رمان جدید دریا دلنواز

http://bayanbox.ir/view/203334209344958363/abrishame-nakhkesh-1.jpg

رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانه ایرانی که در انجمن قصه سرا  رمان در حال تایپ میباشد.

نویسنده : دریا دلنواز

قسمت جدید رمان ابریشم نخ کش رو بخونید و لذت ببرید ، نظر فراموش نشه :)

رمان ابریشم نخ کش رمان جدید دریا دلنواز

قسمت پنجم شامل فصل پانزده تا هفدهم .

تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش

ادامه مطلب رو دنبال کنید.

فصل پانزدهم
ما باید شعبده باز شویم
آستین بالا بزنیم
خودمان خرگوش از کلاه
عشق از خنجر بیافرینیم!!
ساعت سه و ده دقیقه بود که با منشی نصرتی هماهنگ کردم تا وارد اتاق شوم.با اینکه تمام مسیر را در گذشته دست و پا زدم تا نشانی از تهدید افسانه پیدا کنم ، اما چیزی به خاطر نیاوردم.بعد از برگشتنم و آن اتفاق تا یکی دو روز حالم خوب نبود .آنقدر که تب کرده بودم و هذیان میگفتم.
شاید میان همان هذیان ها حرفی را زدم که...
در اتاق باز شد و با لبخند از منشی تشکر کردم.
به محض ورودم همه بغیر از نصرتی از روی صندلی هایشان بلند شدند، گذار به هریک نگاه کردم و جوابشان را دادم.
همینکه نصرتی مخاطب قرارم داد تلفنم زنگ خورد .شماره ی احمدرضا بود که در تاکسی هم چندباری تماس گرفت و نمیدانستم باید جواب بدهم یا نه.
_ببخشید دکتر
اخمی کرد و نگاهش را سنگین ازم گرفت.تلفن ِ روی میزش را برداشت و دستور سرو نهار داد.
احسان درست رو به رویم کنار مدبری نشسته بود.کوتاه سری تکان دادم و سلام کردم.سگرمه هایش در هم بود.
_خستگیتون در رفت خانوم رادمند!؟
لبخند معذبی رو به نصرتی زدم
_بله ، گزارش کار دستتون رسید؟
برگه ها را روی میز گذاشت و از پشت عینکش مرموز نگاهم کرد
_منم اگر دستور میدادم نباید پای اون برگه رو امضا میکردی رادمند!!!
برای یک لحظه صدای تپش های قلبم را شنیدم که آرام و قرار ازم رفت.
_شما خودتون گفتید که امضا کنم
_من بگم ، هرچی بگم تو باید گوش کنی؟
آنقدر لحنش جدی و توبیخ کننده بود که صدا از هیچ چیز و هیچکس بلند نشد ، حتی من...
_آخه...
_آخه نداره ، تو مدرک ِ ایمنی داری ، درس خوندی ، اینا به نفع خودشون کار کردند ، توام باید به نفع اینا کاری میکردی؟
_آقای نصرتی ، شرکت ما که قرارداد و امروز تغییر میده ، قول دادیم که...
_با شما حرف نمیزنم مرادی...دارم با کارمند خودم صحبت میکنم.
سرم را پایین انداختم و به جان لب هایم افتادم و به بدبختی هایی که یکهو نثارم میشد لعنت فرستاد
_اگر کارمند شماست ، خصوصی با خودشون بحث کنید ...!
گوشه ی چشمی به مرادی نگاه کردم که اخم هایش را در هم تنیده بود و پاهایش را با ضرب روی زمین میزد.
شاید اگر پوزخند احسان ِ مجلسی را نمیدیم ، زبان باز نمیکردم به گفتن
_اینطوریم که شما فکر میکنید نیست ، من اگرچه برعکس شما ، بهتون اعتماد دارم ، ولی حداقل به جناب مجلسی با اینکه سال ها خدمتشون بودم ، بی اعتمادم!! اگر بحث اعتمادم بذاریم کنار ، عذاب وجدان ِ کاری ِ من ، با اعتماد به این و اون آروم نمیگیره ، برای همین همون شب ، تو بخش حراست ، این نقض ثبت شد و طبق خواسته ی متصدی که من باشم ، تمام لوله ها ، اعم از تاییدی ها و غیر تاییدی ها زیر هفت سال باید تعویض بشه .اونهم به مدت یک ماه وگرنه چهل درصد از مبلغ قرارداد باید بازپس داده بشه.
حرف های آخرم را شمرده شمرده رو به خود ِ مجلسی زدم!! دکتر نصرتی نیمه های حرف هایم بودم که لبخند گوشه ی لبش نشست و خرسندانه نگاهم کرد.
اما برای نشاندن ِ مجلسی سر جایش ، باید همینقدر با تحکم و جدی حرف میزدم.
شاید شبیه همان لبخندی که حالا نصرتی روی لب هایش داشت و با گردنی کشیده به مجلسی خیره مانده بود ، مدبری هم همانطور نگاهم میکرد.
با تقه ای که به در خورد ، خنده های نصرتی بلند شد
_عجـــب!!
سر تکان میداد و با خنده برگه های روی میزش را این طرف و آن طرف میگذاشت ، تمیزکار رضایتمند نگاهم میکرد ...شاید این میان ، حتی پشت ِ خنده های مرادی که درست مثل دکتر نصرتی راحت سرداده میشد ، فقط مجلسی بود که سرد و بی روح با اخمی نسبتا واضح به بقیه نگاه میکرد.
نهار را آورده بودند ، نصرتی حالا شوخی هایش گل کرده بود و میان ِ سر به سر گذاشتن مرادی و تمیزکار گاهی به من هم تیکه ای می انداخت و میخندید.
سرم پایین بود و غذایم را کم کم میخوردم که متوجه پچ پچ کردن های مدبری و احسان شدم.لابد مجلسی با خودش فکر کرده بود که برای اولین قرداد پول حسابی به جیب زده و بعد از هشت نه سال چه کسی یادش میماند که لوله ها باید جایگزین شود!! اما کور خوانده بود...اگر عمر ِ لاجانم تا هفت سال دیگر قد میداد ، حتما پای این قرارداد میماندم.
_پکری...؟!
مرادی ته ریشش بلند شده بود ، زیر چشم هایش هم گود افتاده بود...خستگی در چهره ی هرچهارتاییمان مشخص بود
_اگر بابت حرفای دکتره ، بی خیال باش ، این رئیس ها بدشون نمیاد که جلوی هرکسی نشون بدن رئیس کیه و مرئوس کیه...شایدم میخواست وجدان ِ کاری ِ تو رو تحریک کنه .
سرش را نزدیک آورده بود و زیر نگاه های گاه و بیگاه تمیزکار معذب بودم.
_خودمونیما رئیس ، زدی تو پر مجلسی ، خدا به داد من و اعلاء برسه
با نگرانی جوجه کباب ِ توی دهنم را جویده و نجویده قورت دادم
_به شماها چه ربطی داره!؟
شانه ای بالا انداخت و گفت
_رئیس تو که اینه دیوار کوتاه تر از تو پیدا نکرد چه برسه به رئیس ما ، فکر کنم چوب بکنه تو آستینمون!!
مجلسی هر اخلاقی که داشت بددهن نبود...بی اخلاقی هایشان هم که فقط برای من بود.
چه کسی جرئت میکرد به مدبری توهین کند..مشکلی که پیش آمده بود مستقیما به خود ِ احسان برمیگشت و ربطی به بقیه نداشت.
نفسم را پر صدا بیرون نفرستادم ولی نمیدانم چرا مدبری سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
چند قاشق بیشتر از غذایم نخوردم.میان ِ حرف های مردانه ای که گاهی از پژوهشگاه و آخرین قسمت تجهیزات به فوتبال و آلودگی هوا میرسید ، به احمدرضا فکر میکردم.
به اینکه اگر من میان هذیان های شبانه ام از زن بودنم گفته باشم و افسانه با بی رحمی ...بی رحمی؟! بی رحم که تو بودی نورا ...جانب ِ انصاف را هم بخواهی رعایت کنی باید حق با را به او بدهی...افسانه اگر میخواهد حرفی بزند حقیقت را میخواهد بگوید ، نه مثل تو که به دروغ پای او را وسط میکشیدی و حرف های نگفته را توی دهانش میچپاندی.
تمام ِ آبرویم پیش احمدرضا میرفت...تمام ِ آن علاقه ای که دوباره در مردمک چشم های مردی میدیدم ، پاک میشد. تازگی ها قلب کوچکم باور کرده بود که کسی هست که دوستش دارد.
اگر افسانه به احمدرضا میگفت کار را برای من راحت میکرد ، احمد یا میماند ، یا میرفت...بالاخره که روزی باید میگفتم سیب دهن زده ی ته باغ را برداشته و به خیال سرخی اش از روی زمین برش داشته.
اما اگر افسانه به پدرم...وای!!...ای وای...من طاقت دیدن احمدرضا را دیگر ندارم چه برسد به اینکه پدرم هم بفهمد و ...
شقیقه هایم را ماساژ دادم ، چند بار...محکم نوک ِ انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار میدادم .اگر خانه تنها بودم به حیاط میرفتم و روی برف طوری دراز میکشیدم که کف سرم توی برف ها یخ بزند و این سنگینی ِ لعنتی برود...اما اینجا...زیر این نگاه ها که باید به یکیشان بخندم و به یکیشان اخم کنم مجال یخ بستن ِ خاطرات ِ توی سرم نبود.
_تو که هیچی نخوردی
از دکتر تشکر کردم و بشقاب را روی میز به عقب فرستادم
_صبحونه کله پاچه خورده بودم! تقریبا دو دست!!
خنده های دکتر نصرتی و مرادی و حتی تمیزکار لبخند روی لبم آورد
_اگه هر روز صبح کله پاچه میخوردی وضعیت جسمیت این نبود ...خودت و تقویت کن که باهات کار دارم.
لبخند خسته ای زدم و در حالی که پلک هایم را به خاطر سوزش چشم هایم بسته بودم گفتم
_من حاضرم تا اخر عمرم برم ماموریت ، فقط اونجا به من یه خونه بدین ، ماشین خودم دارم!
نصرتی خیلی جدی نگاهم کرد
_راست میگی رادمند؟!
سرم را تکان خفیفی دادم
_آره واقعا...رو من حساب کنید ، فعلا که تا چند ماه دو روز در هفته رو میرم ولی اگه برای پروژه های دیگه جناب تمیزکار یا هرکس دیگه ای توان رفتن نداشت ، من میرم.
سرش را به نشانه ی تایید نشان داد و باشه ای گفت .امیدوارم بودم حرفم را جدی بگیرد و روی من حساب کند ، کم کم بهتر بود خودم را از اینجا دور میکردم ، از احمدرضا...از افسانه...از پدرم.
انگار که یک چیزهایی هست که هرکداممان نمیدانیم و باید بگوییم.ولی من...دلم نمیخواد بدانم..من از دانستن های زیاد میترسم.
**************
ساعت هفت غروب بود که برف شدت ِ بیشتری پیدا کرده بود.
آخرین تماس احمدرضا برای یک ساعت پیش بود...پیامکش را باز کردم...
"جوری دوست دارم که با داشتن ِ تو ، تلافی همه ی خستگی هایی که کشیده بودم و دارم از دنیا پس میگیرم.من نمیخوام باور کنم که تو ، همون یه نفری هستی که میتونی توی قلبم باشی نه توی زندگیم.نورا...من پاپس نمیکشم از داشتنت...اینو بفهم. "
زیر برف و بارانی که در هم از آسمان به زمین می آمد ، ایستاده بودم.
چندین و چندبار پیامش را خواندم.چندین و چندبار اشک هایم پایین آمد و میان قطره های باران و برف گم و گور شد.

*************
کفش هایم به پاهایم چسبیده بود...بی حوصله و خسته تر از آن بودم که بند های کتونی آبیم را باز کنم.به سختی از پا بیرونشان آوردم و در خانه را باز کردم.
با اینکه در خانه را پدرم باز کرده بود ولی صدای حرف زدنش از اتاق خوابشان می آمد
چند لحظه ای منتظر ماندم تا از اتاق بیرون بیاید ، سرکی به آشپزخانه هم کشیدم ، خبری از افسانه نبود و نگران شدم که نکندبابت حرف های سرظهر ، قهر کرده باشد .
با آمدن ِ پدرم ، درست همان لحظه ی اول متوجه ناراحتی و بهم ریختگی اش شدم.
_خوبی بابا!؟
گوشی موبایلش را به دست داشت و سرش پایین بود
_ممنون ، خسته نباشی.چیزی میخوری برات بیارم
تشکر کردم و با نگرانی پرسیدم
_افسانه جون نیست؟
سرش را بلند کرد و چشم های بی رمقش نگران ترم کرد
_حال نداره ، دراز کشیده
بلافاصله از روی مبل بلند شدم و سمت پدرم رفتم
_اتفاقی افتاده؟ میبردیش دکتر...خطرناک نباشه!
به نشانه ی "نه" گفتن سری تکان داد و چند قدمی به عقب رفت و در حالی که به داخل اتاق سرکی میکشید ، درش را بست
_از احمدرضا خبر نداری؟
آب دهانم یکهو در گلویم پرید و سرفه های خشکم شروع شد.دستی پشت کمرم کشید
_چی شد دختر!؟ آب بیارم برات؟
در همان حال که سرفه میکردم سر تکان دادم و سعی کردم جلوی سرفه هایم را با پشت سرهم قورت دادنِ آب دهانم بگیرم
_نه...خوبم.
دستم را گرفت و به سمت اتاقی که مدتی برای احمدرضا بود ، برد.قلبم تند میزد و نگران بودم که بابت بودن در خانه ی احمدرضا توبیخ شوم و تمام ِ تهدید ها و ممنوعیت های زمان ِ اعلاء در این سن و سال دوباره برایم تکرار شود.
_بشین کارت دارم
میترسیم از تنها بودن با پدرم...اگر عصبانی میشد ...
_بشین میگم
صدایش پایین بود و اگر مهربانی خاصی در آن موج نمیزد ، توبیخی هم به گوشم نخورد.
با تعلل لبه تخت کنار پدرم نشستم
_جانم بابا...طوری شده؟ من کار بدی کردم؟
شماره ای را مدام میگرفت و "دستگاه مشترک مورد نظر " خاموش بود
_میدونم که رفته بودی خونه ی احمدرضا!!
مُردم...دست های لرزانم را میان پاهایم فرو بردم و با نگرانی چشم به لب های پدرم دوختم
_به خدا من نمیخواستم از شما پنهون کنم ، احمدرضا گفت که...
_از من اجازه گرفته بود!!
زبانم بند آمد و با تعجب نگاهش کردم
_ولی اون که گفت به شما نگم که ...
_صبح ساعت نه ، ده بود که برای یه کاری باهاش تماس گرفتم ، بهم گفت آوردتت و ظهرم برت میگردونه ،
_پس شما به افسانه جون گفتین؟
_نه...افسانه نسبت به احمدرضا حساسیت های خاص خودشو داره ، نمیخواد قبول کنه که پسرش ،از تو خوشش اومده...!
پدر من همه چیز را میدانست و من خیال میکردم بی خبر از همه جاست!؟
نگاه ِ طولانی پدرم ، معذبم کرد و سرم را پایین انداختم.در سرم هزارها سوال بود و دلم میخواست تک تک سوال ها را بپرسم
_شما از کی میدونین!؟
_خیلی وقته!!
دوباره متعجب سر بلند کردم و جمله ی پدرم را تکرار کردم.
_خیلی وقته!؟
لبخند ِ رضایت بخشی که نه...لبخند ِ پیروزمندانه ای روی لبش بود
_دختر من ، بایدم خواستگاری مثل احمدرضا داشته باشه ، تحصیل کرده و باشخصیت...خودت میدونی که احمدرضا پسر نمونه ای ِ ، من از خدا میخواستم یه دوماد مثل احمد و نصیب ما کنه که خداروشکر همینم شد!
هنوز در تعجب و حیرت دست و پا میزدم که لبخندش بیشتر شد
_با اینکه تا حالا خواستگار خوب نداشتی ولی این یه دونه ، برای کل خانواده ی ما ، بسه!!
خندید و دوباره صدای گوشی همراهش بلند شد "مشترک مورد نظر...."
هر تصوری را از پدرم داشتم جز این.خیال میکردم به خاطر افسانه هم که شده اگر احمدرضا پاپیش بکشد ، خواستگاریش را نمیپذیرد و همه چیز تمام میشود ولی حالا...خوشحال بود که دخترش پیش ِ خانواده ی پدری اش ، با خواستگاری احمدرضا ، چشم و چال در می آورد؟! نمیدانم از کی پدرم اینهمه خاله زنک شده بود!!
_افسانه دلخوره که چرا احمدرضا یه چیزایی رو داره ازش مخفی میکنه.میدونی که...اونم مادره ، دوست داره خودش برای پسرش زن بگیره.اونم بعد این همه سال که احمدرضا تصمیم به ازدواج گرفته.ولی احمدرضا هم که بچه نیست خوب و بد و ازهم تشخیص نده! حتما تو وجود تو ، چیزهای با ارزش دیده که مصرانه سر حرفش ایستاده.فقط میخوام بهت بگم که بابا جان ! افسانه هرچی گفت تو جواب نده ، بهش احترام بذار ، بهش محبت کن ، شده با انجام کارهای خونه ، با کادو خریدن ، با هرچیزی که میتونی...بذار زمان اونو متقاعد کنه تو عروس آیندشی.
لب هایم ترک خورده بود از بس که امروز به جانشان افتاده بودم ...هنوز خواستگاری صورت نگرفته بود ...هنوز جواب مثبتی نداده بود...هنوز هیچ چیز مشخص نبود و پدر من ، احمدرضا را داماد خود میدانست!؟
_بابا...میفهمی چی میگی؟
صدایم را پایین آورده بودم تا پدرم هم ، وقتی که احمدرضا را داماد خطاب میکرد و از دوست داشتنش میگفت ، ذوق ِ کلماتش را با صدای بلند اعلام نکند...افسانه خانه بود!!
_افسانه جون اصلا منو دوست نداره...
_کی گفته؟ برای چی دوست نداشته باشه ، تو دختر تحصیلکرده ای از یه خانواده ی با اصل و نسب ، به دخترهای حالا که دیگه نمیشه اعتماد کرد.تو زیر دست خودش بزرگ شدی...!!
با صدایی که از بیرون امد ، بلند شد و شمرده تر گفت
_فقط باباجان حواست باشه که مدام به افسانه محبت کنی...بی احترامی اصلا...هرچی گفت یه چشم ساده.به نفعته بابا...من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم.احمدرضا از همون روز اول ، به چشمم اومد...انرژی مثبت داره...کسی و پیدا نمیکنه ازش خوشش نیاد.این خودش یه نشونه است.توام مثل دخترای دیگه باید حواست و جمع کنی.تو این دوره زمونه پسر خوب کم پیدا میشه.احمدرضا رو سال هاست میشناسیم ، آدم شریف و مطمئنیِ
افسانه پدرم را صدا کرد و پدرم با عجله از اتاق بیرون رفت.
آنقدر گیج و ویج حرف هایش بودم که روی تخت دراز کشیدم و به سقف ِ ترک خورده ی اتاق چشم دوختم.
پدرم احمدرضا را از همان روز اول دوست داشت؟! بیچاره پدرم که احمدرضا آنچنان هم قبولش ندارد!
چه خوش خیال بود که فکر میکرد افسانه با گذشت چند روز و چند ماه راضی میشود! کاش حرف های امروز ظهر افسانه را به پدرم میزدم تا خیالش را راحت کنم که زنی که سال های اول ازدواج "جانان" خطابش میکرد ، دخترش را ذره ای قبول ندارد.
همه ی حرف های پدرم به کنار...خیال ِ پاک بودن ِ من را چرا داشت!؟؟!
من یک شبانه روز که نه...چهارسال خودم را همسر ِ پسری میدانستم که همه جان ِ من بود.پس فرق من با دخترهای دیگر چه میشد!؟
اگر افسانه از رازم به پدرم میگفت چه اتفاقی می افتاد؟ حتما اعلاء را پیدا میکرد و میکشتش!
هرچه فکر میکنم بیاد نمی آورم که از زن شدنم به افسانه حرفی زده باشم.هرچند که از منه دیوانه بعید نبود...نبود...نبود....
_نورا...من افسانه جان و میبرم درمونگاه
سریع از روی تخت پایین آمدم و به پذیرایی رفتم.افسانه با پلک هایی بسته و اخمی که به صورت داشت تکیه اش به دیوار بود
_شاید فشارتون اومده پایین...دستگاه و بیارم فشارتون و بگیرم
از لای چشم های نیمه بازش هم نگاهم میکرد لال میشدم!
_سلام!
سلام گفتنش بوی خوبی نمیداد...از آن سلام هایی بود که انگار کاش نمیدیدمت.
_سلام ، انشالله که چیزی نیست ، منو بی خبر نذارین
پدرم هنوز سرش داخل گوشی بود
_خاموشه لعنتی...بریم خانوم...بریم عزیزم.
عزیزم گفتن های پدرم ، باید دلِ افسانه را میبرد.من باور داشتم که پدرم عاشقانه او را دوست دارد و برایش میمیرد.بیچاره پدرم بابت داشتن ِ من!!
با رفتنشان ، افتادم به جان ِ خانه ....مدت ها میشد که گردگیری نکرده بودم.کارهای مربوط به خانه را یا کارگر انجام میداد یا خود افسانه...
اما حالا که پدرم پیشنهاد ِ همکاری و مهربانی با افسانه را داده بودم، باید گوش میکردم.
گردگیری خانه یک ساعت طول کشید ، یک ساعت برای خانه ی ما خیلی کم بود...ولی دوست داشتم وقتی از درمانگاه برمیگردند خانه تمیز و مرتب باشد.
جاروبرقی را از اتاق برداشتم و پذیرایی تازه جارو کردنش تمام شده بود که زنگ خانه خورد.
پدرم بود...
در خانه را باز نگه داشتم...پدرم با عجله داخل حیاط دویید...
_چی شده بابا؟
آنقدر سراسیمه بود که از ترس رنگم پرید
_باید ببرمش بیمارستان ، اومدم از خونه پول ببرم...دکتر میگه باید بستری بشه!
کف دست هایم را محکم به دو طرف صورتم کوبیدم.
_برای چی؟
خم شده بود که کفش هایش را در بیاورد ، اما دیدم خیسی زیر چشم هایش را...
_بابا حالش خیلی بده!؟
جوابی نداد و کنارم زد...چسبیدم به شیشه ی پشت سرم...سوزِ سرمایی که صورتم را به باد ِ سیلی گرفته بود ، یک نشانه بود!!
لباس هایم را عوض کردم و همراه پدرم به سمت ماشین دوییدم.گریه هایم چند دلیل داشت...یاد مادرم افتادم وقت هایی که حالش بد میشد...آنوقت ها گریه نمیکردم ، با غرولند به پدرم که مچ دستم را میکشید و با گریه من را به سمت ماشین میبرد اعتراض میکردم که "طوریش نمیشه ، دوباره مثل دفعه پیش شده "
پدرم مثل همین حالا...رنگ به رو نداشت و سرخی چشم هایش از گریه بود...
سوار ماشین که شدم رنگ و روی افسانه وحشت زده ام کرد.
پشت دستم را روی گونه اش گذاشتم...داغ بود
_تب داره بابا...زود باش
پلک های افسانه طوری روی هم افتاده بود که هرکسی میدید خیال میکرد مرده است..زبانم را روی انگشت اشاره ام کشیدم تا زیر دماغش گرفتم.نفــــــس میکشید.
پدرم مدام افسانه را صدا میزد...با صدایی که شبیه همیشه نبود...میلرزید...میلرزید
خیلی طول نکشید که به بیمارستان خصوصی که نزدیک خانه بود رسیدیم.پدرم زودتر پیاده شد تا به اورژانس اطلاع دهد...
در سکوت ِ وهم آور ِ داخل ماشین ، به نیم رخ افسانه نگاه کردم.به معصومیتی که از همان اوایل ورودش به خانه داشت و حالا ....
پدرم به همراه دو مرد دیگر آمد...افسانه نیمه بیهوش بود که روی تخت اورژانس به کمک پدرم و من دراز کشید.
***********
یک ساعت از بستری شدن ِ افسانه میگذشت.هربار شماره ی احمدرضا را گرفتم صدای مزخرف ِ زنی پیچید که خاموش بودن ِ مشترک ِ مورد نظر را اعلام میکرد.
تازه به اتاق خصوصی منتقلش کردند.در همین یک ساعت دو پزشک بالای سرش آمده بودند و پدرم نمیخواست باور کند ، تب و لرز ِ افسانه به خاطر شوک ِ عصبیست و مدام با اصرارهایش به پزشکان سعی داشت به خودش تلقین کند که دلیل پزشکی پشت ِ این تب و هذیان هاست.
روی صندلی تازه نشسته بود که با لیوانی آب به سمتش رفتم.پدرم به نقطه ای خیره مانده بود و انگار فرسنگ ها از جایی که نشسته بود فاصله داشت.
چهره اش مثل ماتم زده ها بود...مثل عزیز از دست داده ها...مثل همان روزهایی که مادرم را با خود به پیش مشاور و آسایشگاه میبرد...مثل وقت هایی که مادرم گوشه ای از خانه مینشست و هرچه پدرم با او حرف میزد ، هیچ جوابی نمیشنید._بــابــا...
صدایم را نمیشنید...دستم را روی شانه اش گذاشتم و نرم فشار دادم
_بابا جانم...عزیز دلم
فقط مردمک چشم هایش تکان خورد...آنقدر ته ِ نگاهش خالی و تهی بود که منه ِ از همه جا بُریده ، دلداری اش دادم
_هیچیش نمیشه قربونت برم...تبش میاد پایین...نگران نباش ، افسانه ای که من میشناسم ، تنهات نمیذاره دورت بگردم.
مثل پسر بچه ها بغض کرده بود و باور نمیکردم این صورت ِ همان مردیست که چند ساعت ِ پیش در اتاق با خوشحالی میخندید و حرف میزد.
_بیا این آب و بخور.
همان چشم های سرد و خالی به لیوان رسید...نزدیک لب هاش بردم و دو سه قلپی که خورد ، سرش را عقب کشید
_ببین میتونی احمدرضا رو پیدا کنی؟ غروبی هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد...افسانه نگرانش بود.
نگاهش رفت و رفت تا رسید به صورت ِ افسانه...حلقه ی اشک چشمش را تاب نیاوردم و فاصله گرفتم...با قدم هایی تند و عجول بیرون رفتم و شماره ی احمدرضا را گرفتم.
خاموش بود...خاموش!
شماره خانه اش را گرفتم ، نمیدانم چندمین بار بود که بالاخره جواب داد
_جانم نورا!؟
_وای...احمد...احمــــد...معلوم هست کجایی؟
خندید و باصدایی خسته گفت
_تازه رسیدم خونه ، هنوز کاپشنم و در نیاوردم.
نالیدم و به دیوار تکیه زدم
_گوشیت چرا خاموشه!؟
کمی طول کشید تا جواب بدهد
_اه..نفهمیدم شارژش تموم شده...کاری داشتی عزیزم؟
صدایش آنقدر خسته بود که دلم به "عزیزم"گفتن هم راضی نمیشد...خسته میشد دهانش از این حرف...منکه لایق نبودم!
_راستش...مامانت حالش زیاد خوب نبود ، آوردیمش بیمارستان نزدیک خونه.
_چی شده؟
به آنی، صدای خسته و آرامش بلند و تیز شد.
_تب عصبی...یعنی دکترا گفتن...میدونی که قبلا هم یه بار...
_آدرس بیمارستان و بده..کجاست دقیق
آنقدر عجله داشت برای پرسیدن آدرس که بی آنکه لحظه ای درنگ کنم ، آدرس دقیق را گفتم و تماس قطع شد!!
************
راهروی بیمارستان را با قدم هایم صدبار متر کرده بودم.خلوت پدرم و افسانه را دوست نداشتم بهم بزنم.همین چند دقیقه پیش پدرم خبر داد که افسانه بهوش آمده و حرف زده.
خوشحال شدم ولی به اتاق نرفتم...تنها کسی که افسانه چشم دیدنش را نداشت ، من بودم.
با زنگ گوشی ِ موبایلم اول فکر کردم که احمدرضاست اما وقتی شماره ی اعلاء را دیدم متعجب شدم...حوصله ی حرف زدن نداشتم حتی اگر کاری بود.
تماس که قطع شد برایم پیام فرستاد " امروز رو به راه نبودی ، فکر کردم شاید اتفاقی افتاده ، در مورد نصرتی هم بهت که گفتم کار کردن تو به ضررت تموم میشه.نصرتی بدش نمی اومد که اون قرارداد به حراست نرسه ، بغیر از شرکت ما ، شماهم بابت این اشتباه توبیخ میشید.مطمئنم فکرشم نمیکرد که عقلت برسه و به حراست خبر بدی .این یه بار عقلت خوب کار کرد ، بار بعد یه مشکل سنگین تر پیش میاد...خودت میدونی ولی برای برگشتن به شرکت ِ احسان هنوز وقت داری!!"
پیامش را همان یکبار هم نصفه و نیمه خواندم و گوشی را داخل کیفم پرت کردم...به او چه ربطی داشت که نصرتی درباره ی من چه خیالی دارد...مگر این سال هایی که نبود ، به من فکر کرد؟ به مردهایی که ممکن بود سرراهم قرار بگیرند؟!بر میگشتم شرکت قبلی که خاله زنک بازی های زن و شوهر را تحمل کنم؟
به حماقت ِ این سالهایم خندیدم ...
_نورا...
لبخند روی لبم بود که احمدرضایی که پله ها را دوییده بود و نفس نفس میزد سرراهم قرار گرفت
_سلام...خوبی احمد؟
_سلام...نه بابا...چه خوبی؟ چش شده؟! نقشه است؟!
لبم را گاز گرفتم و در حالی که به در بسته اتاق نگاه میکردم ، سمتش رفتم
_نزن این حرفو...زشته
کمی دلا ماند تا نفس هایش منظم شوند
_میشناسمش...قبلا هم اینکارو باهام کرده!
دستم را پشت کمرش گذاشتم ...
_میخوای برات آب بیارم؟
روی صندلی خودش را انداخت و حالت خمیده چند نفس عمیق کشید
_اگر قبلا اینکارو باهات کرده چرا اینقدر ترسیدی!؟
سرش را بلند نکرد تا چشم هایش را ببینم...
_روزی که تصمیم گرفتم با پدرم از ایران بروم ، درست همون روزی که بابام و بهش ترجیح دادم ، همین کارو کرد
لبخند کوتاهی زدم و کنارش نشستم..نیاز داشتم چشم هایش را ببینم!
_تب کردن که دست خودم آدم نیست...
کاپشنش را از تنش درآورد و روی صندلی خالی کنارش انداخت.صورتش هنوز قرمز بود و رگ گردنش برامده بود...
کمی عقبتر رفتم...راهروی کوچک بیمارستان خلوت بود و صداهایی که می آمد برای پچ پچ پرستارها و کادر بهیاری بود.
نمیدانم چرا این روزها هرچه بیشتر از گذشته فرار میکنم ، بیشتر از قبل با آن مواجه میشدم.
_وقتی که بابام ، هاله رو طلاق داد...
سرم را پایین انداختم تا زیر نگاه ِ احمدرضا کمتر خجالت بکشم
_وقتی طلاقش داد بیشتر از اینکه ناراحت باشم خوشحال بودم...تا قبل طلاق هاله برای من مادری نکرده بود ، یعنی از وقتی یادم می اومد مادری کردنش خوراکی توی کیفم بود و دیکته های آخر شب...فکر کردم بعد طلاق ، چقدر خوب میشه اگر بابام با کَس دیگه ای ازدواج کنه!مامان جدید میتونست خوشتیپ باشه ، به خودش برسه ، سرحال و شاد باشه ، با بقیه مادرها بگه و بخنده و پزشو به همه بدم! بچه بودم..نمیفهمیدم مادر فقط یکیه...هاله مادر بدی نبود حتی اگر خوب هم نبود...هرچقدر که از بودنه افسانه توی خونه میگذشت ، بیشتر دلم برای هاله تنگ میشد ولی حیف که دیر شده بود! اینارو دارم بهت میگم چون اگر روزی مادرت و فقط واسه یه خورده خوشی بیشتر ، شادی بیشتر ، داشته های بیشتر ، ترکش کردی ،حتما یه روز به خودت میای و میبینی چقدر جاش خالیه ،
لبخند تلخی روی لب هایم نشست...قدیم تر ها وقتی همین حرف هارا برای اعلاء گفتم وپشیمانی ام از روزهایی که خوشحال بودم از رفتن هاله....بهم گفته بود "گاهی اوقات با یه اشتباه ، نوزده نمیشی ، صفـــر میشی..." حق با اعلاء بود...این روزها نبودنه هاله بدجور به چشم هایم می آمد.
_پاشو برو ببینش..نشستی که...قصه حسین کرد شبستری تعریف کردم؟!
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با دست های بغل کرده اش ، میان ِ پلک هایی که از خستگی بهم نزدیک شده بودند و کم مانده بود بسته شوند ، نگاهم میکرد.
نگاهش شرم و شوقی قدیمی را به من بازمیگرداند.
_مثل اینکه واقعا قصه گفتم!
سری از روی تاسف تکان دادم.
_مردم پسر بزرگ میکنند بشه عصای دستشون ...اونوقت...
اشاره کردم بهش...
_یکی مثل تو ،
با خنده بیشتر سرم را به چپ و راست تکان دادم..بالاخره تک خنده ای زد و لبخند روی لبش ماند.
_این صبوری که تو داری الان به خرج میدی...بی شباهت نیست به وقت هایی که تازه برگشته بودم ایران و تو...من و مادرم و اذیت میکردی.من خیلی از دستت شاکی میشدم ، همش به مامانم میگفتم ، تو بابارو ول کردی که این دختره رو تحمل کنی؟ صبوریش...شبیه همین حالای تو بود...نمیدونم اسمش صبوریه یا احترام یا جبران...فقط اینو فهمیدم که دنیا داره میچرخه و هرلحظه جاهامون عوض میشه.
پوف کلافه ای کشید و کف دستانش را روی زانو گذاشت و ایستاد.
دو سه قدم بیشتر فاصله نداشتیم ، راضی به پر کردن یک فاصله ام نبودم...باید مراعات ِ این تپش ها و خجالت زدگی ام را میکردم...
_احمد...بعضی وقتا مجبوری یه قدم بری عقب فقط واسه اینکه بقیه رو نجات بدی.
قدم دوم را برنداشته بود که وسط ِ راهروی ِ تنگ ِ بیمارستان ایستاد.
_منظورت چیه نورا؟! من قدم اشتباهی برنداشتم که مجبور به عقب گرد بشم
پایین شالم را داخل پالتویم میفرستادم که آرام زمزمه کردم.
_همه ی اشتباها پای ِ منه! تو که کاری نکردی .
به ثانیه ای نکشید که فاصله ی بینمان را پر کرد و با اخمی که چشم هایش را تنگ تر میکرد به سمتم خم شد
_آهان...قراره عقب نشینی کنی؟ میخواستی اینو بگی؟ به خاطر مادر من...!
سرش را به نشانه ی تایید چندباری تکان داد
_آره..منظورت همین بود.
نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت.وقتی سرش را برگرداند ، دست مشت شده اش را چند باری روی دهانش زد .ترسیدم که مچ دستش را بگیرم و حرفی بزنم...تصمیمِ من عقب گرد بود! حالا که هنوز بیشتر از این اسیر محبت های او نشده ام ، دل کندن راحت تر میشد.میماندیم با هم که افسانه را دق بدهیم و پشت بندش پدرم تجربه ای تلخ تر از هاله را داشته باشد!؟
_برو مادرت و ببین بعدا درباره اش حرف میزنیم.
خسته ایستاد....آنقدر چشم هایش بی رمق و بی هیچ برقی بود که خیال میکردی پشت آن تیله های رنگی ، زبانم لال...مُرده ای نشسته!
_من زندگیم و به خاطر مادرم رها نمیکنم ، مگه اینکه...
نگاه ِ سرگردانش دور سرم چرخید و دوباره در چشم هایم خیره ماند...
ناامیدی بدترین ِ ارثِ زندگیِ خانواده ی من بود...ناامیدی من و پدرم از خوب شدن هاله...ناامیدی پدرم از زندگیِ شکل نگرفته ی من و اعلاء ، و ناامیدی بزرگ تر ِ من که پیدا نشدن ِ کسی مثل اعلاء در تمام ِ این سال ها بود!
در اتاق که باز شد ، حرفی که میخواستم بزنم ، در دلم ماند ...
پدرم با دیدن احمدرضا خوشحال شد و او را به گرمی در آغوش کشید ...حرف های درگوشی ِ کوتاهی به او گفت و در اتاق را نیمه باز نگه داشت تااحمدرضا داخل رود.
لحظه ی آخری که داشت وارد اتاق میشد ، نگاهم کرد و نگاهم را دزدیدم.
پدرم بیرون اتاق مانده بود ، روی صندلی که نشست چشم های سرخش دوباره به چشم هایم آمد.
_من میرم خونه بابا ، امشب و شما میمونید؟!
_آره عزیزم.ماشین و با خودت ببر
_نه نیازی نیست ، جلوی بیمارستان تاکسی و آژانس هست ، شما شاید کاری پیش بیاد ماشین لازم باشه ، ایشالا که تا فردا تبشون پایین میاد و مرخص میشن ، فقط به من خبر بدین اگر تا غروب مرخص نشدن بیام بیمارستان ملاقات.
_رسیدی بهم خبر بده اصلا بذار باهات بیام تا خونه بعد برمیگردم .احمدرضا پیش افسانه هست.
تا از روی صندلی بلند شد دستم را روی شانه اش گذاشتم و با لبخند به چشم های نگران پدرم چشم دوختم
_نگران نباش ، خودم میرم ...شما چیزی لازم ندارید از پایین براتون بگیرم؟
پلک هایش را روی هم که انداخت ، چروک پشت پلک هایش دلم را لرزاند...چندتا از این چروک ها مسببش من بودم؟!******
تازه از نهارخوری آمده بودم که متوجه مناقصه ی عمومی شرکت ملی نفت شدم.با عجله صفحه را باز کردم.دو شرکت بهره برداری نفت و گاز زاگرس جنوبی مستقر در شیراز برای شیرهای توپی مورد نیاز منطقه عملیاتی ناز و کنگان از شرکت های تولید کننده و تامین کننده در خواست مناقصه داشتند.
خیلی زود و قبل از هماهنگی با تمیزکار و نصرتی فرم ارزیابی کیفی مناقصه گرها را بررسی کردم...مبلغ تضمین را چند بار خواندم تا احیانا اشتباهی در گزارشم ننویسم.تنها نام دو شرکت را دیدم که تولید کننده های داخلی شیرهای توپی بودند و مبلغ هفده میلیون ضمانت را واریز کرده بودند ، بعید بود اعلاء دیر بجنبد!! شیرهای توپی شرکتشان مورد تایید بود و قبلا هم به فروش رسیده بود.
پرینت اطلاعات را گرفتم و برای تمیزکار فرستادم.
در نبود ِ دو همکار مردم ، دست هایم را در هم قلاب کردم و بالای سرم کشیدم.صدای قلنج شکستنم در اتاق پیچید و به خنده ام انداخت.
تلفن میزم را برداشتم و شماره ی احمدرضا را گرفتم...صدایش به خستگی دیشب بود و کاملا میشد فهمید که شب را بیمارستان مانده.
_دیشب تا کی بیمارستان بودی!؟
_میموندی با هم برمیگشتیم نورا...من یکی دو ساعت موندم ، دیگه وقتی با پرستار صحبت کردم گفت مشکلی نیست ، رفتم خونه
_حالا خوب خوابیدی؟!
_خواب های تک نفره که برادره مرگه!!
اخمی کردم و در حالی که صدایم را تا حد ممکن پایین آورده بودم گفتم
_این چه حرفیه ، خدا نکنه.
_جدی میگم! ...ولش کن ، تو خوبی؟ دیشب که دیروقت خوابیدی امروز زودتر می اومدی خونه یکم استراحت کنی...فکر کنم بغیر از اون چهار پنج ساعت خواب ِ خونه ی من عملا سه روزه نخوابیدی
امروز سرم اندازه ای شلوغ بود که هربار جلوی آیینه رفتم و قرمزی چشم هایم را دیدم ، بی توجه بمانم
_اشکال نداره ، تازه اینجور که بوش میاد یه ماموریت دیگه ام باید برم!
_بگو بوش نیاد...چه خبره اینقدر ماموریت ماموریت!!!
صدایش از آن حالت خواب آلوده و آرام ، رسا و مردانه شد.نمیدانم چرا برای چند لحظه ای یادم رفت که افسانه از دست ِ من و پسرش تب کرده و روی تخت بیمارستان افتاده ...ناراحتی هایم رفت و خنده هایم بلند شد.
_نخند نورا ،
دستمال را روی چشمم کشیدم تا اشکی که از چشم هایم بیرون پریده بود را پاک کنم.
_داری میدون خالی میکنی؟! ببین من از پس ِ این جنگ برمیام ، ولی اگر تو عقب بکشی نابود میشم!
خنده هایم کم کم جمع شد...آنقدر که انحنای لب هایم به پایین رفت و بغض جایش نشست.
_من یه بار بیخودی یه جنگی تو خونه راه انداختم که حالا مثل سگ پشیمونم! اینبار چه بیخودی چه با خودی ، نمیخوام بجنگم...دلم میخواد یه بارم شده ، یکی برای من بجنگه...ولی اگر فکر میکنی ارزششو ندارم ، توام میدون و خالی کن...!
_امروز خودم میام دنبالت ، فکر کنم یه حرفایی برای زدن داری ، بهتره رو در رو باشه
لحن جدی اش ، دست پاچه ام کرد
_نه نه ، تو خسته ای ...بعدم بهتره بری بیمارستان دیدن مادرت
_من وقتی خسته ام که تو نادیده ام بگیری...
الان وقتش نبود...اصلا شاید حالا حالا ها وقت ِ این حرف ها نبود...من اگر در این مدت به علاقه ی احمدرضا مطمئن شده بودم ولی هنوز خودم نمیدانستم این علاقه ای که در وجودم شکل گرفته ، عشق است یا نیاز...!
_تو رو جون ِ نورا ، فقط اگر امروز مادرت مرخص شد ، جلوشون حرفی نزن ، بذار یه مدتی بگذره ، زمان همه چی رو تغییر میده.
باورم نمیشد حرف هایی که روزی اعلاء به من میگفت حالا برای مردی میگویم که خوب میدانم حواسش به همه چیز هست.
_خودت داری میگی زمان همه چی و تغییر میده ، من نمیخوام همه چی تغییر کنه!...من نگرانم!
با آمدن یکی از همکارهای اتاقم ، صدایم را پایین تر آوردم
_فعلا باید به کارم برسم ، بعد حرف بزنیم!؟
مکث کرد..قدری که خیال کردم تماس قطع شده
_احمدرضا...؟!
_جـــآنم؟
نفس هایم را در خود حبس کردم...این "جانم" گفتن ها ، کار دستش میداد...کار دستم میداد!
_ساعت پنج به آدرسی که میفرستم بیام ، بدون ماشین.
_باشه ، فعلا
دوست نداشتم دلخوری و ناراحتی ِ صدایش را...اما لعنت به من که دلیل حال بدش بودم.
************لیست شرکت های ثبت نامی را که تا ساعت چهار و نیم ، به هفت شرکت رسیده بود و نام یکی از آن ها به اسم مدبری رد شده بود ، برای نصرتی فرستادم.بغیر از کارهای مربوط به خودم ، امروز چند باری هم یکی از پرسنل بخش کارهایش را به من داده بود و با اکراه پذیرفتم
قبل از اینکه کارت خروجم را بزنم سری به سرویس بهداشتی شرکت زدم و کمی آرایش کردم. نه به چهره ی اول صبحم که از بی رنگ و رویی شبیه مرده ها بودم و نه به این چهره
مقنعه ام را جلوتر کشیدم و بیرون آمدم ولی از شانس بدم ، منشی نصرتی صدایم زد
_آقای نصرتی میخوان شمارو ببینن
همان لحظه لب پایینم را داخل دهانم کشیدم و دندان هایم را محکم به رویش کشیدم تا اثار سرخی رژ لبم را کم کنم.
_الان میرم
کلافه پوفی کشیدم و کیف دستی ام را از توی اتاق برداشتم و مثل همیشه قبل از خاموش کردن سرور اتاقم ، رمز ورود را عوض کردم.
داخل اتاق منتظر نشسته بودم تا تماسش تمام شود.ده دقیقه از پنج گذشته بود و به احمدرضا پیام داده بودم.
در این هوای سرد زیر بارش برف ، حتما در همین ده دقیقه آدم برفی شده بود!
_استاد من عجله دارم!!
اخم هایش را در هم برد ...
نیم خیز شدم تا از پنجره بیرون را ببینم
_به خدا یخ زد !
اینبار صدایم کمی بلند تر از قبل بود و نصرتی با تعجب و اخمی که به صورت داشت ، صحبت هایش را کوتاه کرد و بالاخره تلفن را روی میز گذاشت
_استاد یکم فکر بقیه ام باشید ، من ساعت کاریم تا پنجه!
_تا هشته!
حق با او بود ولی از روز اول وقتی توی قراردادم ساعت پنج ثبت شده بود منهم دیگر به روی خودم نیاوردم.
_حالا هر ساعتی ، من پایین کسی منتظرمه ، که یکم دیگه دیر برم ، حتما یخ زده ، اگه میشه کارتون و...
_بچه بگیر بشین ، چه برای منم تایین و تکلیف میکنه! خجالتم خوب چیزیه!
آنقدر تحکم و جدیت در صدایش بود که بلافاصله روی صندلی نشستم و سرم را پایین انداختم.
_زنگ بزن اونی که پایینه بیاد بالا
تعجبم را که دید از روی صندلی بلند شد و نزدیکم آمد
_نمیشنوی ؟ کارم طولانیه! یه ساعت میتونه پایین بمونه؟
با عجله شماره ی احمدرضا را گرفتم ، آنهم درحالی که به نصرتی میگفتم "یخ میزنه"
شماره اش را که جواب داد ، بابت سرمایی که تحمل میکرد نه عصبانی بود و نه دلخور...حتی خنده ی روی لب هایش را از این فاصله هم میتوانستم تجسم کنم.
_احمد جان ، بیا بالا طبقه پنجم ، به حراستم بگو با دکتر نصرتی هماهنگ شده
نصرتی همین لحظه به سمت گوشی تلفنش رفت و گفت
_الان هماهنگ میکنم.فامیلیش چیه؟!
گوشی موبایل را از جلوی دهانم دور کردم
_رستگار...احمدرضا رستگار
دوباره که گوشی موبایل را به گوشم چسباندم احمدرضا میخندید و صدای خنده هایش خوشحالم میکرد
_نـــورا...احمدرضا گفتنت...
لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایم نشست که دور از چشم ِ نصرتی "زهرماری" نه از ته دل ، بلکه فقط زبانی به احمدرضا گفتم و تلفن را قطع کردم.
نصرتی پشت میزش نشست ...متوجه شدم که تمام ِ حواسش به برگه ایست که اسامی شرکت ها را در آن تایپ کرده بودم.
_میشه یه چایی سفارش بدین
از بالای عینکش که روی دماغش بود و کم مانده بود بیفتد ، نگاهم کرد
_چرا یکی؟
معذب بودن را کنار گذاشتم، احمدرضا سرما میخورد ، بیچاره میشدیم
_برای این اقایی که الان میاد ، سرده بیرون.بیست دقیقه معطل شد
موزیانه نگاه کردنش را خوب میشناختم ، پوزخندی زد و تلفنش را برداشت و سفارش سه چای داد.
سرش را که دوباره پایین انداخت ، مقنعه ام را مرتب کردم و از شیشه ی پشت ِ سر نصرتی ظاهرم را برانداز کردم.
چند دقیقه دیگر هم گذشت و خبری از احمدرضا نشد .شماره اش را گرفتم
_کوشی پس؟!
_توی راهرو نشستم.تو به کارت برس
بی توجه به نصرتی از روی صندلی بلند شدم و در را باز کردم...نیم رخ اش سمت ِ مخالف جهتی بود که ایستادم...تلفن را قطع کردم و همینکه سرش را به سمتم چرخاند و لبخند زد ، حسی خوشایند دلم را نوازش کرد
_سلام ...اونجا چرا نشستی، بیا داخل.
بلند شد و ایستاد ،
_درست نیست ، تو با رئیست جلسه داری
_پاشو بیا
در را نیمه نگه داشتم.
با آن پولیور بلند و ذغالی رنگ ، حالا که دیگر خبری از آن کاپشن های دو سایز بزرگترش نبود ، مردانه تر به نظر میرسید...حتی دوست داشتنی تر...
با احترام سلام بلندی گفت و دست راستش را روی سینه اش گذاشت.نصرتی ابتدای ورود احمدرضا روی صندلیش نشسته بود ، خیلی نگذشت که بلند شد و دستش را به سمت احمد دراز کرد .
_چهره اتون آشناست آقای رستگار...خوش اومدین
احمدرضا لبخند کوتاهی زد و با اشاره ی نصرتی روی صندلی نشست..دلم میخواست دست میبردم و تکه ای کوچک از برفی که لای جوگندمی هایش مانده بود را میتکاندم.
ولی با دستی مشت شده و لبخندی که با رضایت روی لب داشتم کنارش نشستم.
چای و شیرینی که آورده شد نصرتی شروع به صحبت کرد.درباره ی اهمیت این مناقصه گفت و مسئولیت ما در برگزاری این مناقصه آنهم عادلانه و صحیح.همه ی حواسم به حرف های دکتر نصرتی بود و که بعد از حدود نیم ساعت پشت سرهم صحبت کردن ، تازه متوجه شدم احمدرضا بغیر از چایی خودش ، چایِ من را هم خورده!
سخت بود جمع کردن لبخندم ، از نیم رخ این مرد ، فقط مردانگی میبارید.
_حالا پیشنهاد تو چیه!!
لبم را به دندان گرفته بودم تا از کار احمدرضا خنده ام نگیرد
_والا من خیلی درباره ی شرکت ها اطلاعات ندارم ، به جز دوتا...یکیشون برای تبریزه و اون یکی برای اصفهان، به هرحال باید تجهیزات و دید و بعد نظر داد ...البته ضمانتی هم که با تجهیزات ارائه میدن خیلی شرطه!
_فردا اول وقت، به همه ی این شرکت ها ایمیل میزنی دستور میدی فایل های پی اف دی هارو بفرستن.
نگاهش به احمدرضا بود که حرفش را تصحیح کردم
_نه دیگه...پی اند آی دی...فقط توی این جدول هاست که درباره ی شیرهای کنترل و ابزار دقیق اطلاعات هست.
احمدرضا نیم رخش را به سمتم چرخاند و کمی خندید...
_من خودم میدونم نمودار چی برای شیرهای کنترلیه...
من و احمدرضا خنده مان گرفته بود ولی ترجیح میدادم جلوی نصرتی خودم را کنترل کنم.
_ببخشید استاد.میفرمودین
دستش را زیر چانه اش گذاشت.احمدرضا هم متوجه نگاه او شده بود که سرش را پایین انداخته بود؟!
_شما برای من خیلی آشنایید.
مردمک چشم هایم برروی خنده های احمدرضا که حالا بلند شده بود ، متوقف شد
_جناب دکتر.خودتون و اذیت نکنید ، واقعیتش من روز اولی که با خانوم رادمند ملاقات داشتین ، توی رستوران همراهشون بودم.غیر از این فکر نمیکنم جایی همو دیده باشیم.
****
ترافیک خیلی سنگینی نبود اما به دلیل ریزش برف و باران ماشین ها به آهستگی حرکت میکردند.
احمدرضا با افسانه حرف زده بود و سرش در گوشی موبایل بود که نگاهش کردم.
_برم کدوم ور؟! کافه رستوران ؟
_نه...خونه ی من.
نفس بلندی کشید و بالاخره دل از گوشی موبایلش کند
متوجه شدم که بعد از حرف زدن با مادرش ، دوباره بهم ریخت.
_میگم این دکتر نصرتی هم ادم جالبیه ، گفتی از کار نمیزنه!؟
لاین حرکت ِ ماشین را تغییر دادم و در حالی که دقتم به آینه های ماشین بود خندیدم
_خیلی ماهه ، فقط شیطونه! مخش جون میده واسه کارهایی که داره میکنه ، یعنی زمان دانشگاه ته آرزوی ما این بود که بشیم یکی مثل نصرتی، الانم تو جلسه ها صلابت و شجاعتشو میبینم افتخار میکنم که کارمندشم.
تمام ذوق و شورم با دیدن نگاه ماتش ،نابود شد!جوری به ماشین جلوییمان خیره مانده بود که انگار اینجا نیست.
_افسانه جون بهتر نشدن؟
نگاهش به چشم های کنجاوم نرسیده بود که سرچرخاندم و آینه ی بالای سرم را کمی جابجا کردم.
_من تکلیفم با تو معلوم بشه ، دیگه با مامان کاری ندارم !
احمدرضا وقتی بی رحمانه نسبت به مادرش اینطور حرف میزد ، اگر روزی منهم از چشمش می افتادم ، میشد یکی شبیه اعلاء ؟ بی رحم...؟ سرد...؟ تلخ...؟
_مادرته احمد..باور کن من ارزش ِ ...
_از این حرفا خوشم نمیاد ، دیگه بعد از این همه سال، میفهمم انتخابم چقدر ارزش داره
همین حرف ها بود که عذاب وجدان من را بیشتر و بیشتر میکرد.احمد خیلی از واقعیت ها را نمیدانست و اگر افسانه دهان باز میکرد...
لبم را گزیدم و حرفم را در دل نگه داشتم.شاید بهتر بود که من قبل از افسانه واقعیت را میگفتم!
********************
جلوی در خانه ماشین را پارک کردیم و داخل خانه رفتیم.
دست و صورتم را دوباری شستم تا اثار خستگی وآرایش ماسیده را پاک کنم...لرزش دست هایم نشان میداد که ترسیده ام ، از حرفی که باید میزدم....از اتفاقی که ممکن بود ، بیفتد....من از همه چیز میترسیدم.
ترجیحم عاشق نبودن احمدرضا بود!! شاید اگر با هر دختر دیگری ازدواج میکرد و من را مثل تمام این سال ها در حد ف چند تماس صوتی و تصویری تحمل میکردم تا کمی از سنگینی دلم را با دستانش بردارد ، برایم کافی بود!
دست دلم را گرفته ام که اینطور حرف میزنم...! خوب میفهمم که داشتن ِ احمدرضا میتوانست ، بیداری ِ من را رقم بزند بعد از این سالهای کابوس وار...
اما چه کنم که همان گذشته پای روی همه پل های پشت سرم گذاشتم ، آنقدر که هم اعلاء را از دست دادم و هم احمدرضا و افسانه را....
تنها یک چیز مثل خوره جانم را میگیرد...پدرم میگفت تو با اعلاء بدبخت میشوی و من بدون اعلاء هم تمام این سال ها بدبخت بودم!
فقط دلم میخواست ،خدا دستم را میگرفت و در یکی از همین خواب ها ، سال های بعد از زندگی ام با اعلاء را نشان میداد ، شاید اگر میدیدم که با او بدبخت میشدم ، اینقدر عذاب ِحماقت های متعدد زندگی ام را نمیخوردم.
شیر آب را بستم و صورتم را با حوله خشک کردم.چشم های خسته ام سرخ و ملتهب شده بود.از دستشویی که بیرون آمدم متوجه تلفن حرف زدن احمدرضا شدم.چهره اش نگران و درهم بود...ترسیدم و با عجله کنارش رفتم.
_طوری شده؟
کمی فاصله گرفت و با اخم به صدای کسی که پشت تلفن حرف میزد ، گوش میداد ...صدای بلند ِ یک زن بود!
دستم را جلوی دهانم گذاشتم ، کاش ذکری بلد بودم برای این لحظه هایم...برای وقت هایی که قلبم شروع به تپش های بالایی میکند و یکهو و یکباره ، این تپش ها کم و کمتر میشود ، تا حدی که دیگر صدایی از سینه ام بیرون نمی آید و باور میکنم که دوباره مُردم.
تلفن را که قطع کرد ، بازویش را گرفتم...نگاهش به صفحه ی موبایل بود که صدایم را بلند کردم تا دست از این مه و ماتی بردارد تا جانم به لبم نرسیده
_احمد ...میگم چی شده!؟
عقب عقب رفت ، خودش را روی مبل ولو کرد و ساعد دستش را بر روی چشم هایش گذاشت
_مامانم حالش خوب نیست.
وحشت زده گفتم
_کی بود تلفن؟ حالش خیلی بده؟
_خاله ام بود...باید بریم بیمارستان
نفهمیدم با چه سرعتی لباس هایم را پوشیدم و خودم را داخل ماشین دیدم که پایم رامحکم روی پدال گاز فشار میدهم و برای ماشین های کند و سرخوش بوق میزنم که راه را باز کنند.
باید لایه لایه ی پوسته ام را بشکافم. پوسته‌ای از کثافت که زیرش هم باز کثافت هست و زیر آن هم کثافت. هی همینطور تا ته کثافت هست خشم هست. حسادت هست. تنفر هست. غرور هست. ترس هست. بعدش می‌رسید به من. من در میان لایه های تعفن و کثافتم. تنها. در حال دیدن. چک کردن. در حال شکافتن خودم. در حال صبر کردن برایت. می‌رسید به من. غمگین. خوشحال. خالی. در حال قضاوت جهان. در حال راضی نگه داشتن همه. در حال نقش بازی کردن. پنهان کردن. در حال فقط چیزی را که ازت می‌خواهند بهشان بده. در حال این وسط چی گیر من می‌آید. می‌رسید به من. در حال بزرگ شدن. بالغ شدن. آرام شدن. پیـــر شدن. در حال تنها گذاشتن آدم‌ها. در حال تنهـــا شدن. می‌رسید به من. پر از تنــاقض.سخت. پیش پا افتاده‌. در حال عبور. در حال لایه لایه لایه لایه لایـــــــه شکافتن پوسته‌ام.
احمدرضا ساکت بود ، بی هیچ حرفی...با صورتی مغموم که هرچه بیشتر به او خیره میشد به خودم و این زندگی بیهمه چیز ، بیشتر لعنت میفرستم.
چهره ی مغمومش شبیه پدرم شده بود...شبیه اعــلاء وقت ِ رفتن...اصلا اگر برگی هم از روی درخت می افتد تقصیر من است...من مقصر همه ب بدختی ها و بیچارگی هایی هستم که بر سر کسی می اید...همین کودک دست فروش...همین فال فروش ِ بی نوا...من اگر به دنیا نیامده بودم و مادرم سنگینی بیشتر بلند میکرد تا من را سقط کند همه چیز سر جایش بود.
لب ها روی هم کش می آمدند برای خنده...دل ها ریش نمیشدند از بغض یک مرد ، و مادری تمام ِ مادرانه های خودش را به خاطر یک الف بچه ی ترسو که مثل سگ ِ باران دیده به خود میلرزد، زیر سوال نمیبرد!
جای پارک برای ماشین پیدا نمیکردم ولی به احمدرضا اصرار کردم تا زودتر به داخل بیمارستان برود.بعد از حدود بیست دقیقه جای پارک پیدا کردم و داخل بیمارستان رفتم.به دلیل اینکه ساعت ملاقات نبود مجبور شدم از پله هایی که قبلا هم از آن استفاده کرده بودم ، مخفیانه بالا رفتم .طبقه ی ششم ، دخترخاله ی احمدرضا ، تینارا دیدم.با تلفنش گرم حرف زدن بود و یواشکی میخندید.
سلام که کردم ، با روی باز جوابم را داد و خیلی زود عذرخواهی کرد و برای راحت صحبت کردنش با موبایل ازم دور شد.
چند دقیقه ای پشت در ایستادم .نمیدانستم باید داخل اتاق بروم یا نه...
دل را به دریا زدم و با تقه ای که به در زدم داخل اتاق رفتم.
احمدرضا و پدرم گوشه ای مشغول حرف بودن که پدرم به سمتم آمد و در حالی که دستش را پشت کمرم گذاشت ، به سمت تخت افسانه که دو خواهرش کنارش ایستاده بودند بردند
_افسانه جان ، نورا اومده عیادت...
حتی پلک هایش را باز نکرد که نگاهم کند ، هر دو خواهرش گریه کرده بودند و گونه هایشان سرخ بود.حتما که افسانه نقش بازی نمیکرد...این نقش بازی کردنش سنگ دلی میخواست ، اینکه ببینی عزیز های زندگیت از ترس و ناراحتی و شاید وحشت ، اینطور گریه میکنند و توی خود مچاله شدند...
یکی از خواهرهایش که مثل قدیم های من حسابی چاق بود، زیرچشمی نگاهم کرد و بعد از بالا فرستادن تای ابروهایش از تخت فاصله گرفت.
کنار افسانه که رفتم دستم را روی شانه اش گذاشتم.حتما فهمید که دستانم میلرزد.کمی خم شدم به سمتش..
_افسانه جان...تو رو خدا زودتر خوب شو...بابام
نگاهم به صورت ِ نگران پدرم بود و احمدی که بیرون از پنجره خیره مانده بود
_به خاطر من ، خون به دل ِ اینا نکن!
مژه هایش تکان خورد...بغض من هم ترکید ...بی صدا اما!
خواهر کوچکترش همه حواسش به ما بود وممکن بود حرف هایم را بشنود.صورتم را کنار صورتش گذاشتم...
پلک هایم بسته بود اما هجوم اشک هایم قلبم را میسوزاند.
_غلط کردم ...ببخش منو...
شقیقه اش را بوسیدم
_به جون مامان هاله، دیگه نمیرم سمت احمد...تو فقط پاشو
دنیا با ناخن های زشت و کریه اش چنگ میزند. این تصویر من از زندگیست. دنیا با ناخن های زشت و کریه اش چنگ میزند و من صورتم را درست رو به رویش گرفته ام. بیشتر از اینکه شجاعانه باشد از ترس است. از نمیدانم چه باید بکنم است. بخاطر همین است که برای رسیدن تلاشی نمیکنم. کوچکترین تلاشی. برای رسیدن به هیچ چیزی تلاشی نمیکنم. این زندگی من است. چنگ خورده. زخم. به زودی چرکی چیزی هم احتمالا میکند. کرم از تویش بیرون میزند. بعدش شاید رهایی باشد، دشت های وسیع و آفتاب روی پاهایم،و من تا نمیرم خبری از دشت های وسیع و آفتاب روی پاهایم نمیشود که نمیشود.
سرم را بلند کردم ، احمدرضا خیلی زود به سمتم آمد ، پیش نگاه ِ خاله هایش اصلا نمیخواستم نزدیک ِ من بیاید آنهم حالا که جان ِ مادرم را قسم خورده بودم.
اشک هایم را خیلی زود پاک کردم و سرسری از بقیه خداحافظی کردم.
حالا افسانه به خیال راحت میتوانست دست از این نقشه ها بردارد وبرگرد خانه...منهم به درک!
صدای قدم های احمدرضا را پشت سرم میشنیدم.ولی پا تند کردم تا اشک هایم را نبیند که جلوی راهم تینا ظاهر شد ....با همان آرایش ملیح و صورت ِ زیباش هنوز لبخند به لب داشت
_کجا میری عزیزم...
نگاهش به دنبال اشک هایم سر خورد روی گونه ها...
_آخه گریه کردی؟!
نمیدانم چرا خودم را در آغـــوش تینا انداختم ، نمیدانم چرا ، گریه هایم را در آغـــوش او ریختم، شاید برای فرار از احمدرضایی که اگر او هم مثل تینا سد راهم میشد ، مثل تینا خودم را در آغوشش می انداختم.
_عزیزم ...نگران نباش...بهت حق میدم ، بعد مادرت همه ی امیدت به افسانه است، خوب میشه ایشالا....
دلم میخواست بیشتر در آغوشش فشرده میشدم.این خستگی ها را چه کسی میخواست از شانه های من بردارد.
_تو نمیخواد به نورا دلداری بدی ..
مچ دستم را گرفت و کشید ، آنقدر تند و عجولانه که کمی به عقب پرت شدم و پیش چشم های متعجب تینا من هم با تعجب احمدرضا را نگاه کردم.
_چته تو احمدرضا؟! از وقتی برگشتی اخلاقت داره روز به روز بدتر میشه ، لابد تو یه کاری کردی که خاله به این حال و روز افتاده...
احمدرضا قدمی به جلو برداشت و در حالی که فشار ِ دستش بیشتر میشد گفت
_آخه نگران ِ خاله اتی؟! میبینم چقدر بهم ریختی...اصلا تو مگه نگرانم میشی؟
صورتِ سفید و خوشرنگ تینا ، سرخ شد
_درست حرف بزن ، من از سنگ که نیستم ، آدمـــم
"آدم" گفتنش کنایه به احمدرضا داشت ، خوب فهمیدم نیش کلامش را...
_اِ اگه تو آدمی من ترجیح میدم...
صدایش بالا بود...خیلی بالا بود
_احمدرضا...صداتو بیار پایین.
نفس نفس میزد...نگاه ِ طولانی اش به تینا گرفته شد و دستم را کشید به سمت همان پله های خلوت...
نمیدانم چرا در آن میان ، یاد حرف های افسانه افتادم ...درباره ی گذشته ی احمد...همان هایی که گفتم نمیخواهم چیزی بدانم و حالا فکرش موریانه در بدنم تکان میخورد.
یاد ِ قسمم افتادم...هــاله تنها دارایی این روزها بود.
_ولم کن احمدرضا...میخوام برم
ایستادم ، محکم و قوی...مچ دستم را کشید وتکانی نخوردم...تای ابرویش بالا رفت و پشت تاری ِ چشم هایم ، غلتان دیدمش.
_من و تو هنوز حرف نزدیم.
با دست ِ آزادم اشاره ای به زمین کردم
_اینجا میخوای حرف بزنیم؟ الان!؟
فاصله ی بینمان را پر کرد و با خستگی که حتی در چروک ِ ریز ِ زیر چشم هایش هم به چشم می آمد ، ملتمسانه نگاهم کرد.
_اذیت نکن نـــورا...
فاصله گرفتم...بوی عطرش نباید در مشامم ، خاطره ام میماند ، اصلا احمدرضا بوی عطر نمیداد...اصلا بوی عطرش شبیه عطر ِ محبوب ِ مردانه ی من نبود...نه چروکِ زیر چشم هایش را دوست داشتم ، نه جوگندمی موهایش را وقتی باد و بارون ، بهم ریخته اش میکرد.هیچ چیز ِ احمد دوست داشتنی نبود...حتی همین چشم ریز کردن و نگاه ِ غمگینش...حتی آن خنده های لعنتی و نورا گفتنش...
_خسته ام میخوام برم خونه، حالا بعدا حرف میزنیم...
کنارش زدم، آرام و با تاخیر قدم برداشتم...تکان نخورد اما من عبور کردم...پایم به سختی اولین پله ها را لمس کرد...
اولین پله ها ، دومین پله ها، سومین پله ها...
یک لحظه ایستادم.چرا صدای پاهایش نمی آمد.چرا لال شده بود و "نورا" نمیگفت!؟
برگشتم به سمتش...تکیه زده بود به دیوار...باآن دست هایی که در جیب فرو برده بود ، حتی با آن چشم هایی که حرف برای گفتن داشت ،دنبالم نیامد...حتی اندازه ی دو سه پله...!
_تنــد راه برو...جوری که همه بفهمن هنوز چیزی وجود داره که ارزش زندگی کردن و داره!!
کامل به سمتش برگشتم ، روی همان پله های چهارم ، تند راه نرفته بودم خیال کرده بود که بی ارزش است!؟ تند راه نرفتنم نگهش داشته بود!؟
_تو زندگی من هیچ چیزِ باارزشی وجود نداره که به خاطرش بخوام زندگی کنم...شاید باورت نشه اما هاله ام برای من اون چیز با ارزشی نیست که به خاطرش بجنگم و کم نیارم ، تو که جای خود!
همه ی حرف هایم دروغ محض بود...هاله این سالها درست از وقتی که احمدرضا کنارم ماند و تنهایم نگذاشت ، شدند دلیل زندگی...دلیل نمردن...حالا چه راحت از ترس ِ همه چیز ، سینه سپر کرده بودم و میگفتم هیچکس ارزش این زندگی را ندارد...
غم می آید و رخنه می کند درونت. در گلویت تبدیل به یک گوی بزرگ می شود و بعد ....
این غم نمی ترکد، تو را در جا نمی کشد...بلکه آرام آرام ذوبت می‌کند.
صبح‌ها که بلند می شوی درد داری. ظهرها چشم‌هایت سیاهی می روند و عصرها غبغب تو باد می‌کند از غم. شب‌ها امیدواری غم بترکد و صبح مرده باشی.
ولی آفتاب هست
و درد...
و گوله‌ی آتشین اندوه...ساعت نه شب بود که به خانه آمدم.همه جا سوت و کور بود ، حتی چراغ هارا روشن نکردم...پله ها را مستقیم بالا رفتم...قسمی که به افسانه خورده بودم همه چیزرا تمام کرد...قول دادم!!
با همان مانتو و مقنعه روی تخت افتادم و تا صبح چشمم به سقف اتاق ماند.
صبح دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم ، حوصله سلام کردن هم نداشتم ، چه برسد به جلسه ی نصرتی که تمامی نداشت ، وسواس هایش برای مناقصه به حق بود ، مسئولیت بررسی صحت و درستی تجهیز شرکت ها به چهارنفر داده شد که یکی از آن چهار نفر من بودم...در طول جلسه ، خلاف ِ همیشه ساکت بودم ، حرف ها را میشنیدم ، نظرهای مسخره و تکراری بقیه اینبار کلافه ام نمیکرد...چه اهمیتی داشت !
با پایان جلسه به اتاقم برگشتم .شرکت های تخت وارسی من ، دوباره تکراری بود!
شماره ی مرادی را گرفتم و زمان ِ آمدنم به شرکت را هماهنگ کردم و خیلی زود برای بررسی نمونه ی تجهیز یکی از شرکت ها راهی شدم.
برای اولین بار بود با مدیرعامل برخورد میکردم ، مردی مسن و خوش رو ، نمیدانم چرا از همان اول به خوش رویی اش بدبین بودم ، پشت کلمات قلمبه و دهن پرکنش ، حس خوبی نشسته بود!
برای بررسی شیر های توپی به انبار شرکت رفتیم.تنها بودن با او آزارم میداد! اخم هایم در هم بود و جدیتم پیش از پیش...
یک نمونه از محصول را برداشتم و نمونه ای دیگر را همانجا تست کردم ، به ظاهر همه چیز عالی بود ولی امکان نداشت درصد ِ ایمنی و خطای یک محصول اینقدر درست و دقیق باشد.
_تحت لیسانس چه کشوری کار میکنید؟
_ایتالیا...
_تو صنعت مزخرف ترین آدم ها رو داره ، میدونستید؟!
خنده ای که روی لب داشت جمع شد
_نزنید این حرف و خانوم مهندس ، من دو سه برابر سن شما توی اینکار بودم ، اصلا اینطور نیست.
_به دو سه برابر بودن نیست ، ده سالی میشه که نماینده ها متوجه اختلال دستگاه های ساخت ایتالیا شدن...محصولاتشون برای خودشونه ، حتی موقع نصب ، همه فوت و فن ها رو به ما نمیدن و سعی میکنن با دستکاری و برنامه دادن به تجهیز هر از گاهی دچار مشکل کنن خطو که خودشون بیان و یه پول چرب و چیلی بگیرن و دوباره برگردن
نمونه ی تجهیز را داخل جعبه گذاشت و به کارگرش که با دقت به حرف هایم گوش میداد اشاره کرد
_بچه اینو بذار تو ماشین خانوم مهندس.
وقتی که کارگر رفت ، نزدیک تر آمد و ایستادم...دست هایم بوی آهن گرفته بود ...دلم میخواست دور از چشم ِ این مرد دست هایم را جلوی بینی ام ساعت ها نگه دارم ...من عاشق این عطر ِ آهنی بودم.
_شما یکم اگر هوای مارو داشته باشین ، ایشالا از خجالتتون در میایم ، مهندس به این جوونی درست نیست سوار ِ ماشین ِ 2009 بشه ، شما شایسته تر از این ماشین های کوچیک و قدیمی هستین.
پوزخندی زدم و در حالی که اطلاعات آخر شرکت را وارد لیست میکردم جوابش را دادم
_ممنون از لطفتون ، من خیلی ماشین باز نیستم که اگر بودم حتما پدرم یه مدل جدیدش و برام میگرفت...با آدم شکم سیری طرف هستید جناب ِ آقای رحیمی.
نگاهش کم کم همان رنگی را گرفت که انتظارش را داشتم.
خیلی زود از شرکت بیرون آمدم و روی اسم شرکت ضربدر قرمزی کشیدم .
شرکت ِ بعدی ، همان محل کار سابق بود که نصرتی مدام یا از سر لجبازی یا از سر هرچیز دیگری ، مسئولیتش را به من میداد.
سوار آسانسور که شدم از برند نقره ای که روی سینه ام چسبانده بودم ، یکی از همکارهای خانوم ِ سابقم متوجه محل کار جدیدم شد.
تبریک گفت و اعلام آمادگی کرد که در صورت ِ نیاز حتما او را معرفی کنم.
منشی احسان برخورد گرمی داشت اما فرزانه به محض ِ دیدنم آن لبخند پت و پهنش وقت ِ بیرون آمدن از اتاق همسرش را دیگر نداشت.
_خوبی؟
سلام کردم ...
_ممنون.آقای مجلسی هستن؟
سری تکان داد و در را باز کرد ، وقتی وارد شدم ، مدبری هم همانجا بود...سلام و علیکمان آنقدر کوتاه و رسمی برگزار شد که هرکسی میدید خیال میکرد ما نه سابق براین همکار بودیم و نه نان و نمک هم را خورده ایم.
_از اون جایی که شما یه بار خلف وعده کردین ، آقای نصرتی روی شرکت شما حساس شده...بنابراین اگر شیرهای توپی تایید شد ، سعی کنید توی قرارداد ، همه بند هارو رعایت کنید که مشکلی پیش نیاد.
مجلسی سری تکان داد و باشه ای خفیف گفت .برخوردش برایم حرص درآر بود...
_آقای مجلسی فکر میکنم شیکمتون زیادی سیر شده!
جدیتم در حین ِ بلند شدن از روی صندلی آنقدر به چشم آمد که هردویشان سر بلند کنند و با کنجکاوی خیره ام بمانند.
_شرکت های زیادی توی مناقصه شرکت کردند که از سر نیازشون هم که شده ، تشنه ی بستن ِ قرادادن ، ولی مثل اینکه شما وضعتون خیلی خوب شده و نیازی به برنده شدن توی این مناقصه رو ندارین.
مجلسی بلند شد و مدبری در حالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود ، به همان نگاه ِ مزخرفش ادامه داد
_خانوم رادمند چرا عصبانی میشید ، ما که هنوز کاری نکردیم ، اتفاقا شما انگار دوست ندارید که ما توی مناقصه ببریم.کاش آقای نصرتی یه نفر دیگه رو برای بررسی تجهیز میفرستاد.
پیش از اینکه حرفی بزنم مدبری بلند شدم و کتش را از روی پشتی صندلی برداشت
_اتفاقا احسان ، خانوم مدبری بهترین گزینه برای بررسی تجهیزه ، میدونی که بین شرکت های توی مناقصه فقط دو شرکت هست که از آلمان تجهیز میاره ، نصب و راه اندازی محصولات ِ ما کار هرکسی نیست ، آقای نصرتی از روی زرنگیشون خانوم رادمند و فرستادن ،
مجلسی دو طرف کتش را عقب زد و دست هایش را در جیب شلوار مردانه اش فرو کرد
_منظورت و متوجه نمیشم
مدبری در حالی که میز را دور میزد گفت
_از تو غیر از این انتظار نمیره!!رادمند سال ها توی این شرکت بوده و خوب میدونه که تجهیز ما چقدر درجه یکه ولی شرایط ایمنی و نگه داریش خاص تر و ضروری تر از تجهیز شرکت های دیگه است ، پس اگر تایید بشه که با گند کاری تو احتمالش داره میاد پایین ، خانوم رادمند میتونه سود خوبی برات بیاره ...
نه خوشحال بودم از حرف های اعلاء و نه ناراحت ، برای من هیچ فرقی نمیکرد کدام شرکت برنده ی مناقصه شود ، حتی اگر پولش کاملا در جیب من میرفت!
_من همراهیتون میکنم تا انبارسرم پایین بود که به سمت در رفتم و دستگیره را اعلاء پایین کشید...موقع خروجمان مجلسی ، اعلاء را صدا زد.
چند دقیقه ای جلوی آسانسور منتظر ایستادم تا بالاخره آمد.
_ببخشید معطل شدی.
دکمه ی آسانسور را زدم و در حالی که بند کیفم را محکم گرفته بودم با توقف کابین ، واردش شدم.
انبار نزدیک شرکت نبود ...ترجیحم این بود که هرکداممان با وسیله ی شخصی خودمان به انبار بریم ، اما اعلاء گفت که ماشین نیاورده.
پشت چراغ قرمز نگه داشتم و به پیام پدرم چشم دوختم.
"دخترم امروز نمیخواد دیدن افسانه بیای ، مراقب خودت باش"
حسم میگفت پدرم کم کم آن خیالبافی های خنده دارش را دارد فراموش میکند...
نفسم را بیرون فرستادم و کمی شیشه را پایین دادم .اگر کسی همراهم نبود دانه های برف را توی مشتم جمع میکردم و کف سرم میگذاشتم ...سرم میجوشید و داغ شده بود.
_اشتباه داری میری...اینجارو باید دور میزدی
وسط خیابان توقف کردم و با بلند شدن بوق ِ اولین ماشین دستم را از شیشه بیرون بردم و تکان دادم.حق با او بود...
جلوتر دوربرگردان را پیچیدم و وارد خیابان اصلی شدم...
_به تعدادی که توی مناقصه اومده تجهیز هست ، اگر تایید بشه خیلی زود میتونیم ارسال کنیم.
"اوهوم"ی گفتم و جلوی انبار ماشین را نگه داشتم...
هر دو وارد انبار شدیم ، حق با اعلاء بود و تعداد تجهیز درست به اندازه یداخل مناقصه بود.
_تاریخش که برای یه سال پیشه.
زانوهایم ضعف داشت و نمیتوانستم جلوی تجهیز نیم خیز بمانم یا زانو بزنم.
کامل روی زمین نشستم و تجهیز را که خیلی بزرگ و سنگین هم نیست ، جلویم کشیدم
_زمین سرده ، بیا بشین پشت میز ، تجهیز و میارم
اهمیتی ندادم و اطلاعات روی تجهیز را دقیق روی فرم ِ مناقصه ی مربوط به شرکت نفت وارد کردم.برای اطمینان بیشتر هم از روی کد ها عکس گرفتم .چند سال پیش میان ِ همین تجهیزات خودم بودم که متوجه قاچاقی بودنشان شدم .
_کد رهگیری ها چک شده!؟
کنارم زانو زد و در حالی که نگاهش را احساس میکردم گفت
_مهمه؟
زیر نگاه سنگینش حال خوبی نداشتم.بلند شدم و سراغ تجهیزات چیده شده رفتم.
_قبلا قاچاق بین محصولا بوده ، بهتره یه دور همه رو چک کنید.
_تا فردا چک میکنم.
تجهیز دیگری را برداشتم...شیرهای کنترلی جدیدی ساخته شده بود!
_اینارو کی آوردن؟
_یه هفته نمیشه ، بابت همینا تمام ِ پول ِ پروژه ی قبلی رو دادیم رفت.ولی هنوز مشتری نداره ...مناقصه ای هم که در راه نیست.
دستی روی آهنی اش کشیدم...برق میزد!
_خوشگله!
تک خنده ای زد ..بلند شدم و ایستادم
_بگو یکیشو بذارن تو ماشین ، فقط حتما بهم خبر بده که کد رهگیریشو چک کردی.احسان کلا گیج میزنه
بازهم خندید و باشه ای گفت...
چقدر راحت میتوانست بخندد...این یعنی حالش خوب است...حداقل نسبت به این یک نفر نباید عذاب وجدان میداشتم.حال اعلاء خوب بود.
_چرا اینجوری نیگام میکنی؟
تکانی خوردم و سرفه ای کردم.
_باید برم ،
چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدایم زد
_فکر نمیکنی من و باید برسونی؟
به سرعت قدم هایم اضافه کردم
_بایدی نمیبینم.
دویید...صدای پاهایش را شنیدم و قدم هایم به همان سرعت ِ رفتن ادامه داد
_خواهش کنم چی؟
لبخند گوشه ی لبش داشت...
_سوار شو عجله دارم
راه برگشت را با پر حرفی شروع کرد...به اشتباهات احسان ، به رقابت مسخره ای که با شرکت آریا فام راه انداخته و سخت گیری های احمقانه اش...وسط حرف زدن هایش گاهی "بله ای" چیزی میگفتم که خیال کند به حرف هایش گوش میدهم.
این بی خیالی و راحتی که در وجودش بود ، ناراحتم میکرد.
_تو شرکت نصرتی کارت سنگینه؟! نه؟
کف سرم داغ شده بود و مطمئن بودم اگر کف دستم را رویش بگذارم میسوزد
_اوهوم
_اونجا باید حواست باشه ، یه اشتباه کنی میشی مهره ی سوخته ، همه کاسه کوزه هام سرتو خالی میشه.قبلا یه رفیقم اونجا کار میکرد ، مراقب باش.
_توام مراقب باش ، اوایل که منم پیش مجلسی کار میکردم ، رو سرشون جام بود ، ولی کم کم ، گندکاری و حماقت های خودشون و انداختن گردن ِ من...رفتار و طرز صحبتش توی همایش ها و جلسات اونقدر کم و ضعیف بود که هرکسی مارو میدید فکر میکرد یه شرکت خورده پاییم...
_احسان کار خودشو میکنه منم کار خودم و...حواسم به همه چی هست!
بعضی کلمه ها خیلی تکراری اند.هر دفعه ام یک معنی را میدهند ، با همان لحن گفته میشود و با همان لحن شنیده میشوند...
_قرار بود حواست به همه چی باشه!
نیم رخش خنده را پاک کرد ...رنگ صورتش بی شباهت به من نشد! رنگ بـــاخت
_خوبه که الان حواست به همه چی هست ، اصلا حواست هست که راحت میخندی؟ راحت تو چشمام نگاه میکنی؟ راحت منم منم میکنی؟
صورتش کامل به سمتم برگشته بود اما نگاه من سرد و بی روح به رو به رویم بود.
_خوبه که به روی خودت نمیاری! گند کاری هات و میگم...چشم خوردی!! یادته میگفتی از من عاقل تری...منطقی تری...بیشتر میفهمی...پای احساست میمونی!؟
خندیدم...صورت ِ ماتش به خنده ام انداخت ...هرچند که کوتاه بود.
_البته که تو بایدم راحت زندگی کنی...هیچ چیز با ارزشی و از دست ندادی...من فقط باختم! کاش به حرفت گوش نمیدادم...
_تمومش کن نـــورا
دوباره خندیدم و نگاهش کردم...خیره به بیرون از ماشین بود و انگشتش را روی شیشه ی بخار گرفته میکشید.
نه بغض راه گلویم را بست نه اشکی پشت پلک هایم نشست.
_چی و تمومش کنم؟ همه چی تموم شده ...میگم فقط من باختم چون به حرف تو گوش دادم ...به حرف تو شُل کردم!!
حرفم تمام نشده بود که مشتش را به در کوبید و با صدای بلند گفت
_نگه دار پیاده میشم.
نه مشتی که کوبید من را میترساند و نه صدای بلندش.
_مگه تو نگفتی ؟! هان؟
نگاهش کردم و مثل همان روزها صدایش زدم
_اعـــلاء...؟!
اینبار محکم تر کوبید و دستش را سمت دستگیره ماشین برد.
_نگه دار لعنتی
_نگران نباش ، همون یه بار شُل کردن واسه هفت پشتم بسه.
در را که باز کرد ، جفت پاهایم را روی ترمز ماشین فشار دادم و پلک هایم را بستم...صدای کشیده شدن لاستیک ها بلند شد و قلبم به تپش افتاد.
_منم باختم ...ولی اونقدر بدبخت نشدم مثل تو ، که بابت باختنم به بقیه باج بدم!
با پلک های بسته خندیدم...اینبار بلند
_تو یه بار باختی...من شیش ساله هر روز صبح که چشم باز میکنم ، باختنمو دوباره از نو میبینم...
پلک هایم را که باز کردم ، نیمی از بدنش از ماشین خارج شده بود
_بی غیرت
برگشت..تمامش به سمتم برگشت...نیم خیز مانده بود با چشم هایی ملتهب...
_سیب دهن زده ات و ول کردی ، نگفتی حواست باشه به کسی نگی دهن زده ای، نگفتی حواست باشه وقتی تب کردی تو هذیون گفتنات نگی تو یه انباری کهنه زن شدی؟! تو حواست به هیچی نبود جز خودت! الانم مثل این چند سال شُل کن اذیت نشی!
پایم را روی پدال گاز فشار دادم ، سرش به در خورد یا نه نمیدانم ، صدای بدی توی ماشین پیچید و نگاهم از آینه ی جلو ، به مردی بود که تمام قد ، کنار خیابان ایستاده بود.
دست هایم را دور فرمان ماشین سفت چسبانده بودم و با لرزشی که زانوهایم داشت ، با بیشترین سرعت دور و دور تر شدم.
خنده هایش کار دستم داد...نباید به رویش می آوردم .من مثل او وقیح نبودم...اما اینبار خودم ، با دست های خودم ، دوباره به همان کلبه ی قدیمی رفتم.
خارش تنم شروع شده بود و هربار که دستم را از روی فرمان جدا میکردم و گوشه ای از بدنم را میخاروندم ، ماشین کمی منحرف میشد و دوباره از ترس به فرمان میچسبیدم.
با آن وضع و حال نمیخواستم به شرکت سوم بروم ، ولی برای مهلتی که نصرتی داده بود ، باید حریف این دست ها و پاها میشدم.
بطری آبی را خریدم و صورتم را شستم ، کمی برف جمع کردم و همان گوشه ی خیابان ، زیر مقنعه ، کف سرم گذاشتم .مطمئن بودم اگر به آیینه یا شیشه ای نگاه میکردم ، بخارهای بلند شده از سرم را میدیدم.
مشتی دیگر از برف برداشتم و داخل ماشین برگشتم.دست بردم زیر مانتوام و برفی که میان انگشتانم در حال آب شدن بود را روی قلبم گذاشتم.
شرکت سوم همان آریا فامی بود که اعلاء حرفش را پیش گرفت.شرکتی مجهز و تازه کار ...خیلی زود به انبار شرکت رفتم و اطلاعات تجهیز را داخل فرم ثبت کردم.با اینکه حالم بد بود اما تمام ِ حواسم را معطوف به کار کردم تا اشتباهی رخ ندهد.
چندبار عکس گرفتم از شیرها و کارم که تمام شد ، نمونه ی تجهیز را برداشتم.
_سنگینه خانوم مهندس
_ایرادی نداره
روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و به پسر جوانی که از لرز زیپ ِ کاپشنش را تا بیخ گلو بالا میکشید نگاه کردم.
یکباره دلم برای احمدرضا تنگ شد...برای سرمایی بودنش...چند ساعت از قول و قسمم نمیگذشت ولی دلتنگیِ من بیشتر از این حرف ها شده بود.
_خانوم مهندس شما نمیلرزی تو این سرما؟!
پای برگه ها را مهر زدم و برگه ای را سمتش گرفتم
_سرمارو دوست دارم...شما هم بهتره برید داخل ، کارم تموم شد
سوار ماشین شدم که تقه ای به شیشه زد...
شیشه را پایین آوردم
_خانوم مهندس به نظرتون چقدر احتمال برد ما هست!؟
ماشین را روشن کردم و کیفم را روی صندلی بغل انداختم
_تجهیزتون و از نظر کد رهگیری پیگیری کنید ، انشالله اگر مورد تایید باشه چرا که نه...
خندید و با حالت معذبی گفت
_آخه میگن دکتر نصرتی با گنده ها کار میکنه ، یعنی امثال مارو تحویل نمیگیره
کوتاه خندیدم
_اینطور نیست ...
_باشه ، بیشتر از این مزاحم نمیشم ، بسلامت
تشکر کردم و شیشه را بالا دادم...ترافیک و شلوغی راه به کنار...حال بدم اجازه نمیداد سرعت ماشین را از یک حدی بیشتر کنم.
کلید را در قفل خانه میچرخاندم که سیاهی و تاریکی چشمم را گرفت.افسانه هنوز مرخص نشده بود و پدرم گفته بود ، حالا حالا ها به دیدنش نرم.
در همان تاریکی وارد آشپزخانه شدم و کابینت زیر ِ سینک را باز کردم.سطل کوچکی برداشتم و به حیاط برگشتم.
داخلش را پر برف کردم ...فشارم بالا رفته بود و سابقه ی فشار در خانواده ی ما ارثی بود...هرچند که مدت ها برعکس این فشار اتفاق می افتاد اما امشب حالم اصلا خوب نبود .
ساندیس آب پرتقال و چند بطری آب معدنی خریده بودم .بدون آنکه چراغ های پذیرایی را روشن کنم از پله ها بالا رفتم ...بطری ها را داخل یخچال کوچک اتاقم گذاشتم و قرص فشارم را با ساندیس خوردم.
مقنعه ام را از سرم بیرون کشیدم و تکه ای برف روی سرم گذاشتم.تصویر زنی که توی آیینه میدیدم خنده دار بود...
لبخند زدم به این همه بی رحمی...
قطره های آب شده ی برف از روی ابروهایم به چشم هایم میرسید و لابه لای اشک هایم پایین می آمد.مشتی دیگری برداشتم و اینبار روی دلم که داغ شده بود گذاشتم...داغ ِ داشتن ِ اعلاء به دلم مانده بود ...و حالا بعد از این همه سال ، مریض داری...دوباره تب کرده بود! اینبار برای مردی که حرمت نگه میداشت و داشتنش محال ِ این دل بود.
تماس چندباره ی احمدرضا را بدون جواب گذاشتم.حتی پیام هایش را باز نکردم تا دل داغ دیده ام دوباره به خودش وعده ندهد.
سرم درد میکرد ..آنقدر شدید که چشم هایم قد نخود شده بود و نور کم هم آزارش میداد...
نمیدانم چندساعت یا چند دقیقه به خواب رفتم.شاید هم بیهوش شدم...وقتی که چشم هایم را باز کردم تپش قلب گرفته بود...خواب بدی دیده بودم که هیچ چیزش به یادم نمی آمد..فقط هاله ...هاله گریه میکرد؟!
چشم هایم میسوخت ...نه از گریه...خوب میدانستم بالا رفتن فشارم در این سوزش و درد چشم بی تاثیر نیست.
دستگاه فشار خون در اتاق پدرم بود ، آنقدر خسته و بی رمغ شده بودم و احساس خوابالودگی داشتم که به زور چند قدم برداشتم تا مقنعه ام را داخل کمد بندازم و لباس هایم را عوض کنم.
لباس خواب ِ ساده ی سفیدم را پوشیدم ، امشب خواب راحت میخواستم ، خستگی فشار بالا ، خوابالودگی شدیدی را بوجود آورده بود.
دست به دیوار به سمت میز اتاقم رفتم و قرص دیگری را خوردم.
همینکه لیوان را بلند کردم و قلپی از آب خوردم ، چشمم به عکس دوتایی ام با احمدرضا افتاد...چسبانده بودمش به دیوار...جای همان عکس های مشترکم با اعلاء...
دستم را پیش بردم و نوک انگشتانم خنده ی احمدرضا را لمس کرد...نمیدانم چرا خندیدم...یکهو...آنقدر بلند که شاید تا هفت خانه آنورتر هم صدایم رفت.
روی زمین نشستم..سنگینی سرم بیشتر شده بود و بطری های خنک تازه از یخچال در امده هم خنکم نمیکرد...دوست داشتم توی حیاط بخوابم...صورتم روی برف ها باشد و یک نفر بیاید تمام برف های حیاط را روی تن من تلمبار کند.به خنک شدن احتیاج مبرم داشتم...گرمم بود...
دهانم خشک شده بود ، نصف بطری آب را سرکشیدم...همینکه پیشانی ام را به دیوار چسباندم صدای خنده های ریز دختر بچه ای به گوشم رسید.
صدا دور بود...چشم هایم را بستم و بیشتر روی صدا تمرکز کردم...از کجا می آمد؟! خنده هایش از روی شادی و شیطنت به نظر میرسید.
نمیتوانستم روی صدا تمرکز کنم...صدا نزدیک میشد..توی خانه بود...؟!
خنده های دختربچه ای که...
وحشت زده پلک هایم را باز کردم ، باور نمیکردم که خودش باشد!!!
دستم را لبه ی میز گرفتم و بلند شدم...سرگیجه داشتم و اتاق آرام آرام دور سرم میچرخید ، سمت در که میرفتم ، دور میشد...عقب جلو شدم تا دستگیره را قاپیدم...
در اتاق را که باز کردم صدا واضح تر شد.شعر میخواند و میخندید...گوش هایم را تیز کردم !
خودش بود...بعد از این همه سال برگشته بود؟! منکه زندانی اش کردم...منکه در را بسته بودم.چه کسی به انباری رفته بود و در را برایش باز کرده بود؟! این دختر دیوانه بود..دختربچه ی دیوانه ای که شبیه خودم بود!
نفسم رفت و بدنم شل شد و جلوی در اتاق روی زمین افتادم ...
دهانم خشک شده بود و صدایی از گلویم در نمی آمد.سرم را جلوتر بردم ، در آن تاریکی ِ محضی که پایین خانه را سیاه و سیاه تر نشان میداد ، چطور میخندید و شعر میخواند؟
_بابا...بابا مجید...نیستی بابا؟!
صدای خنده ها قطع شد! تازه یادم آمد پدرم خانه نیست ، بیمارستان پیش همسرش ، پیش ِ مادر احمدرضاست...
صدای چوب ِ پله ها ریز ریز بلند شد، کسی بالا می آمد؟! دخترک برگشته بود...با همان خنده ها...
چشم های وحشت زده ام درشت شدند ...نگاهم خیره ی پله هایی بود که یک طرفش را تاریکی گرفته بود و طرف دیگرش را روشنایی...
همینکه سوزان ، عروسک بچگی ام را دستش دیدم "هین"بلندی گفتم!
سرجایش ایستاد...
بالا تنه ی کوچکش در تاریکی بود و شکم و پاهایش در روشنایی...سوزان هم دستش بود.
نگاهم خیره ی زمین بود که قدم دیگری برداشت.پاهای کوچکش رنگی رنگی شده بود ، آبرنگ دوست داشت ، نقاشی میکشید و با آب رنگ ، رنگش میکرد.
ما دوست هم بودیم ...
جلوتر که آمد خنده هایش بلند شد.سوزان را تکان تکان میداد...تمام تنم میلرزید و سرم بیشتر ، آنقدر که با دست هایم سرم را نگه داشتم...اما فقط کمی...
_تو چجوری اومدی؟! تـــو...
سرم را که بلند کردم ، صورت ِ سفیدش مثل سال های پیش بود ، گونه های کمی سرخ ، لب هایی که میخندید و چشم هایی که...
خندیدنش که شدت گرفت ، ترسیدم.پاهایم میلرزید وگرنه می ایستادم...
اگر بلند میشدم دستش بهم نمیرسید...
عقب تر رفتم ، با همان خنده ها جلوتر آمد.سوزان تکان تکان میخورد و اتاق دور سرم میچرخید.
_انداختیمت تو انباری
صدایم میلرزید و به ترسم میخندید.شبیه بچگی های خودم بود ، با همان موهای مجعد بلند که همیشه ی خدا شانه نکرده دورم ولو بودند ...با سر و صورتی کثیف و نامرتب...پاهای رنگی و دست هایی رنگ ِ توت.
_درو کی روت باز کرد!؟
دوباره خنده هایش شدت گرفت...میان گریه هام قهقهه میزد
پشتم که به دیوار خورد فاتحه ام را خواندم.سرش را کج کرده بود و مظلومانه نگاهم میکرد .شاید عوض شده بود...مثل من!
حتما مهربان شده که اینطور به چشم هایم نگاه میکند ، بی جیغ زدن ، بی چنگ زدن...
بی حرکت مانده بودم که عروسکش را روی زمین انداخت ، کمی دور اتاق راه رفت ...ترسیده بودم و زبانم خشک و بی حرکت توی دهانم مانده بود.
تلفنم کنار میز افتاده بود ، باید به کسی خبر میدادم ، به کسی میگفتم ...حواس دخترک پیش من نبود...شماره ی پدرم گرفتم ، دو سه بوق که زد و جواب نداد ، شماره ی احمدرضا را گرفتم.
دست دراز کردم تا در کمد را باز کنم و خودم را داخلش بندازم.
_نورا جان؟!...معلوم هست از صبح کجایی؟ دارم میام سمت خونتون ، خونه ای دیگه؟
دهانم را باز کردم تا حرف بزنم اما حرکت ِ دختر بچه غافلگیرم کرد
جلوی میزم ایستاد...خندید و به عکس من و احمدرضا اشاره کرد.ترس و تعجب هردو در وجودم رخنه کرده بود.من این دختر دیوانه را خوب میشناختم ، اگر عوض نشده باشد...؟!
پای کوچکش را روی صندلی گذاشت و دستش را به میز گرفت، روی میز که نشست عکس را از روی دیوار کند و نگاهش کرد.
با همان خنده هایی که میترسیدم ازش ، روی میز نشسته بود و میخندید...صدای احمدرضا را میشنیدم که اسمم را میگفت ولی هرکاری که کردم زبان خشکیده ام در دهان نچرخید.
همینکه اقدام کرد تا از روی میز پایین بیاید ، گوشی از دستم افتاد.
جیــــغ کشیدم...درست وقتی که به سمتم حمله ور شد و ناخن های بلندش را به صورتم کشید.
جیـــــغ کشیدم ..درست وقتی که چشم های به خون نشسته اش زوول زده به چشم های ترسیده ام مانده بود.
جیـــغ کشیدم...وقتی که همان ناخن های بلند و برنده شانه ی سوخته ام را نشانه گرفته بود و گوشت تنم را میان دست هایش مفشرد.
******************صدای خنده هایش خانه را برداشته بود ، وسط اتاق افتاده بودم و دور سرم میچرخید ، چند بار دست دراز کردم تا مچ ِ کوچک ِ پایش را بگیرم اما از دستم در میرفت و با خوشحالی بالا و پایین میرفت.
سرم را بین دست هایم گرفته بودم و بوی خون مشامم را پر کرده بود ، سوزش صورتم ...شانه ام به کنار ، خون دماغ شده بودم و لباس سفیدم نیمی اش رنگ خون شده بود.
رو به روی تخت که نشست وقتی حواسش به زیر تخت جمع شده بود و در تلاش بود تا چیزی را بیرون بکشد ، آرام بلند شدم...عکسم با احمدرضا روی زمین افتاده بود و مچاله شده بود...برش داشتم و رد ِ انگشت ِ خونی ام روی صورت ِ احمدرضا نشست.
نفسم را حبس کردم تا بی صدا از پشت سرش به سمت در اتاق قدم بردارم .حواسش نبود که به در اتاق رسیدم ...ولی همینکه دستم روی دستگیره در نشست ، با اینکه صدایی بلند نشد اما فهمید..!
وقتی که میخندید همه ی اجزای صورتش تکان میخورد ، موهایش در هوا میرقصید و سوزان هم همراهی اش میکرد .عقب عقب رفتم و یکهو با جیغی که کشیدم ، پله ها دو تا یکی پایین آمدم.
نمیدانم پایم به چیزی گیر کرد ، یا او هُلم داد...هنوز چند پله ای مانده بود که با صورت روی زمین خوردم.پشت ِ سینه ام سنگینی شدیدی را حس کردم...روی کمرم نشسته بود و با خنده مشت هایش را به کمرم و شانه هایم میکوبید.
صورتم از درد و سوزش مچاله مانده بود ...اینبار میمردم!
پلک هایم نیمه باز مانده بود که صدای زنگ خانه به صدا درامد.دخترک خنده هایش بند آمد و با ترس پشت مبل قایم شد.
کف دست هایم را روی زمین گذاشتم ، کمی که از زمین فاصله گرفتم ، کنترلم را از دست دادم.
بار دوم که صدای زنگ سکوت خانه را شکست ، همت ِ بیشتری کردم، اینبار ترس دختر بچه جرئتم را بیشتر کرد.بلند شدم...یکی دو قدم اول را تلو تلو خوردم اما قدم های بعدی به شوق ِ آمدن ِ احمدرضا سریع برداشته شد.
در را که باز کردم پایین ِ آیفون نشستم.پاهای کوچک ِ رنگی اش را میدیدم که در هم قلاب شده و چشم های درشت ِ مشکی اش محو ِ ورودی خانه است.
پلک هایم پایین که می آمد به زور از هم فاصله میدادمشان.بالاخره در باز شد...نگاه ِ ترسیده ام از دختر بچه ی شوک شده ، به احمدرضا رسید.
با کفش به سمتم دویید...نفس نفس میزد که جلوی پایم نشست.
_نورا...؟!
نگاه بهت زده اش روی صورتم چرخید
_کی این بلارو سرت آورده؟!
دستش را زیر چانه ام گرفت ، سرم را بلند کرد با چشم هایم به مبل اشاره کردم
_اونجاست ...همون دختربچه که انداختیش تو انباری...
صدایم را پایین آوردم و تکیه ام را دیوار برداشتم.صورتم نزدیک ِ صورتش بود که گفتم
_دوباره برگشته.
تازه میتوانستم در حضور احمدرضا نفس راحت بکشم...ولی با دیدن چشم های دخترک که با عصبانیت نگاهمان میکرد ، نفسم نیمه ماند !
_رفتم برای هاله کاموا بیارم ، یادم رفت درو قفل کنم
لرزش سرم را با دست هایم متوقف کردم.محکم دو طرف صورتم را فشار میدادم تا کمتر بلرزد...
بهت و حیرت ِ احمدرضا تمامی نداشت ، مثل شوکه شده ها فقط به صورتم نگاه میکرد.
_احمد...
روی زانوهایم نشستم...صورتم را نزدیک ترش بردم و نزدیک گوشش ، در حالی که به دختر بچه نگاه میکردم گفتم
_دم مبل نشسته ، نزدیک ِ پله ها...برو بندازش تو انباری...برو وگرنه منو میکشه!
مچ دست هایم را گرفت
_تو حالت خوب نیست ...کی این بلارو سرت آورده؟
چرا حرف نمیفهمید؟ یادش رفته بود چند سال پیش را ...
به مبل اشاره کردم و از ترس چشم هایم را بستم.
_اونجاست...برگشته..برو بندازش تو اتاق یا انباری...جونِ من احمد
از کنارم بلند شد و به سمت اتاق ِ خودش رفت.در را که محکم بست نفس حبس شده ام را طولانی و بلند ، بیرون فرستادم.حالا یک خواب ِ خوش نصیبم میشد...فقط ای کاش خون ِ دماغم بند می آمد و دنیا کمتر دوره سرم میچرخید.
صدای باز و بسته شدن در کمد را از اتاق شنیدم .لابد دخترک به اتاق رفته بود و احمدرضا به دنبالش.
چند دقیقه ای طول کشید تا در اتاق باز شد.احمدرضا هم ترسیده بود ، ترس هم داشت آن دیوانه.
_انداختیش تو کمد؟!
زانوهایم را به سمت شکمم خم کردم و دست هایم را دور زانوهایم قلاب کردم.
حرف نمیزد ،ایستاده بود جلوی در اتاق و مثل جن دیده ها ، وحشت از چشم هایش میبارید.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و پلک هایم جفت هم شد.
_انداختمش تو کمد ، یه چمدون بود...خالی...انداختمش اون تو ، نورا...
لبخند محوی روی صورتم نشست و خیالم راحت تر شد.در اتاق را قفل میکردم و اجازه نمیدادم احدی سمت اتاق برود.سال ها پیش یکبار دیده بودمش...آن روز هم خانه تنهابودم و صدای خنده هایش توجه ام را جلب کرد.زیر همین راه پله ها نشسته بود و موهای سوزان را شانه میزد که یکهو به سمتم حمله ور شد...آن روز هم احمدرضا به دادم رسید...
گرمای دستش روی بازوهایم نشست ، تکانم داد و مجبور شدم پلک هایم را باز کنم.
_پاشو صورتت و بشور...پاشو با هم بریم
دو دستش را زیر بغلم گرفت و مثل کاهی بلندم کرد.تکیه ام به احمدرضا بود و نگاهم به در اتاق...باید خیالم راحت میشد که در بسته است.
_خوب شد اومدی...
پله های اول را باهم بالا رفتیم ، اما زانو و رون ِ پاهایم به لرزش افتاد ، آنقدری که تعادلم را از دست دادم و روی همان پله های اول نشستم.
دوباره که خم شد تا کمک کند ، سر زانوهایم را روی پله های دوم گذاشتم و کف دست هایم را روی پله های سوم ،
_خودم میام...حالم خوبه!
چند پله ای را تنها بالا رفتم...احمدرضا سرجایش مانده بود و بهت ِ چشم هایش میخکوبم کرد
_نمیای باهام!؟
دو پله ها با با یه قدم برداشت و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد ، بلندم کرد از روی پله ها و سرم روی شانه اش جا خوش کرد.
_تو رو خدا نورا...داری منو میکشی!
پله ها را بالا میرفت و صدایش صلابت همیشگی را نداشت.حتم داشتم از سرما و ترس ِ آن دیوانه است که صدایش میلرزد.
_من طاقت ندارم تو رو اینجوری ببینم ، به خاطر من تحمل کن...شوکه!
پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم ...حرف برای گفتن داشتم اما سردرگمی و حال عجیبم مانع همکلامی ام میشد.
در سرویس اتاق خواب را باز کرد و روی زمینم گذاشت.پاهایم قوت گرفته بودند ...حداقل به اندازه ی چند دقیقه ایستادن.
مشت ِ مردانه اش را پر آب میکرد و روی صورتم میپاشید.صورتم خط خط شده بود ، انگار گربه ای ، سگی ، حتی خرسی صورتم را چنگ انداخته باشد.این زخم ها کار دختربچه بود؟!
دست هایم را به سمت آینه دراز کردم و روی زخم های صورتم کشیدم.
_پوستم و کنده...!
وقتی خندیدم ، سوزش زخم هایم از کش آمدن گونه ام ، بیشتر شد.
شیر آب را بست و بیرون آمدیم.
_به بابام نمیگی!؟
روی زمین نشاندم و کشوی لباس هایم را باز کرد.صورتش سرخ شده بود.
_میگم چمدون و ببر بنداز تو یه دره ای جایی
_باشه
سرما خورده بود که فین فین میکرد و مدام دستش را به بینی اش میکشید
_مامانمم ، بچگی های خودش و میدید...بهت که گفته بودم!
تی شرت ِ سبزم را درآورد و پایین پیرهنم را گرفت...تازه فرصت شد نگاهش کنم! خیره ی چشم هایی که کناره هایش خیس بود!
_دستاتو بیار بالا ، لباست خونیِ
به سرشانه ام نگاه کردم و لباس پاره ای که روی نیمی از سینه ام را گرفته بود و طرف دیگر فقط خونی بود...چنگ های دخترک پوست ِ سوخته ام را لمس کرده بود ، رد ناخن هایش سر شانه ام به چشم می آمد.
_نمیگی به بابام!؟...دیگه انداختیمش اونجا ، بیرون نمیاد...من خـــوبم!
بغض را قورت دادم ...جلوتر آمد و پایین لباسم را گرفت.
_احمدرضا...؟!
دو زانو نشسته بود که دستانش را عقب کشید و روی پاهایش کوبید.
ترسیدم و تکانی خوردم...سرش را بیش از حد به سینه اش خم کرده بود....صورتش را نمیدیدم ولی ...
_احمدرضا به خاطر من خودتو اذیت نکن. خوبم!
لبخند تصنعی ِ کنج لبم را دید ، وقتی که سر بلند کرد.انگشتش را دراز کرد و روی پیشانی ام گذاشت ، روی زخم ها انگشتش حرکت میکرد ..از روی پیشانی تا چشم هایم...از چشم هایم تا گونه ی سمت راست...پایین تر آمد...و نزدیک لب هایم متوقف شد.بعد رفت سراغ شانه ام...انگشتش میلرزید که کف دستش نیمی از شانه ام را پوشاند.
_بمیرم برات!؟
خنده بود یا گریه...ریسه رفتم هردو را...
پیش از اینکه روی زمین بیفتم ، بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید ، سرم به سینه اش خورد و قلبم آرام گرفت...احمدرضا اگر میمرد من به چه امیدی زندگی میکردم!؟
بوی تنش موجی از آرامش بود.انگار او هم دلتنگ و خسته بود که سرش روی شانه ام آرام گرفت
شانه ام را با دستش نوازش کرد ... لب هایش که روی شانه ام نشست،حسی نداشتم... تا وقتی لب هایش روی شانه ام کشیده شد...
_احمدرضا...؟؟
میان این همه سختی و اضطراب و ترس...انگار فقط من او را داشتم!
خواستم خودم را عقب بکشم که حلقه ی دست هایش تنگ تر شد.لب هایش را محکم تر روی سوختگی شانه ام گذاشت.
سینه ام از نفس پر شد.
_احمد...دلم شور میزنه
چانه اش روی موهایم نشست
_نزنه ، من هستم!
پلک هایم را به زور باز کردم و کف دست هایم را روی سینه اش گذاشتم.باید عقب میرفتم ...باید فاصله میگرفتم ، جان ِ مادرم را قسم خورده بودم.
_ولم کن...
میان موهایم دم زد
_درست میشه
نالیدم و مشتی بی قوت و بی جان به شانه اش زدم.
_قرار نیست چیزی درست بشه
دست هایش از دورم باز شد و کمی خودم را عقب کشیدم.
روزگار را میبینی مرد؟! قرار بود سعی کنم خوشحال باشم ، با تو به چیزهای خوب فکر کنم ، مثلا به خود تو...به تو فکر کنم ، مغزم به هیچ جای ناآرامی نمیپرد.اما حالا...روزگار را میبینی مرد!؟ از تو که فاصله گرفتم.هرچه ناآرامی در دنیا بود ، به من رسید.
بازوهایم را گرفت و بلندم کرد..حین ِ بلند شدن نفس عمیقی کشیدم .پیش احمدرضا از زنانگی هایم میترسیدم...آن ها هم ترسو شده بودند.
کمد لباسم را باز کرد و پالتوی کرم رنگم را برداشت ، تکیه به دیوار زدم ، با یک دست نگه داشته بود که پالتو را روی شانه ام انداخت
_بریم خونه ی من ...بهتره اینجا نمونی
بازوی زخمی ام را آرام تکان دادم و یک طرف پالتو را پوشیدم.
با چشم های بسته زمزمه کردم
_افسانه جون نیاد؟! من قول دادم...جون ِ مادرم و قسم خوردم...
نگاهش میان ِ نگاهم دو میزد ، سرش کم کم جلو آمد که زمزمه اش مو به تنم سیخ کرد
_قول ِ چی دادی؟!
چانه ام را با انگشت شصت و سبابه اش نگه داشت.
دلم ریخت از نگاه ناامیدش...
_مادره احمد...ادم که مادرش و به خاطر یه دختری مثل من...
پلک اگر میبستم مژه هایمان بهم میخورد!
از تقلا افتادم برای پس زدنش...دست هایم روی سینه اش مشت شد.جلو کشید و شانه ام را بوسید...رسید به گردنم...زیر گلویم از بر خورد ته ریشش قلقلک آمد...سرش را که بالاتر آورد نفسش به نفسم خورد.
باز آن لرز ِ لعنتی به تنم نشست...باز ترس میان ِ وجودم سایه انداخت
لب زدم....
_احمدرضــا
نگاهش روی پلک هایم نشست.دستش جلو آمد و مژه های خیسم را لمس کرد.
_تقصیر من شد
بی جهت بغض کردم... نایی برای عقب کشیدن نداشتم.میان خواستن و نخواستن دست و پا میزدم.
با صدایی خش دار نالیدم
_نمیشه خدا ، تو و هاله رو باهم به من ببخشه؟!
با صدای لرزانی جواب خود را دادم.
_نه!
به آنچه تصور میکردم "نه" گفتم...اما بی فایده بود...خدا او را به من بخشید...!
خم شد روی صورتم و لب هایم را بوسید...کوتاه و آنی...برقی به وجودم وصل شد
بازویم را گرفت و به سمت خودش کشیدم.میان ِ تاریکی نگاهش را به نگاهم داد.قلبم میکوبید..قلبم محکم به سینه میکوبید و نمیخواستم عقب بکشد ، نمیخواستم برود ، میخواستم بماند ، همین جا کنارم...میخواستم حسش کنم.
دوباره که روی صورتم خم شد ،چشم های بی رمقم را بستم...من بوسیده شدن را دوست داشتم ،حتی وقت هایی که از ترس ، دلم میخواست نفسم را ببرم و بمیــرم!
فاصله که گرفت تازه مهلت یافتم به نفس کشیدن ، به سینه پر کردن از هوایی که پر بود از عطر او...
_نورا...ببخشید!!
دست هایش ، دست های لرزانم را نوازش دادند،مشتم زیر نوازش هایش آرام آرام باز شد.
شقیقه ام را که بوسید ، نبض ِ رفته شان دوباره برگشت...
نبض زد شقیقه هایم!
آفتاب از میان پرده ها روی تخت افتاده بود...سرم راکمی به راست متمایل کردم...وسط ِ تخت دو نفره ای خوابیده بودم که عکس کوچک ِ احمدرضا و پدرش روی دیوار اتاق بود! اصلا دیشب را به خاطر نمی آوردم...ولی از شکل و شمایل اتاق خیلی زود فهمیدم که خانه ی احمدرضام.
سرم سنگین بود و سرگیجه داشتم...کمی روی تخت نیم خیز شدم...نگاهی به کاغذ دیواری اتاقش انداختم که گل های برجسته ی قرمز و آبی و صورتی ملایم داشت.نمیدانم چرا خنده ام گرفت.اتاق یک مرد ، با این کاغذ دیواری ، کمی خنده دار به نظر میرسید.
خیلی زود گونه ام سوخت و لبخندم جمع شد.دست راستم را آرام روی گونه ام کشیدم...صورتم خراش داشت؟!
خودم را جابجا کردم تا از روی تخت پایین بیایم و برای پایین آوردن فشارم قرص هایم را بخورم که با دیدن احمدرضایی که روی زمین ، خوابیده بود ، قلبم لرزید...احــمد مثل یک بچه میان پتوی سفید رنگ کز کرده بود.
دستم را به لبه تخت گرفتم و با احتیاط پایین آمدم...همینکه سرم را به سمت پایین میگرفتم ، سنگینی ِ تمام سرم به پیشانی ام میرسید و تا سرم را عقب میبردم تمام ِ میز و کمدهای تو مغزم به پشت سرم میچسبید.
اما تماشا کردن ِ احمدرضا ، عالمی داشت!
آرام کنارش دراز کشیدم.به سختی خودم را در آن فاصله ی کمی که بین بدنش و تخت بود ، خودم را جا دادم.
کف ِ زمین سرد بود ...مردِ بی حواسِ من...من؟! مرد ِ بی حواس ِ من نبود که! نمیشد...
بی خیال هجوم اشک هایم شدم...دلم شمردن مژه های کوتاهش را میخواست ، حتی چین ِ ظریف ِ پشت پلکش را...دلم میخواست دست هایم را میان ِ جوگندمی هایش ببرم.
حتی دستم را بلند کردم و نزدیک سرش بردم ...ولی با دیدن زخمی که روی دست هایم بود ، متحیر ماندم.
دیشب را به یاد نمی آوردم...باید بیشتر فکر میکردم.تا وقتی که تنها در خانه خوابیده بودم و خواب ِ بد دیدم را یادم بود منتهی...
خیلی طول نکشید که سوزش شانه ای که به پهلو رویش خوابیده بودم ، شروع شد!
دلواپسی به سراغم آمد و نیم خیز شدم.قفسه ی سینه ام تند و تند بالا و پایین شدند.سوزش ِ صورت و دست هایم ...حتی پانسمانی که روی شانه ام بود و خون ِ خشک شده ی رویش را به خاطر نمی آوردم.
به سختی خودم را بلند کردم و از اتاق بیرون آمدم.آنقدر با عجله به سرویس بهداشتی میدویدم که پایم به میز خورد و نزدیک بود تلو تلو خوردنم ، من را روی شیشه ی وسط پذیرایی بندازد!
بلافاصله به پشت سرم نگاه کردم ، به نظر نمی آمد که احمدرضا را بیدار کرده باشم.
وقتی به آیینه ی سرویس بهداشتی نگاه کردم.صدای خنده های دخترک گوشم را کر کرد...خودش که نبود ولی صدای خنده هایش تمام ِ گذشته را به ثانیه پیش چشمانم آورد.
غمگین تر از هر زمان ، صورت ِ زخمی ام را شستم وحوله را آرام روی زخم هایی که دورش سفید و خونی را درهم داشت ، کشیدم.
بوی کرم ِ بادام روی حوله و در مشامم پیچید...پلک های خسته ام را روی هم گذاشتم و چند دقیقه ای را حوله به بغل همانجا ماندم.
من حتی بوسه ی احمدرضا را به خاطرآورده بودم ، ولی هرکسی جای او بود ، وقتی مرا ترسیده و مضطرب میدید ، سعی میکرد آرامم کند! من ترحم انگیز ترین دختر روی زمین بودم.دوست داشتن ِ من که کاری نداشت ، آنهم برای مردی دلسوز ، شبیه احمدرضا!
به اتاق که برگشتم...وقتی احمدرضا را در آن حال ، بدون تشک و با یک لحاف ساده ، روی زمین دیدم ، بیشتر به خودم لعنت فرستادم.
آبرویم پیش او که رفته بود ...ولی این سال ها تمام ِ سعی ام را کرده بودم تا به همه ثابت کنم که خیال های پدرم و مشاور اشتباه است و من خوبِ خوبم!
ولی دیشب...با آمدن ِ آن دختر ِ وحشی و کثیف ، تمام آبرویم پیش احمدرضا رفت!
همینکه خواب بود ، جرئت میداد ، تا آنطور که دلم میخواست نگاهش کنم.لحاف خودم را به آرامی رویش انداختم و بعد از خوردن قرص های فشارم به همراه یک بطری آب کنارش دراز کشیدم.حالا میتوانستم میان ِ این همه سردرد و سرگیجه ، خوب نگاهش کنم.
دختر دیوانه ای مثل من عاشق شدن داشت؟!
لبخند تلخ روی لبم نشست و انگشت اشاره ام را آرام روی موی موهایش کشیدم.آنقدر آرام و با ترس که لذت ِ لمس جوگندمی ها راضی کننده نبود.
دست هایم را مشت کردم و به بغل گرفتم ، جسمم و روحم هر دو زخمی ِ گذشته ای بود ، که سایه ی سنگینش از سرم نمیرفت.
دوباره اشک های بی رمق و تکراری گریبانم را گرفت .پلک های سنگینم ، از خیسی مژه ها سنگین تر شدند و خوابم برد.
*****************
_دیشب باید میبردیش بیمارستان ،فشارش بالاست ، سفیدی چشماش و ببین ، قرمزه!
چندبار پلک زدم تا پلک هایم را از زیر فشار دست های مردانه اش بیرون بکشم.بیشتر که پلک زدم تصویر رو به رویم واضح تر شد.
_صبح بخیر!
مردی روی تخت و کنارم نشسته بود که نمیشناختمش!
از ترس نیم خیز شدم ولی پیش از اینکه ترسم را بروز دهم ، احمدرضا با سینی که در دست داشت ، داخل اتاق شد
_صبح بخیر ، بهتری عزیزم؟
بابت حضور مردی که خیلی نزدیکم نشسته بود و مچ دستم را گرفته بود و انگار نبضم را چک میکرد ، معذب نگاه به احمدرضا کردم.
_دوستم ،محراب...پزشکه!
خیالم را کمی راحت کرد ، نگاهم مدام دنبالش بود که سینی را روی زمین ، کنار همان مرد گذاشت و تخت را دور زد.
_فشارش بالاست مردِ حسابی
نگرانی احمدرضا هنوز به گفتارش نرسیده بود که به دوستش نگاه کردم و با تاکیید گفتم
_من دکتر نمیرم! خوبم!
محراب خندید و دستگاه ِ دیجیتالی فشار را به سمتم گرفت
_هیجده رو یازده! خوبی؟!به تخت تکیه دادم و رو به احمدرضا گفتم
_به خدا خوبم ، لباس های محل کارم و آوردی ؟!
محراب که سن و سالی به احمدرضا خیلی نزدیک بود ، از روی تخت بلند شد و با خنده به احمدرضا گفت
_حق داشتی میگفتی خدا بهم صبر بده! افسانه خانوم به کنار ، با این میخوای چی کارکنی؟
اخم احمدرضا را که دید بلند تر خندید و به پایین تخت خم شد
_دوباره براش سرم میزنم ، ولی اگه طوریش شد ، به کسی نگو دکتر زنان و زایمان اوردی بالا سر ِ زنــِ...
روی تخت دراز کشیدم و به کبودی ِ آرنج دست راستم خیره شدم.
_من تقصیر ندارم ، جناب ِ دکتر ِ انصرافی ، دنبال رگ میگشتن!
احمد نوچی کرد و بلند شد
_به زور اومدی ،یه ریز غر نزن !
محراب با خنده ، سرم را بالای سرم گذاشت و دستش را روی رگم کشید
_غر زدن که کار توئه ، من دکتر خوش اخلاقی هستم!
نگاه خیره اش به صورتم ، معذب ترم کرد و با شرمندگی چشم هایم را بهم دوختم.
_ماهان و میبری مهد؟!
سوزش دستم ، پلک هایم را بهم فشرد، صدای چسب و بعدم فشار کشیده شدن ِ دستش به روی ساعدم.
_نه میبرم میذارم پیش تینا
خندید و صدای احمدرضا نزدیک تر آمد
_بذار پیش مامانت ، اینقدر از این مهد به اون مهد نبرش.خدارو خوش نمیاد.
بحث خصوصیشان ، مانع شد تا نگاهشان کنم ولی گوش هایم پیش حرف هایشان بود...محراب با تینا نسبتی داشت و آن بچه ای که حرفش به میان کشیده شد ، بچه ی محراب و تینا بود؟!
_مامانم میگم ، من مادر این بچه رو نمیشناسم و ندیدم ، چی میگی احمدرضا؟
گرمای دست ِ احمد را خوب میشناختم.روی گونه ام نشست و صدایم زد
_نورا بهتری؟!
زمزمه کردم
_آره
"آره" ای که گفتم را چندبار احمدرضا تکرار کرد ...لحن دلخور و ناراحتش حال ِ من را بدتر میکرد ولی حیف که هیچ چیز این میان دست ِ ما نبود.
_پاشو ببرمت بیمارستان ، خواهش میکنم
با دست ِ آزادم لحاف را تا نیمه روی صورتم کشیدم و با صدایی خواب آلود گفتم
_میخوام بخوابم...خواهش میکنم.
پچ پچی باهم میکردند که صدایشان خیلی واضح نبود ، فقط سردی کرم ِ بادامی که احمدرضا روی صورتم میمالید را حس کردم که صدای گریه ی بچه ای ، حرکت دستِ احمدرضا را متوقف کرد.
_بدو ماهانه ، نیفته از رو مبل
با ترس چشم هایم را باز کردم .نیم خیز شدم...
_بچه ی کیه؟!
_نترس ، پسر ِ محرابه...چمدون و سوزوندم ، دیگه خبری نمیشه!
لبم را گزیدم و به پشت سر احمد نگاهم افتاد.
_اینم از بچه ، خداروشکر ،مادر و پسر هردو سالمن!
تک خنده ی کوتاه ِ احمدرضا ، لبخند به لبم آورد...پسربچه بامزه ای بود ، صورت ِ کمی لاغر و سفید داشت و تی شرت و شلوار ِ سورمه ای ِ خوشرنگ پوشیده بود
_پسر شماست؟!
_بله ، ماهان هفت ماهشه
اگر احمدرضا دستش را از صورتم برمیداشت ، اصلا بدم نمی آمد ، پسرک را به آغوش بکشم
_دراز بکش ، فشارت پایین نیاد نورا ، میبرمت بیمارستان ، دیگه ام به حرفت گوش نمیدم.
محراب ، با پسرش شوخی و بازی میکرد و پسر بچه از خنده ریسه میرفت.
_صبحونه ات و بیارم همینجا بخوری؟
انگشتانم را اضطراب در هم پیچاندم و سعی کردم مردمک های گشاد شده از استرسم را از نگاهش دور کنم
_میل ندارم ، میخوام بخوابم
به نیم رخ جدی و تا حدی عبوسش خیره شدم.
همینکه سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم برگشت ، طوسی های تیره اش فیکس ِ چشمانم که میدانستم از شدت اضطراب دو دو میزدند، کرد.
_یک ساعت دیگه به رئیست زنگ میزنم میگم که امروز و فردا نمیتونی بری سرکار
لبانم را با نوک زبانم خیس کردم
_نه باید برم، امروزم یکی دوساعت استراحت میکنم ، بعد ...
بی آنکه تغییری در زاویه ی سرش بدهد ، چشم هایش را در حدقه چرخاند و گوشه چشمی ، عمیق نگاهم کرد
_نمیری نورا ، هیچ جا نمیری...
بی اختیار پرسیدم
_چرا!؟
کف دست عرق کرده ام را روی شلوار طوسی ام کشیدم.رد نگاهش را تا روی دستانم دنبال کردم.
_از زور گفتن خوشم نمیاد .ولی دیگه مجبورم! تا حالت خوب نشه ، نمیذارم از این خونه بری بیرون...حالا که خودت نگران ِ خودت نیستی ، من که هستم!
لحنش خاص شد و دل من بی تاب...!
_هنوز موقع استرس دستات عرق میکنه ، هنوز موقع استرس...
_باید استراحت کنه ، جناب ِ همه چیز دون،
پیش از اینکه عکس العملی به حرف ِ محراب نشان دهد ، سرش را بالا آورد و خیره چشم هایم شد.همان نگاه ِ مهربان که امروز نامهربان شده بود
_جلوی دوستت خجالت میکشم.اینطوری نیگام نکن احمد
سرم را پایین انداختم و احمدرضا با کمی تاخیر از روی تخت بلند شد و به سمت محراب رفت.
_دستت درد نکنه ، سرمش تموم شد ، اون یکی و بزنم
_اول فشارشو بگیر...ولی اگه بدتر شد ، زنگ بزن اورژانس ، به حرف ِ این بچه ام گوش نکن
به صورتم اخم ِ بامزه ای کرده بود که به خنده ام انداخت
_مایعات زیاد بخور ،حالتم بد شد ، مراقب باش حال ِ رفیق ِ مارو خراب نکنی.عصر بهت سر میزنم
لبخندی کوتاه روی لبم نشست و به احمدرضایی چشم دوختم که سرگرم سر به سر گذاشتن با ماهان بود.
_مرد ِ محترم ، به نصیحت هایی که کردم گوش کن.
احمدرضا انگشت دستش را از مشت ِ کوچک ِ ماهان بیرون کشید
_تو لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟
محراب، ماهان را دست احمدرضا داد و در حالی که کتش را به تن میکرد ،پوزخندی زد و با صدایی که کمی پایین آمده بود گفت
_شما خانوادگی مشکل دارید ، بچه رو خودم از شیکمش کشیدم بیرون ، راست راست جلوم وایمیسته میگه بچه ی من نیست! اونم از تو که چند ساله بهت میگم وقتشه، عرضه نداری حقتو بگیری چون فکر میکنی حقت نیست.
احمدرضا ماهان را از اتاق بیرون برد و محراب جلوی چشم های متعجب و کنجکاوم دستی تکان داد و با "روز بخیری" که گفت از اتاق رفت.
من در میان ِ انبوهی از سربازان جنگی, پا برهنه با پیراهنی گل دار و موهایی شانه نکرده به جستجوی عروسکم آمده ام .. و زمین جای امنی برای دخترکان ِ پا برهنه با پیراهن گل دار و موهای شانه نکرده که به جستجوی عروسکشان آمده اند ندارد.
تا خوابم میبرد ، به خاطر دستشویی رفتن بیدار میشدم و هربار با بلند شدنم از تخت ، احمدرضا کنارم قدم برمیداشت ، چندبار امتناع کردم ...بار های بعد با یک قدم ِ نصفه و نیمه پشت سرم می آمد و میدیدم که به محض ِ تلو تلو خوردنم ، دستش را پیش میکشد و نرسیده به من ، پس میکشد.
از این تلو تلو خوردن راضی بودم! از اینکه هنوز اگر بیفتم کسی هست که نگهم دارد و نگذارد روی زمین آنقدر بمانم که همه من را درخت و گل و خار تصور کنند.
دلم بدجور هوای درد و دل کرده ولی از اخرین باری که درد و دل کردم خیلی وقت است که گذشته...نمیدانم با خاطره درد و دل کردم یا با گیلدا که گفت اه توام که مثل سریال های تکراری همش ناله میکنی...از همان روز تصمیم گرفتم با هیچکدامشان درد و دل نکنم.
روی تخت ِ احمدرضا که از صدقه سر خون دماغ شدن هایم ، و زخم های صورتم کثیف به نظر میرسید ، نشستم.
ساعت یک ظهر بود...گوشی موبایلم را از روی عسلی کوچک کنار تخت برداشتم.صدای موزیکِ ملایمی را میشنیدم که پیام هایم را باز کردم.
پدرم چند پیام فرستاده بود
"سلام نورا جان ، از صبح باهات تماس میگیرم جواب نمیدی ، فردا افسانه جان مرخص میشه.اگر خونه نامرتبه یا زنگ بزن کارگر بره خونه ، یا خودت زودتر برو خونه رو مرتب کن، تونستی بهم زنگ بزن"
پیام های بعدی اش بوهای خوبی نمیداد...آنقدر که هرکدام را هربار که میخواندم بیشتر ترس و اضطراب گریبانم را میگرفت و سایه ی ناامیدی روی سرم می افتاد
"افسانه به احمدرضا خیلی وابستس ، خودت بهتر میدونی...یادت هست بابا جان.سعی کن یه مدت مراعات افسانه رو بکنی.حالا ماموریت که بری ناخوداگاه چند روزی و از جفتشون دور میشی.تونستی یه برنامه ای هم بذار که بری دیدن خاله هات.درست نیست این همه بی خبری."
پیام بعدی اش را برای فریب خودش فرستاده بود!
"چندبار تو این مدت خاله هات باهام تماس گرفتند که بذارن تو بری دیدنشون .ولی من مانع شدم.چند شب پیش خواب مادرت و دیدم که مدام گریه میکرد.اصلا بهتره مادرتم با خودت ببری.ببین میتونی از محل کارت سه چهار روز و مرخصی بگیری؟"
حواسم نبود که صدای خنده های از ته دلم آنقدری بلند شده که به گوش احمدرضا رسید
_به چی میخندی؟
گوشی را رها کردم و کف دستانم را دو طرف صورتم گذاشتم و بهم فشردم تا سوزشش بند بیاد.
_استراحت کردی احمد!؟
دست های را در جیب شلوارش فرو برد و در حالی که تکیه اش را به کمد ِ چوبی کنارش میداد با خنده گفت
_تو بگو به چی میخندیدی؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم و لب گزیدم.
_ولش کن...جوک بی ادبی بود...!
ابروهایش را باشیطنت بالا فرستاد
_چه جالب...حالا چی بود؟
دستانم را پایین آوردم و نفس بلندی کشیدم.خنده ی احمدرضا به لبخندی کوتاه تبدیل شد...
_فشارت اومده پایین تر...برم برات یه چیزی بیارم بخوری!؟
گشنه ام بود...
_ممنون میشم
دستش را روی قلبش گذاشت و با لحنی مردانه و لوتی منشانه گفت
_خواهش میکنم ، شما امر بفرمایید
لب هایم روی هم کش آمدند...با رفتنش نگاهی به آینه ی رو به روی تخت انداختم.یقه ی نامرتب لباسی که حتما جزو سوغاتی های احمدرضا بود ، موهایی نامرتب و در هم پیچیده..صورتی بی رنگ و زخم هایی که سرخی اش از این فاصله هویدا بود.
دستی به موهایم کشیدم...سرم هنوز به دستم وصل بود و رگ آرنج ِ دستم درد میکرد و کبود شده بود.
منتظر ماندم تا بیاید...سینی ِ غذا را روی میز گذاشت و لیوان آب پرتقال را دستم داد
_اینو بخور.
از دستش گرفتم و تشکر کردم
_میشه این سرم و از دستم بکنی؟ فکر کنم تموم شده
"باشه "ای گفت و مشغول شد.چند قلپ از آب پرتقال طبیعی را خوردم و حرف های محراب را در سرم مرور کردم.
_ماهان بچه ی...
_تینا و محرابه...البته فقط پدر تینا میدونه.
جواب یک سوال را گرفتم وچند سوال دیگر در سرم نشست.
_اونجا که بودیم از هم خوششون اومد ، پدر تینا هم که میدونی سال هاست از خاله ام جدا شده.همونجا بود ، از محراب خوشش اومد و اجازه داد عقد کنن ، یه سال اول اوضاع خوب بود تا تینا غرب زده شد و زد زیر همه چی...دیگه براش نه محراب مهم بود نه زندگی محراب.گفت طلاق...
احمدرضا خندید و پنبه ی خیسی را آرام روی آرنجم فشار داد .
_تینا گفت طلاق و محراب یه بچه گذاشت تو دامنش...فکر کرد میتونه نگهش داره...ولی خدا میدونه چقدر تن و بد من و لرزوند این دختر...یه سال تو خونه چشم ازش برنمیداشتم که نره بلایی سر خودش و بچه اش بیاره.آخرشم تا به دنیا اومد ، گذاشتش همونجا و برگشت ایران.
کنارم که روی تخت نشست ، تکیه ام را به شانه اش دادم...گوشم به حرف هایش بود و حواسم به حرف های پدرم که بوی خوبی نمیداد!
دوست نداشتم فاصله بگیرم.دستش را که دور گردنم انداخت خودم را بیشتر به آغوشش رساندم.
_مشکلشون چی بود؟
لیوان آب پرتقال را برداشت و قلپی خودش خورد.
_همه چی...از لباس پوشیدن ، از حرف زدن ، از راه رفتن ، از بلند خندیدن ، از گریه کردن ، از کار ، از دوستا...اینقدر زیاد بود که بعضی وقتا خودشونم یادشون میرفت سر چی دعوا کردن و چرا حالا آشتی کردن!
لیوان را به لبم چسباند و بقیه ی آب پرتقال را سرکشیدم.
_تقصیر کی بود؟
انگشت اشاره را روی لبم کشید ...حتما لبم کثیف شده بود
_تینا...بدون شک تینا.الانم محراب دنبالش نیست.فقط ماهان این وسط شد گوشت قربونی
سرم را روی سینه اش گذاشتم و به پاهایش که روی هم انداخته بود و آرام انگشت هایش را تکان میداد چشم دوختم.
_ولی محراب ، انگار که پسرش و دوست داره
_دوست داره؟ میمیره براش...به قول خودش دنبال یه مادر خوب میگرده واسه پسرش.
_اگه خاله ات بفهمه؟ یا افسانه جون؟ خیلی بد میشه..دق میکنن بیچاره ها!
سرم را بوسید و با خنده گفت
_دلت برای کی میسوزه؟ اون که حالش خوبه چسبیده به تخت بیمارستان و پایین بیا نیست ...اونوقت تویی که حالت خوب نیست ...
حرفش را بریدم
_فردا مامانت مرخص میشه.
کمی نیم خیز شد
_تو از کجا میدونی؟
سرم را از روی سینه اش برداشتم و تکیه ام جدا شد
_بابام پیام داده
_که چی؟
خندیدم....
_که برم خونه رو تمیز کنم که خاله هاتم باهاش میان خونه ی ما.
سینی غذا را جلوتر کشیدم ، کمک کرد تا روی پایم بگذارم.
_کاش کله پاچه میگرفتی؟
تک خنده ای زد
_حتما! با این حالت کله پاچه ام باید بخوری!
جوجه کباب را با چنگالم به برش های کوچکی تبدیل کردم و چنگالم را داخل فرو بردم.
_به رئیستم زنگ زدم.شماره اش تو گوشیت بود.
بعد از جویدن نصفه و نیمه ، با دهان پر گفتم
_وای خودم یادم رفت
_نگران نباش...گفت امروز و بمونی و استراحت کنی ، ولی برای فرا اگر خودت نتونستی بری ، اون تجهیزه اسمش چی بود؟
کمی فکر کرد ...
_شیر؟!
_اوهوم
_اونو باید بفرستی شرکت ، مثل اینکه باید خودشون آزمایش کنند
تکه ای دیگر از جوجه را به چنگال گرفتم و سمت دهانش بردم.خندید و سرش را عقب کشید
_من غذا خوردم .
دستم را نگه داشتم تا بالاخره راضی شد امتحانش کند.
_خوشمزه است!
ابروهایش هنوز بالا بود که چنگال را جلوی صورتش تکان دادم
_دروغ گو..اگه خورده بودی میدونستی که خوشمزه است.برو قاشق چنگال بیار باهم بخوریم.
از روی تخت پایین رفت و عطرش را با اشتیاق بو کشیدم.
چند دقیقه ای از غذا خوذدنمان در سوکت بود که دوباره یاد حرف دیگری از محراب افتادم.
_تو که گفتی مهندسی خوندی...پس چرا محراب بهت گفت دکتر؟
قاشقش را توی بشقاب گذاشت
_محراب گفت؟ کی؟ نه!
لبه ی قاشقم را روی لب هایم و بین دندان ها فشار دادم...مشکوک میزد!
سینی را برداشت و "الهی شکر" گفت
_سیر شدی؟
پلک هایم را به نشانه ی "مثبت" باز و بسته کردم که خندید و قاشق را گرفت
_پزشکی خوندی!؟ بعد انصراف دادی؟
خندید و روی تخت دراز کشید ، طوری که سرش را روی پاهایم گذاشت و یکی دست هایم را گرفت
_ما سه تا دوست صمیمی بودیم که اون دو تا پزشکی میخوندن ، یکیشون میشه گفت پزشک ِ پدرم بود ، دوره ای که شیشه کشیدن و ترک کرد ، دچار توهم هایی میشد که نیاز به مراقبت های بیشتر داشت ، رفت و آمدش که به خونه امون زیاد شد ، کم کم شد یکی از رفیقام ، محراب درواقع دوست ِ اون بود.
انگشتش را روی زخم دستم کشید و نگاهش به همانجا ماند
_به خاطر بابام یه مدت کلاس هایی میرفتم که مربوط به نحوه ی نگه داری و برخورد با کسایی که معتادن و طرد شده هستند ، بود...کم کم یه علاقه ای راجع به رشته ی...
مکث کرد ودستم را رها کرد
_روانشناسی پیدا کردم ...ترم اخر مهندسی بودم که تصمیم گرفتم این رشته رو بخونم
پلک هایم پایین رفت وقتی که نگاهم کرد.
_پدرم که فوت شد ، بی خیال اون درس شدم
_یعنی اصلا نخوندی!؟
کمی خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پایم فشار داد
_نرمه!
با پلک های بسته خندید و با شیطنت لبش را گاز گرفت.یاد بوسه ای افتادم که خیال نمیکردم به این زودی ها و شاید تا ابد نصیبم شود.
شش سال در نبود ِ اعلاء وقت هایی را منتظر بودم که کسی پیدا شود ، تا عاشقم شود! تا عاشقش شوم.
دلم عاشقی میخواست و دوست داشتن ، ولی نصیبم شد ... کم کم ناامید شدم ، فهمیدم که من فقط یک عشق داشتم و قرار نیست در آینده کسی سر راهم قرار بگیرد.
همان یک عشق برایم ماند...
تکیه ام را به تاج تخت زدم ، حتما خسته بود...از وقتی که برگشت ، مثل همان چند سال پیش که به محض آمدنش درگیر مشکلات ِ ما شد
دستم را جلو بردم و لحاف را روی سینه اش انداختم.
_خوابم نمیاد نورا ، دیشب چند ساعتی خوابیدم...
چشم هایت ارتش هیتلر است و دل من لهستان بی دفاع .. هیچ متحد و متفقی را به جنگمان راه نمیدهیم . ما کنار آمدن با هم را جایی جدای از این جغرافیای ساده و تاریخ تکراری اش آموخته ایم
_کی بیدار شدی کنارم خوابیدی؟!
خجالت زده روی تخت دراز کشیدم و احمدرضا سرش را بلند کرد ،در حالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود ، خیره نگاهم کرد.
عادی جواب دادم.
_نمیدونم ساعت چند بود.
_اوهوم...حالا الان میشه من کنارت دراز بکشم؟! قول میدم مرد خوبی باشم.
همینکه بلند شد تا به ستم بیاید با نگرانی گفتم
_تو که گفتی خوابت نمیاد
لحاف را کشید و کنارم خزید...
_نگفتم میخوابم!
به سمتم که خم شد صورتم را به بالش فشردم.از گوشه ی چشمم با ترس نگاهش میکردم که خندید و پولیورش را از تنش دراورد.با خنده دستی به پیرهن مردانه ای که زیر پولیور به تن داشت ، کشید و دوباره زیر لحاف خزید و نیم رخش را روی بالش گذاشت
_من پسر خوبیم
اکسیژن رفت ..قلبم بی قرار شد و ماهی وار در قفسه ی سینه ام چرخید
_خدا برای مادرت نگهت داره احمــد
خندید و نفس ِ خوش عطر ِ نعنای اش به صورتم خورد.
طاق باز خوابیده بودم و احمدرضا به نیم رخم خیره مانده بود.معذب بودم از صورت زخمی ام.از تنی که کوره ی آتش شده بود و من راضی نبودم! این روزها کنترل اعضای بدنم ، احساستم ، دست خودم نبود.
به پهلو خوابیدم و با لبخند نگاهش کردم.
ابروهایش شیطنت کردند و بالا رفتند.
_برنامه کنیم بریم سفر؟!
لبخندی که روی لبم تازه جا خوش کرده بود ، ماسید و جمع شد.شبیه پدرم حرف میزد.یعنی نصیتحت های مجید را جواب میداد؟
با پوزخند پرسیدم
_فرار کنیم!؟ بریم شمال یا جنوب؟
گنگ نگاهم کرد ، جدی تر گفتم
_ترسیدی ؟! بابامم امروز تو اس ام اس هاش همینو گفته...برم پیش خاله هام که مامانت...
لبش لرزید و وقتی ساکت شدم ، زیر خنده زد.
_بابات خیلی خوبه!
طاق باز دراز کشید و بلند تر خندید ، دستی به ته ریشش کشید و خنده هایش که تمام شد ، دوباره به پهلو شد
_خدا این پدر و مادر و از ما نگیره ولی من منظورم از مسافرت ، اونی که تو فکر میکردی نبود!
گردنش را با سرپنچه هایش گرفت و اخی گفت.کمی سرش را تکان داد، دوباره زیر خنده زد و چشم هایش برف افتاد.
_محورِ شمال تا جنوب ، فقط از بالا تا پایین ِ گردنت!
از شیطنش جا خوردم.حالتی بین تعجب و اخم بودم که پیشانی ام را بوسید و با خنده گفت
_سفر کوتاه و مقرون به صرفه ایِ ...نه نیازی ِ چمدون ببندی ، نه نیازی ِ مرخصی بگیری...یه سر میری و زود میای ، ترافیکم که نیست..مسیر خلوته!
صدای خنده هایش ، به جای گوشم مستقیما روی قلبم نشست.
صدای جادویی اش ، فضای کم بینمان را پر کرد
_خستگی سفرش هم دلچسبه ، هوم؟!
تای ابرویم بالا انداختم و پیش برق ِ چشم هایی که درست مثل لب هایش میخندید ،گفتم
_مثل اینکه از اینجور سفرها خیلی رفتی جناب مهندس و دکتر انصرافی!
سرش را کمی عقب کشید و دوباره خندید....کاش میتوانستم مثل او ، راحت و بدون ترس بخندم و بگویم که دلم از این سفرهای خوش وقت میخواهد.
_جوون بودم کارآموزی میرفتم...
نفس عمیقی کشید و لبخند هایش پاک شد
_یادش بخیر...
انگار که در خیالش با همان دختری که میدانستم سالها پیش از آشنایی ما ، با او دوست بوده و رابطه ی خوبی داشتند.حرصی شدم و مشتی به بازویش زدم
_هوی ، با کی رفتی سفر؟!
دستهایش همزمان با شانه هایش کمی بالا آورد و با لحنی دلخور و خندان گفت
_نمیـــای که...!
استیصال در چشم هایش موج میزد...نمیدانم چرا آن خنده های از ته دل به من سرایت کرد.
خنده کنان چشم هایم را بستم و ریسه رفتم.سوزش گونه هایم را دوست داشتم ، آنقدر که تصویر ِ چشم های احمدرضا پشت پلک هایم جا خوش کرده بود ، سوزش گونه هایم را با آغوش باز پذیرفتم.
_الان مامانم مرخص میشه و میاد اینجا ، بهتره بینمون فاصله ای نمونه ، وگرنه با مامانی که من دارم ، خودش و توی همین یه وجب جا ، جـــا میکنه
وقتی دوباره نزدیکم شد ، نفس هایم تند و کند شد.جرئت باز کردن چشم هایم را نداشتم.کمی سرم را عقب بردم و کشیده شدن سرش را روی بالش احساس کردم.
_فشارم میره بالاها...
عقب کشید و چشم هایم را باز کردم.تنم میلرزید و ممنون این همه درک و شعورش بودم.بی شک فهمیده بود بی میل نیستم به این سفر...من حتی راضی بودم سفری که نصیبم میشد ، یک پلک زدن بغل کردنش باشد ، چه برسد به محور ِ شمال تا جنوب ِ گردنش.
_گفتی فشار ،یاد ِ محراب افتادم.
دستگاه فشار را آورد و به آرنجم بست.یک چشمش به کبودی دست دیگرم بود که پرسیدم
_وقتی از پیش ما برگشتی ، دوباره روانشناسی و ادامه دادی؟
نگاهش را از دستم گرفت و به دستگاه خیره ماند
_نه...
جواب قاطعش بیخود بود!
_ولی کتاب های کتابخونه ات ، چیز دیگه ای میگه!
سرش را بلند کرد و مات نگاهم کرد
_اینا مال همون وقتاس
پوزخندی زدم و لب زدم
_خوشحالم کن ، بگو وقتی حال منو دیدی ، تصمیم گرفتی روانشناسی و ادامه بدی ، چون تو اون سال ها من پیش مشاور یا نمیرفتم یا وقتی میرفتم الم شنگه به پا میکردم .فقط تو بودی که شبیه همون حرف هارو طوری بهم میزدی که خرت میشدم...بگو...!
صدای دستگاه دیجیتال قطع شد و فشارم را خواند
_سیزده رو نه...تپش نود و یک!
چسب دستگاه را از روی دستم باز کردم و زیر لحاف خزیدم.منتظر جوابی بودم که سکوت کرده بود.
_سخت بود رشته اش ، منم طاقتشو نداشتم...تا جایی که ذهن و وقتم یاری میکرد خوندم گذاشتم کنار...
_پس به خاطر من نبود!
پوفی کرد و با کلافگی پلک هایش را روی هم فشرد
_خدا لعنتت کنه محراب ، عصر بیاد تو دهنش فلفل میریزم که همه ی راز های منو لو نده.
لبخند غمگینی روی لبم نشست.اگر خانه ی احمدرضا نبودم حتما گوشی موبایلم را برمیداشتم و حرف های اخرمان ، درست چند ماه قبل از برگشتنش به ایران را میخواندم.
بعضی شب ها کارم خواندن پیغام های او بود، گوش دادن به صدای ضبط شده اش ..آرامم میکرد حرف هایش...امید نصفه و نیمه ای هر روز صبح میداد و شب ها ، فکر و خیالم را میگرفت.
چه احمقانه بیمارش بودم!
_درست خوب نبود!؟
_مثل تو نه! ، به زور پاس میکردم ، کلا اگر انصراف نمیدادم اخراجم میکردن...هیچوقت واسه امتحان درس نخوندم.
لبه تخت نشست و آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت.
نگاهم که کرد ، نفس خوشی کشیدم
_احمد ولی من فقط واسه نمره درس خوندم.
خندید و سرش را به سمت کتابخانه اش برگرداند.لابد با خود خیال میکرد بهتر است هرچه زودتر از شر این کتاب ها خلاص شود یا شاید با این وضعیتی که من دچارش شدم ، بد نیست ورقی به کتاب ها بزند و مرورشان کند.
حال بیـمار ِ مبتــلایش خوب نبود!*********
نگاه نگرانم به چشم های محراب بود که خیره ی دستگاه فشار خون مانده بود.دلشوره ی بالا رفتن فشارم را داشتم.
_من داشتم میرفتم این فشارش خیلی بالا بود...چی شد اومد پایین؟
صدایش آنقدری بلند بود که احمدرضا از توی آشپزخانه بشنود و بخندد
_کار خداست! ما وسیله ایم
محراب نگاهش را با پوزخند گرفت و "عوضی" آرامی گفت که لبخندی توام با خجالت روی لب هایم نشاند.
_برای دختری به سن و سال تو ، فشار بالا خیلی خطرناکه ، مخصوصا وقتی که خودت مراعات نمیکنی ، حتما نوشیدنی زیاد بخور ، داروهایی که دکتر خودت داده ، به هیچ وجه فراموشش نکن.کار یه دفعه میشه.
آستین لباسم را پایین میدادم که "باشه" ای خفیف گفتم
_چی نشنیدم؟!
جدی شده بود و اخم هایش در هم بود.
با تاکیید گفتم
_چشم!
انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت
_حالا شد ، به فکر خودت نیستی به فکر رفیق ما باش ،
سرم را پایین انداختم و زانوهایم را به سمت شکمم خم کردم.چقدر سوال در ذهنم بودم و چقدر از جواب های حدس زده ام میترسیدم.
_دوست ندارم تو زندگیش دخالت کنم ، تو سن و سال احمدرضا ، خیلی بده که کسی به جامون تصمیم بگیره یا دخالت کنه ، ولی...نگفتنشم جایز نمیدونم.
صدایش را که پایین تر آورد ، دلشوره هایم بیشتر شد .صورتش را اندکی جلو آورد..
_خیلی وقته که تو رو میخواد ، از تو پیش من خیلی گفته ، شاید به اندازه ی یه دوست صمیمی از خودت و زندگیت بدونم ، راضی باش و حلال کن ، وقت هایی که توی خودش میرفت و با هیچکسی حرف نمیزد، نگرانش میشدم و کم کم مجبورش کردم درباره ی تو بهم بگه ...
مکث کرد و نگاهش از چشم هایم به گونه هایم کشیده شد.خجالت کشیدم.
_چند سالته؟!
مثل بچه ها جوابش را دادم
_شما که گفتین منو میشناسید
پلک هایش را محکم باز و بسته کرد و با لبخند کوتاهی گفت
_بچه جون جواب بده
_خب بیست و نه سال
گوشه ی لبش خندید و به چشم های مهربانش خیره شدم
_به این فکر کن که زندگیت با احمدرضا ، کل عمرش دو روز باشه ! بیست و نه سال و به حرف این و اون زندگی کردی ، درس خوندی ، لباس پوشیدی ، به خودت رسیدی ، راه رفتی گفتی خندیدی ، حالا همون دو روز و به خاطر دلت زندگی کن.سخت نیست ، یکم جرئت میخواد! یکم شجاعت که نه تو داری نه اون مرد ِ دیوونه و عاشق!
تمام حرف هایش به کنار...اما چرا دو روز؟!
همینکه از روی تخت بلند شد ، آستین کتش را گرفتم
_اون دو روز خاطره ، من و اندازه ی بیست و نه سال ِ دیگه پیر میکنه !
نیم خیز مانده بود که نگاهم کرد.سری تکان داد و آستینش را رها کردم.
چند قدم جلو رفت و همانطور که پشت به من ایستاده بود گفت
_یه مرد فقط یه بار دیوونه میشه ...باید مرد باشی تا بفهمی!
روی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که در اتاق را باز میکرد گفت
_پاشو بیا که احمدرضا قراره بهممون کباب بده!
دوباره صدای خنده های احمدرضا بلند شد
_اعتماد به نفسی که این احمدرضا داره ، واقعا در نوع خودش درجه یکه
زانوهای بغل گرفته ام را رها کردم و با رفتن ِ محراب از تخت پایین آمدم.
کشوی لباس هایم را باز کردم.چشم هایم برق افتاد دوباره...داشتن آن همه لباس نو و تمیز ، هنوز هم برایم لذت بخش بود.
جلوی آینه دستی به موهایم کشیدم که گوجه ای پشت سرم جمع شده بود و نگاهی به دامن کرمم که تا روی زانو و کمی پایین ترش می آمد و شومیز و قهوه ای سوخته ام ، اگر کفش های پاشنه دار توی کمد را میتوانستم بپوشم ، حتما اعتماد به نفسم بیشتر میشد.
به چهره ی خسته اما توهم انگیزم لبخند احمقانه ای فرستادم.فردا که باید به خانه برمیگشتم ، فردا که قرار بود افسانه برگردد و من از احمدرضا دور شوم...فردا را چه میکردی دختر؟!
دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم هم خیلی زود روی دست هایم جا خوش کرد.
من عادت داشتم به خاطره بازی...به لباس های چهارخانه ی مردانه ای که هر روز صبح عطر همیشگی را بهشان میزدم و یک نفس عمیق میکشیدم.به عکس های چسبیده و آویزان به دیوار که جلوی هرکدامشان با لبخند جمله ای عاشقانه میگفتم تا صبح را با ناامیدی شروع نکنم.حتی بعضی وقت ها ، چراغ های اتتاقم را از روی خجالت خاموش میکردم و پیرهن مردانه اش را دور خودم میپیچیدم و خیال میکردم که بغلم کرده و برایم از ماندن میگوید.حالا بعد از اعلاء..بعد از تمام ِ ناخوشی ها و زخم ها ...گمان کنم که باید به دنبال جمع کردن ِ خاطرات با احمدرضا بگردم.که جمع کنم و جمع کنم...
فرصت ِ دوستی ِ طولانی مدتم با اعلاء حداقل خوبی داشت که توانستم تا دلم میخواهئد خاطره جمع کنم و عطر و لباس و بوسه!
امان از بوسـه...امروز چه وقیحانه دلم سفر میخواست!
آنهم در جاده ای که قبلا یکی چشم بسته مسیرش را از حفظ بود...
آهی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.محراب ، به احمدرضا کمک میکرد و که زودتر از او سرش را بلند کرد و "به به "یی گفت
_چه کبابی بخوریم
نگاهش به سرتا پایم چرخید و با تحسین گفت
_خوب شدی
نمیدانم چرا از عکس العملش خنده ام گرفت ، شاید هرکس دیگری جای او بود ، این دقیق بینی و نکته سنجی اش را پای هیز بودن و منحرف بودنش میگذاشتم.ولی این مرد شبیه احمدرضا بود...آرام و با شخصیت..به دور از نگاه هایی که وقتی خودت حتی دوره هزار پتو و لحاف پیچیدی ، از خیرگیشان تهوع بگیری.
احمدرضا در بالکن را نیمه نگه داشته بود که سرش را داخل آورد ، اما پیش از اینکه به محراب چیزی بگوید ، متوجه حضورم شد
آنقدر خیره نگاهم کرد که محراب همینکه به سمت آشپزخانه میرفت ، متوجه شد و به تمسخر سیخ کباب را سمت چشم های احمدرضا برد
_هوی ، مامانت و مرخص نشده دوباره بفرست بیمارستان!هردویشان خندیدند و منهم...
_میگم احمد ، جای بقیه خالی...نیستن دعوتشون کنی؟!
احمدرضا هنوز هم از گوشه ی چشمش نگاهم میکرد که سیب ِ سرخی را که روی کانتر گذاشته بود ، برداشتم و گاز کوچکی زدم.
_محراب ده بار از وقتی اومدی ، بهت گفتم که نیستن ، مستوره و عرفان رفتن نامزدی ِ یکی از قوم و خویششون تو شمال ، ثمین و خواهرشم که فکر کنم سالگرد ِ پدر و مادرشونه رفتن شهرستان ،
کاملا معلوم بود که با عصبانیت حرف میزد چون محراب هم متوجه شد و با خنده گفت
_خب بابا ، شاکی نشو ، اینا اجاره هاشونو سر وقت میدن یا بازم آویزون بازی
احمدرضا کباب ها را به سیخ میکشید که با اخم نگاهی به محراب انداخت
_جلوشو نگی محراب...درست نیست
محراب بی حوصله خمیازه ای کشید و سرش را تکان داد
_باشه تو درست میگی
رو به رویم طرف دیگر کانتر ایستاد و سیبی از سبد میوه برداشت
_خوشمزه است؟!
گشنگی به ضعفم انداخته بود و گاز آخری که به سیب زده بودم ، حسابی بزرگتر از دهانم بود ، به زور زبانم را در دهانم چرخاندم
_آره
همینکه آب ِ سیب نزدیک بود از دهانم خارج شود ، دستم را جلوی دهانم گرفتم .
_احمد بدو که خانومت ضعف کرده گشنه اشه...
_آره نورا؟!
معذب از آب دهانم که راه افتاده بود سرم را کمی عقب کشیدم تا بتوانم احمدرضا را ببینم.
_زود آماده میشه.
************
میز شام را پسرها چیدند و من جلوی تلوزیون سریالی که چند وقتی دیده بودم و نیمه رهایش کرده بودم را دنبال کردم
_سریال های ایرانی افسردگی میاره ، نبین!!
با پخش تیتراژ تلوزیون را خاموش کردم و از روی مبل بلند شدم.حق با محراب بود ولی...
_زندگی من به اندازه کافی افسردگی برام آورده .
دیس برنج را وسط میز گذاشت و صندلی خودش را عقب کشید و نشست
_خودم و به زور دعوت کردما ، میخواست حق ویزیت نداده بیرونم کنه
احمدرضا بشقابم را پر برنج کرد و محراب دقیقا با چشم هایش به حرکات احمدرضا چشم دوخته بود
لبم را گاز گرفتم و طرف سالاد را نزدیک احمدرضا گذاشتم.
_منم میخورم احمدرضا ، ممنون
تک خنده ای زد و تکه ای کاهو در دهانش گذاشت.
منتظر جوابی از سمت احمدرضا بودم که انگار عین ِ خیالش نبود .
بشقاب را که به دستم داد چشم هایم گرد شد.دو سیخ کباب را میتوانستم بخورم ولی برنجی که برایم کشیده بود خیلی زیاد بود.
محراب و احمدرضا که مشغول به خوردن شدند ، تازه توانستم چند قاشقی در دهانم بگذارم.محراب از خانواده اش گفت ..حتی از ماهانی که دلتنگ ِ نبودنش بودم.در آن چند دقیقه دیدار فرصت نشد بغلش کنم.
اگر نورای بدجنس سال های گذشته بودم ، گذشته ی تینا را برای افسانه چغولی میکردم.
خنده ای موزیانه روی لب هایم نشست.چقدر دور شده بودم از آن روزها...
_به مادرت سر زدی؟
تمام ِ حواسم به احمدرضا رفت که به محراب چپ چپ نگاهی انداخت
_امروز نه ...فردا دیگه مرخص میشه.
_بسلامتی ، من جای تو بودم یه پرستار و دکتر استخدام میکردم که از این به بعد خونه ی جناب رادمند بمونه!
شیطنت های میان ِ کلام و خنده اش را خوب متوجه شدم
_تو رو میگم بیای بالا سرش ، از بیکاری که بهتره ، بعدم مامانم خوشحال میشه دوماد خواهرشو ببینه.
جفتشان خندیدند و احمد میان خنده هایش نگاهم کرد
_ماهانم بیار ، مامانم شاید دلش خواست نوه ی پسریش و ببینه ، ماهم مجبور کرد یه سفر بریم.
محراب پارچ آب را برداشت و برای خودش ریخت
_من امشب برم خونه امون احمد!؟
شاید میشد این سوال را زمان دیگری بپرسم ، ولی وقتی محراب رک و صریح گفت که از من و گذشته ام خوب میداند ، حرف را به میان کشیدم.
_برای چی بری؟
_شاید بابام بیاد خونه ببینه نیستم.
محراب سرش پایین بود و مشغول خوردن غذا نشان میداد.
_بابات میدونه اینجایی
_ولی باید برم ، تجهیزات ِ پالایشگاه تو ماشینمه ، تحویل شرکت ندادم ، فردا هم که باید برم سرکار...لباس هام اینجا نیست.
مزه ی خوب ِ کبابی که پخته بود در دهانم پیچید ، با لپی باد کرده نگاهش کردم
_فردام مهمون داریم ، خونه رو مرتب کنم ، گردگیری و جارو میخواد
_خونه به اون بزرگیم تو یه نفر میتونی تمیز کنی ؟!
_نورا سس و بده اینور ببینم
به محراب لبخند زدم و ظرف سس را برداشتم و به سمتش گرفتم.چشمکی زد و تشکر کرد...
_این پیرمرد سس هاش خیلی خوشمزه میشه
احمدرضا توی فکر بود که با تمسخر به موهای محراب اشاره کردم و با لحنی دور از شوخی گفتم
_ایندفعه خواستید برید موهاتونو رنگ بذارید ، احمدرضارم با خودتون ببرید.البته رنگ خودتون اصلا خوب نیست !
صدای خنده های مردانه اش بلند شد و به شانه ی احمدرضا زد
_زبون داره ها...
احمدرضا لبخندی زد و دوباره به فکر رفت.
سر به سر گذاشتنم با محراب تازه دور گرفته بود که غذایمان تمام شد و میز را رها کردیم به امید احمد.
محراب شوخ و شیطنتش با احمدرضا خیلی فرق داشت ، مرد رک و راحتی بود که میان شوخی و خنده هایش حرف هایش را هم میزد.چندبار تیکه و متلکش به احمدرضا رسید و حتی چندبار به خود من ...
چند دقیقه ای احمدرضا به خاطر تماس تلفنی که شده بود به اتاق رفت و فرصت شد با محراب راحت تر حرف بزنم.
_میشه شما بهش بگید که بذاره من برم خونه امون!
گوشی موبایلش را چک میکرد که گفت
_مگه بچه ای ، خودت بگو بهش.
_نمیذاره ...من فردا هم باید برم محل کارم ،
_با این صورت چجوری میخوای بری؟
کف دست هایم را روی گونه هایم گذاشتم
_شما راضیش کنید من همین امشب برگردم خونه ...از فردا که افسانه جون بیاد ، تازه همه چی شروع میشه
************
محراب تلاشش را کرد ...نه اینکه جلوی روی خودم حرفی به احمدرضا بزند ولی متوجه پچ پچ کردن و گفت و گویشان شدم .
با رفتن محراب ، به اتاق خواب ِ احمدرضا برگشتم و رو تختی کثیف را برداشتم و داخل ماشین لباس شویی انداختم.
ملحفه ی تمیزی را از کمد درآوردم و با دقت روی تخت کشیدم.باید همه جا را مرتب میکردم.
دست مال کاغذی های خونی و چسب زخم ها را از زمین برداشتم و توی سطل انداختم.فکرم مدام کار میکرد...هر سمتی میرفت...از خانه مان که بعد از آن دخترک دیوانه ، به امان خدا رهایش کرده بودم و حالا از برگشتن به آن کلبه ی وحشت ترس داشتم ، تا فردا و توبیخی که مطمئن بودم نصرتی برایم در نظر گرفته و باید جواب گو باشم.
پوفی کردم و روی تخت نشستم.حق با محراب بود...کاش میشد با کرم زخم هایم را پنهان کنم.
تقه ای به در خورد
_بیام داخل؟
_آره
در را باز کرد و به دیوار تکیه داد.
_باهم بریم خونه اتون.شبم اونجا میمونم...
بلند شدم و در حالی که به سمت کمد لباس ها میرفتم پرسیدم
_فردا صبح برای مرخص شدن افسانه جون میری بیمارستان!؟
_نمیدونم ، پدرت هست
پالتویم را برداشتم و با خنده از توی آینه نگاهش کردم
_خوبه دیگه ، تو مامانت و سپردی دست بابای من و اونم من و سپرده دست تو! معامله ی عادلانه ای ِ فصل شانزدهم
گذشته

چند ساعت از رفتن خاطره میگذشت ، از حرف هایش میشد فهمید که پدرم از او خواسته که به خانمان بیاید و زیر زبان من را بکشد .با اینکه میدانستم خاطره اهل ِ خبر چینی نیست ، ولی جلوی زبانم را گرفتم.
سومین روز ِ بی خبری ام از اعلاء بود...
پدرم امشب را دیر می آمد و افسانه از ظهر که به آرایشگاه رفته بود هنوز نیامده بود.
صدای خنده های پسره از اتاق خواب تسخیری می آمد.چینی به بینی ام انداخت و اخمی کردم.اگر حوصله اش را داشتم نقشه ای میریختم برای بیر آبرو کردنش...هرچند که با داشتن پدری معتاد نمیتوانست ادعای آبرو کند.این روزها عجیب برای پدرم خودشیرین شده بود ، جناب رادمند از دهنش نمی افتاد و اخیرا بعضی از کاری های پدرم را هم عهده دار شده بود.
روی مبل نشستم و تلوزیون را روشن کردم.ماهواره آهنگ شادی از لیلا فروهر پخش میکرد...چقدر با این آهنگ رقصیده بودم !
پوزخندی روی لبم نشست و روی کاناپه دراز کشیدم...شال قرمز از سرم افتاده بود ولی جلوی افسانه و پدرم خیلی نیاز به رعایت ِ حجاب نبود.من فقط برای اینکه لج آن ها را در بیاورم پیش آن پسره حجاب میگرفتم.
همین شب پیش ، آخر شب که با لباس خوابم به آشپزخانه رفتم ، پسره بی هوا آمد...الم شنگه ای به پا کردم که اشک افسانه را درآورد و مشتی به بازوی پسرش زد!
پلک هایم را روی هم انداختم و با همان آهنگ شاد خودم را در حال رقصیدن کنار اعلاء تصور کردم.
آهی کشیدم...سنگین و سینه سوز
_کُپُل ، نهار نداریم؟!
پلک هایم را روی هم فشردم و با حرص دندان ساییدم
_کوفت میخوری؟
صدایش دور بود ...
_اونو تو بخور.
دستم را به لبه ی مبل گرفتم و کمی بلند شدم.به سمت آشپزخانه میرفت که پوزخندی روی لبم نشاندم
_به مفت خوری عادت نکن ، الان حوصله کل کل ندارم وگرنه دُمِتو میچینم.
خندید و در همان حال که پشتش بهم بود دستی تکان داد
_برو بـابا
دوباره روی مبل دراز کشیدم و بلند گفتم
_شیکم خودت بره ...عوضی
آهنگ شاد تمام شده بود و داریوش شروع به خواندن کرده بود.حتی این تلوزیون و شبکه اش فهمیدند که حالم چقدر گرفته است.
صدای در حیاط که آمد نیم خیز شدم و از پشت پرده ی نازک خانه متوجه افسانه شدم.
شالم را روی سرم انداختم و مرتب نشستم.همین که داخل شد سلام گفت و زیرلب ، به زور جواب دادم.
متوجه پسرش که شد ، قربان صدقه رفتنش شروع شد
_مامان قربونت بره ، خودم برات درست میکردم ، گشنه اته؟!
پسره ی مفت خور خندید
_از مشت ِ دیشبت تا قربون صدقه ی امروزت...
صدایش را یکهو آنقدر پایین آورد که نفهمیدم ادامه جمله اش را...
__کپُل توام میخوری بیشتر بندازم!؟
با عجله به سمت آشپزخانه قدم برداشتم و وقتی به چارچوب رسیدم ، خنده های موزیانه و ریز افسانه را کنار پسرش دیدم که سرخ شده بود!
_آدم کپل باشه بهتره از اینه که معتاد و عملی باشه
قاشقی که توی دستش بود را پرت کرد و با چند قدم بلند سینه به سینه ام رسید
_دهنتو گل میگیرم دفعه دیگه...
دست هایم را به کمرم گذاشتم و پیش از رسیدن ِ افسانه به پسرش با پوزخند گفتم
_به خودت گفتم عملی...نه به بابات!
"ت" را هنوز نگفته بودم که دستش را دور گردنم حلقه کرد ..فک منقبض شده و چشم های از عصبانیت ریز شده اش ، ترساندتم.
چنگ انداختم به مچ دستش ...افسانه سعی میکرد دستانش را از دور گردنم آزاد کند.
_یه بار دیگه به بابام...
صدای ناله ی گلویم که بلند شد ، افسانه با ترس دست هایش را دو طرف صورت ِ خود کوبید
_ولش کن ، ولــــش کن
دستانش را که رها کرد ، به سرفه افتادم .با اینکه نمیخواستم خودم را ترسو نشان دهم ولی سرفه ها دست خودم نبود.پیاز داغش را هم زیاد کردم ، آنقدر خشک و محکم سرفه کردم که ته گلویم مزه ی خون نشست.
_احمدرضا ، خدا منو مرگ بده از دست جفتتون راحت بشم.
"نوچی" کرد و تنه ای زد و رفت.
_خیالت راحت شد ؟
دستی به زیر گلویم کشیدم...افسانه هم رفته بود و صدای جلز ولز ِ تخم مرغی که توی تابه میسوخت گوشم را پر کرد.
ساعت ده و نیم شب شده بو که در اتاقم به سیم های کامپیوترم خشک شده بود.حتی کامپیوتر هم جز اموال توقیفی به حساب می آمد.
سگ های پاسبان شامشان را خورده بودند و غذای من دست نخورده توی بشقاب مانده بود.
همبرگر ذغالی که پسرش روی آتش پخته بود و به به گفتن های افسانه تا بالا هم صدایش می آمد ، را به حیاط پرت کردم تا گربه ها امشب را گشنه نخوابند.
پنجره باز بود که ماشین پدرم داخل حیاط آمد...دیدتم ولی نه دستی تکان داد و نه حرفی زد...همانجا خیره نگاهش میکردم که صدای میو گفتن های گربه ها حواسم را از پدرم گرفت.
دور ِ همبرگر جمع شده بودند و شاید دعوا هم میکردند...خیارشور و گوجه هارم پیش چشم های پدرم به پایین انداختم و نان ِ همبرگرم را تکه تکه کردم و به هوای کفترها پشت پنجره اتاقم ریختم.
نیم ساعت گذشت که صدایم زد.شالو مانتو به تن کردم و پایین رفتم.
_شامتو چرا نخوردی؟
پسره سرش را بلند کرد ...پشت آن عینک ِ درشت شبیه موش ِ کور شده بود!
جواب پدرم را ندادم و رو به احمدرضا گفتم
_چی میخونی؟
جلد کتاب را به سمتم گرفت
_شما هم بخونید خوبه ، یه کتاب ِ درباره ی ...
پدرم که تلفنش زنگ خورد ، با صدای بلند شروع به احوالپرسی کرد.متنفر بودم از عمه ام و احوالپرسی هایش...
_درباره ی یه دختر روانی ِ که یه مردی و اذیت میکرده...
"هیس" گفتن ِ افسانه ام باعث نشد تا سکوت کند ،
_پسره ام یه شب میره سراغ دختره و ...
_احــمدرضا...!!
حالا صدای افسانه قدری بلند تر شده بود و جدیتش بیشتر...پسره پوزخندی زد و با داستانش لبخند زدم.
_میکشتش؟!
کنارش نشستم و به پوزخند ش چشم دوختم.
سرش را نزدیک گوشم آورد ، شمرده شمرده گفت
_هربلایی میخواد سرش میاره ، بعدم تیکه تیکه اش میکنه...
لپم را از داخل گاز گرفتم و نفس بلندی کشیدم
_خوبه که بعد بلاها میکشتش، این یعنی که پسره خیلی مَرده
پوزخند ِ چند دقیقه پیش ، روی لبش کم رنگ تر شد...گوشه ی چشمم به افسانه بود که خیره و با ترس نگاهمان میکرد و پدرم که اصلا حواسش به ما نبود.
_ببینم تو...مَرد هستی یا نعشگی از مردونگی انداختت؟!
تا لب هایش را روی هم فشار میداد که چیزی بگوید ، پدرم میان ِ حرف ها آمد
_نورا ، عمه سلام رسونید ، دلخور بود که چرا احوالش و نمیپرسی.
با اخم سرم را به سمت پدرم چرخاندم.
_میگفتی خواهر عزیزم ، نورا از تو خوشش نمیاد.
پدرم اخم غلیظ تری کرد و نگاهش را گرفت.
_احمدرضا جان ، بابت زحمتی که صبح بهت دادم ممنون ، لطف کردی ، میدونم خیلی گرفتارت کردم
پسره دستی روی سینه اش گذاشت و با لحنی محترمانه گفت
_اختیار دارید جناب رادمند ، من خونه کاری ندارم ، خوشحال میشم اگر کاری از دستم بربیاد انجام بدم.برای فردا هم خودم میرم .نگران نباشید
پدرم خوشحال به نظر میرسید...
_نه دیگه ، اینجوری پیش بره افسانه خانوم ، دلخور میشن که چرا اینقدر به پسرش زحمت میدم.
سرم پایین بود و چشم هایم بالا...نگاهم به لبخند ِ مزحک ِ افسانه بود.
_این چه حرفیه ، احمدرضا هم مثل پسر تو میمونه ، تعارف نکن مجید جان
خوب میدانستم احمدرضا از پدرم خوشش نمیاد و تمام ِ این ها نقشه هایش هست.حالا یا برای رسیدن به پول پدرم یا خودشیرینی جلوی افسانه...
__اتفاقا نبودی بابا ظهر ببینی پسرت چجوری داشت خفه ام میکرد!
پدرم تازه از روی مبل بلند شده بود که نیم خیز ماند و خیره به صورتم چشم دوخت
_یه کلام بهش گفتم بابات معتاد بوده ، تو که معتاد نیستی عزیزم ، یهو قاطی کرد
گلویم را بالا گرفتم و شال را از دور گلویم باز کردم
_اینم جای دست هاش...بیا جلو ببین
پدرم زیر لب چیزی گفت و با عصبانیت روی مبل نشست.
_نورا ، یه بار دیگه و برای اخرین بار دارم جلوی افسانه و احمدرضا که از ماجرای تو اون پسره باخبرن میگم ...حق نداری دیگه از این بچه بازی ها راه بندازی دیگه تمومش کن ، با ضربه زدن به افسانه به احمدرضا حتی به خودت ، هیچ راهی نمیتونی پیدا کنی که با اون پسره ی پرو و بی همه چیز بری و بیاد.
گر گرفتم و بلند شدم
_فکر کردی من بچه ام درو روم ببندی ، تلفنم و بگیری ؟ این چه وضعیه واسم راه انداختی...
بلند شد و با همان صورت برافروخته رو به رویم ایستاد
_پسره بی همه چیز مثل خودت وقیحه ..!
_باهاش حرف زدی؟
_آره ، زنگ زدم به شماره اش ، هرچی لایق خودش و خانواده اش بود ، بارش کردم ، تا اون باشه لقمه ی گنده تر از دهنش برنداره،
جیغ زدم و مشتی به پایم کوبیدم
_چه لقمه ای؟ اونایی که مفت خوردن این دو تان!
مشتی که به دهانم خورد ، مثل یک سربازی که درست در یک قدمی اش بمبی منفجر شده باشد ، به عقب پرتابم کرد.
افسانه و پسرش بلند شدند و یکیشان به سمت پدرم رفت و افسانه به سمت ِ من دویید.
گرمایی که لبم را پوشاند و تا زیر چانه ام آمد پلک هایم را روی هم انداخت ، سرمای زمستان را بدون نبود ِ اعلاء با همین گرمای خون سپری میکردم.

غروب جمعه بدون ِ حرف زدن با اعلاء به غمگین ترین شکل سپری میشد.ساعت از هفت میگذشت و از این ساعت به بعد لزومی نداشت جمعه سپری شود.
صورتم را روی بالش فشار دادم...امشب که مهمان داشتیم وقت خوبی بود تا به عمویم از پدرم بگویم و مخالفت هایش...برادر بزرگتر بود ...اگر میخواست ، حتما میتوانست جلوی رفتارهای زورگویانه اش را بگیرد.
تقه ای به در خورد و با عجله شالم را روی عکس هایم با اعلاء انداختم.
در نیمه باز بود که پدرم و اخم هایش جلو آمدند
_نهارتو آوردم
همان حالتی که در نیمه باز بود به نیم رخش نگاه کردم.
_نمیخوام
سینی را به در زد
_اینجوری که نمیشه...
اشک هایم را پاک کردم و سینی را گرفتم .
_میریزم برا گربه ها
_آره حتما بریز چون تو چشم سفید تر از اونایی
سینی را گرفت و لیوان ِ داخل سینی واژگون شد...آب از سینی میچکید و سینه پدرم از عصبانیت بالا و پایین میشد.
_مجید بس کن
در را که به رویش بستم و قفل کردم چند مشت پیاپی به در کوبید و با التماس های افسانه و صدا زدن احمدرضا ، بالاخره رفت.
منتظر آمدن مهمان ها بودم..خانواده ی عمویم دیرتر از همیشه آمدند ، لباس هایی که این دو روز از تنم در نیامده بود را عوض کردم و با عجله پایین رفتم.
روبوسی ام را با گیلدا ادامه دادم تا بتوانم در گوشش حرف بزنم
_گوشت باهاته؟
گونه ام را بوسید و آرام گفت
_آره.
خیالم که از بابت او راحت شد با زن عمو و عمویم احوالپرسی کردم.
_گوشه ی لبت چرا کبوده نورا جان؟
پوزخندی زدم و تا خواستم که پته ی پدرم را روی آب بریزم ، کنارم زد و پیش دستی را جلوی برادرش گذاشت
_خورده زمین .چیزی نیست.تو چه خبر؟ کارا خوب پیش میره؟
با عصبانیت به گیلدا اشاره کردم تا همراهم به اتاق بیاید که پسره ی احمق صدایم زد
_خانوم رادمند ، شماهم چایی میخورید من بریزم؟
اگر صدایش در نمی آمد ، با گیلدا بی سر و صدا به اتاقم میرفتیم و با اعلاء صحبت میکردم.
_نخیر
هنوز قدمی برنداشته بودم که پدرم صدایم زد
_کجا نورا جان.
توی دلم نالیدم و به ظاهر لبخندی تصنعی زدم .
_گیلدا تو اتاق کارم داره ، نریم؟
منتظر عکس العملش نماندم و دست ِ گیلدا را گرفتم .پله ها را دوتایکی بالا میرفتیم ...
داخل اتاق که شدیم ، شال را از روی عکس ها برداشت ، ذوقش را نمیتوانست پنهان کند
_عجب دل و جرئتی داری نورا ،کسی تو اتاقت نمیاد؟
لبه تخت نشسته بود و عکس ها را با وسواس نگاه میکرد
_پسره چه خوبه...وای خاک بر سرم این عکس و...
همان عکسی که اعلاء گونه ام را بوسیده بود توی دستش بود.
_بابام فهمیده همه چیمو توقیف کرده.نه گوشی دارم نه کامپیوتر نه لپ تاپ
با تعجب تازه به صورتم خیره شد، نگاهش به کبودی کنارم لبم افتاد
_کتکم زده
بلند شد وایستاد...دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و با چشم هایی که به خاطر حلقه اشک برق افتاده بود نگاهم کرد
_حالا میخوای چیکار کنی؟ کات کردین؟
لب ورچیدم و با بغض سرم را به بالا تکان دادم
_نه ، قراره بیاد خواستگاریم ، قول داده!
بغلم کرد و سرم روی شانه اش جا خوش کرد.این مدت کسی را نداشتم که بغلش کنم و یک دل سیر گریه کنم .. کسی که نه شماتتم کند و نه دعوا ...فقط به گریه ها و حرف هایم گوش کند!
_میشه گوشیت و بدی تا بهش زنگ بزنم؟!
_آره آره ...حتما
رمز گوشی همراهش را زد و تلفن را دستم داد .شماره ی اعلاء را از هولم دوبار اشتباه زدم .دست هایم میلرزید ، آنهم وقتی که هنوز صدایش را نشنیده بودم.
_بده من شماره بگیرم.
گوشی را گرفت و شماره را خودش زد...
_خاموشه!!
تمام ِ امیدم دود شد و رفت...
_دوباره بگیر...شاید اشتباه گرفتی.
اینبار اعتماد نکردم و گوشی را خودم گرفتم و شماره را زدم.خامــوش بود...دستگاه مشترک ِ مورد نظر خــاموش بود!
نمیدانم چقدر طول کشید تا گریه هایم تمام شود و دل از گوشی موبایل ِ گیلدا که تنها امیدم بود بکنم.برای خوردن شام به پایین رفتم .هرکسی صورتم را میدید میفهمید که گریه کردم ولی برای هیچکس اهمیتی نداشت .انگار که نه کسی مرا دیده بود و نه میدید.
بشقاب خالی را از روی میز برداشتم و به آشپزخانه رفتم .گیلدا بشقاب غذایش را که پر بود با خودش به آشپزخانه آورد.
_دوباره زنگ بزنم؟!
نگاه غمگینم به لپ ِ بادکرده ی گیلدا بود که شماره را گرفت و همان صدای لعنتی بلند شد.
سرم را لای دست هایم گرفتم و به شقیقه هایم فشار آوردم.
_قطع کن صدارو.
گوشی را روی میز گذاشت و با بی اشتهایی مشغول به خوردن غذایش شد.دو سه روزی میشد که عملا چیزی از گلویم پایین نرفته بود.این وضعیت اگر ادامه دار میشد ، برای همه عادی میشد.
پسره که توی آشپزخانه آمد ، گل از گلِ گیلدا شکفت
_خانوما نوشابه میخورن!؟
منکه جوابی ندادم ولی گیلدا با لحنی خوشحال گفت
_چرا که نه..ممنون میشم.
پسره نیم نگاهش به موبایل گیلدا بود که لیوان نوشابه را روی میز گذاشت و صندلی کنارمان را کشید و نشست!!
با تعجب نگاهش میکردم که خیره ی گیلدا مانده بود
_غذا کم کشیدین
گیلدا ذوقی کرده بود که اگر کسی میدید خیال میکرد ، به عمرش پسری به او اهمیت نداده و اصلا در عمرش پسری ندیده
_راستش خیلی گشنه ام بود ، تند خوردم...دست افسانه جون درد نکنه ، مثل همیشه سنگ تموم گذاشتن
حوصله شنیدن این حرف ها و دیدن این غمزه ها را نداشتم ، بلند شدم و بشقابم را توی سینک گذاشتم ، پسره و گیلدا نگاهم میکردند که سری برایشان تکان دادم و بیرون رفتم.
تا اخر شب چند بار دیگر شماره ی اعلاء را گرفتیم و خاموش بود.امیدم را از دست داده بودم و حرف زدن با عمویم را هم فراموش کردم...ترسی در دلم رخنه کرده بود...ترس اینکه اعلاء پاپس کشیده باشد و همه چی تمام شود.
مهمان ها که رفتند ، توی حیاط ماندم تا زیر برفی که تازه باریدن گرفته بود قدم بزنم.گیلدا اصرار کرد تا گوشی موبایلش را برایم بگذارد ولی قبول نکردم ، پسره همان لحظه پشت در ایستاده بود و از گوشه ی چشمم میدیدمش..لابد فکر کرده بود که با گرفتن گوشی گیلدا میتواند به پدرم چغولی کند و خودشیرین بازی هایش را تکمیل کند.
پدرم صدایم زد و جوابش را ندادم ، راه رفتنم به پشت ِ خانه رسید ، همانجایی که انباریمان بود...یاد روزی افتادم که با خودم به همین جا آورده بودمش.چقدر خندیدیم و خوش گذشته بود ...درست همان لحظه ها ، هیچکداممان فکرش را هم نمیکردیم که روز دیگر ، این بلا به سرمان خواهد آمد.
_نورا جان ، هوا سرده
برگشتم به سمت صدای افسانه ، پالتویش را روی شانه هایش انداخته بود و شالگردنش را روی سرش انداخته بود.
_بیا بریم داخل
نگاهش کردم و حرفی نزدم.
_اینجوری هیچی درست نمیشه...
نزدیکم که آمد پشتم را به او کردم ، لحاف کوچکی که با خود آورده بود روی شانه هایم انداخت و شالی که همراهش بود روی سرم.
دست هایش روی شانه هایم بود که از پشت بغلم کرد.به خاطر پسرش دلخور بودم! قدمی به جلو برداشتم و با لحنی سرد گفتم
_برید داخل سرما میخورید
_اینقدر با احمدرضا لج نکن
با حرص نگاهش کردم
_خوب میکنم ، متنفرم از پسرت ...به خدا قرار باشه اینجا بمونه نمیذارم یه لحظه خوش داشته باشین
پلک هایش را روی هم فشرد و سعی کرد لبخند بزند
_احمدرضا میتونه برات مثل یه برادر باشه ، اون به پدرش خیلی حساسه ، تو که بهش توهین میکنی...
_توهین؟ معتاد بودن توهین نیست ، من فقط یادش میندازم که بچه ی چه پدریه!
_رفتارت درست نیست،برات گرون تموم میشه ، از دیروز پدر اعلاء با مجید تماس میگیره و مجید جوابش و نمیده!
چشم هایم از تعجب گرد شد و دهانم باز ماند
_واقعا؟
_آره ولی پاشو کرده تو یه کفش میگه من دخترم و نمیخوام الان شوهر بدم اونم به کسی مثل اون پسر
نالیدم و پایم را روی برف ها کوبیدم
_آخه اون مگه اعلاء رو میشناسه؟ خانواده اش خیلی ماهن ، تو که دیدی بهش بگو
سری تکان داد و با افسوس گفت
_درباره ی اعلاء و خانواده اش تحقیق کرده ، وضعیت مالی و خانوادگیشون در حد ما نیست.
پوزخندی زدم
_ما؟! بهتر نیست جمله ات و اصلاح کنی ؟! توام در حد خانواده ی ما نبودی ولی بابام گرفتت!!
لب هایش را روی هم کشید و با سرزنش نگاهم کرد
_دختر فرق داره نورا ، ولی پسر باید خونه و زندگی داشته باشه ، بی هیچی که نمیشه.اون نه سربازی رفته نه پول درست و درمونی داره ، با چی قراره زندگی کنید؟
بغضم ترکید و دست هایم را روی صورتم گذاشتم .چقدر توضیح دادن یک خوشبختی کوچک سخت بود! من به بودن اعلاء راضی بودم ، چه اهمیتی داشت خانه و ماشین و زندگی مرفه ای که این سال ها داشتم و در عین داشتن ، نداشتم!
_مجید به من میگفت اگر بابای پسره وضع خوبی داشته باشه یا شغل مناسب ، شاید بذارم بیان خواستگاری..ولی...
هق هقم بیشتر شد...پس برای خواستگاری هم زنگ زده بودند و پدرم توهین کرده بود.حالا میفهمم چرا تلفن اعلاء خاموش بود.
_از همتون بدم میاد ، از تو که پسرتو دیدی منو یادت رفت ، از بابام که با موزی گری پسرت ، پول و ماشینشو داده دستش ، از اون احمقِ معتاد ِ عملی که وقتی نیگام میکنه دلم میخواد چشماشو دربیارم.ای خدا...
با ناله مشتی به پاهایم زدم و روی برف ها نشستم.دلم زار زدن میخواست ...جیغ کشیدن..فرار کردن...حتی بی اعلاء!
_با احمدرضا کل ننداز ، لج کرده نورا ، کاری از دست من برنمیاد ،خودت میدونی وقتی پدرت یه تصمیمی و بگیره هیچکس جلودارش نیست.الانم احمدرضا شده مشاورش! خوابای خوبی واست ندیده...
لرزش صدایش سرم را بلند کرد و هق هقم را خفه کرد.اشک میریخت برای من!؟
_نمیخوام پسرم بدبخت بشه...لج کنی باهاش ، رضایت میده! من زندگیم و با مجید و تو دوست دارم ، بهمش نریز دختر...بذار نفس راحت از گلومون پایین بره
گریه هایم را برداشتم و با خودم به خانه بردم ..پدرم و احمدرضا باهم مشغول حرف زدن بودند که نگاهشان به سمتم چرخید.
حالا که اعلاء تلفنش را خاموش کرده بود ، چه فرقی میکرد نقشه ای که برایم کشیده بودند چه بود ...!
************
سر ظهر بود که گیلدا به خانه مان زنگ زد ، دختر عموی خوبم ، حواسش به من بود ...میگفت تا صبح چندبار شماره ی اعلاء را گرفته و وقتی یک ساعت پیش دوباره تماس گرفته ، اعلاء جواب داده و گیلدا از ترسش تلفن را قطع کرده تا به من خبر بدهد.
نمیدانستم باید چه کار کنم ، به گیلدا گفتم به خانمان بیاید و به بهانه ی جا گذاشتنِ لوازم آرایشش...
استرس و نگرانی نمیگذاشت لحظه ای روی مبل یا زمین بنشینم.به حیاط رفتم تا نگاه های افسانه را تحمل نکنم.بیست دقیقه از تماس گیلدا میگذشت و هنوز نیامده بود.
دیشب تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودم ، هر آخر و عاقبتی را برای خودم و اعلاء تجسم کرده بودم...دلشوره هایم تمامی نداشت و در این لحظه ها حسرت داشتن مادرم را بیشتر از قبل احساس میکردم.اگر این حالم را میدید محال بود که مثل دیگران بی توجهی به خرج دهد یا نظر خودش را ارجج بداند.
پدرم بی دلیل بهانه می آورد..بی پولی بهانه ی خوبی نبود آنهم وقتی که من تنها فرزند خانواده ی ثروتمند بودم.اگر خونه و ماشین برایش اهمیت داشت که میتوانست خودش برایمان بخرد ، یا حتی برای کار ، اعلاء را به چند نفر معرفی کند.
ندیده و نشناخته به خانواده ی اعلاء اهانت کرده بود و من حق را به اعلاء میدادم اگر میخواست سر به تنم نباشد بابت داشتن این پدر!
زنگ در که خورد خودم را عجله به سمت دیگر حیاط رساندم.نفس نفس میزدم که افسانه در را باز کرد و بلند گفت
_گیلدا چیزی جا گذاشته
کیف لوازم آرایشم را در هوا تکان دادم
_میدم بهش.
در را که باز کردم گیلدا با خنده و ذوق گونه ام را بوسید.
_بیا بریم تو ماشین من ، بهش زنگ بزن
افسانه همان لحظه آیفون را برداشت ، با چشم و ابرو به گیلدا فهماندم تا حواسش باشد.
_نورا کجا میری؟
نیشگونی از بازوی گیلدا گرفتم تا به جای من جواب افسانه را بدهد
_باهم بریم یه دور بزنیم؟
_نه گیلدا جان، نمیشه ...نورا بیا داخل!
حرصی شدم و پشت آیفون آمدم.
_به بابام چغولی نکنی میشه !مثل پسرت خودشیرین بازی درنیار
گیلدا به بازویم کوبید ، طوری که ناله ام بلند شد.
_خجالت بکش ، بی تربیت
تشر گیلدا دلخورم کرد.با نارحتی نگاهش کردم که پشت آیفون آمد و به افسانه گفت
_افسانه جون ببخشید مزاحم شدم ، من دیگه میرم
هاج و واج مانده بودم که از جلوی آیفون به سمت ماشینش رفت و دستی تکان داد و اشاره کرد که به سمتش بروم.
تکانی خوردم و نیم نگاهی به آیفون انداختم و از جلویش رد شدم.
_بیا زنگ بزن ..بدو
شماره ی اعلاء در حافظه ی تلفنش بود.بوق اول را خورد قلبم در دهانم میزد.بوق دوم ، همه جای صورتم نبض میزد ...تا بوق سوم.
_سلام اعلاء...منم
_نورا...خوبی؟!
صدایش گرفته و بی رمق بود ...برعکس من که شوق همصبحتی دوباره با او را داشتم ، ولی غمگینی و ناراحتی از صدای او میبارید
_اعلاء جانم دلم برات تنگ شده
بغضم سرباز کرد و گیلدا با چشم هایی که نزدیک به گریه بود ازم دور شد.
_میدونم قربونت برم ، منم همینطور...خودت خوبی؟ اوضاع تو خونه چطوره؟
_جفتش افتضاحه..تو خونه نمیتونم نفس بکشم .یه بپا واسم گذاشته ، تلفنم ندارم ...لو رفتیم!
_فهمیدم...گریه نکن عزیزم.درست میشه!
گوشه ی خیابان نشستم و سرم را پایین انداختم ، چیزی درست نمیشد...
_بابام بهت زنگ زده ؟ چی گفت؟
_یه مشت تهدید پوچ..بابامم بهش زنگ زد ولی اولش که جواب نمیداد بعدشم هرچی از دهنش در اومد...
نمیدانم..شاید صدای گریه هایم را که شنید ، سکوت کرد و ادامه نداد.
_بیام تهران؟ اینجا نه میتونم درس بخونم نه حتی میتونم نفس بکشم.
تازه شده بود شبیه من...
_میای دم خونمون با بابام حرف بزنی؟ ...تو رو خدا...منکه به جز تو کسی و ندارم.
گریه هایم نمیگذاشت کلمات را درست ادا کنم ، گاهی میانشان هق میزدم و گاهی لب هایم روی هم چفت میشد.
_شماره ی افسانه رو بده ، مامانم میخواد باهاش حرف بزنه
_باشه...تو خودت خوبی؟ خوب غذا بخور ، مراقب خودت باش ، من دیگه نیستم شبا ازت خبر بگیرم که چیکار کردی و کجا رفتی...ولی واسم ینویس...بذار وقتی همه چی درست شد ، بدونم این روزها چیکار کردی.
_نورا جان گریه نکن ...
صدایش میلرزید...به خدا که میلرزید...من اعلاء را خوب میشناختم ، کلمه ی اول را ادا نکرده میفهمیدم سرحال است یا نه ، دروغ میگوید یا نه...وقتی صدایش میلرزید که گریه اش بگیرد.
_اعلاء یه عکس از خودت میفرستی به این شماره ...بدو قربونت برم.میترسم افسانه سر برسه
_باشه الان...
سرم را بالا آوردم تا گیلدا را ببینم ...به ماشینش تکیه داده بود و مثل من گریه میکرد....خجالت میکشیدم ولی کاری نمیشد کرد.
_فرستادم نورا..فقط سر و وضعم خوب نیستا...
_باشه عزیزم.برو مراقب خودت باش ، شماره افسانه رو میفرستم ، فقط جون ِ نورا...عشق ِ نورا...یه وقت کم نیاری...من هیچکس و نمیخوام جز خودت..قول میدم دیگه داد نزم ، قول میدم جیغ نزنم ، لال میشم اعلاء ، هرچی تو بخوای میشم، خسته نشی ازم؟!
چشم هایم را بستم و صدای گرفته اش به قلبم نشست.
_این چه حرفیه ..!؟ کم نمیارم ..قول میدم نورا...تو فقط مراقب خودت باش ، تو حواست باشه به کارایی که میکنی...بی خبری از تو داره دیوونه ام میکنه ، ببین تو فامیل با کی میتونی حرف بزنی تا پدرت و راضی کنه برای خواستگاری بیایم.اگر نشد ، میام دم خونه اتون ، چاره چیه...بالاخره باید راهی باشه.
گیلدا با عجله به سمتم دویید و در یک لحظه گوشی را از دستم گرفت و توی جیبش انداخت.
_چیکار میکنی دیوونه؟
اشک هایم را پاک کردم و کنارم نشست.
_افسانه الان میرسه
تکیه ی هردویمان به در حیاط بود که افسانه با سینی چای بیرون آمد
_بچه ها...خوب بیاید داخل حیاط.آخه اونجا هم شد جا برای نشستن؟
گیلدا با خنده بلند شد و به سمت افسانه رفت ، شالم را جلوتر کشیدم تا اشک هایم را نبیند...حتی فرصت نکردم با اعلاء خداحافظی کنم.
_شما برید داخل افسانه جون، ماهم میایم تو حیاط...زحمت کشیدید.
افسانه را با زرنگی اش راهی کرد .
از روی زمین که بلند شدم پاهایم میلرزید ، گیلدا یک دستش به سینی چای بود و یک دستش به بازوی من.
داخل حیاط که آمدیم افسانه هنوز پشت پنجره بود .پشت به سمتی که او ایستاده بود روی صندلی زیر آلاچیق نشستم و گیلدا سینی چای را روی میز گذاشت
_قرار شد برات عکس بفرسته.بده ببینم.
یواشکی گوشی را سمتم گرفت .
عکس اعلاء با آن صورت ِ درهم و ناراحت قلبم را به درد آورد...ته ریش نامرتب و زیاد صورتش...خستگی چشم هایی که به سرخی میزد...حتی آن لبخندی که حتما برای دلخوشی من روی لب نشانده بود.
_مگه چند وقته باهم دوستین ؟ بابات نمیذاره باهم باشید؟
سرم را روی میز گذاشتم ...
_شماره ی افسانه رو براش بفرست.دعا کن بابام راضی بشه بیان خواستگاری...

فصل هفدهم
عشق پیراهن بلندی دارد
تو که باشی
ابریشم است که نرم می نوازاند
تو که نه
چهل تکه ی زبری که خِس...
خِس...
خون...
بر کفِ هر خیابانی که بدان فرار کنم

********
با حس حرکت جسمی روی صورتم و به دنبالش احساس قلقلک ناشی از آن از خواب پریدم.چندین بار پلک زدم تا لایه ی اشکی که روی قرنیه هایم را پوشانده بود کنار برود و دیدم واضح شود.
_صبح بخیر...دیرت نشه مهندس!
سرم را کج کردم و نگاهم با دو چشم رنگی بی نظیر که با شیطنت و کنجکاوی خیره ام شده بود تلاقی پیدا کرد.
_احمد ، دیشب بیهوش شدم.چقدر خونه کار داشت.
لبخند و پلک را با هم زد ..مژه های کوتاه و خوش حالتش رخوت خواب ناتمام را از تنم بیرون کرد.
_پاشو که تخم مرغ عسلی درست کردم
دستش از روی بازویم پایین رفت و به انگشت هایم رسید ، خوب یاد گرفته بود بیدار کردن زنانی های نیم سوخته ام را...
_دیشبم که بیشتر تو کار کردی.
دستی میان موهای آشفته ام کشید و بعد با خنده ، دست های بهم قلاب شده اش را به سمت بالا کشید و روی پنجه های پا بلند شد
_جبران میکنی ، وقت داری...
خندیدم و موهای هنوز نم دارم را جایی درست کنار شقیقه هایم خاراندم.

********
صبحانه را با عجله خوردم ، اما احمدرضا اصلا نگران نبود و مثل همیشه آرامش ذاتی اش را بهمراه داشت.مدام نگران بودم که افسانه و خانواده اش هر چه زودتر به خانه بیایند و من و احمد را با هم ببینند.بهتر بود قبل از آمدنشان میرفتم و شب هم برنمیگشتم، لااقل تا وقتی که خاله های احمدرضا قرار بود که اینجا بمانند...
جنگ ِ احمد و مادرش نباید به من کشیده میشد ، اصلا دوست نداشتم افسانه جلویم بایستد و تهدید هایش را تکرار کند.بالاخره تصمیمم را گرفته بودم.خودم به احمد میگفتم که سیب ِ دهن زده ای توی دستش هست که تا کرم ِ دلش بیرون نزده ، بهتر است رهایش کند!
_دنبالت کردن نورا؟!
لقمه ی اول هنوز نیمه دیگر دهانم بود که لقمه ی دوم را طرف دیگر چپانده بودم و سعی داشتم با کمی چایی ، لقمه هارا نرم کنم.
_گشنمه!
رو به رویم نشسته بود که نیم خیز شد و گونه ی راستم را بوسید ، هنوز جای لب هایش روی گونه ام حس میشد که طرف دیگر صورتم را هم بوسید و روی صندلی اش نشست.
مردِ بدجنس...زنانگی های ترسوی من با این بوسه هایِ یواشکی ذوق میکنند.
_شیرینی !
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و خنده اش بلند شد
_دلبری !
تکان محکم تری به سرم دادم و لقمه ها را جویده و نجویده به کمک چای پایین فرستادم و احمدرضا با خیال راحت به صندلی اش تکیه داده بود و میخندید.
_باید برم احمد ، ببخشید که نمیتونم کمکت کنم میز و جمع کنی ، فقط یه چیزی اسپند یادت نره ، تو کابینت پایینه سمت راسته ،
بلند شدم و قبل از بیرون رفتنم از آشپزخانه صدایم زد
_نورا ، چرا اینقدر با عجله داری میری؟
بیرون آمدم و جلوی آیینه ی کوچک ِ پذیرایی ایستادم.به گونه های استخوانی ام که حالا کمی رنگ و لعاب زنانگی گرفته بود ، به چشمانم که کمی فقط کمی از آن حالت تاریکی مطلق و بی منتها بیرون آمده بود ، به لب هایی که مدت ها بود پوستش با استرس و نگرانی جویده نمیشد و در آخر به موهایی حالا بلند شده بود و برخلاف سال های قبل این موقع ، مرتب و آراسته بالای سرم جمع شده بود...از حالم راضی بودم.حتی با وجود استرس های هر لحظه ای...
مقنعه ام را روی سرم کشیدم و با وسواس ، دقت میکردم که تمام موهایم را بپوشانم.
_حجاب بهت نمیاد!
به چارچوب در ِ آشپزخانه تکیه داده بود ، با زانویی که خم شده بود و به همان در چسبیده بود...با دست هایی که پشت کمرش قلاب شده بود و سری که متمایل مانده بود.
_حجاب واسه خوشگلاست ، با چادر و مقنعه ی اینطوری هم قشنگن ، امثال من هرچی ام بریزیم بیرون ، تهش یکی دو نفر به گناه بیفتن...
خندیدم و لبخندی کوتاه زد
_منظورم این نبود...مقنعه ات و بد سرت میکنی ، قشنگ معلومه که با حجاب نیستی و بی میل موهاتو پوشوندی ، برای همین فکر میکنی با این مدل حجاب زشت میشی.این همه خانوم محجبه ، مقنعه و روسری هاشون و یه جوری سر میکنند که...
موزیانه نگاهش کردم ...درست از اواسط حرف هایش که بحث به خانوم های محجبه رسید...
_چرا اونجوری نیگام میکنی؟
اخم هایم را در هم فرستادم و نزدیکش رفتم ...تکیه اش را از در برداشت
_تا حالا به چنتا خانوم محجبه و چادری نگاه کردی که ...
خنده هایش بلند شد و دست هایش را روی شانه هایم گذاشت
_دو تا از همکارام خانومن ، اتفاقا خیلی ام تو حجاب سرسختن!
با همان لحن ِ دلخور و موزیانه گفتم
_دیگه به بزرگی خودت ببخش که اندازه ی اونا خوشگل نیستم و حجابم بهم نمیاد!
به حالت قهر عقب کشیدم و دست هایش از روی شانه هایم افتاد.
اخم ظریفی روی پیشانی اش نشست و سریع جلو آمد و مچ دستم را گرفت و به سمت خود کشید.
تلاشم را میکردم تا عقب بروم ، با همان حالت قهری که بیشتر شوخی به نظر میرسید.به سمت دیوار کشاندم و رو به رویم ایستاد.پایش را کنار پاهایم نگه داشت و با خیال راحت دستم را رها کرد
_الان خودم مقنعه ات و درست میکنم ، تا منظورم و بفهمی و طوری که دلت میخواد برداشت نکنی.
همینکه نگاهش به گوشه های مقنعه میرفت و یکهو به چشم هایم زول میزد ، همینکه سعی میکرد با گزیدن لب هایش خنده هایش را پنهان کند ، همینکه دست های گرمش گاهی از مقنعه عبور میکرد و به گونه و شقیقه هایم میخورد...
لحنش،صدایش،نحوه ی ادای جمله اش تکه ی بزرگی از قلبم را کند و زیر پایم انداخت
_بهت ثابت میکنم که قشنگترینی.
کودکانه باور کردم و با ذوق خندیدم..این حرف های برای من لازم بود!
_الکی؟!
پلک زدم و نگاهش را که رگه های شوخی و شیطنت داشت از نظر گذراندم.به شوخی اخم هایش را در هم کشید و من با خودم فکر کردم اخم چقدر به صورتش می آید.
_تموم شد ، اون مدلی که تو درست میکنی بالای مقنعه ات یا کج و معوجه یا لوزی مانند ، این الان خوبه ، مرتب و منظم!
دستم را گرفت و جلوی آیینه ی سه در چهار ِ روی دیوار برد.صورتش را کنار صورتم چسباند و از برخورد ته ریشش قلقلکم آمد و از خنده ریسه رفتم.
تلاش میکرد تا نگهم دارد و بتواند صورتمان را در آن آیینه ی قاب گرفته ببیند.
_اذیت نکن اول صبحی ، اصلا برو...ولش کن!
فاصله گرفت و عقب رفت.فهمیدم ضعفش را...خنده های من او را بی تاب میکرد!؟
جلوی خودم را گرفتم...لب گزیدم و دستم را مشت کردم تا صدای بی حیای درونم را خفه کنم.
بالای مقنعه ام مرتب و گرد شده بود ، این مدت ، همیشه فکر میکردم مقنعه برای سرم بزرگ هست و همیشه زیر چانه ام پر از چین و چروک های نافرم میشد ولی حالا انگار که این مقنعه را برای صورت من قاب گرفته بودند.
لبخندی روی لبم نشست
_قشنگ شدم .دستت درد نکنه
تشکری کرد و در حالی که سرش پایین بود و با پنجه ی پایش بر روی پای دیگری میزد ، به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
_احمدرضا...!
یاد گرفته بودم که چه وقت هایی اسم کاملش را بگویم! وقت هایی که از من ناامید شده ، بهترین وقت برای ادای کامل ِ اسمش بود.
_جانم؟
کیفم را برداشتم و دسته های کیفم را روی شانه ی چپم گذاشتم.
_جونت بی بلا ، حواست به افسانه جون باشه ، یه وقت حرفی نزنی که ...
لبم را روی هم فشردم که خودش به سمتم آمد و گفت
_خیالت راحت ، بسپر به من ، نیازی نیست خودت و نگران کنی.
خیالم که راحت نمیشد ، خوب میدانستم جنگ بزرگی در راه است ، دیر یا زود ، با سلاح یا بی سلاح ، احمدرضا باید میدان داری میکرد و من گوشه کناری ، زخمی شدنش را میدیدم!
_شب نمیام خونه
تا خواست دهان باز کند و حرفی بزند دستم را بلند کردم
_بذار حرف بزنم...یکی دو شب میرم پیش مادرم ، به خاطر جفت مادرامون.میخوای اسمش و بذار عقب نشینی ، ترس ، هرچی...من آمادگیشو ندارم ..یکم زمان میخوام
دست هایش را با عصبانیت در جیب شلوارش فرو برد و پوفی کشید ، چند قدم به جلو آمد...
_قرار نیست با الاخون والاخون شدن تو کار جلو بره
به سمت در رفتم و در حالی که کفش هایم را میپوشیدم ، همان حرف های قبلی را تکرار کردم و احمدرضا رضایت نداد
_نورا ، این راهش نیست
ریموت در حیاط را زدم و دستی تکان دادم
_هرکی راه خودشو بره ، شاید ته جاده رسیدیم به هم!
شانه هایم را به شوخی بالا انداختم و به نگاه دلخورش چشمک زدم
_ممنون بابت صبحونه ، فعلا
دلخور ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد که سوار ماشین شدم و برایش تک بوق زدم
**********
همینکه از خانه دور شدم شماره ی پدرم را گرفتم.احمدرضا هنوز دست بردار نبود و مدام با فرستادن پیام و پیغام صوتی نظر خودش را میگفت.
_سلام نورا جان
_سلام بابا ، صبحت بخیر ، افسانه جون مرخص شد؟
_یه ساعت دیگه دکترش میاد ، تو خوبی بابا؟
_خوبم ، زنگ زدم بگم امشب نمیام خونه ، فقط اینکه... میرم پیش مامان!
لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرد
_برای چی؟ منکه گفتم بری پیش خاله هات!
خنده ام گرفت
_بابای من ، یه ماه بیشتره که ازشون بی خبرم ، حالا یه کاره زنگ بزنم چی بگم؟ واسه یه شب جای خواب؟ میخوای برم هتل؟
_بری هتل بهتره تا بری پیش هاله...دختر چرا نمیفهمی که من نگرانتم!
نگرانم بود و این چند روز افسانه را برای لحظه ای تنها نگذاشت؟!
_باشه میرم هتل! خیالتون راحت شد؟
نفس هایش را در گوشی تلفن فوت کرد و صدایش گوشم را خراشید
_من این چند روز درست و حسابی نخوابیدم ، خسته ام نورا جان ، به دل نگیر...ولی بهتره که بری هتل ، حتما آسایشگاه قوانین و مقرراتی داره که نمیتونی بمونی ، میخوای شب و بیا خونه ، اصلا کارت تموم شد بیا خونه ، اینجوری شاید افسانه فکر کنه که باهاش سر جنگ داری!
کنار خیابان ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم.من از دست پدرم دیوانه میشدم!
_به افسانه و خانواده اش بگو رفتم ماموریت .اینجوری باور میکنن.خودمم به احمدرضا پیغام میدم که حرفی نزنه.
سکوت کرده بود که ماشین را حرکت دادم و حرف آخرم را زدم
_میرم هتل ..شما هم حواستون باشه که دروغمون معلوم نشه
_از اونجا بهم زنگ بزن ،
_باشه فعلا خدافظ
گوشی را توی کیفم پرت کردم .وضعیتم خنده دار شده بود .
ماشینم را داخل پارکینگ پارک کردم و به مسئول حراست اطلاع دادم تا تجهیزات را به بخش مربوطه انتقال بدهد
تا ظهر کارهایم آنقدر زیاد و پشت سرهم بود که فرصت نشد دوباره با خانه تماس بگیرم و از افسانه بپرسم.تایم نهاری را داخل اتاق ماندم و شماره ی احمدرضا را گرفتم.دستگاه مشترک مورد نظر لــج کرده بود و خاموش بود!!
لب هایم را میجویدم که شماره ی خانه را گرفتم ، یکی از خواهرهای افسانه تلفن را برداشت
_خوبی نورا جون ، نبودی خونه!
با لحنی شرمنده گفتم
_معذرت میخوام ، باید میرفتم ماموریت ، افسانه جون بهترن؟!
نازکی و ادای صدایش موقع حرف زدن ، بین ِ اینهمه خستگی و فشار واقعا کلافه ام میکرد.
_بهتره ، ولی خب دکترش گفته اصلا نباید فشار بهش بیاد
پوزخندی روی لبم نشست و اگر بی حیایی هنوز در من بود به خواهرش میگفتم به این جمله را به پدرم گوشزد کند!
_انشالله فشاری بهشون نمیاد ، میتونم با خودشون صحبت کنم؟
چند لحظه صدای پچ پچ ظریفی آمد و گفت
_نه ، داره استراحت میکنه ، فکر کنم تازه خوابش برده ، دکتر گفته اصلا ...
_فشاری نباید بهشون بیاد!
لبم را گزیدم و به پروگری کودکانه ام لعنت فرستادم
_استرس و فشار عصبی براش سم ِ ...
کاملا فهمیدم که افسانه نمیخواهد با من حرف بزند و این صحبت هایی که خواهرش میکند ، تجویز پزشک هم اگر باشد تاکیید بی جایشان برای خط و نشان کشیدن است.
_حالا که شما کنارشون هستید ، حتما زودتر خوب میشن ، سلام منو برسونید ، دوباره تماس میگیرم
خداحافظیش پر اداتر از حرف زدنش بود ، تماس که قطع شد ، به پدرم پیام فرستادم و گفتم که برای احترام با خانه تماس گرفتم و افسانه صحبت نکرد.
دوباره شماره ی احمدرضا را گرفتم ، همچنان دستگاه مشترک مورد نظر در لج کردن به سر میبرد و نمی دانم چرا دلم برای اخم هایش تنگ شده بود!
پیام هایش را باز کردم ، تمام ِ حرف هایش را نوشته بود ، همان نصیحت ها ...همان تکه کلام ها...همان خواهش و تمناها...
با توجه به فشاری که چند روز پیش داشتم ، مطمئن بودم اگر به خانه بروم و از جانب افسانه حرف و حدیثی بلند شود ، خودم را میبازم و کارم به بیمارستان میکشد.
**************
ساعت هشت و نیم بود که چراغ اتاقم را خاموش کردم و تقریبا اخرین نفر از شرکت خارج شدم.منتظر بودم که در کابین بسته شود که نصرتی دستش را لای در گذاشت و با خنده داخل شد
_اضافه کار وایمیستی رادمند!
نگاهم به آیینه ی کابین افتاد ، آرایش و کرم زیادی که بابت زخم هایم به صورتم زده بودم ، چهره ام را شاداب نشان میداد ولی خسته بودم.
_بی پولی استاد...خدا آدم و محتاج نون شبش نکنه!
خندید و دکمه ی طلبقات را زد.
_پارکینگ میری؟
سرم را تکان دادم و به پشت سرم تکیه دادم.صورتش خسته بود اما چشم هایش برق میزد!
_به خودت رسیدی!! ما اینجا شرطمون حجاب ِ بی آرایشه...
فکر کردم شاید کسی چغولی کرده و حرفی زده، معذرت خواهی کردم و سرم را پایین انداختم.
_شرکت هایی که باید میرفتی و سر زدی؟ اوضاع چطور بود؟
_خوبه...آریا فام ، اگر کد محصولاتش تایید بشه ، فکر میکنم تو امتحان تجهیز نمره قبولی و بیاره
_ولی تازه کاره
_خب باشه! همه یه روز تازه کار بودن ، از شیکم مادرشون که مهندس و صاحب لیسانس در نیومدن!
لحنم جدی بود و خنده هایش کلافه ام میکرد.با این همه فشاری که از همه جهت بهم وارد میشد ، نمیتوانستم بپذیرم که حق خوری صورت بگیرد.
_بقیه از شرکت ها راضی بودن دکتر!؟
در کابین باز شد و بدون اینکه احترام خانوم بودنم را حفظ کند ، جلوتر پیاده شد.حرصم را در می آورد
_تو به بقیه شرکت ها چیکار داری؟! ببین میتونی از آریافام دفاع کنی؟؟ شرکت قبلیت چی..اونم بررسیش با خودته
_اولویتم با آریافام ِ ...
ایستاد و در حالی که سوییچ ماشینش را از جیب کت بیرون میکشید گفت
_چرا اونوقت ؟
_خوشم اومده ازشون! بی دلیل...!
خندید و انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد
_شیطنت تو محل کار ممنوع!
ادای خودش را درآوردم و با بی حوصلگی جمله ی خودش را گفتم ،
در ماشین را نیمه نگه داشت بود
_رادمند ، اگر از گروه تو برای مناقصه برنده بشن ، یه درصدی به تو میرسه.
_مهم نیست..فقط دلم میخواد شرکتی که حقشه ، به اون برسه
_مدیرعالمش جوونه؟!
گیج شده بود
_کی؟
_آریافام!
در حالی که سرم را کج میکردم پلک هایم تند و تند تکان دادم و با عشوه ای پر تمسخر گفتم
_خیلییی
همیینکه به سمتم خیز برداشت جای خالی دادم و تند عقب رفتم.قهقهه ی مردانه اش در سکوت و تاریکی پارکینگ پیچید
_دختره ی دیوانه ، برو کار بهت فشار آورده ، خل شدی
دستی در هوا تکان دادم و .. خندید و خداحافظی کردم.
هنوز به ماشین نرسیده بودم که صدایم زد.به سمت ماشینش برگشتم و بی حوصله پلک هایم را روی هم فشردم و بابت ضعف ِ تنم با نگرانی به ماشین تکیه زدم
_برای ماموریت جدید خودت و آماده کن ، بغیر از عسلویه ، میخوام بفرستمت جنوب ،
هم خوشحال بودم هم ناراحت.توی این وضعیت ِ بی جایی ، خورد و خوراک مجانی و کار را ترجیح میدادم ، اما اگر احمدرضا کنارم بود! نه اینکه از سرلج بازی تلفنش را خاموش کند و دلخوری اش مثل موریانه ذهنم را بخورد.
_باشه ، هر وقت شما دستور بدین
_زوده ازت تعریف کنم ، ولی خیلی ازت راضیم ، سعی کن این راضی بودن و حفظ کنی ، به نفعته.
لبخند شیرینی روی لبم نشست.
_خداروشکر.بالاخره بعد مدتی یه حرف امیدوارکننده شنیدم!
کمربندش را میبست که گفت
_شاد نیستی رادمند.اداهاتم مثل قدیم نیست...پیر شدی؟!
پوزخندی زدم و تکیه ام را از ماشین برداشتم
_برم استاد..هم من خسته ام ، هم شما.شبتون بخیر
در ماشینش را بی خداحافظی گفتن بست و فقط لبخند زد.
*************
ساندیس و کمپوت هایی که برای مادرم خریده بودم را برداشتم روی صندلی عقب گذاشته بودم، پدرم زنگ زده بود و سراغ هتل را گرفته بود و شماره ی اتاقم را!
آنقدر حرف زد و غر زد و جمله های تکراری و بیهوده اش را تکرار کرد که به بهانه تمام شدن شارژ موبایلم تلفنم را مثل احمدرضا خاموش کردم.
خرید هارا برداشتم و داخل رفتم.بابت ماهیانه پولی که بغیر از پرستاری و نگه داری بابت مادرم پرداخت میشد ، هزینه ی بیشتری را هم خودم به موسسه کمک میکردم تا خیالم راحت باشد که به خاطر پول هم شده ، هوای مادرم را دارند.
سلام و احوالپرسیم با پرسنل شیفت شب خیلی طول نکشید ، رضایت از آمدنم نداشتند و تاکیید کردن که در ساعت های تعیین شده به آسایشگاه بروم.قول دادم که دیدارم با هاله بیشتر از یک ساعت طول نکشد.
در اتاق را باز کردم و با دیدنش کنار پنجره دلم رفت.
_سلام قربونت برم.شبت بخیر
با ترس به سمت صدایم برگشت و به محض دیدنم چشم هایش برق افتاد
_نــ..نورا
کیسه ها را روی زمین گذاشتم و دست هایم را به رویش گشودم
_قربونت برم ، صورتت مثل ماه شده
وقتی به آغوشم کشید ، خستگی هایم پرکشید و نفس عمیقی کشیدم...شاید اگر بیمار نبود ، میخواستم که چند ساعت در همین آغوش بمانم و بخوابم و فراموش کنم که پشت در ِ این اتاق ، چقدر باید و نباید هست که بیخ گلویم را گرفته و کم کم راه نفسم را هم میگیرد.
لبه تخت نشستیم و به دست هایش که با عجله و سریع میوه ها را پوست میکند خیره شدم.
_شام؟
صدای خفه اش مثل ناله بود.
_خوردم عزیزم.
بغضم سر باز شدن داشت و سوزش پلک هایم برای همین بود.انگشت هایم را پشت پلک ها فشار دادم و روی تختش دراز کشیدم.میخندید که سرم را روی پایش گذاشتم و بشقاب میوه را دستم گرفتم .
_دلم برات تنگ شده بود مامان.هفته پیش بهت سر زدم ولی این روزا ، هر لحظه است که دلم میخواد پیشم باشی.
سیب ِ قاچ زده را جلوی دهانم گرفت ،
_خودتم بخور قربونت برم.
صدای جویدن سیب بود و عقربه های ساعتی که به ده شب رسیده بود.اگر حال مادرم و حتی حال خودم اجازه میداد ، درد و دل میکردم ، از غصه هایم میگفتم و فشاری که این روزها ذهنم را بیمارتر کرده.
_احــ...مد
خندیدم و آّب پرتقال از دهانم بیرون ریخت.جیغ کوچکی کشیدم و سریع بلند شدم تا تختش را کثیف نکنم.
_دستمال بده مامان
خم شد به سمت میز... دستمال را برداشت و خودش به دهانم کشید
منتظر خبری از دامادش بود...
_شیطون شده! برای اولین بار بوسم کرد...
طعم بوسه ای که خیال میکردم به یاد ندارمش ، زنده شد! ریسه رفتم از خنده و با خجالتی که اصلا به خنده هایم نمی آمد ، به چشم های مادرم نگاه کردم.
_مامان حیام ، حیای دخترهای قدیم ، سرخ و سفید میشدن
لبم را گزیدم و با خنده خودم را در آغوشش انداختم.نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر کردم از هوایش.
_مادرش مریضه ، نتونست بیاد ، ولی سلام رسوند
تکیه ی مادرم به تخت بود و سرم روی سینه اش جا خوش کرده بود.صدای قلبش دلم را شاد میکرد.
عقربه ها به یازده شب میرسیدند و اگر بیشتر توی آغوشش میماندم ، حتما خوابم میبرد.
تقه ای به در خورد ، به خیال اینکه پرستار باشد ، بلند شدم و مقنعه ام را روی سرم کشیدم.
_دیگه باید برم ،
گونه اش را محکم بوسیدم و منتظر بوسه ی نرمش ماندم.
_سلام به مادر و دختر گرام!با چشم های گرد و متعجب به دیوار ِ پشت ِ سر مادرم خیره بودم که صدای ظریف خنده ی هاله ، ماتم کرد.
_سلام
صدای احمدرضا بود...
_دیر کردم؟!
هاله عملا با دستش هایش عقبم زد و من هنوز خیره به دیوار مانده بودم .از روی تخت پایین رفت و بالاخره تکانی به خودم دادم.
پیشانی احمدرضا را بوسید و خوش آمد گفت.هاج و واج به لبخند احمد چشم دوختم.
_نورا خانوم چطوره؟!
جلوی مادرم ، گونه ام را بوسید و شاخه گل های نرگس را به سمتم گرفت.
برای مادرم جدا گل آورده بود و برای من جدا...مادرم به سمت یخچال اتاقش میرفت که اخم کردم
_زبون نفهم!
دستش را روی قلبش گذاشت .
_مخلصیم
با آن کت و شلوار ِ خاکستری و لباس نویی که به تن داشت ، خوش رنگ و لعاب شده بود...
_مامانت مرخص شده ، تیپ زدی؟!
خندید و مشتش را آرام به سرم زد
_گفتم مادر زن کیف کنه دوماد به این خوشتیپی داره ، والا با این موی سفید ، فکر نکنه پدر بزرگ نصیب دخترش شده.
جعبه ی شیرینی که مادرم با خودش می آورد ، زبانم را بست و لال ماندم.
*************
ساعت یازده و نیم شده بود که از آسایشگاه بیرون آمدیم.بطری آب پرتقالش را با خودش آورده بود ...
با خیال راحت به ماشین تکیه زد
_خوشمزه است ، چرا نخوردی؟
دست هایم مشت شده بود و توی جیب پالتوام فرو رفت.
_کوفت بخورم!
بطری از دهانش دور شد و خنده هایش در تاریکی شب ، بلند شد.
_حق انتخاب با خودته عزیزم
تا ته بطری را سرکشید و از همان فاصله ی چند قدمی ، بطری را به سمت سطل آشغال پرتاب کرد ...دقیق داخلش افتاد
_پرتاب سه امتیازی
در ماشین را باز کرد .به خنده اش پوزخند زدم
_خوشحالت احمد ، از هفت دولت راحتی!
اشاره ام به سرش بود و مغزی که در کله اش نبود.
با خنده به نیمه چرخید و با شیطنت نگاهم کرد.
_بریم خونه ی من!؟
روی صندلی نشستم و پیش از بسته شدن در ، خودش را بین در و ماشین گذاشت
_برو احمد ، برو خونه ات ، منم فعلا میرم هتل تا ماموریتم شروع بشه.
جلوتر که آمد صورتم را عقب کشیدم .
_امشب یه چیت میشه ها احمدرضا!
_یا میای خونه ی من ، یا منم میام هتل...حق انتخاب با خودته
کلافه شدم و مشتی به سینه اش کوبیدم...
_دیوونه ای احمد
پشت سرم را محکم به صندلی کوبیدم و از دست ِ همه شان نالیدم.
_خــدایا...
سایه اش روی صورتم که افتاد ، نیشکون ِ ریزی از شکمش گرفتم ، آنقدر غافلگیر کننده بود که داد خفه ای بزند و از ماشین کامل بیرون برود.
_نورا...
دست هایش را روی شکمش قفل کرده بود و سرخ شده بود از خنده
_زهرمار ، حقته ، امروز چرا گوشیت خاموش بود!؟
مثل پسربچه های تخس شده بود که حرص در می آورد.
_ماموریت داشتم ، آنتن نمیداد!
آرنج دست راستم را روی فرمان ماشین گذاشتم و با حرص به ژستی که گرفته بود نگاه کردم.
_یه ساعتم نشد پیش مامانم بمونم ، ماموریتم مهم بود آخه.
مسخره بازی اش آخر شبی گل کرده بود و اصلا حوصله شوخی هایش را نداشتم.این آرامش ِ عجیب و غریبش دیوانه ام میکرد.
دست هایش را در جیب شلوار مردانه اش فرو برده بود ، که یکی از دست ها را بیرون آورد و گره کراواتش را کمی شل کرد.
_اووف.خسته ام هستم
انگشت هایم را روی چشم هایم گرفتم تا نبینم مسخره بازیش را...
_خوابم میاد نورا.
ریز میخندید و صدای مردانه اش به جای آرامشی که باید میداد ، بیشتر دلواپسم میکرد.
_برو امشب خونه ی ما...تو رو خدا
انگشت هایم را خودش از روی صورتم پایین آورد.
_من با هرکسی مثل خودش میجنگم ، با مادرم شبیه خودش ...پس نمیرم نورا
با بغض سرم را به صندلی چسباندم و پلک هایم را بستم.
_بد میشه...خیلی بد میشه
گرمای دستش دور شد و صدای باز و بسته شدن ، در ِ کمک راننده را شنیدم.
_یه هتل این نزدیکی ها هست ، دوتا چهارراه اونورتره.بگاز بریم که خوابم میاد.
سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و اشکی سمجانه از گوشه ی چشمم رها شد
_برو نورا...ساعت شد دوازده.
فین فین کنان سرم را بلند کردم و نیم نگاهی به خنده ی روی لبش انداختم
_نگرانم احمد
دستش را پشت کمرم گذاشت و دایره وار چرخاند
_نباش، میخوای من بشینم پشت فرمون؟!
پیشنهاد خوبی بود ، با وضعیت بوجود آمده پایم به رفتن نبود.
پیاده شدم و احمدرضا به جایم نشست.تا هتلی که در نظر گرفته بود خیلی راه نبود...زود رسیدیم و پیاده شدم.
نگاهی به بیرون هتل انداختم و تلفنم را روشن کردم.اسم هتل را برای پدرم فرستادم و شب بخیر برایش نوشتم.نگاهم مدام به صفحه ی موبایلم بود که جوابم را فقط با شب بخیر داد.
نفس های گرمش از شالم عبور کرد و روی گونه ام نشست
_بریم؟
بی حرف جلوتر قدم برداشتم...خیلی زود شانه به شانه ام قدم برداشت...
_تو چند لحظه بشین تا من اتاق بگیرم.
_مگه به ما دوتا باهم یه اتاق میدن؟
میان حالت گنگ و سنگینم خندید
_صیغه نامه قبول میکنند ..برو بشین خسته ای
گرمای دستش از روی بازویم برداشته شد و روی یکی از مبل های تک نفره نشستم.از دور که نگاهش میکردم ، جذابیت های مردانه اش را میپسندیم.در عین ِ سادگی برای من ساده نبود..پر از پیچیدگی های نابی بود که دلم کشف کردنش را میخواست.
خنده هایش با دختری که رو به رویش به لوندی ایستاده بود و قسمتی از موهای بلندش را که از جلوی مقنعه اش بیرون آورده بود و دور انگشتش میچرخاند ، کلافه ام کرد.
جان به جانشان کنی ، مرد هستند! ذات مرد با خیانت عجین شده...با تنوع طلبی...
جایم را عوض کردم و روی مبل رو به روی خودم نشستم تا پشتم به آن دو نفر باشید.پیامک های موبایلم را چک میکردم که چشمم به اسم اعلاء افتاد.
"سلام ، شب بخیر ،کد ها چک شدند ، مشکلی نیست "
پیام های قبلی و بعدی را چک کردم تا شاید از آریافام برایم پیغامی آمده باشد ، به آنها هم دستور چک کردن ِ کد رهگیری ها را داده بودم ولی خبری نبود.
_پاشو نورا جان.
دست هایش روی شانه ام قرار گرفت
_یه اتاق دادن؟!
ایستادم و به کارت توی دستش اشاره کرد
_میخوای جدا بگیرم نورا؟
_میترسی پیش من بمونی؟
سرش را بالاآورد و با تعجب به چشم هایم نگاه کرد
_دوست نداری باشم ، بر...
نگاهش کردم و با خنده ای موزیانه گفت
_برنمیگردم!
دستم را گرفت و به سمت آسانسوری که چند قدم ازمان فاصله داشت رفتیم.
دکمه ی طبقه ی پنجم را فشرد و دستم را دوباره گرفت.انگشت هایش گاهی فشار به دستانم می آورد و گاهی فشارش کم میشد.بازیش گرفته بود.
کسی که همراهیمان میکرد ، کارت را از احمدرضا گرفت و در اتاق را باز کرد.زودتر از احمد وارد اتاق شدم و چراغ ها روشن شد.
اولین چیزی که به چشمم آمد تخت دو نفره ی سفیدی بود که وسط اتاق خودنمایی میکرد.چند لحظه همانجا ایستادم و صدای بسته شدن در تکانی بهم داد.
احمدرضا درِ حمام و سرویس بهداشتی را باز کرده بود که عقب رفتم و کفش هایم را درآوردم.
_تمیزه..
نفس های آرامم را فوت کردم و پشت به او داخل اتاق رفتم .
_پاهات بو میده ها!
تک خنده ای سر دادم و بی حوصله روی تخت خودم را انداختم
_منو با بوی پام دوست داشته باش
دستش پشت کمرم نشست و تکانی خوردم.به پهلو که شدم بالای سرم دست به کمر ایستاد و چشم هایش را ریز کرد
_تا چای و کیک و میارن ، برو یه دوش بگیر
چینی به بینی اش انداخت و حرصم درآمد
_اونقدرم بو نمیدم ،یکم...
سرم را نزدیک زیر بغلم بردم و قهقهه ام در اتاق پیچید
_از یکم بیشتر بو میدم...
دستم را گرفت و بلندم کرد ،
_برو یه دوش بگیر بذار شب و راحت بخوابیم
مشت های پیاپی و بی جانی به شانه و سینه اش کوبیدم و عین ِ خیالش نبود ضربه هایم...فقط میخندید و تلاش میکرد مچ دستانم را بگیرد
_کارت کرواتی دوست داشته؟!
گره کرواتش را باز کرد و از دور گردنش رهایش کرد
_رفتم خونه دوش گرفتم ، تیپ زدم واسه مادر زن ، کجای کاری؟
مقنعه ام را از سرم کشیدم و موهایم کف سرم به هوا پرید.
_قیافشو
_مسخره نکن ، قیافه ی زحمت کشیِ...
با سر حرفم را تایید کرد
_خسته نباشی ،
اخمی کردم و به سمت حمام قدم برداشتم...
آب سرد و گرم را باهم باز کرده بودم و هنوز لباس هایم به تنم بود که یادم افتاد لباسی همراه خودم نیاوردم.با این وضعیت گند و کصافط باید همین لباس ها را دوباره میپوشیدم؟
بغضی گلویم را گرفت و فشرد.باید فردا صبح چند دست لباس میخریدم...فرداشب اینجا بودم و برای پس فردا دوباره باید به عسلویه میرفتم.بی چمدان و لباس که نمیشد سفر رفت.
لباس های زیرم را با دست شستم و زیر دوش آب ، اشک و گریه هایم یکی شد.
لباس ها را داخل حمام گذاشتم و حوله ای که وکیوم شده بود ، برداشتم.
_سرد شد چایی
امشب از آن شب هایی بود که تنهایی را عجیب ترجیح میدادم ، دلم گریه میخواست و درد و دل با خودم را...بودن ِ احمدرضا وادارم میکرد به مراعات...به محافظه کاری...به سرپوش گذاشتن روی دلم که چقدر این روزها گرفته بود.
سرم را بیرون بردم ، لباس های راحتی به تن داشت!
_لباس داری؟!
روی تخت نشسته بود و فکرش جای دیگری بود انگار...سرش را برگرداند و نگاهم کرد
_توام داری...برات اوردم
بلند شد و ساک کوچکی را از پایین تخت برداشت و به سمتم آورد.پشت در پناه گرفته بودم و فقط سرم و موهای خیسم که از لابه لایش آب میچکید ، نمایان بود.
_کی آوردی؟
ساک را روی زمین گذاشت و پایین قسمتی از موهایم را گرفت و کشید.
_بیا بیرون حالا ، سرما میخوری
برگشت و نگاهم خیره به راه رفتنش ماند.خوشحال ِ بود و بی خیال..
_یعنی چی؟
پوفی کشید و با دو دستش چنگی به موهایش زد
_بیا بیرون میگم
ساک را برداشتم و با عجله زیپش را باز کردم.از خانه اش این لباس ها را آورده بود.
تی شرت و شلوار سورمه ای را که پاپیون های ریز زرد رویش بود ، به تن کردم و به امید اینکه فردا صبح لباس زیرهایم خشک شده باشد ، بیرون آمدم.
سینی را وسط تخت گذاشته بود که رو به رویش نشستم و حوله ی بزرگی را دور سرم پیچاندم.
_تو این اتاق و رزرو کرده بودی؟ با من بودی ساک همراهت نبود...
چنگال را در تکه ی کیک شکلاتی فرو برد و سمت دهانم گرفت
_آره.گفتم خسته ای معطل میشی ، قبلش اومدم اینجا صحبت کردم
کیک را در دهانم گذاشتم و عطر و طعمش دلم را قلقلک داد.خنده ی موزیانه ای که روی لبش نشسته بود حرصیم میکرد.زیر آبی رفتن را یاد گرفته بود...شاید هم بلد بود !
چای اش را مزه مزه میکرد و نگاهش به پشت سرم و چراغ های روشن و خاموش ِ خانه بود.برای اینکه مطمئن شوم به پشت سرم نگاه کردم و دوباره خیره اش شدم.
متوجه شد و مردمک چشم هایش چرخید و نگاهم کرد
_مامانت بهتر بود!؟ ظهر زنگ زدم ، خواب بود ، نشد باهاش صحبت کنم
فقط پلک هایش را باز و بسته کرد و در حالی که چایش را مینوشید نگاهم میکرد
_بابام خوب بود؟!
_حالش از تو بهتره...حال همه از تو بهتره حتی من!
لبم را کج کردم و قیافه ی بیخودی به خود گرفتم ...خندید اما کوتاه ، دوباره به فکر هایش فرو رفت
چایم را خوردم و سهم کیکم تمام شد.موهایم را روی شانه هایم انداخته بودم و بدون لباس زیر اصلا راحت نبودم.
سینی را جلوی پایش گذاشتم و طرف دیگر تخت دراز کشیدم.
سینی را پایین تخت گذاشت و لحاف را روی پاهای خودش کشید
_بهتره بخوابیم.
جابجا شد و نیم خیز نشست.چشم هایش میخندید
_نورا از زور ِ خستگی سر یه دقیقه خوابم میبره ،
لبخند زدم و سرم را به بالش فشردم، چشم راستم بسته شد و با یک چشم نگاهش میکردم.
_برو پایین بخواب پسر ِ افسانه جون!!
بلند خندید و از روی تخت پایین رفت ،
_من اونقدر که بچه ی بابام بودم ، بچه ی مامانم نبودم نورا.
چراغ ها را خاموش کرد و چراغ خواب ِ بالای سرم را روشن کرد.نور ِ خوش رنگ ِ آبی ، روی صورتم افتاد و اتاق را نیمه روشن نگه داشت
_خط لوله های اینجارو بلد نیستم وگرنه مزاحم تو نمیشدم.
زیر لحاف خزید و ادای لرزیدن در آورد.نتوانستم جلوی خودم را بگیرد.انگشت هایم را میان جوگندمی هایش فرو بردم و موهای مرتبش را بهم ریختم.اینهمه به دل نشستن ، حق ِ او بود!
_برم پایین بخوابم؟
یاد گرفته بود صدایش را چطور بالا و پایین کند ، تا بدخلقی هایم را بگیرد و مهربانی جایش بنشاند
_لازم نیست ، فقط من شبا لگد میزنم ، به جاییت خورد ، عواقبش با خودت
به پهلو شد و با خنده مچ دست هایم را گرفت و به سمت خود کشید.میتوانستم تکان نخوردم ولی دلم ، در آغوش جا شدن میخواست
_چشمات غم داره نورا...چی تو کله اته که نمیریزش بیرون تا خودتو راحت کنی؟!
خنده از روی لب هایم رفت.صورتم را به سینه اش فشار دادم تا پلک هایم را ببندم و نبیند آن همه ترس و واهمه از آینده ی نداشته ام را...
_خوابم میاد...
دستش موهایم را نوازش میکرد و ساعد دست دیگرش شده بود بالشم.اگر گذشته ای به آن سیاهی نداشتم ، الان و این لحظه خوشبخت ترین زن ِ زمین بودم.
کمی که گذشت صدای نفس هایش منظم شد...مثل آدم هایی که سال هاست خوابیدند...جرئت کردم آرام آرام سرم را بالا ببرم...ته ریشش از زیر گلویش شروع میشد...سرم را نزدیک ِ گلویش بردم و نفس کشیدم...
نفهمیدم چه شد که لب هایم را زیر گلویش گذاشتم ، در حد یک ثانیه ...بیشتر طول نکشید ولی فرو رفتن ته ریشش به روی لب هایم ، وجودم را گرم کرد.
حلقه دستانش به دورم بود و میترسیدم با کوچکترین تکانی ، بیدارش کنم .
خودش گفته بود که خسته است...دوباره سرم را به سینه اش چسباندم و نفسی کشیدم
با خودم و قلبش که درست به پیشانی ام چسبیده بود و میتپید چند کلام حرف داشتم! چند کلام درد و دل...سنگین بودم و سبک شدن میخواستم.پر درآوردن و به آسمان رفتن سهم هرکسی بود مثل من...کسی که خسته شده و بریده...کسی که از کوچکترین صدا وحشت میکند ، چه برسد به محکم بسته شدن پنجره و در...چه برسد به سیلی پدر و جیغ های دخترک..
_تو کی پیدات شد که من نفهمیدم؟!
صدای خفه ام آنقدری پایین بود که خودم بشنوم و قلبش...انگشت اشاره ام را به سینه اش مماس کردم و پیرهنش را لمس کردم.
لبخندی روی لبم نشست...چه کسی فکرش را میکرد که من و احمدرضا روزی عاشق هم بشویم وقتی که به خون هم تشنه بودیم.
توی دلم با قلبش حرف میزدم که دستش از روی بازویم برداشته شد و فکر کردم میخواهد غلت بزند اما همینکه بازوهایم را گرفت و بالایم کشید ، چشم هایم را محکم روی هم فشردم و با دست های مشت شده مثل منجمدها صورتم روی بالش قرار گرفت
_نورا...؟!
نفسم لرزید و لبم را گزیدم...فهمیده بود بیدارم.
_جانم؟!
دست های داغش پنجه هایم را گرفتند،از تماس دست هایش سوختم...و من با چشم های بسته نفس های عمیق میکشیدم.
زیر گوشم زمزمه کرد
_عزیزم...
سرش را روی سرم گذاشت و بوسه ی نرمی به روی موهایم زد.
_چی اذیتت میکنه نورا؟! به من بگو
زیر گوشم گفت و باز لرزیدم...اگر پلک هایم را محکم روی هم فشار نمیدادم اشک هایم به راه می افتادند.ولی ...
چه میگفتم...چه به تو بگویم؟...چطور در آغوشت از مردِ دیگری بگویم که روزی میخواست شوهرم شود؟ چطور بگویم و نترسم که تو را نبازم؟
پلک هایم را باز کردم و بعد از چند بار پلک زدن تصوریر تارش واضح شد.گرمای اشکم را هم اگر نمیفهمیدم از دنباله ی نگاه احمدرضا ، فهمیدم که سُرید...
_میشه بعدا درباره اش حرف بزنیم؟
لب های گوشتی و مردانه اش لبخند زد
_چرا نمیشه؟! ...
آرام زمزمه کردم
_الان میخوام این آرامش بمونه.
پلک هایش را به نشانه ی تایید حرفم باز و بسته کرد و توانستم نفس راحتی بکشم.
لب هایش چیزی شبیه جانم را زمزمه کرد ...دلم را به دریا زدم و گوشه ی لبش را بوسیدم.خیلی کوتاه..خیلی کم....از زیاد بودن ها میترسیدم.واهمه داشتم از نزدیک شدن های طولانی...
چشم های خوش رنگش برقی زد و زیرِ نور ِ آبی درخشید
_خانوم شرمنده میکنی.راضی به زحمت نبودم ، میگفتی خودم می اومدم جلو.
لبخند کوتاهی روی لبم نشست و صورت خسته اش جلو آمد.از این فاصله زخم های روی صورتم بیشتر به چشمش می آمد...نمیخواستم زشتی ام را ببیند ولی سال هاست که دیده بود.
صورتش را کنار صورتم گذاشت و خنده ی آرامش گوشم را پر کرد
با چشم های بسته زمزمه کردم
_احمدرضا...
صورتش فاصله گرفت و چند لحظه بعد گردنم را بوسید
_جان...بخواب نفس
بوسه اش به شانه ام رسید...لطف میکرد سوختگی های مرا میبوسید...دوست داشتنی نبودند.
لرز به تنم نشست و مچاله شدم.مثل دور ریز ِ احساسات ِ مرد ِ قبلی!
حق ِ احمدرضا دور ریزِ اعلاء بود؟
_تو تنهام نمیذاری؟
لبم را گزیدم و همان جای گزیده شده را نرم بوسید
_هیچ وقت..هیچ وقت تنهات نمیذارم.
تحمل نزدیک نشدن به احمدرضا ، کم کم برایم سخت میشد.
صورتم را در بالش فرو بردم تا سایه اش عقب رفت
_قول دادیا..احمد!
بازوهایم را گرفت و خودم را دستش سپردم...سرم را میان ِ سینه اش پنهان کرد ..موهای موج دارم ، به دورم پخش و پلا بودند که پتو روی تنم نشست
گرمای تنش حضور ِ بی اغراق داشت.میانِ امنیت ، ترسی به قلب ِ کوچکم هجوم می آورد.
_بخواب ، بذار امشب به خیر بگذره
لحن شوخش را فهمیدم و منظورش را متوجه شدم.خجالت نکشیدم ولی ذوق کردم.همین امید های کوچک دستم را میگرفت.
نفس راحتی کشیدم...قول داد...قول داد و فردا صبح که همه چیز را بشنود ، مردانه پای قولش میماند...قول داد...نداد؟!
اسمم را میشنیدم که صدا میزد...دستش روی شانه ام بود و نیم خیز روی صورتم بود...پلک زدم و به افتابی که از مقابل به صورتم میخورد چشم دوختم.به این زودی صبح شده بود و من هنوز از خواب دیشب سیر نبودم.
_پاشو تنبل ، ساعت شیش و نیم ِ
لحاف را بین پاهایم بالا کشیدم و بغل کردم.
_خوابم میاد
پیرهنم از پشت بالا رفته بود که پایینش داد و خندید
_من هفت و نیم باید جایی باشم ، گفتم صبحونه رو بیارن تو اتاق راحت باشی
صورتم را روی بالش فشار دادم و پاهایم را کشیدم ...
_دیشب بهم لگد زدی؟
مکثی کرد و لحاف را کنار زد ، بازوهایم را گرفت و بلند شدم
_لگد زدم؟
یک چشمم باز بود و چشم دیگرم نیمه باز
_پاهایم درد میکنه ، لابد زدی دیگه
خندید و در حالی که دکمه های سر آستین ِ لباس مردانه اش را میبست گفت
_خواب بودم ، خواب که نه ، بیهوش بودم.دیگه اگرم زدم بده ماچ کنم خوب شه
نگاهش به دکمه ی لباسش بود ... مردانه خندید.
_به هرحال وظیفه ی خودم میدونم که محل ِ درد و مورد ِ ...
همینکه نیم خیز شد ، عقب رفتم و پشت سرم به تاج تخت خورد.
_احمدرضا...
_جونم..خودت رفتی عقب
دستش را پشت سرم برد و محل درد را نوازش کرد.دلم کور بودن میخواست...ندیدن بیشتر!
چه چیزی را میدیدم که بعدها حسرتش را نخورم!؟ این خنده ها...این نوازش ها..این جانم گفتن ها..این چشم ها که برای من ...
پلک هایم روی هم فشرده شد و از تخت پایین آمدم.
_مُسکن بخور ،
زانو و ران ِ پاهایم هر دو درد میکرد ، کمی مالشش دادم و کمرم را صاف کردم
_نمیخواد...اگر دردش زیاد شد ، یه کاریش میکنم.
به طرف سرویس بهداشتی میرفتم که جلوی آیینه ایستاد و تلاش میکرد تا گره ی کرواتش را درست ببندد.
لبخندی روی لبم نشست...
_مامانت منو به قرص و دوا عادت نداده ، فقط جوشونده های گیاهی.
دستانش از حرکت متوقف شد و از توی آیینه نگاهم کرد.
_سفارش بدم از پایین بیارن؟!
سری تکان دادم ...
لباس های زیرم را خشک و تر به تن کردم و صورتم را شستم.دوباره همان آرایش غلیظی که نصرتی ممنوعش کرده بود،روی صورتم نشست.
موهایم شانه شده ، بالای سرم جمع شد و بیرون آمدم.
مانتو و شلوار ِ اداره ام توی کاور دست ِ احمدرضا بود که جلوی در ، با یکی از پرسنل هتل صحبت میکرد.
در را که بست ، کاور را به سمتم گرفت
_دیشب دادم اتوشویی...برای ماموریت ِ جنابعالی آماده است
گرفتم و زیپ کاور را کشیدم.احمد که پشت میز ِ دو نفره ی نزدیک پنجره نشست و مشغول خوردن صبحانه شد ، پشت سرش شلوارم را عوض کردم و مانتویم را پوشیدم.
پشت میز نشستم... لقمه ی کوچکی به طرفم گرفته بود ...صورتم را جلو بردم و خودش لقمه را توی دهانم گذاشت.
_دیشب خوب خوابیدی؟!
سرم را تکان دادم و شکر را توی فنجانم ریختم.
_امشب که دیگه نمیای اینجا؟
_نیـام؟!
منتظر جوابم بود...نمی آمد! امشب که نه ...از امشب به بعد ، شب ِ تنهایی ِ من بود.
_صبحونه ات و بخور دیرت میشه..
لیوان ِ توی دستش روی میز قرار گرفت
_بیام یا نیام؟
_مگه به حرف من گوش میدی که حالا بگم بیا یا نیا!
نگاهش نمیکردم چون با آن سر و وضع رسمی ، موجه تر از من به نظر میرسید و بابت اینهمه کم بودن ، غمگین بودم.
_به من باشه که...
لب گزیدم و فنجان چای را بلند کردم.بهتر بود حرفی نمیزدم...سکوت ِ چند دقیقه ای برای خوردن صبحانه حق هر دویمان بود...هرچند اگر نگاه های احمدرضا میگذاشت.
مدام به بیرون از پنجره و ماشین هایی که با سرعت از کنارهم عبور میکردند نگاه میکردم و مدام متوجه سنگینی نگاهش میشدم.
صبحانه خوردنمان خیلی طول نکشید ، رژ لبم را تشدید کردم .
دست هایش توی جیبش بود که پشت سرم ایستاد و از توی آیینه نگاهش کردم
_محل ِ کاری که همه توش مردن ، جای این کارا نیست نورا خانوم
لب هایم را روی هم کشیدم و زیر خط لبم دست بردم تا تمیزش کنم
_محل کاری که همه توش مردن ، باید با حجاب و چادر رفت ، روسری و مقنعه ام باید مدل دار سر کرد که همکاره...
آنقدر خنده هایش دلم میبرد که بچه بازی هایم را کنار گذاشتم.
سمتش رفتم و مقنعه را در هوا تکان دادم
_سرم کن
"چشمی" گفت و کیفش را روی زمین گذاشت.
خیره که نگاهش میکردم ، هول شده بود.چند بار نوچ کرد و آخر سر ، نوک انگشت هایش را به چشمم زد و بستشان.
_ یه چیزایی هست که تو نمیدونی ، شاید الانم وقتش نباشه ولی...دیگه نمیتونم این راز و نگه دارم...بی مقدمه چینی...بی حرف پس و پیش میخوام بگم..دیگه نمیتونم تحمل کنم ، هربار که نگات میکنم ، هربار که میبینم با مادرت به خاطر من دچار مشکل شدی ، عذاب وجدانم صدبرابر میشه...یه غلطی کردم چند سال پیش...این همه سال ازش گذشته ولی باز دارم تاوان میدم...تا وان حماقت و بچگیم و...
دست هایش از حرکت ایستاد و پایین آمد.
پلک هایم بالا رفت و تصویر منتظرش روی مردمک هایم افتاد.
_من و ...
انشت اشاره ام را بین لب هایم گرفتم و فشارش دادم.ابروهایش بالا رفت و چشم هایش گرد شد.
_نورا...
_من و اعلاء تا تهش رفتیم...!!ته ِ هرچیزی که فکرش و بکنی...
پوزخندی روی لبم نشست وقتی احمدرضا، مکثی کرد و سرش را پایین انداخت.باور نمیکردم این حرف ها را به راحتی به دهان میارم ، بدون مقدمه چینی ...بدون اینکه قبلش به آن فکر کرده باشم که چطور بگویم تا خودم را بی گناه نشان بدهم.تصمیم جدی شد ، وقتی احمدرضا چند قدمی به چپ و راست برداشت و به صندلی میز تکیه داد...هنوز سرش پایین بود و هنوز چشم هایش را نمیدیدم.
_میتونی به خاطر من جلوی مادرت وایستی؟ وجدانت..غرورت...غیرتت اجازه میده به خاطر همچین دختری مادرت و کنار بذاری؟ دلت میپذیره دختری مثل منو؟!
کف دستش را روی صورتش کشید و نگه داشت.چشم هایش را فشار میداد و پاهایش را آرام روی زمین میزد.
_سلاحی توی دستم نیست ، ولی میخوام که...
پلک هایم را روی هم فشردم ، جانم بالا آمد برای چند کلمه حرف ِ دل!سخت بود اما تمام شد...من هرآنچه که از آن میترسیدم را گفتم و خلاص شدم...مُردم ام اما سنگینی قبرم کم شد.
با همان پلک های بسته نفسم را پر قدرت بیرون فرستادم و دم ِ نفس ِ بعدی ام را بلند کشیدم.
چند لحظه مکث کردم تا تپش های قلبم آرام بگیرد.
_این حرف هارو فکر میکنم مادرت میدونه ، میدونست که تهدیدم کرد ، گفتم که بدونی چرا مادرت داره خودش و به آب و آتیش میزنه تا نشه.
دست هایم بی جان دورم افتادند و نفسم اینبار بی سنگینی بالا و پایین شد
_حالا سبک شدم...حالا دیگه حق انتخاب با توئه ، اگه بری غصه میخورم ، ولی نه خیلی...! من عادت دارم به اینطور زندگی...نه دلت به حالم بسوزه ، نه از سر ترحم نیگام کن...
بالاخره سرش را بلند کرد...نگاهش را کند ..داد به نگاهم..آه عمیقش دلم را لرزاند.
_اگه تا تهش رفتین ، چرا حفظش نکردی؟!
یک قطره اشکم چکید
_نشد...نذاشتن...نخواستن...شاید م نخواست!
چشم هایش حرف میزد و کر شده بودم.نگرانی نمیگذاشت بفهمم حرف ِ چشم هایش را...
زیر فشار ِ نگاهش ، قدرت ِ فکر کردن نداشتم.احمقانه لبخند زدم
_بریم؟!
تکیه اش از میز جدا شد و به سمت پنجره اتاق رفت...پرده را کنار میزد که گفت
_تو برو..من یکم میمونم.
لبخند خشک و بی مورد روی لبم محو شد.انگار که از اول نبود...زیر لب خداحافظی گفتم و زیر لب"خدا"گفتنش را شنیدم.
حرف ِدیگری مانده...میخواستم بگویم که دلم جنگ و دعوا نمیخواد ، با آنکه سلاحی برای برنده شدن ندارم ، ولی اگر جنگی هم بپا شد ، حاضرم برای داشتنت ، بجنــگم!پله های شرکت را بی حوصله بالا رفتم ، آسانسور آنقدر شلوغ بود که نمیتوانستم بین مردها خودم را جا بدهم.
گوشی موبایلم توی دستم بود و هر چند دقیقه یکبار ، با وسواس نگاهش میکردم که آنتن داشته باشد .همه اش منتظر پیامی از طرف احمدرضا بودم.
دلخوش بودم!؟ که انتظار داشتم پیام بدهد و بگوید مراقب خودت باش؟!
حتما زنگ نمیزد! حتما فراموشم میکرد...
پله های آخر که رسیدم درد پشت ساعق پایم پیچید.دور از چشم مردها ، گوشه ای ایستادم و چندبار کف دستانم را محکم از بالا تا پایین مچ پاهایم کشیدم.
ضعف و درد باهم مخلوط شده بود.
صدای گوشی موبایلم را تا بالاترین حد ممکن بردم و ویبره را هم فعال کردم.حتما میدانست که منتظر جوابی هستم.

********
نزدیک ظهر شماره ی هتل را گرفتم .بعد از چند بار اشغال بودن، بالاخره جواب داد
_سلام خانوم ، روزتون بخیر...
_ممنون بفرمایید
_من و همراهم ، دیشب اونجا ، اتاق گرفتیم ، صبح که داشتم می اومدم ، همراهم حالش خیلی خوب نبود ، با تلفنشم تماس میگیرم جواب نمیدن ، میخواستم بدونم ، اتاق و تحویل دادن یا هستن
_شماره ی اتاق؟
_511
_چند لحظه صبر کنید..
شماره ی احمدرضا را نگرفته بودم چون روی صحبت کردن نداشتم...چند لحظه ای منتظر ماندم
_خانوم رادمند ، همراهتون کلید و تحویل ندادن ، اتاقشونم تازه سرویس شده...
_پس یعنی اونجاست؟
_بله ، میخواید تلفن و وصل کنم؟
کار داشت...برای همین صبح زود بیدارم کرد...خودش گفته بود ساعت هفت و نیم...
کف دستم را روی پیشانی ام فشار دادم
_نه ممنون...لطف کردین
_خواهش میکنم .خدافظ
گوشی موبایل از دستم افتاد و صدای پخش و پلا شدنش روی زمین، توی اتاق پیچید .
نفس عمیقی کشیدم ، چندین و چند بار...وقتی به محل کارش و قرار ِ مهمش نرفته بود ، یعنی که...
تکه های تلفنم را از روی زمین برداشتم و باطری را سرجایش گذاشتم.حتی ویبره ی روشن شدن موبایل هم به دلم ذوق میداد که شاید احمدرضا پیامی داده باشد.
تایم نهار را تک و تنها در اتاقم ماندم.نتایج اولیه آزمایش دستگاه ها به دستم رسیده بود.اوضاع برای هر سه شرکت خوب بود و برای شرکت ایتالیای نتایج عجیب به نظر میرسید.
مطمئن بودم تحت ِ حرارت ِ اتان ِ خط تولید ، حتما از کار می افتد!
بی حوصله برگه ها را داخل کشوی میزم گذاشتم و با ورود همکارهایم به اتاق ، صورتم را نزدیک مانیتور بردم و اطلاعات ِ ایمیلم را چک کردم.
زنگ گوشی ام که بلند شد ، آنقدر با هول و عجله کشو را بیرون کشیدم که از جایش در آمد و روی پایم افتاد.
_خانوم رادمند...؟؟
دو نفر همکارم به سمت میزم آمدند ، یکی کشو را از روی پایم برداشت و یکی برگه ها و وسایل روی زمین را جمع میکرد.
اما من چشم هایم به اسم "بابا"یی که روی گوشی همراهم حک شده بود ، ماند!
چند دقیقه ای طول کشید تا وسایلم را داخل کشو بچینم و همکارم ، کشو را جا بندازد.
حالم خوب نبود و گیج و ویج شده بودم.سرگیجه ی عجیب و غریب چند روز پیش برگشته بود و نگران تنهایی ِ امشبم بودم.
آدم های زندگی من هیچکدامشان پای قول و قرارهایشان نماندند...پدرم ، به هاله قول داد از من مراقبت کند ، نکرد...افسانه قول داد من را مثل بچه ی خودش دوست داشته باشد ، نداشت...اعلاء قول داد تحملم کند و تنهایم نگذارد ، تنهایم گذاشت و حالا کسی که این روزها عزیز دلم شده بود ، زیر قولش زد...راست میگویند که به حرف هایی که توی رختخواب زده می شود ، گوش نکنید...باور نکنید...اثرات ِ هم نفس شدن با یار ، این عواقب را دارد...ندارد؟!
جلسه ساعت سه ، یک ربع از شروعش میگذشت و هنوز نرفته بودم.
منشی نصرتی سه بار زنگ زده بود و هربار به بهانه ی کار ، تاخیرم را توجیه کردم...دل کندم از میز و صندلیم و بلند شدم.
بخش کنترل دستگاه با نظارت دو گروه صورت میگرفت که هر گروه ، گروه ِ دیگر را قبول نداشت!!
همان ابتدای ورودم متوجه اختلاف بینشان شده بودم و حالا که پای هر سه آزمایش به اسم یه گروه امضا شده بود ، نگرانی های همیشه به سراغم آمده بود.
با تماس کوتاهی به یکی از اعضای گروهی که هیچکدامشان ، تجهیز مربوط به من را بررسی نکرده بودند ، مهلت چند دقیقه ای دادم تا آزمایش مربوط به همان شرکت ایتالیایی را برایم از روی مانیتور اصلی خودشان بفرستد.
همیشه اطلاعات آزمایشگاه در دو مرحله ویرایش میشد ، با اینکه قبلا سابقه ی کار در این زمینه را نداشتم ولی در همان همایش های متعدد شنیده بودم که مسئول بازرسی ها گاها برحسب صلاح دید ، تغییراتی را در نظر میگیرند و این صلاح دید برای شرکت ایتالیای بیش از حد ابلاغ شده بود!
در اتاق را زدم و به محض ورودم همه ی سرها به سمتم چرخید.پوزخند معذبی زدم ...صندلیم درست نزدیک به نصرتی و رو به روی اعلاء بود!
_عذرمیخوام دیر شد.
چشم چرخاندم تا مدیرعامل ِ آریا فام را ببینم.آنقدر نگاه های سنگین به سمتم هجوم آورده بود که سرم را پایین انداختم و آرام روی صندلی ام نشستم.
"بله "ی معنادار و پرکنایه ی نصرتی را خوب متوجه شدم.
گوشی موبایلم را روی میز گذاشتم و برای بار آخر صفحه اش را روشن کردم.نه پیامی..نه زنگی...
_شرکت هایی که فرم مناقصه رو پر کردند ، برای جلسه ی امروز دعوت شدن تا هم شرایط شرکت ملی و به ما اطلاع داده ، اعلام کنیم و هم شرایطی رو اگر که دارید ، به اطلاع برسونید.
پوفی کوتاه کشیدم و موهایم را که از کنار مقنعه ام بیرون زده بود ، داخل فرستادم.
پاهایم را به خاطر درد ، بهم پیچیده بود و دستم زیر چانه ام جا خوش کرد.
صحبت های نماینده های هر شرکت را میشنیدم .هنوز هیچکدام از شرکت های تحت ِ بازرسی که به من داده شده بود ، صحبت نکرده بودند.
تازه چهره ی ظریف و لاغر پسری که برای آریافام بود ، به چشمم آمد.متوجه نگاهم که شد سری به نشانه ی احترام تکان داد و لبخند زدم.
فکر میکردم جلسه ی اول فقط قرار است ما از طرف شرکت صحبت کنیم .ولی برای روشن شدن ، شرکت های اصلی ِ پروژه ، نتایج اولیه آزمایشگاه را یکی از مسئولین همان بخش ، شروع به خواندن کرد.
همان اول اسم دو شرکتی که خوانده شد از لیست مناقصه کنار گذاشته شدند.چهره ی نماینده ها و مدیرانشان ، دیدنی بود...یک پوزخند به لب و یکی غمگین...پچ پچ هایی هم از همان آغاز بلند شد.
نگاهم به مسئول ازمایشگاه بود که اسم آریافام از دهانش خارج شد.
نیم خیز شدم و بالا تنه ام به میز چسبید
"به خاطر افت فشار بیش از حد مجاز در آزمایشات اولیه شرکت آریافام از مناقصه کنار گذاشته..."
مهلت ندادم حرفش تمام شود ، بلند خندیدم و وقتی نگاه ِ بقیه به سمتم چرخید زول زدم به مسئول آزمایشگاه...!
_وقتی یه روزه ، شونزده تا دستگاه و بررسی میکنید ، همین میشه.افت فشار توی دستگاه نبوده ، تو پرسنل شما بوده که یه روزه نتایج و اعلام میکنند
ابرویش را بالا فرستاد و به نصرتی نگاه کرد ولی من خیره به او مانده بودم.
_یه بار دیگه تجهیز آریافام و بررسی میکنید..
به سمتم میز خم شد و با خنده برگه ی اطلاعات شرکت را روی میز انداخت
_ما از شما دستور نمیگیرم خانوم مهندس!
آب سردی روی تنم ریخت و یکهو لال شدم.
به راحتی بدون اینکه تغییری در طرز صحبت و نگاهش رخ بدهد ، بقیه اسم ها را خواند.باورم نمیشد شرکت نماینده ی ایتالیایی پذیرفته شده باشد
تک خنده ای زدم و از گوشه ی چشمش بی توجه نگاه سردی حواله ام کرد.
سرچرخاندم تا عکس العمل نصرتی را ببینم ، سگرمه هایش در هم بود چیزهایی در کاغذ مینوشت
اسامی که تمام شد ،نماینده ی چند شرکت ِ رد شده اعتراض کردند و نصرتی به مسئول آزمایشگاه اشاره کرد که سرجایش بنشیند.
به انارکی ، رئیس شرکت آریافام نگاهی انداختم که سرش پایین بود و برعکس نمایندگان شرکت های رد شده ، لال و ساکت نشسته بود.
کنار انارکی همان پیر ِ خرفت نشسته بود و پوزخندی روی لبش بود ، حرصیم کرد.
_خانوم مدبری کارتون داشتم.
اعلاء پشت سرم ایستاده بود که یک دستش را روی میز گذاشت و به پهلو سمتم متمایل شد
_بابت تجهیزات ِ شیرکنترل
نگاهم به پیرمرد ِ بدقیافه ای بود که خنده ی تمسخر آمیزش زوم ِ صورتم بود.
_بفرمایید
برگه ای را روی به رویم گذاشت و سرش را نزدیک گوشم آورد
_کد های رهگیری که چک کردم ، نصف دستگاه ها رو رد کرد! میترسم به نصرتی بگم...شرکت و حذف کنند...میخوام ببینم اگر برنده ی مناقصه شدیم همون موقع خبر بدم!
کفری شدم و بلافاصله از روی صندلی بلند شدم ..سکوت انارکی و برد ِ مرحله ی اول ِ سها و حالا خبری که اعلاء داده بود..دیوانه ام کرد.
برگه را به سمتمش گرفتم و با صدایی که پایین بود شمرده گفتم
_هرکی به فکر خودشه!؟ اینجوری کار میکنی؟
_میدونی که بررسی کد رهگیری به ما مربوط نمیشه و بعد قرارداد و پرداخت هزینه، شمایید که باید بررسیش کنید...بده جلوتر بهت خبر دادم؟!
به تمسخر خندیدم و به صورتش اخم نشست
_جناب مدبری ،لطف کردی...چقدر تو با مرامی
_صداتو بیار پایین...من به تو توهین نکردم...!
لب پایینم را به دندان گرفتم ...به صورتش که نگاه میکردم همان اعلاء گذشته به نظر می اومد...ولی باطنش عوض شده بود...حرف زدنش..تصمیماتش...!
کنار شقیقه هایش کمی سفید شده بود و آن جوانی و شادابی گذشته را نداشت.با این اوصاف از من بهتر بود! مطمئن بودم هنوزم خانواده و دوستانش را دارد و هیچکس بابت ِ من و گذشته او را تحقیر نکرده و به هیچکس بدهکار ِ اخلاقی نیست..جز من!
_خانوم مهندس...
صدای انارکی...نگاهم را از چشم های اعلاء گرفت و فکرم را دوباره به اتفاقات جلسه کشاند.
_دستتون درد نکنه خانوم مهندس.زحمت کشیدید ، انشالله بار بعدی...
کنار اعلاء ایستاد که با اخم سرم به سمتش متمایل شدم و حرفش را بریدم
_وقتی لال و هاج و واج میشینی یه گوشه همین میشه!
اعلاء که سرش پایین بود ، خیلی زود سربلند کرد و انارکی با تعجب گفت
_چیکار کنم؟!
پوفی کشیدم و نفس سنگینم را بیرون فرستادم
_برو اعتراض کن ، منم اینارو ول نمیکنم ، نمیذارم گوشم و ببرن ،
نگاهم سمت اعلاء کشیده شد که با دقت به حرف هایمان گوش میداد
_دیگه توی کارم نمیذارم کسی سرم و کلاه بذاره و قالم بذاره.
پلکش که پرید ، خیالم راحت شد...منظورم را فهمید و دستی به چانه اش کشید
_میشه بعد ساعت کاری ، باهم صحبت کنیم؟
رو به انارکی کردم و بی توجه به درخواست ِ اعلاء ، توضیحات ِ لازم را دادم
_درخواست اعتراض و بررسی مجدد دستگاه و میدی ، قبولم نکردن ، بگو خودم هزینه رو پرداخت میکنم تا دوباره تجهیزم و بررسی کنید ، اینم بگو نه برای این مناقصه ی پیش پا افتاده ، بلکه برای کسب اطمینان نسبت به محصول و نمایندگی...منم جداگانه درخواست آزمایش میدم و لازم بشه تجهیز و انتقال میدم به آزمایشگاه شرکتی که قبلا توش کار میکردم.ولی همه اینا وقتی که تو ، ساکت نمونی.
انارکی چشم گفت و چند دقیقه ای به تشکر و قدردانی پرداخت ، گوشم از این حرف ها پر بود و شنیدنش دیگر نه ذوقی میداد و نه انگیزه ای...
با رفتن انارکی ، اعلاء جلوتر آمد
_گفتم بعد ِ ساعت کاری...
_شنیدم...نمیام!
جا خورد و بی حرف ایستاد...دیدن سها ، مدیر عامل همان برند ایتالیایی که با پوزخند سمتم می آمد ، دندان هایم را روی هم سابید و با تنفر زیر چشمی نگاهش کردم.
_سرکار خانوم ، واقعا خسته نباشی ، دفاع ِ خوب و جانانه ای بود...معلومه که اول کارید
همان لحظه ، پیش از اینکه لب باز کنم و جواب تیکه و متلکش را بدهم ، رو به اعلاء کرد و درحالی که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت
_به ، جناب ِ مدبری ، ابتدای جلسه نشد سلام و احوالپرسی کنیم.خوبی جوون؟!
تای ابروهایم بالا رفت و اعلاء لبخند محسوسی روی لبش نشست و دست ِ سها را فشرد
_ممنون جناب سها ، شما همیشه به من لطف داشتید.
_کار جدیدت چطوره؟! نموندی پیش ِ مــا!!
به وضوح تعجب و کنجکاویم بیشتر شد و خیره به اعلاء ماندم ..به خوبی از حالت های صورتش و نگاهش میفهمیدم که راضی به همصبحتی با سها نیست.
_خوبه...یه شرکت جمع و جور و کوچیکه که به لطف دکتر نصرتی و خانوم رادمند ، کم کم داره جای بزرگترها رو میگیره!
نگاهم سمت ِ سها رفت که دستی به موهایش کشید و با خنده به اعلاء گفت
_مگه تو خواب ببینید که شما جوونا ، با این کله های بوقورمه سبزیتون ،بتونید...
اظهار فضلش کامل نشده بود که نصرتی صدایمان زد...هم من و هم مدبری را.
بدون اینکه از سها معذرتی بخواهم ، پشتم را به او کردم و به سمت میز نصرتی رفتم.انارکی کنارش ایستاده بود.
کمی روی میز خم شدم و مدبری کنارم ایستاد
_رادمند ، بار آخرت باشه تو جلسه های شرکت من اینطوری حرف میزنی
همان لحظه که جلوی مدبری و انارکی ، سنگ ِ روی یخم کرد ، به چشم هایم اشک نشست و بغض گلویم را گرفت.تکیه ام را از میز برداشتم ...سرم را پایین انداختم و ببخشید خفه ای گفتم
_دستت پُره که صداتو میندازی تو سرت!؟
برگه ی آزمایشگاه ، روی میز جا مانده بود که با عجله عقب رفتم و برگه را برداشتم.
_اینه هاش...تازه بجز درخواست چک لیست تجهیز آریافام باید شرکت سها هم بررسی بشه.بیخود تاییدش کردن.
برگه ها را گرفت و عینکش را به چشم زد
_سها رو نمیشه به راحتی کنار گذاشت
تک خنده ی اعلاء از نگاه ِ سنگین ِ نصرتی دور نماند.ضعف و درد پاهایم دوباره شروع شد و سرگیجه ام پررنگ شده بود.
یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و نشستم.ناامیدانه به صفحه ی موبایلم چشم دوختم...
_یه وویسم از مدیرعامل سها دارم !!
پسورد موبایلم را زدم و وویس های ضبط شده را چک کردم.آخرین صحبتم با سها ، به همان پیشنهاد غیرمستقیمش درباره ی ماشین برمیگشت.
وویس که پخش شد..بلند شدم و گوشی موبایل را به گوش دکتر نصرتی که با کنجکاوی و تعجب نگاهم میکرد ، چسباندم.
مدبری و انارکی صدا را نمیشنیدند و با تعجب به نصرتی چشم دوخته بودند.
پوزخندی زدم و رو به جفتشان گفتم
_شماها پول دارید ماشین منو عوض کنید؟ یا دست خالی اومدین دل ِ میدون!؟
نصرتی گوشی موبایلم را گرفت و در حالی که صندلیش را عقب میبرد گفت
_این کارارو نکن...اونم درباره ی بعضی شرکت ها.
خیز برداشتم تا موبایل را از دستش بگیرم که کار خودش را کرد...وویسم پاک شد!!
گر گرفتم و کنترل خودم را از دست دادم.
_یعنی چی؟ چرا پاکش کردین...این شرکت داره با نامردی جلو میفته.برای همینم به من سپردین؟ فکر کردین من خرم!؟
آستین مانتوام را اعلاء کشید و "هیس" گفت..صدایم اصلا بالا نبود ولی آن سه نفر خوب شنیدند.
صدای نفس های محکم مدبری را نزدیک گوشم شنیدم.
_با سها فقط باید کنار اومد.
سرم را برگرداندم و به صورتش چشم دوختم.
_یعنی چی؟
نگاهی به چشم هایم انداختم و با افسوس گفت
_باید باشه ، یعنی بایــــد باشه! پاتو توی کفششون نکن ، له میشی
هاج و واج مانده بودم...نگاهم بین صورت ِ هر سه شان که انگار بیشتر از من میدانستند ، میچرخید و نمیفهمیدم دور و اطرافم چه خبر هست.

***********
ترافیک ِ راه بازشدنی نبود...سومین بطری آب را تازه سرکشیده بودم و تمام ِ شکمم پر شده بود از آب...داروهای فشارم را خورده بودم ولی سرگیجه و دردی که تمام بدنم را گرفته بود ، کنترل ِ حرکاتم را سخت میکرد و دلشوره به جانم می انداخت.
شرکت ِ سها خیلی راحت قبول شده بود و به زور توانستم نصرتی را راضی کنم تا به آزمایشگاه درخواست ِ مجدد ِ بررسی ِ آریافام را بدهد.
اعلاء بازهم لحظه ی آخر سد راهم شد و خواست یک ساعتی باهم باشیم و حرف بزنیم.حتی نپرسیدم درباه ی چه! گذشته...؟! حال...؟! آینده ی مه و مات و تاریکم؟
سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و صدای ضبط ماشین را قطع کردم.دلخوش بودم به تماسی از طرف ِ احمدرضا...حتی هرچه ساعت میگذشت و به وقت ِ ماموریت رفتنم نزدیک میشد ، منتظر تماسی از طرف پدرم بودم...فردا عازم سفر بودم و نه چمدانی بسته بودم و نه وسیله ای برداشته بودم.
احمقانه بود که ته دلم امیدی داشتم که احمدرضا هتل باشد و امشب او حداقل تنهایم نگذارد؟!
ماشین را پارک کردم و داخل ِ هتل شدم.شماره ی اتاق را که گفتم نگاهم مدام به لب های دختری بود که دیشب خوب با احمد میخندید
_کارتتون اینجاست...بفرمایید
با ناراحتی پرسیدم
_همراهم توی اتاق نیست!؟
تلفن را روی شانه اش نگه داشت و بی حوصله جواب داد
_نه
کارت را گرفتم و در حالی که نگاهم بین تلگرام و پیام های گوشی ام میچرخید داخل آسانسور شدم.شاید بهتر بود وقت ِ دیگری را برای گفتن حقیقت میگذاشتم.این روزها و شبها تنهایی پیرم میکند و نابود میشوم.
اتاق مرتب بود و لباس های راحتی احمدرضا ، تا شده و مرتب ، روی تخت بود.تی شرتش را برداشتم و بغل کردم.امشب ، خیلی هم تنها نبودم...
ساعت جلو رفت و جلو رفت...صدای تیک تاک ساعت لحظه ای از ذهنم دور نمیشد ...به هیچ چیز و هیچکس فکر نمیکردم جز همان صدای تیک و تاک ساعت...
از پنجره به شب مهتابی خیره شدم...
چندبار دستم روی شماره اش رفت تا زنگ بزنم و صدایش را بشنود.ولی احمدرضا حق داشت دلخور باشد یا ناراحت...حتی حق داشت کنارم بگذارد و برود که برود.اگر زنگ میزدم ، حس ِ ترحم و دلسوزی اش به راه می افتاد و آنوقت من ، از عشقش لذت نمیبردم.
پیامک ِ تمیزکار آخرین پیام دریافتیم بود ، ساعت چهار صبح پرواز داشتیم و اصلا آماده ی این ماموریت نبودم.
سراغ تلگرام ِ احمدرضا رفتم ، آخرین بازدیدش برای یک ساعت ِ پیش بود.پیام های آخرمان را خواندم ، درست هفته ی پیش که عسلویه بودم برایم پیغام صوتی فرستاده بود.دوباره گوش دادنش برای این لحظه هایم لازم بود.
عقربه ها نزدیک دوازده بودند که صفحه ی تلگرامم را باز کردم.دیدن ِ آنلاین بودن ِ احمدرضا نفسم را برد.
تند و تند شروع به تایپ کردم...توضیح ِ آن روز و آن شب و ماجرایش...احمقانه بود اگر ارسال میکردم.خیلی زود تمام نوشته ها را پاک کردم و باز به اسمش و تصوری که نیمی اش در سیاهی بود و نیم ِ دیگرش روشن بود ، چشم دوختم.
باورم نمیشد که من این مرد را دوست داشتم...مردی که روزی با تمام وجودم بیزارش بودم و حالا برای چند ساعت بی خبری از او ، میمردم و زنده میشدم.
پیشانی ام را به شیشه چسباندم و بغضی که به گلویم نشسته بود را پس زدم.گریه نداشت...ترک شدن آنهم وقتی که حقیقت را گفته بودم و سنگینی ِ این شانه ی سوخته را برداشته بودم ، گریه نداشت!
اصلا بهتر که احمدرضا من را نمیخواست...پدرم آرامش میگرفت ، نهایت چند روز به خاطر خواستگار ِ پر کشیده ی دخترش دمغ میشد و دیدن سرحالی ِ افسانه بابت ِ نجات پسرش از چنگال دیو دوسری مثل من ، دوباره خوب میشد!
نورا برای چه کسی بودنش اهمیت داشت و چه کسی دلش میخواست که او را کمک کند؟!
موهایم را چنگ زدم...تنم..فکرم..ذهنم...همه ی وجودم درد داشت.تا خود سینه ام میسوخت...قلبم فشرده شده بود...هیچ چیز طبق محاسبات من پیش نرفت.از رابطه ام با اعلاء ..از افسانه و احمدرضا..از کارم...
آرام نمیشدم...با شماتت خودم آرام نمیشدم...
وسط اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.چشم دوختم به در اتاق...به اینکه هر لحظه آن دستگیره ی لعنتی پایین بیاید و چهره ی خون گرم و آرام احمدرضا در چارچوب ظاهر شود.
پلک هایم سنگین میشد و روی هم میفتاد.به زور باز نگهشان میداشتم ...بی فایده بود...ساعت که به یک نزدیک شد ، روی زمین دراز کشیدم و ساعد دستم را زیر سرم گذاشتم.
به پهلو بودم و رو به در...لباس احمدرضا ، جای خودش ، من را به آغــوش کشیده بود.
زمین و زمان از دستم در رفته بود ، ما بین هوشیاری و بیهوشی بودم که صدای بسته شدن در ، پلک هایم را تا حد ممکن باز کرد...
_احمدرضا...؟!
تار میدیدم...چندبار که پلک زدم تصویرش واضح شد.کفش هایش را در می آورد و سرش پایین بود
_چرا رو زمین خوابیدی ، سرما میخوری...
دلم گرم شد ...با ذوق نیم خیز شدم و دست ِ خواب رفته ام را بغل گرفتم ، نیمه بیدار بودم و هنوز هوشیاری ام کامل نبود ،
کیفش را روی زمین گذاشت و به سمتم آمد...لبخند زدم..از ته دل!
_گفتم نمیای دیگه!
دلم لرزید...به امید یک لبخندی ..یک نگاهی...در آن تاریکی اتاق صورتش را خوب نمیدیدم.
زانویش را روی زمین که گذاشت ، کمی از نور مهتاب روی نیمه ی صورتش نشست...صورتش خسته بود یا غمگین!؟..لبخند نداشت...صورت ِ بی رنگ و نگاه سردش روی شانه ام نشست.
دستش را پیش کشید و یقه ی پایین افتاده ام را سرجایش برگرداند
_رفتم خونه برات چمدون آوردم.دو دست لباس و یکم خرت و پرت، گفتم حواست به خودت نیست!
چرا چشم هایم را نگاه نمیکرد؟!
با صدای آرامی زمزمه کردم ، هرچند تلخ و اندوهگین
_دلت سوخت که اومدی؟!
اشکی روی صورتم چکید...انگشت سردش ردِ اشکم را دنبال کرد.
نفسش به صورتم خورد
_امروز یاد ِ همون صبحی افتادم که یه شب تا صبح و از خونه فرار کردی و بعد با اعلاء پیدات شد...حالت اصلا میزون نبود...از چند تا جمله یکیشو به زور میفهمیدی ...تب داشتی...صورتت سرخ بود..چشم هات بدتر...
کامل روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت.
_بابات تو رو دست من و مامان سپرده بود که فرار کردی.منتظر بودم پیدات بشه که یه دل سیر بزنمت! وقتی مامان زنگ زد گفت نورا برگشته ، نفهمیدم چطور خودم رسوندم خونه.فقط یادمه که حیاط و دوییدم سمت در..وقتی بازش کردم ، دیدم نشستی پشت در اتاق و پیشونیت و چسبوندی به در...هی به در میکوبیدی و با التماس مامانم و صدا میزدی...میگفتی میترسم..غلط کردم...نزدیک تر که اومدم ، دستم و آوردم جلو تا چنگ بندازم به موهات و ...
لبش را گزید و سرش را بلند کرد.مردمک چشم هایش آرام چرخید تا خیره شد.
_همون روز یه حدسایی زدم...مخصوصا وقتی که اعلاء دیگه می اومد دم خونه و ول کن نبود، ولی تو ترسیده بودی.خوشحال بودم که تنها دختر ِ شوهر ِ مادرم یه غلطی کرده که بابتش دو روز داره تو تب میسوزه و اصلا نفهمیده که یک روز بعد از اون اتفاق محرم پسری شده که فقط میخواد از همه یه انتقام احمقانه بگیره.
صدایش را به زور میشنیدم...حتی از آن فاصله که عطر نعنانی دهانش مشامم را پر میکرد
_هزار تا نقشه کشیده بودم برای زمین زدن ِ پدرت...بعدم تو...بعدم مادرم! ولی....محرم که شدیم...تو که دیگه امیدت و برای بودن با اعلاء از دست دادی ، ورق برگشت...دیدم نه دلم نه وجدانم هیچکدوم راضی نمیشه که دختری مثل تو رو که از همه تنها تر بود و ظاهرش سردتر، اذیت کنم.زبونت روزی صدبار آتیشم میزد و خوردم میکرد ، ولی من خیلی زود پشیمون شدم نورا...به مرگ ِ پدرم قسم نمیخواستم اذیتت کنم.
کمی سرم را کج کردم و روی شانه ی سوخته ام جا گرفت.
_تو میدونستی و به روم نمی آوردی..چجوری تحملم کردی...خیلی ترحم انگیزم؟! ؟!
لبخند تلخی روی لب های مردانه اش نشست
_فکر کنم پدرتم میدونه! حال و روزت ، اون شب ها اصلا خوب نبود...گذشته مال ِ گذشته است...امروز نفهمیدم که همین امروزم باهاش کنار بیام .چند ساله میدونم و کج دار و مریض خودم و راضی میکنم که حق بده به دختری که تنها کَس زندگیش و پسری میدونه که عاشقانه دوسش داره و فکرشم نمیکرده که یه روزی مجبور به ترکش بشه...تو این چند سال اینقدر زندگی های مختلف و دیدم و شنیدم که ...اگر الانم تازه میفهمیدم خیلی تعجب نمیکردم!
بغضم شکست...همه ی وجودم زیر و رو شد.مشتم روی سینه ام نشست .
همه وجودم خاکستر شد ، زیر ِ بار ِ این غم ِ لعنتی...
این کابوس ها تمامی نداشت ، گذشته درست توی آینده انتظارم را میکشید و من ِ از همه جا بی خبر ، فقط در لحظه زندگی کردم.
روی صندلی ماشین نشستم ...به رو به رویم خیره بودم...به تاریکی که در زندگیم افتاده بود و نوری روشنش نمیکرد...به ذهن تاریک و سیاهم که هر لحظه به چیزی فکر میکرد و هربار ولش میکردی گذشته را زیر و رو میکرد و توی دست هایش خاطره ای را تکان تکان میداد که "اینه هاش...پیداش کردم...اینو که یادت نرفته"...هی من سر تکان میدادم که "نه..خوب یادمه ..اینقدر خاک و خول بپا نکن ...بیار پایین دستاتو..." ولی ذهن ِ من لج کرده.دو دستی یقه ی گذشته ام را گرفته و چسبانده به دیوار...یکی این میزند ، یکی گذشته...یک بار ذهنم بازی را میبرد ، یک بار گذشته...تمامی ندارد این جنگ لعنتی و در سرم مدام لشکر های جنگی از این سو به آن سو میروند.فقط از تنها چیزی که میترسم ، مین های توی سرم است.که مبادا پای خاطره ای ، آنقدر سنگین باشد که وقتی روی مین نشست ، منفجرم شوم!
احمدرضا مثل این یک ساعت که منتظر تحویل دادن اتاق و بیرون آمدن از هتل بودیم ، هیچ حرفی نمیزد.نیازی نبود تمام حواسش را به رانندگی ِ خیابان های خلوت بدهد.چشم بسته هم بعضی جاده ها را میشود رفت.
_شناسنامه ات واجبه داشتنش؟
آرنج دستم به شیشه بود و انگشتانم روی لب هایم چسبیده بودند.حوصله ی حرف زدن نداشتم ، حتی صدایی در گلویم بالا نمی آمد که حرفی بزنم.
همینکه به نیم رخ شد و صورتم را نگاه کرد ، سری تکان دادم.بلیط و شناسنامه ام خانه بود و باید برای سفر چند دست لباس زیر و پد بهداشتی هم برمیداشتم.
اگر این ماموریت هم مثل بار قبل میشد ، با احتساب امشب ، دو شب بیخوابی در پیش داشتم و عجیب بود که چشم های سنگینم خیال بسته شدن نداشت.
_من میرم برات میارم ، بگو کجاست
کمربندم را باز میکردم که تشکر کردم
_ممنون ، خودم میرم
پیاده شدم و پیاده شد
_بگو برات میارم
دستم به یقه ی پالتوام بود که بی حرکت ماندم ، با تعجب نگاهش کردم ...صورت ِ آرامی نداشت.
_تو خونه خبراییه!؟
رنگ و رویش تغییر کرد و تک خنده ای زد
_نه بابا...به خاطر خودت گفتم...
خبرایی بود...! خبرایی بود که جلوی راهم را گرفته بود و اصرار میکرد خودش شناسنامه ام را بیاورد.
با عجله کلیدم را پیدا کردم و توی قفل چرخاندم.در حیاط را که باز کردم ، هوای سنگینی به استقبالم آمد.آنقدر سنگین که نفس عیمقی کشیدم و سرجایم ایستادم.
خانه ای با آجر های سه سانتی وسط حیاط ِ بی رنگ و رو و خشک ِ برف گرفته...بوی مرگ میداد!
شاید بهتر بود در همین یکی دو ساعت وقت ِ باقیمانده ، با افسانه و پدرم تنها حرف میزدم.بی احمدرضا...
حالا که رازم را به او گفته بودم ، وقت ِ باخبری افسانه بود...وقت ِ اتمام جنگ و پرچم سفید.
به سمت احمدرضا برگشتم ...نگاهش به پایین بود و توی فکر فرو رفته بود.
صدایش زدم
_احمدرضا
به آنی جواب داد
_جانم؟
قدرت ِ لبخند ِ دلم آنقدر کم و نامحسوس بود که فقط خودم بفهمم
_تو برو خونه ات .دو روزه به خاطر من اسیر شدی...منم از همینجا با ماشین خودم میرم ،
_نه نه...اصلا خسته نیستم .میمونم با هم بریم فرودگاه
کاملا به سمتش برگشتم و تکیه ام را به در زدم.
_باهات نمیام! خودم میخوام برم...برو!
دو جمله و یک کلمه...!! آنقدر محکم و جدی و بی تعارف که وادارش کرد به سکوت.
_احمد...؟!
با تاخیر سربلند کرد و دست هایش را در جیب پالتویش فرو کرد.
_بمونم بهتره
ابروهایم را کوتاه بالا فرستادم
_برو خیالم راحت شه.چشمات خیلی خسته است
یکی از دست هایش را از جیب شلوارش بیرون آورد و روی چشم هایش کشید
تاکید کردم
_میمونم تا بری احمد.
سرج کج بود و انگشتانش روی یکی از چشم ها متوقف شد...خیره ماند و اینبار او با تاکید گفت
_نمیرم.
به سمتم آمد و پیش از اینکه عکس العملی به حرفش نشان دهم از کنارم عبور کرد و داخل حیاط شد.
بی رمغ پوفی کشیدم و لبم را به دندان گرفتم.
اگر افسانه و پدرم بیدار بودند....اگر مهمان هایشان رفته بودند...اگر دوباره توانستم جسارت جمع کنم ، حرفم را میزنم! من از مرگ ِ تدریجی ِ این روزها خسته شده بودم.
زنی آرام در سرم می خواند، غمگین هم می خواند دارد از رفتن می گوید ... از نبودن ...
از نیست شدن در یک شب آرام .. از سکوت ...
پشت در کفش هایم را درآوردم و دستگیره را پایین کشیدم.حواسم نبود و گرنه که کلید را توی قفل میچرخاندم...ولی در قفل نبود!
آرام داخل خانه شدیم...چراغ های پذیرایی و سالن بالا خاموش بود و تنها چراغی که روشنی اش از زیر در به چشم می آمد.چراغ اتاق ِ پدرم و افسانه بود.
به خیال ماموریت ِ بار قبل...نمیدانم چرا دلم توقع کرده بود تا حداقل پدرم بیدار بماند و توصیه های ایمنی اش را باز تکرار کند.
احمد روی یکی از مبل ها نشست و گوشی موبایلش را دست گرفت .
پله های چوبی خانه را یکی یکی بالا میرفتم که صدای ناله ای به گوشم خورد.سرجایم متوقف شدم و با عجله روی همان پله ها به سمت احمد برگشتم.
_شنیدی؟
_هان؟
انگار اینجا نبود...پله ها را پایین آمدم و گوشم را به در اتاق چسباندم...صدای ناله های آرام ِ پدرم بود.
پیش از اینکه احمدرضا آستین پالتوام را بکشید ، تقه ای به در زدم و پدرم را صدا زدم.
_بابا...حالت خوبه؟!
چند لحظه ای از بند آمدن صدای ناله گذشت تا بالاخره در باز شد.
صورت ِ پدرم سرخ و ارغوانی بود...با چشم هایی به رنگ خون و لب هایی که از سفیدی شبیه موی سرش شده بودند.
کیفم را روی زمین انداختم و بازویش را گرفتم
_قربونت برم ، چته بابا؟...فشارت بالاست؟...بابا...؟؟
جوابی نمیشنیدم و احمدرضا مثل من ، با ترس پدرم را همراهی میکرد تا داخل اتاق برگردد.
تازه وقتی روی لبه ی تخت نشست و کف دستانش را روی زانوهای خمیده اش گذاشت متوجه نبود ِ افسانه شدم.
_افسانه جون کجاست؟ پیش خواهراش خوابیده؟...
پدرم سرش پایین بود و احمدرضا با عجله کشو های میز ِ کنار تخت را بیرون میکشید
_قرصاتون کجاست جناب رادمند؟
صدای مردانه اش کمی میلرزید..کیسه ی داروها را که بیرون آورد ، با عجله به سمت دیگر تخت رفت و به محض ِ دیدن ِ پارچ ِ خالی آب ، "اَهی" گفت و بیرون رفت
روی زمین و رو به روی پدرم زانو زدم...دست هایم را به بازوهایش میکشیدم و قربان صدقه ی صورت ِ بد حالش میرفتم...
حرف نمیزد اما زیر لب برای خودش چیزی میخواند...شبیه یک ناله..یا شبیه یک وصیت!
_میخواستم خوشبخت باشی...نمیخواستم مثل مادرت...
شانه هایش که لرزید،از روی زمین بلند شدم...تاب و تحمل دیدن اشک هایش را نداشتم...
_بعد ِ مادرت باید حواسم بیشتر بهت جمع میشد...ولت کردم که...
دست های لرزانم را روی شانه هایش گذاشتم.
_با افسانه دعوا شده؟ چیزی خوردی؟
یکهو دستش را بلند کرد و روی دستم زد.یکهو عقب رفتم و "هین" خفه ای گفتم...چسبیدم به دیوار تا احمدرضا داخل اتاق شد و لیوان آب را جلوی صورت ِ پدرم نگه داشت
_آقای رادمند ، این داروهارو بخورین ، باید بریم درمونگاه ، بهتون گفتم خونه نمونید ...
قرص را جلوی لب های پدرم نگه داشته بود و پدرم خیره به احمدرضا مانده بود.
_توام مقصری!
احمدرضا خیره ی پدرم شد...با چشم هایی هاج و واج به هردویشان نگاه میکردم که احمد لیوان آب را روی میز گذاشت و ایستاد
_بهتره داروتون و بخورید ، با لج بازی دیگه هیچی درست نمیشه!
_برو از خونه ی من بیرون!!
عقب آمد..فکر کردم به حرف پدرم میخواهد از خانه برود ولی ...کنارم که ایستاد کوتاه نگاهم کرد.پدرم اما رد اشک روی صورتش بود...من جلو رفتم..با اینکه میترسیدم ولی جلو رفتم و با دست هایم اشک هایش را پاک کردم.صورتش کوره ی آتش بود و از چشم هایش آتش زبانه میکشید.
_احمد..بابامو کمک کن.
بازوی راست پدرم را گرفتم و پیش از اینکه احمدرضا دستش را به دور بازوی پدرم حلقه کند ، پدرم دستش را پس زد و فریاد کشید
_مادرت به خاطر تو رفت!
احمدرضا پلک هایش را روی هم فشرد و پدرم بلندتر فریاد زد
_برای چی برگشتی؟
من جای احمدرضا از فریاد پدرم تکان خوردم.
_گم شو از خونه ی من بیرون...برو از زندگی من بیرون
هربار که پدرم فریاد میزد ، بیشتر توی خودم مچاله میشدم و عقب تر میرفتم.
_بابا تو رو خدا..شماها چتونه..درست حرف بزنید منم بفهمم...افسانه با احمدرضا دعواش شده؟ پس چرا شمارو تنها گذاشته...هان بابا؟
نگاه خیره ی جفتشان بوی جنگ میداد...انگار نه انگار آن احترام های قبل از سر مهربانی بوده..امان از وقتی که "ناچار" باشی...
احمدرضا ایستاد و پدرم از پایین نگاهش کرد
_تو براش بگو...تو که خوب حرف میزنی...تو که بیشتر از من و مادرت میفهمی...تو که ادعات میشه نورا رو بیشتر از همه دوست داری...بگو بهش!
پوزخند روی لب های پدرم را که دیدم ، آرام آرام روی زمین نشستم.
به خودم لرزیدم و بازوهایم را بغل گرفتم...نگاهم به پشت سر احمدرضا بود...پدرم مثل بچه ها توی خودش مچاله شده بود و آرام گریه میکرد.مثل آدم هایی که جنگ نرفته باخته! مثل آدم هایی که از ترس ، به دل میدان نزدند و گوشه ای مخفی شدند ...مثل آدم هایی که هم رزم هایشان برگشته اند و گفته اند بازی بوده ، نه جنگ! مثل آدم های "همه چی باخته" شده بود.
کنارش زدم ، با عجله خودم را به پدرم رساندم که سرفه های خشک میکرد و سرش را بین دست هایش گرفته بود.
_پاشو بریم بیمارستان ، تو رو خدا لج نکن ، حالت خوب نیست عزیز دلم
"عزیـــز ِ دلم" بود!...این همه سال آزارش داده بودم و حالا با علاقه ی احمدرضا و مخالفت افسانه ، نابودش میکردم.
نگاهش به سمت احمدرضا کشیده شد و با همان صدای بلند فریاد زد
_گفتم برو بیرون.
بلند شدم و به سینه ی احمد کوبیدم ، ناغافل مشتی زدم و با جیغ جمله های پدرم را تکرار کردم.
_برو بیرون..نمیبینی حالشو...برو
باید میرفت..باید میرفت تا پدرم بتواند حرف هایش را بزند و من تکلیف حالی که نمیدانستم چرا پریشان است روشن شود.
هنوز ایستاده بود و هنوز پدرم فریاد میزد...التماسش کردم.
_برو ...جون ِ نورا برو...
_من برات همه چیو میگم نورا ...به حرف های بابات گوش نده ، مسته نمیفهمه چی میگه!
پدرم که ایستاد و گلدان ِ روی میز از کنار صورتم عبور کرد و به شانه ی احمدرضا خورد...جیغ کشیدم.
سر و صداهایشان توی سرم ولوله بپا کرد.انگار دعوای چند ساعت پیششان را دوباره از سر گرفته بودند ، میان ِ حرف هایشان از ساعتی پیش میگفتند که من اینجا نبودم و افسانه بوده.
بیرون آمدم از اتاق...روی یکی از مبل ها نشستم...کف دست هایم را روی گوش هایم فشار دادم.حرف هایشان بوی گذشته میداد ، بودی اتفاق هایی که من هم میانش بودم.
احمدرضا باید مراعات حال پدرم را میکرد...بلند شدم و به اتاق رفتم.
_بس کن احمد...نمیبینی حالشو؟!
صورتش سرخ شده بود و رگ های برجسته ی گردنش توی چشم می آمد
_به منم بگید...حرف منم هست!
پدرم وسط اتاق ایستاده بود و تعادل نداشت...یک قدمی که جلو آمد تلو خورد و روی تخت افتاد.
خنده ی نیشخندی احمدرضا دلم را سوزاند.به حال و روز ِ پدر ِ من اینطور میخندید!؟
_با افسانه دعوات شده بابا؟
سرش روی گردنش کج شد و چشم هایش در چشم هایم زل ماند...داشتم کمکش میکردم تا روی تخت بشیند و تکیه به تاج تخت دهد ، که سیلی محکمی به صورتم زد.
آنقدر شوکه شدم که داغی روی لب ها و چانه ام ، بدنم را شل کرد و پایین تخت نشستم.
_تقصیر توام بود نورا...تو هی اصرار کردی دختر...
_مجید خان ، میشه تمومش کنید ...اونی که این وسط مقصره ، شمایی! نه نورا...
سرم سنگین شده بود و اتاق آرام آرام دور سرم میچرخید.
_چی شده بابا...درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش چکید ، سُر خورد و تا چانه اش آمد.
_چرا حماقت کردی دختر؟
شانه هایش اینبار طولانی تر لرزید و دیدن اشک هایش ، مرا هم به گریه انداخت
حدس اینکه پدرم درباره ی کدام اتفاق و ماجرا حرف میزند ، سخت نبود.
_غلط کردم بابا...تو رو خدا با خودت اینجوری نکن ، پاشو بریم بیمارستان ، تو حالت خوب نیست
نگاهش را به احمدرضا انداخت که سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.انگار خبرهایی در این خانه بوده .
_افسانه نمیخواد عروسش بشی...
بغض اش مثل بچه ها بود...شاید هیچکس روی این زمین پیدا نمیشد که طاقت اشک های پدرش را داشته باشد.دستم را نوازش وار روی گونه ی مردانه اش کشیدم و پا به پای اشک هایش گریه کردم.تند تند بدون اینکه پلک بزنم فقط "چشم" گفتم
_باشه بابا...عروسش نمیشم...قول میدم
نمیدانم چرا خودم هم مثل پدرم ، هق هق گریه ام بلند شد.بغضی که مدام به گلویم چنگ میزد ، از حال پدرم بود یا وعده ای که عملی کردنش "دل" میخواست ؟
حرف هایی میزدم که باورش برای دلم سخت بود..آنهم حالا که طعم ِ هم آغوشی ِ کوتاه ، با احمدرضا ، حالم را خوب کرده بود.
بلند شدم و چند قدمی راه آمد ولی تلو تلو خوردنش تعادلم را بهم زد...نزدیک بود زمین بخورم که احمدرضا دستم را گرفت و پدرم را نگه داشت.از احمد دلخور بودم...حتی در این لحظه که به مستی ِ پدرم پوزخند میزد ، متنفر میشدم.
حال من و پدرم شبیه هم شده بود..."زمانه" میخواست عشق ِ هردویمان را بگیرد...ولی افسانه ، پدرم را ترک کرده بود و من قرار بود که احمدرضا را ترک کنم!
گریه هایمان شبیه هم بود...اصلا من بیشتر شبیه پدرم بودم تا مظلومیت و معصومیت مادرم.
_همین فردا برید صیغه نامه رو باطل کنید...باشه نورا؟!
صدایش پایین بود...شاید به خاطر احمدرضایی که پشت سرمان با فاصله می آمد ...جمله اش را توی سرم مرور کردم...صیغه نامه را باطل میکردم !؟ چه تهدیدی داشت صیغه نامه ای که برای خواهر و برادری بینمان خوانده شده بود ؟ یعنی من احمدرضا را در حد ِ یک برادر هم نمیتوانستم داشته باشم؟!
_نورا ...
نزدیک بود به زمین بیفتد که زیر بغلش را محکم گرفتم و وزنش روی تنم افتاد.
_جونم بابا...جونم؟
احمدرضا جلو آمد و کمک کرد که پدرم بتواند حرکت کند ولی پدرم خیلی زود بیهوش شد.پذیرش پدرم در بیمارستان خیلی طول نکشید اما از ساعت پروازم جا ماندم و به تمیزکار اطلاع دادم که اگر بتوانم فردا خودم را میرسانم.
بدون من هیچ کاری انجام نمیشد و همه چی لنگ میماند.لعنت فرستادم به خودم و هرچه به من مربوط میشد.
_نورا...
صدای احمدرضا بود ولی دلم نمیخواست دستم را از روی چشم هایم بردارم.تاریکی را بیشتر دوست داشتم ، دلهره ی این نوری که چشمم را میزد ، لحظه ای دست از سرم برنمیداشت.
_قرص آرامبخش برات گرفتم ، با این آب بخور
انگشت هایم را بیشتر به چشم هایم فشار دادم ، اگر احمدرضایی نبود ، زندگیم به همان وضع نکبت بار خودش سپری میشد! حداقل زن ِ پدرم ، هنوز دوستم داشت و صبح به صبح لقمه به دست جلوی آشپزخانه منتظرم میماند و تذکر میداد که هر وقت ضعف کردم خوراکی هایم را به موقع بخورم!
حداقل پدرم صحیح و سالم ، با همان اخلاقش سرپا بود و میشد کج دار و مریض کنارش زندگی کرد ، اما حالا که احمدرضا را هم نصفه و نیمه داشتم ، همان بهتر از اول نیامده بود.
من عادت کرده بودم به روزهایی که شبیه هم طی میشد ، بی هیچ بالا و پایینی ...بی هیچ جنگی...بی هیچ ترس و تن لرزه ای...حالا هر دقیقه تنم میلرزد و عذاب وجدان میگیرم.
_نورا جان
دست هایم پایین آمدند...نگاه کوتاهی به صورتش انداختم ، سکوتش آزارم میداد ...ترجیح میدادم هر حرفی بشنوم جز این سکوت!
سکوت که پیش می آید ، دل هرچه میخواهد به هم میبافد ...آسمان را به زمین ...زمین را به آسمان...
_پدرت حالش خوبه..یکم فشارش رفته بود بالا
کنارم نشست و لیوان آب را سمتم گرفت....لب هایش به سفیدی میزد و سفیدی چشمانش کمی سرخ بود.
چشم پوشیدم از صورتش...لیوان آب را به لب هایم چسباندم و خنکی اش جگر ِ آتش گرفته ام را خنک کرد
_اینم آرامبخشه
به قرص سفیدی که کف دستش بود خیره شدم.
_آرومم!
انگشت هایش را به سمت کف دستش خم کردم و قرص ، میان ِ مشتش پنهان شد.
_بگو احمد...همه اون حرف هایی که باید بدونم و بگو...خسته شدم از بس فهمیدم و نپرسیدم...وقتشه بدونم...وقت نیست؟!
نگاهش را گرفت
_برو سفر ...برگشتی باهم صحبت میکنیم.ولی قول بده اول با من حرف بزنی.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و پلک هایم را بستم.حتما آخرین باری بود که میدیدمش.تصمیمم جدی بود...دوری از احمدرضا ، به نفع همه میشد و به ضرر ِ من...دوری از اعلاء اینقدرهام نفع برای بقیه نداشت...افسانه مریض داری هایش شروع شد و پدرم ، سرشکستگی هایش بابت این دختر ساکت و کم حرف و گوشه گیر...
با اینهمه ، هنوز هم از مخالفتش پشیمان نیست...ولی برعکس اعلاء...دوری من از احمدرضا ، به نفع پدرم میشد ...همسر دومش عاشقانه کنارش میماند و باعث سربلندی اش پیش فامیل و دوست و آشنا میشد.دخترش هم مثل این چند سال...همچنان ساکت و کم حرف و گوشه گیر.
_این سکوتی که پیش گرفتی ، حالم و بدتر میکنه...حرف بزن...تو یه چیت شده...
سرم را بلند کردم و صورتم را به سمتش چرخاندم
چشم های خمار و خسته اش ، ساکتم نکرد.
_هر خبری باشه ، بهتر از بی خبریه...میخوام بدونم!
پلک هایش را باز و بسته کرد و سرش را به دیوار تکیه داد.
نگاهش به سقف بود و ساعد دستش روی چشم هایش قرار گرفت
_بهم میریزی...
_ریخته ام!...مادرت یه جنگی راه انداخته که خیال میکنم شدم دیوِ دو سر و خودم خبر ندارم! پدرم یه جوری افتاده رو تخت که انگار هرچی تیر و ترکش ِ رفته تو تنش...تو از همه بدتر...! من حکم ِ جنگ ندادم ولی مفهمم که همه ی این دعواها به خاطر منه.
آرنج دست هایش را روی زانوها گذاشت .خیره به صندلی ِ خالی ِ رو به رو گفت
_از کجا بگم که نَبُری ازم؟!
قلبم به تپش افتاد و دندان هایم به جان ِ لب هایم افتاد...
کنترل آن حال ِ سردرگم کار ِ من نبود ، اما برای شنیدن حرف ها سر به مهر هم که شده ، باید جلوی خودم را میگرفتم.
_پدرم وضع مالی خوب داشت ، بهتر از پدر ِ تو...ولی آدم رفیق بازی بود ، یه مدت با رفیق ِ قدیمیش زدن تو کار ِ خشکبار و این جور چیزا...همون موقع هم یه مغازه دو دهنه تو بازار تهران گرفتند...همه چی خیلی خوب پیش میرفت.وضع مالیمون روز به روز بهتر میشد ، تا اینکه فهمیدیم بابام ورشکست شده و تو بازار چو افتاده خشکبارهایی که آوردن خرابه و مشکل داره و صدتا حرف دیگه...اونقدر تو شوک رفته بودیم که باورمون نمیشد همه چی بهم ریخته.تا چشم باز کردیم و به خودمون اومدیم ، دیدیم رفیق بابام رفته که رفته...همه چک ها و سفته ها موند پای بابام.قوم و خویش ...رفیقاش...هرکی که مثل کنه میچسبید بهمون تا از صدقه سر بابام به پول برسه ، یهو پشتمون و خالی کردن....اونقدری داشتیم که پول بقیه رو بدیم و یه خونه ی کلنگی و نگه داریم...ولی اخلاق بابام برگشت...بد خلق شد...بهونه گیر...دیگه هیچکس کمکش نکرد...تو بازار کسی تحویلش نمیگرفت...یه توطئه الکی بود ولی بابام و زمین زد.مادرمم زود طاقتش طاق شد!
نگاهش به انتهای راهرو رفت و برگشت...کف دست هایش را کنار شقیقه هایش نگه داشت.
_قبل ازازدواج بابام سابقه ی اعتیاد داشت ولی پنج سالی میشده که ترک کرده بوده و مامانم باهاش ازدواج میکنه...تو همون ماجراها بود که اعتیاد دوباره ی پدرم لو رفت...مامانم یه قیامتی به پا کرد که ....بیشتر به جای اینکه پدرم و ترک بده ، سرلج انداخت.همه چی به یه چشم بهم زدن ، بهم ریخت.نه دیگه خبری از اون زندگی مرفه و راحت و خوش بود ، نه دیگه خبری از اون لیلی و مجنون! شده بودن مثل دو تا تیکه ابر...بهم که میرسیدن رعد و برقشون شروع میشد و بارونش سهم من!
نفس عمیقی کشید و دست هایش را بغل گرفت و به صندلی تکیه داد...کمی به پهلو شدم ، میفهمیدم که تعریف گذشته اذیتش میکند.
_طلاق گرفت...تو دفترخونه منم بودم...باورم نمیشد که پایه های خونمون ، داره روی سرم خراب میشه و هیچ کاری نمیتونم بکنم.منم میخواستم با مادرم باشم . بابام خیلی اذیت میکرد ...جدا از کتک زدن ها و آبرو ریزی هاش جلوی در و همسایه ، بعضی شبا میشست وسط خونه یا جلوی در...گریه میکرد.شده بود عین بچه ها...همه چیو باخته بود ولی نمیخواستم باهاش زندگی کنم.بورسیه شده بودم و تا وقت ِ رفتنم میخواستم پیش افسانه بمونم ولی...دلم نیومد! دلم موند پیش بابام...سخت تونستم کارهاشو بکنم و با خودم ببرمش...همون موقع آه و نفرین های افسانه شروع شد که چرا پدرم و به اون ترجیح دادم.حقم داشت.خیلی شب ها به خاطر اینکه پدرم دست روش بلند میکرد ، عصبانی میشدم و اون وسطا یه مشت و لگدی ام به بابام میزدم!
"اَه" غلیظی گفت و مثل برق گرفته ها از روی صندلی بلند شد.
عرض راهرو را با پاهایش متر کرد...این طرف و آن طرف میرفت ...
_تلاشمو کردم تا ترک کنه ...یه بارم تونست ولی...برای یه کاری مجبور شدم چند وقت نباشم...اندازه دو سه شب ...ولی وقتی برگشتم محراب اومد فرودگاه دنبالم ، همون موقع شک کردم که شاید اتفاقی افتاده باشه ولی مُردن...ابدا...وقتی یکی تو حرفاش از یه نفر میگه که چند سال پیش مرده ، باید بدونی که میخواد خبر بد بده...
روی صندلی نشست و بوی عطرش حواسم را پرت ِ چشمانش کرد...
_بابام خودکشی کرد! وسط خونه ام ، خودشو دار زده بود...محرابم زود میرسه ولی کار تموم شده بود ...تو اون حال بد ...افسانه هی پیله کرد که برم دیدنش...منم دیگه تحمل اون خونه و محیط و نداشتم .همیشه از تو مجید تعریف میکرد...از زندگیش میگفت و خوشی هاش...از فامیل خوب و تحصیلکرده ی پدرت و اصالتشون...فکر میکردم خیلی خوشه و این وسط فقط من و بابام مردیم و زنده شدیم.تا اینکه اومدم تهران.تو اون ماجرا هایی که تو به راه انداخته بودی ، فقط حقیر شدن مادرم و میدیدم و زندگی که قرار بود خیلی خوب باشه! من و پدرم و ترک کرد که یه زندگی خوب بسازه ..خوش باشه...ولی پدرت ...تو...مدام با حرفاتون تحقیرش میکردین و مامانم سعی میکرد جلوی پسرش ، صورتش و با سیلی سرخ نگه داره.هم از افسانه کینه گرفتم به خاطر سال هایی که باید کنار بابام میموند و زندگی مزخرفشو کنار پدر تو ادامه داد ...هم از مجید خان که اگر سر نمیرسید ، شاید همون موقع که من با خوشحالی خبر ِ ترک کردن پدرم و به افسانه دادم ، اونم برمیگشت سر خونه زندگیش...هم از...
مردمک چشم هایش روی صورتم چرخید و چرخید ...تا اینکه روی چشم هایش متوقف شد ..لبخند محوی روی لب هایم نشست...حق داشت از من هم متنفر میشد.
_تو خیلی اذیتم کردی....من و...مامانم و ...بابات و ...یادته همش به بابام چی میگفتی؟
لبم را گزیدم و چشم هایم را مجاب کردم که نگاهش نکند...شرمندگی همیشه سهم من بود.
_وقت بدی اومدم ایران...وقت ِ بدی دیدمت...وقت ِ بدی و برای توهین به پدرم انتخاب کردی...یه کینه ی عجیب غریبی افتاد بهم ، الان که بهش فکر میکنم باورم نمیشه ..بعضی شبا فقط فکر و ذکرم آزار تو بود...که تلافی کنم کارهات و ...آخرشم یه نقشه ی مسخره ای کشیدم که باهاش میخواستم هر سه تاتون و زمین بزنم
دست راستش لرزید...مطمئن بودم مشتش کرد تا من لرزش دست هایش را نبینم.
نگاهم با تعجب به صورتش رسید
_پدرت...
لب هایش را فشار داد و مشت دستش باز شد و محکم روی صورتش کشید
_پدرت فقط میخواست اعلاء رو از تو دور کنه .فهمیده بود خیلی بهش وابسته ای.منو فرستاد تحقیق...
ابروهایم بالا رفت و با تعجب کامل به سمتش چرخیدم
_پدرت احمقانه بهم اعتماد کرد...خیلی زود با تعریف های مامانم و رفتار موجهم ، فکر کرد که آدم قابل اعتمادیم...ببین نورا..بابات اصلا راضی به ازدواجتون نبود...اصلا! یه جورایی مطمئن بود بره تحقیق به حرف خودش میرسه که اعلاء به درد زندگی نمیخوره و آدم قابل قبولی نیست...
زبان خشکیده ام را در دهانم چرخاندم و با تاخیر سکوتش را شکستم
_وقتی رفتی تحقیق ...
زبان به دهن گرفتم...صورت ِ احمدرضا گرفته بود و صدایش میلرزید...دلم گواه ِ بد میداد...!
_من تا تبریزم رفتم!!
دستم را خم کردم و روی لب هایم گذاشتم.توی سرم هزار سوال بود و جواب هر هزار را میخواستم بشنوم.
_آدرسشو از کجا پیدا کردین؟
_پدرت پیدا کرد..از دانشگاه پرسیده بود و بعدم منو فرستاد که...
هی سکوت میکرد و هی زنی لباس های پسر ِ از جنگ برنگشته اش را در دلم چنگ میزد
_حرف بزن لعنتی...جونم به لبم رسید
ترسی که توی چشم هایش بود و دستپاچگیش را برای حرف زدن احساس میکردم
_تو چیکار کردی احمد؟!
همینکه خواست از روی صندلی بلند شود ، بازویش را گرفتم و کشیدم
_تو به بابام دروغ گفتی؟ ...آ..آره؟!
قلبم از تپش ایستاد و نفسم حبس ماند.
_میتونست باور نکنه...میتونست خودش بره برای تحقیق..به خدا اگه من حقیقتم بهش میگفتم راضی نمیشد تو رو به اعلاء بده...یه طور وحشتناکی از اون آدم بدش می اومد که...
"وای" گفتنم آنقدر خفیف بود که نشنود..اما ساکت شد و با نگرانی نگاهم کرد...دلم فریاد زد و ناله ی خفیفش به لب هایم رسید.همان لحظه که نفس کشیدم ، پیشانیم را به شانه اش چسباندم و پالتواش توی دستم مشت شد
_من فقط گفتم خیلی از پسره تعریف نمیکنن..کار و کاسبی درست و حسابی نداره ، خانواده اشم خیلی معمولی و ساده اند... به پدرت گفتم در شان شما نیست همچین دامادی!..
نالید و مشتی به پایش زد
_اشتباه کردم نورا...نباید دروغ میگفتم..نباید از خودم حرف در میاوردم.
مشت دستم بیشتر بسته شد و پیشانی ام بیشتر به شانه اش فشار آورد..دروغ گفته بود؟...احمدرضای ِ من...دروغ گفته بود؟...
حالا میفهمم که ترسش برای نَبُریدن به حق بود!!!
_بار اول که اومدن خواستگاری ، خودت یادته ...پدرت نموند خونه ، حتی به افسانه و من سپرد که راشون ندیم ولی مامان نذاشت...بار دومم که...اگر به پدر اعلاء برنمیخورد و مادرش سنگ پسرش و به سینه نمیزد ، اعلاء میتونست کار و درست کنه ، زرنگ تر از این حرفا بود...باهوش بود...همون اولم فهمیده بود که یه نفر گوشی و بد داده دست ِ پدرت ولی ...
سنگینی مژه هایم ..سنگینی ابروهای پهن و بهم ریخته ام ...حتی سنگینی پوست ِ پلکم ، چشم هایم را بسته بود.
_نورا جان ، من معذرت میخوام...معذرت میخوام بابت روزهای خوبی که میتونستی داشته باشی ولی به خاطر من از دستت رفت...معذرت میخوام بابت روزهای سختی که گذروندی..ولی کنارت موندم...نموندم؟! این چند سال...کِی شد تنهات بذارم؟ مدام باهات حرف میزدم ، سعی میکردم حال و هواتو عوض کنم...بهت دلگرمی...
حرفش را بریدم و نیمه گذاشتم
_تونسته نقشه ات و عملی کنی؟ تو که فقط منو زمین زدی...پس پدرم و افسانه؟!
دستش را روی مشت جمع شده ام گذاشت...گرمایش را پس زدم...عقب رفتم و فاصله گرفتم...
_تو دست بردار نبودی ! مدام با روسری و مانتو جلوی من می اومدی ، مدام به حضورم پیله میکردی و مدام سر من با پدرت دعوا میکردی.همون شبی که از خونه رفتی ، حال پدرت و که دیدم ، بیشتر به این قضیه ایمان آوردم که با ضربه زدن به تو نابودش میکنم! فردای اون روز بود..یا پس فرداش...ما بهم محرم شدیم.ولی میدونم تو هیچی یادت نمیاد...تو این دنیا نبودی...شده بودی یه مرده ای که فقط راه میره و تو جواب ِ بقیه سر تکون میده.
تعجب آور بودم!..نه بغضی توی گلویم بود ، نه اشکی پشت پلک هایم...انگار نه انگار تمام این بلاها سر من آورده شده...بی رگ شده بودم..انگار که رگ ِ احساسم را احمدرضا و حرف هایش بریده باشند.
_عذاب وجدان نگرفتی؟ چرا روز خواستگاری حرفی نزدی...چرا نگفتی به پدرم که داره اشتباه میکنه؟ صدایم به لرزه افتاد و کلمه ها نصفه و نیمه از دهانم بیرون آمدند.
_گفتم که...میخواستم تلافی کنم...محرم که شدیم ...ولش کن نورا...
لرزش دست هایم غیرعادی شده بود ، دوباره به بازویش چنگ زدم تا ببشتر بگوید...
_اعلاء میرفت محل کار پدرت، یه جورایی مزاحمتش بیشتر شده بود پدرت اونموقع درگیر شغل جدیدش بود..به من میگفت وقت واسه این بچه بازی ها ندارم و میخوام که این پسره رو دکش کنم.همون موقع هم دلیل اصرارهای اعلاء رو فهمیدم.اینکه تو روز خواستگاری هرچی که پدرت میگفت و اون فقط میگفت "چشم ، ببخشید"...ولی کار از کار گذشته بود چون ما محرم شده بودیم و پدرت اصلا راضی نبود دخترشو به پسری بده که تو اون سن و سال نقشه ی فرار بکشه، بعد از اون حرف هایی که درباره ی اعلاء به پدرت زدم.خیال کرد که همه ی اون تندخویی ها و دهن به دهن گذاشتن های تو با افسانه و من طبق دستور و فرمایشات اعلاءست...تو از اون خط میگیری و نقشه های اونه که توی خونه اجرا میشه.خواستگاری های بی نتیجه...رفتن و اومدن های مادرش دم خونه...حتی سیلی خوردنش جلوی همکارهای بابات...کم کم پا پس کشیدی...تازه باور کردی که قرار نیست چیزی درست بشه.
با تعلل سر بلند کردم تا نگاهش کنم...بی شباهت به همان روزها نشده بود! پسری که با تنفر نگاهش میکردم و با تنفر به پدرش توهین میکردم.
خنده ای ته دلم را قلقلک داد...خنده ای برای تمام ِ روزهایی که خیال میکردم انتقام احمدرضا در حد همان شارژر و زیرپایی گرفتن ، گذشته و تمام شده.
پوزخندی کنج لب هایم نشست و به استهزا دلواپسی هایش را نگاه کردم.
_محرم شدنت با من...تو رو به نقشه ات رسوند؟!
_پیشنهاد صیغه رو پدرت تو حرفا گفته بود. قبلش فقط برای اینکه تو رو از خر شیطون بیاره پایین و اینقدر با اون حجاب مسخره ای که گرفته بودی ، آبرومون و نبری! تو جلوی همه پسرهای فامیل بی حجاب بودی و توی دو سه تا از مهمونی ها به خاطر من یه جوری حجاب میگرفتی که فکر میکردن من چیکارت کردم!قبلش گفته بود و منم پشت گوش انداختم...ولی..با اون ماجراها وقتی فهمیدم مامانم اصلا راضی به صیغه بینمون نیست...برای لج افسانه و نقشه ی مسخره ی توی ذهنم قبول کردم.پدرت فقط میخواست سه ماه صیغه باشیم ، تا اگر اعلاء و خانواده اش اصرار بیشتری کردند ، با اون صیغه نامه کلا ردشون کنه.
تازه حواسم به صیغه جمع شد...محرم شدن ما "خواهر و برادری" بود...ولی حرف های احمد برای دک کردن اعلاء...
تکیه ام را از صندلی برداشتم و سمتش متمایل شدم.
_مگه ما صیغه خواهر و برادری نبودیم؟ چه فرقی میکرد برای اعلاء
_حالت خیلی بد بود...وقتی رفتیم دفترخونه ، تو مه و مات بودی...یادمه تب داشتی...یکی درمیون جواب سوال ها و حرفامون و میدادی.وقتی صیغه خونده شد ، پدرت یه دلیل دیگه برای پس زدن اعلاء پیدا کرد و من هزار راه برای اذیت و آزارشون.
چنگی به دستش انداختم و فرو رفتن ناخن هایم را کاملا احساس کردم
_میگم این صیغه چه ربطی به اعلا داشت لعنتی...؟
چند لحظه ساکت ماند ، چند لحظه فقط پلک زدنش را شمردم...بار ِ دهم بود که به محض ِ بسته شدن پلک هایش زیر لب گفت
_صیغه ای که خوندیم ربطی به خواهر و برادری نداشت..ما زن و شوهر شدیم!
پرت و مبهوت نگاهش کردم.فقط از روی حرکت لب هایش تشخیص دادم که می گفت
_خوبی؟
خوب بودم؟ نه..خوب نبودم...یک چیزی فرا تر از بد بودن...توی سرم "صیغه " اکو میشد و ذهنم ، تمام ِ گذشته را مثل فیلم چند ثانیه ای پیش چشمانم آورد...این همه سال به دروغ خیال میکردم احمدرضا به من محرم شده ، تا مثل خواهرش باشم!؟
_من نمیدونم تو ذهن پدرت چی بود که حاضر شد به خاطرش من و تو رو بهم محرم کنه..باور کن اولش مخالفت کردم ولی بعدا...فکر کردم با یه تیر دو نشون میزنم و وقتی آبروی تو رو ببرم ، همشونو بی آبرو کردم!
هاج و واج به لب هایش نگاه میکردم...به چشم های روشنش که خسته بود و غمگین...به اخم صورتش و جوگندمی موهایش...دروغگوی من ، ترسیده بود!
بلند شد و به سمت آب سرد کن رفت .با عجله برگشت و لیوان آب را در دستی که میلرزید نگه داشت.کمی از آب روی پایم ریخت...خنده ام گرفت...خنکای آب از بافت های شلوار پارچه ای ام عبور کرد و به پاهایم رسید ، قلقلکم داد و خندیدم.
_چه بــــد تلافی کردی احمد...
دست های مشت شده ام روی پاهایم بود و کسی شبیه تقدیر ، کف دستانش را محکم روی کمرم گذاشته بود و به پایین خمم میکرد.آنقدر زورش زیاد بود که با کمری خمیده ، پیشانی ام به صورت ِ احمدرضا برسد
_به خدا اگر منم نبودم ، پدرت راضی نمیشد نورا...به روح ِ پدرم قسم ، راضی نمیشد...
پیشانی ام را بوسید و بازوهایم را گرفت ، زورش به تقدیر میچربید...روز ِ احمدرضا ، به همه میچربید...
_غلط کردم...اشتباه کردم...نباید به پدرت دروغ میگفتم...
همه دروغ هایش به کنار...اما این صیغه ی لعنتی که این همه سال همراهم بود و من ِ از همه جا بی خبر را کجای دلم میگذاشتم؟
_چرا... باط..لش... نکردی؟!
گرمی دست هایش قوی برای زانوهایم نبود و اصرار داشت با تماس مدام دست هایش ، قوت را به زانوهایم برگرداند.
_خیلی زود فهمیدم چه گندی زدم.یه ماه و موندم ولی ...
بی فکر دستم را بالا آوردم و بی فوت ِ وقت ، به صورت ِ بی رنگ و خسته اش کوبیدم.صدای شقه اش آنقدر آرام و دخترانه بود که دلم برای زنانگی های بی جانم سوخت .
_نورا اشتباه کردم.باور کن اصلا فکر این روزارو نمیکردم...
پلک هایش را روی هم فشرد و دور سرم چرخید.تار میشد و واضح...حرف میزد اما بی صدا...میرفت و می آمد...نوازشم میکرد...لیوان دستم میداد و آب به صورتم میپاشید...
چیزی نمیشنیدم جز صدای گریه ی دختر بچه ای که گوشم را کر کرده بود.چیزی نمیشنیدم جز پا کوبیدن دختر بچه ای که به جان ِ موهایش افتاده بود و میکشیدش...چیزی نمیشنیدم جز ناله های دختر بچه ای که عروسک ِ کوچکش را بغل گرفته بود و کنار خیابان به آدم هایی که نبودن و ماشین هایی که نمی آمدن ، خیره شده بود
وقتی حالم را دید ، با عجله ترکم کرد.دست به دیوار بلند شدم و به محض ِ بالا آمدن ِ آسانسور ، خودم را داخلش انداختم.
زانوهایم قوت نداشت، توی شلوغی ِ آسانسور،زانو زده نشستم و میان ِ گریه های دخترک "نوچ نوچ " کردن آدم ها و نگرانی هایشان را میشنیدم.
آسانسور که خالی شد ، دختری با سن و سال های خودم ، بازویم را گرفت و همراهیم کرد.اگر از بیمارستان بیرون میرفتم ، احمدرضا میدیدم.
با رفتن آن زن ، چشم چرخاندم تا جایی را پیدا کنم، چشمم به نمازخانه ی بانوان افتاد!
*************
یک ساعت از خواب یا بی هوشی ام گذشته بود.کیفم را که زیر سرم بود برداشتم و چادر نمازی که کسی رویم انداخته بود را کنار زدم.
بدنم خشک بود و دهانم خشک تر...پلک هایم مدام روی هم میفتادند و سرگیجه ی لعنتی دست بردار نبود..بطری ِ آبی که هنوز مقداری داخلش مانده بود ، کنار جاکفشی نماز خونه ، کنار سطل آشغال افتاده بود...بسته های قرصم را بیرون کشیدم و از هرکدام ، یکی و نصفی با همان آب خوردم.
مطمئن بودم تا این وقت احمدرضا بیمارستان را ترک کرده و مطمئن بودم برای پیدا کردن پیش هاله میرود.
تاکسی دربستی تا خانه گرفتم...به زور قدم برمیداشتم و صدای جیغ و گریه ی دختر بچه توی سرم میپیچید.بارش برف بیشتر شده بود و به سرعت روی مژه هایم جاخوش میکرد.مسیر درب حیاط تا ورودی خانه همیشه یکی دو دقیقه طول میکشید و حالا توی این برف و با پاهایی که به هرکدامشان وزنه ای وصل کرده بودند ، بیشتر از این ها طول کشید.
همیشه ردپاهای کسی که رفته ، نمیماند.اگر برف تا شب ببارد همه چیز پاک میشود...رد پاها..رد انگشت ها...رد ِ عطر تلخ ِ روی دیوار...حالا برف از آسمان بیاد در دلت...
کشوهای اتاق پدرم را بیرون کشیدم ...یکی پس از دیگری...به دنبال آن صیغه نامه ی لعنتی که هنوز باورش نمیکردم.
بالاخره میان ِ سندها و سفته ها ، کاغذ کاهی رنگی پیدا شد.عکس من و احمد دو طرف کاغذ بود و ما بینش نوشته بود...
چند بار پلک زدم تا تاری ِ لعنتی ِ این روزهایم ،صاف شود.برگه ی صیغه نامه بود ...با مهریه! با حق ِ فسخی که برای احمدرضا نوشته شده بود.
سنگینی سرم را شانه هایم طاقت آورد.یک بار اینطرف و یک بار طرف دیگر...صاف نمیشد این سر...راست نمیشد این کمر...صدای شکستن استخوان هایم را میشنیدم...صدای دستی که روی کمرم فشار می آورد و خمم میکرد.
صدای افسانه از تلفن خانه پخش شد...لحنش دلخور بود و به پدرم دستور میداد که تلفن را جواب بدهد.به سختی خودم را به تلفن رساندم و پیش از نشستنم روی زمین ، تماس قطع شد
شناسنامه و کارت پولم را برداشتم ..با همان صیغه نامه ی لعنتی که بدجور دهن کجی میکرد...
رفتن...
دستگیره ی در را پایین میکشی و در را باز میکنی و کفش هایت را جفت...با دستمال گرد و خاک کفش هایت را میگیری و پا میکنی...کلید ها را میگذاری روی جا کفشی و میری...باید صاف بری..برنگردی...نگاه نکنی...کج که بشی و سرت را برگردانی ، غلت میخوری و دوباره پرت میشوی روی رختخواب! رفتن را باید باور کرد...رفتن را بایــــد باور کنی.که اگر خواب دیدی فرار میکنی ، باید با همه ی قدرتت بدوی...که بدانی رفتن همیشه از خانه و در و راهروی همیشگی نیست...وقت هایی آدم از خودش میرود...وقت هایی از آدم ها...یک وقت هایی هم از دست...
*************
شماره ای که افسانه با آن به خانه زنگ زده بود ، برایم آشنا بود.منزل همان خواهری که تهران زندگی میکرد و خیلی بار ، به همراه هردویشان به آنجا رفته بودیم.
راننده را جلوی درب خانه شان نگه داشتم و پیاده شدم.یادم نمی آمد که کدام یک از این خانه ها برای خواهرش بود.زنگ یکی از خانه ها را زدم و اشتباه بود.
تکیه به دیوار ، ذهنم را زیر و رو کردم...سه ماه پیش آمده بودیم.با تردید جلوی خانه ای نوساز ایستادم و به نظرم همین خانه بود.
زنگ طبقه ی اول را زدم....چندبار...
_سلام...شمایید!؟
صدای خواهرش بود
_نورام...میشه درو باز کنید؟
_کاری دارین؟
پیشانی ام را به پایین ِ زنگ چسباندم
_با افسانه جون کار دارم...تو رو خدا درو باز کنید.
طول کشید..قدری که طاقتم طاق شد و روی زمین نشستم.
_نورا خانوم؟ هستین؟
دستم را بلند کردم و به دوربین ِ آیفون که رسید ، تکانش دادم.
در باز شد...