا زد.
لیلا حتی در محال ترین تصوراتش هم نمی توانست چیزی را که داشت به چشم می دید تجسم کند! آقازاده ای که کمد کهنه ی چوب گردو را که کم هم وزن نداشت روی کول انداخت و بی آن که خم به ابرو بیاورد به اتاق برد.
-جز زل زدن به من کار دیگه ای نداری انجام بدی؟
تازه وقتی زبان نیش عقربش به کار افتاد مطمئن شد که مرد روبرویش را با یک شعبده بازی بزرگ عوض نکرده اند!
-بهت نمیومد کارای مردونه بلد باشی پسرحاجی! گفتم الانه که النگوهات بشکنن!
عجیب نبود که نگاه به آتش نشسته ی سبحان دلش را خنک می کرد؟!
-تو عمرم آدم نمک نشناس زیاد دیدم ولی تو از همشون بدتری!
او هم خوب بلد بود آتش بزند! بدون حرف دیگری سراغ بقیه ی وسیله ها رفت که چند خرده ریز بیشتر نبود. در عرض چند دقیقه همه چیز سرجای خودش قرار گرفت.
لیلا خودش را با چیدن چند تکه ظرف داخل کابینت ها مشغول کرده بود که صدای چرخیدن در روی پاشنه به گوشش خورد. یعنی داشت می رفت؟ باید تشکر می کرد؟ به خواست او آنجا نیامده بود که نیاز به تشکر باشد! اصلا مبادی آداب بودن از کی لابلای افکارش رسوخ کرده بود؟
صدای بلند بسته شدن در باعث شد فحشی در دلش بدرقه ی راه مردک روانی کند!
با پیچیدن صدای موسیقی در خانه جا خورد! نگاهش به دنبال منبع صدا گشت و روی گوشی موبایلی که فقط می توانست مال یک نفر باشد، متوقف شد. اسم "داداش" روی صفحه روشن و خاموش میشد.
گوشی میلیونی را برداشت و از خانه بیرون زد. عصازنان تا سر کوچه هم رفت ولی خبری از پسرحاجی حواس پرت نبود!
دوباره به ساختمان کارگاه برگشت. صدایی از طبقه ی بالا می آمد... دقیق تر که گوش کرد صدای کسی جز همان مرد بی حواس نبود! پله ها را که گز کرد حرف ها کم کم برایش واضح و معنی دار شد...
-بله حاجی! بله! بفرمایین تحویل بگیرین جواب این خیرخواهی های بی جا رو! طرف نذاشت یه روز بگذره! باز خوبه آفتابه دزده و به یه گوشی راضی شد! شما رو به خدا از این به بعد دست هرکسیو دیدین نگیرین بیارین توی این کارگاه!
برای لحظاتی ساکت ماند... در این سکوت صدای خرد شدن یک نفر بلند بود اما به گوش هیچ کس نمی رسید.
-به قران قسم اگه بحثم پول باشه! اگه خدای نکرده بلایی سرتون بیارن چی؟ واسه پول آدمم می کشن این جماعت دزد!
مدت ها بود که در بیداری کابوس نمی دید... نکند خوابش برده بود و بی حواس وسط یک کابوس نفس می کشید؟
چند پله ی باقیمانده را بالا رفت. یکمرتبه عصا از دست خیس عرقش سر خورد و با صدای بدی پله ها را یکی یکی سقوط کرد. دستش را به دیوار بند کرد. گوشی موبایل هنوز توی مشتش بود... مشت محکمش از خون خالی شده و بند به بند سفید بود.
از جلوی میز خالی منشی گذشت، همانطور تکیه به دیوار خودش را به اتاق حاجی رساند و در نیمه باز را هل داد.
زیر سنگینی نگاه کیش و مات شده ی سبحان، لنگ لنگان خودش را تا میز ریاست رساند و گوشی موبایل را توی سینه اش پرت کرد.
------------------------------------برخلاف تصور لیلا حاجی در اتاق نبود و اقازاده اش تلفنی داشت چغلی می کرد.
صدای الو الو گفتن های حاجی از پشت تلفنی که در دست سبحان خشک شده بود، به گوش او هم می رسید.
دست هایش را ستون کرد، خم شد روی میز و مستقیم آتش نگاهش را به مردمک های سبحان حواله کرد.
-من دزدم! آدمکشم! از این بدتراشم هستم! ولی می دونی چیه آقازاده؟
چندبار تخت سینه ی خودش کوبید.
-من یه آشغالم! جار می زنم که آشغالم! نه خدا می شناسم نه خدا منو می شناسه! ولی تو که ادعات زمینو ورداشته... تو که داری روی بال ملائک راه میری...
انگار که مشمئزکننده ترین موجود روی زمین روبرویش نشسته باشد چهره در هم کشید.
-واسه چی انقدر آشغالی؟
پوست گندمی صورتش در تنور غلیانات درونی اش سرخ و ملتهب شده بود. نگاه سبحان به دست های مشت شده ی روی میز افتاد که از شدت حرص می لرزید.
یکمرتبه مشت محکم لیلا تن میز را لرزاند و بعد عقبگرد کرد تا برود. اگر اینجا می ایستاد بعید نبود مشت بعدی را روی صورت نکبت مرد روبرویش که در حال حاضر لال شده بود، فرود بیاورد!
قدم دوم را برنداشته پای گچی سنگینش به لبه ی میز گرفت و تعادلش را به کل از دست داد. پخش زمین شد و فغان بی اراده اش به آسمان رسید. چینی بند زده ای بود که دوباره زمین خورده و شکستگی هایش نو شده بود.
پلک هایش از زور درد به هم فشرده میشد. لب هایش گرفتار دندان شد تا دهانش بسته بماند و بیشتر از این دشمن شاد نشود. باید بلند میشد و فضاحت این ضعف و ناتوانی را به تنهایی خودش می برد.
قبل از آن که خودش را جمع و جور کند دستی قدرتمند از بازویش گرفت و خیلی راحت او را روی مبل نشاند.
-با من دعوا داری واسه چی سر خودت بلا میاری؟ اصلا کی به تو گفته عصاتو بذاری کنار و راه بیفتی؟ پات دوباره...
-به تو هیچ ربطی نداره! گرفتی؟ برو نگران عمه ات باش مرتیکه! هرچی می کشم از گور توئه!
معجون عصبانیت و حقارت و درد و هزار حس تلخ و گزنده او را به نفس نفس انداخته بود.
مردی که بالای سرش ایستاده بود شبیه کسی به نظر می رسید که بخواهد سخت ترین اعتراف عمرش را به زبان بیاورد. نفس عمیقی گرفت و کلمات بر زبانش جاری شد.
- باشه انگار این بار من اشتباه کردم! ولی هرکس دیگه ای هم به جای من بود همین فکرو...
کلماتش پتک میشد و بر سر لیلا فرود می آمد. عذرخواهی می کرد یا زخمی را که زده بود نمک پاشی می کرد؟
-انگار؟ تازه میگی انگار؟ خود مشنگت گوشیتو جا گذاشتی! من خر تا سر کوچه رفتم آقازاده رو پیدا کنم اومدم می بینم نشسته اینجا پشت سر من شر و ور می بافه!
اصلا برای چه نشسته بود و حرف میزد؟ حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی گوشی برای شنیدن نبود... وقتی فهمی برای درکش نبود... دستش را روی مبل تکیه گاه کرد تا بلند شود.
-بشین سرجات هنوز حرفم تموم نشده!
صدای بلند و لحن کوبنده اش برای لحظه ای، فقط برای لحظه ای دستش را لرزاند ولی بعد روی پا ایستاد و سینه به سینه ی سبحان درآمد.
-حرف اضافه زرزر بیخوده!
نگاه سیاهش برزخی شد که شد! لیلا پا پس نمی کشید.
-خودت نمی خوای عین آدم باهات حرف بزنم! اتفاق امروزم بخاطر سابقه ی خراب خودت افتاد! می خواستی از یه دزد چه توقعی داشته باشم؟
پایش تیر می کشید و پهلویش که موقع زمین افتادن به میز خورده بود، درد می کرد. حرف هایی که می شنید هم قطره قطره های اسیدی شده بود که قلبش را می سوزاند و آب می کرد. به خیال سبحان هم نمی رسید دخترک دزدی که مقابلش قد علم کرده تا این حد می تواند از حرف هایش برنجد...
-بکش کنار می خوام رد شم!
صدای لیلا طوری نبود که هیچ کدام انتظارش را داشتند... صدایی رگه گرفته و آرام...
-عصات پایینه بیارمش؟
پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
-کسی توقع نداره آقازاده نگران یه دزد بشن!
-اگه جواب درست بدی نمی میری! بهتره تا عصاتو میارم بشینی سرجات تا دوباره نیفتادی!
لیلا همین که خواست قدم از قدم بردارد پایش چنان از بن استخوان تیر کشید که دوباره روی مبل مچاله شد.
-دختره ی لجباز چرا حرف نمی فهمی؟ اصلا شاید لازم باشه بریم دکتر...
-من هیچ گورستونی نمیام!
بی توجه به اعتراض بلند لیلا با قدم های سریع دور شد. از دیدن عصایی که گوشه ای از پاگرد راه پله زمین افتاده بود، متعجب شد. چند پله ی آمده را برگشت و عصا را رو به لیلا گرفت.
-چرا افتاده بود توی پاگرد؟
-مهم نیست!
-اگه توی راهپله هم زمین خوردی بهتره بریم دکتر تا ...
-واسه کی تیاتر میای؟ مثلا نگرانی؟
اخم های پسرحاجی گره کور خورده بود.
-فقط دلم نمی خواد بخاطر اون تصادف اتفاقی برات بیفته که نشه جبران کرد...
لیلا عصا را زیر بغلش جا کرد. نمی فهمید این پسر با خودش چند چند است!
-من هفتا جون دارم گیرم که یکیشم پای این تصادف رفته باشه! خیالت تخت قرار نیست بمیرم و وجدان دردش بمونه واسه تو!
هفت تا جان داشت که مثل چنگک هایی فولادی او را به زندگی غل و زنجیر کرده بود... دست خودش نبود که نحسی این سخت جانی از همان تولد در طالعش افتاده بود...***
از کودکی تا همین حالا یادش نمی آمد دوست و همدمی داشته باشد. تصور غالبی که می گفت زن ها با درد دل دردهایشان را تقسیم می کنند، در مورد لیلا بیشتر شبیه یک شوخی به نظر می رسید. او کسی بود که راز روی راز می گذاشت و حتی تا جایی که در توان داشت پیش خودش هم گذشته اش را مرور نمی کرد. تنها شکاف عمیق سدی که جلوی گذشته کشیده بود، خواب هایی بود که وقت و بی وقت سراغش می آمد و نمی گذاشت خاطرات کمرنگ شوند.
با یک حساب سرانگشتی یک ماه و نیم از روزی که پا به کارگاه گذاشته بود می گذشت. در این مدت فهمیده بود بافنده های کارگاه، که سرجمع بیست و پنج نفری می شدند، دو دسته اند. عده ای که سرشان به کار خودشان بود و علاقه ای به معاشرت با آدم های جدید نداشتند و در مقابل عده ی زیادی هم بودند که مدام می خواستند سر صحبت را باز کنند و زندگی همه را توی بایگانی ذهنشان انبار کنند. لیلا رفته رفته با کناره گیری های آشکارش به همه فهماند که حتی نمی خواهد کلمه ای از زندگی و حال و احوالش برای کسی بگوید.
یاد گرفته بود چطور گره کنار گره بنشاند و رج به رج فرش را بالا ببرد. انگشت هایش را به جای چاقوی ضامن دار به قلاب بافندگی عادت داده بود و گوش هایش به صدای یکنواخت و مداوم اوستا خو گرفته بود.
"ده تا کرم! پنج تا آجری! سه تا..."
آنوقت بافنده ها که هر دو نفر پای یک فرش نشسته بودند و هرکدام یک نیمه از قرینه ی فرش به قلابشان می افتاد، تند تند طبق نقشه ای که اوستا می خواند نخ برمی داشتند و گره می زدند و برای خودشان تکرار می کردند...
"ده تا کرم! پنج تا..."
بافنده های هر طرح فرش در یک اتاق دور هم جمع می شدند تا صدای اوستای یک نقشه با دیگری مخلوط نشود!
لیلا دستش راه افتاده بود اما هنوز به پای بقیه نمی رسید که حرکت دست هایشان هر نگاهی را جا می گذاشت!
از هشت صبح تا چهار عصر یا حتی دیرتر، پای دار می نشست و بیشتر اوقات تا صدایش نمی زدند حتی فراموش می کرد به موقع برای ناهار برود. زندگی اش بعد از یک عمر، دقیقا بعد از یک عمر، روال مشخصی به خود گرفته بود و چه چیز از این خوشایندتر که صبح بیدار شوی و در بی حواسی سپیده دم یادت بیفتد به جای بی سر و سامانی همیشگی، امروز جای ثابتی از جهان انتظارت را می کشد. گیرم که آنجا نیمکت کوچک یک قالی بافی باشد. برای لیلا همین بودن مهم بود!
گچ پایش را باز کرده بود و دیگر روز تصادف و تعقیب و گریز به نظرش خیلی دور می آمد. گاهی پسر بزرگتر حاجی را می دید و با یک سلام و علیک یا سرتکان دادن ساده از کنار هم می گذشتند. یکی دوباری هم پسر کوچکتر را دیده بود ولی اخم های غلیظش راه همان سلام گفتن ساده را هم بسته بود.
حاج یزدانی هنوز همان پیرمرد عجیب غریب روز اول بود که به یک دزد اطمینان کرده و او را دخترم صدا می زد. رفتارش با بقیه ی بافنده ها هم پدرانه بود و لیلا هیچ وقت نشنیده بود حتی یک نفر پشت سر او یا پسرهایش بدی بگوید.
روزهای زمستانی اش در روزمرگی و رخوتی که خوشایندش بود یک به یک می گذشت. جمعه ی برفی بهمن ماه بود و او با وجود تمام مراقبت هایش گرفتار سرماخوردگی شده بود. بدنش از تولد ضعیف بود و در فصل سرما از همیشه آسیب پذیرتر.
دو تا پتویی را که داشت محکم دور خودش پیچیده و چسبیده به شوفاژ در خودش مچاله شده بود با این حال سرما در مغزاستخوانش لانه کرده بود.
با صدای کوبیده شدن در، پتو را سفت و سخت دور سرش پیچید و زیرلب فحشی حواله ی مزاحم پشت در کرد. انگار با بی محلی خیال رفتن نداشت، بست دم خانه اش نشسته بود و هی به در می کوبید!
تمام تنش کوفته بود و حتی روی پا ایستادن سختش می آمد. با صدای گرفته و رگه دارش فریاد زد "اومدم" و پشت بندش به سرفه افتاد.
به محض باز کردن در یک سینی غذا دیدش را گرفت.
-دستم شکست درو باز کن خب!
یکی از بافنده ها بود که حالا اسمش را دقیق به یاد نمی آورد... شک داشت اسمش مریم بود یا زهرا. به محتویات سینی که به سمتش دراز شده بود اشاره کرد.
-این چیه؟
-قیمه ی نذریه! عجب سرمایی خوردی تو!
هنوز رغبت نمی کرد دستش را برای گرفتن سینی جلو ببرد.
-چرا واسه من آوردی؟
ابروهای مریم یا زهرا بالا پرید.
-چرا نداره! نذریه حاجی آورده واسه بچه های کارگاه! میگن هر سال این موقع نذر دارن! انگار واسه تولد سبحان خانه!
-تولد؟
-اینو از دستم بگیر قربونت برم!
سینی را از دستش گرفت و منتظر نگاهش کرد.
-من اینطور شنیدم که حاجی و خدابیامرز زنش تا چند سال بچه دار نمی شدن... خلاصه هزار جور نذر و نیاز می کنن که خدا بالاخره سبحان خان رو بهشون میده... دیگه از همون سال نذر دارن تولدشون گوسفند قربونی می کنن و غذا میدن بیرون...
لیلا نفهمید چطور خداحافظی کرد و در را بست...
سینی را زمین گذاشت و خودش را تا کنار شوفاژ کشاند. دوباره خودش را پتوپیچ کرد ولی هوا سردتر شده بود... خیلی سردتر... دیگر به وضوح می لرزید...
یک جایی میان قلبش جراحت عمیق و کهنه ای سر باز کرده بود و خونی که در رگ هایش جریان داشت... نبضی که روی شقیقه اش حس می کرد... همه و همه یادآور درد بود...