رمان بن بست از منا معیری و beste

خلاصه رمان بن بست :
ادما نه خوبن نه بد .. نه سیاهن نه سفید .. خاکستری ..خوب هایی که خیلی خوب ظاهر خوب رو نشون میدن ولی قلب هایی سیاه ... ظاهر های بدی که قلبشون به پاکی قلب یه کودکه .. بن بست تورو میکشونه به سرنوشت .. یه راه پر از مانع ...بن بست ته یه راه نیست .. بن بست اخر قلب آدماست...

[qs]تمام رمان های منا معیری [/qs]

[qs] رمان بانوی قصه از beste[/qs]

 
قسمتی از متن رمان بن بست :
دستش را در هوا تکانی داد  : من چیزی به تو نگفتم  ...هیچی ...   احساس کرد چشمانش خیس شده اند ...  :  من ... یه روزی نامزد تو بودم  ...   کیا نگاه خشمگینی به او انداخت  ...چرا این طور نگاهش میکرد آزار دهنده بود این مرد را یه روزهایی عاشق بود ... بغض میکرد وقتی یاد روز نامزدی شان میافتاد  ...همان روزی که با آن کت شلوار طوسی خوش دوخت روی مبل خانه پیرمرد نشسته بود  .
کمی از جا پرید کیا بود  ... به پشتش بر نگشت اگر کیا گذاشته بود برود اگر نگفته بود حالش ار ترنج بهم می خورد حالا ترنج مجبور به تحمل این همه تحقیر نبود   ...  جوابش را نداد  ...کمی چای در هر فنجان ریخت   ...وقتی برگشت از دیدن چشمهای کیا که انقدر به او نزدیک بودند تعجب کرد  ...رگه های قرمزی داشتند حالا این مشکی های همیشه خونسرد  .
کیا نگاهش را تیز دوخت به ترنج با خودش اعتراف کرد لرزه قلبش با این نگاه غیر قابل سنجش است   - فرصت بدی  ... نگاهت رو از اطرافت بگیری ... میشنوی  ...  پلک کیا پرید  ...به دستهای مشت شده کیا نگاه کرد به چشمهای قرمزش به صورت خسته اش  ...منظورش به خودش بود؟؟  چرا نمیفهمید  ...چرا این مرد اشب حتی از دیشب هم عجیب تر شده بود  .
پشت دست میشا را با سر انگشت نوازش کرد  ...نگاهش که می افتاد روی بانداژ بالای چشمش قلبش درد میشد  ...آن پارگی پشت پلک می توانست نیم سانت پائین تر باشد ... می توانست چند سانت بالاتر و توی گیجگاهش باشد ... می توانست این اتفاق بدترین باشد  ...  پریسا هم انگار فکرش را میخواند که زمزمه کرد : خدا نگهدارش بوده که این اتفاق بدتر نبوده ... خدایا شکرت  ...