رمان بازوان چیره یک مرد

زمان بازوان چیره یک مرد

خلاصه رمان بازوان چیره یک مرد :

رمان بازوان چیره یک مرد رمان عاشقانه ایرانی نوشته مهسا نجف زاده که به صورت در حال تایپ منتشر میشود .

قسمت جدید رمان بازوان چیره یک مرد ( شامل تمام قسمت های منتشر شده)

تارا زند برای رسیدن به هدف بزرگش، تک تک روزها، ساعت ها و لحظه هاش رو برنامه ریزی کرده ولی ... وقتی ایمان زند از این شراکت پا پس می کشه همه چیز بهم می ریزه . تارا مجبوره جای خالی ایمان رو پر کنه، اما چه طور و با چه کسی ؟! تصمیمات سختِ پیش روی تارا، قراره اوضاع رو تغییر بده

قسمت های جدید رمان بازوان چیره یک مرد را در ادامه مطلب دنبال کنید .

باقی قسمت های رمان بازوان چیره یک مرد  .


- تارا ؟ من ... از این حرف ها بگذریم، راستش زنگ زدم بگم که ... من خیلی جدی ام .
- جدی ؟! در مورد چی ؟ نکنه اون حشمتی رو ... .
- نه، نه ... منظورم به خودته .
جا خوردم : من ؟!
گفت : خب ... آره می دونی من یه سال دیگه بر می گردم، شاید هم زودتر ... می خوام در موردش فکر کنی .
نامطمئن گفتم : ایمان من نمی فهمم در مورد چی حرف می زنی .
چرخیدم .
- خیلی هم خوب می دونی دارم چی می گم ... می شه به یه نقطه اشتراک رسید در مورد ... خب احساس من و این که می خوام با هم ... یعنی چه طور بگم ... من ازت خوشم می آد تارا .
دقیقاً حس کسی را داشتم که با پتکی بزرگ و سنگین به سرش ضربه وارد کرده باشند . نیم قدم به عقب برداشته و به دیوار تکیه دادم . این که چنین حسی تا چه اندازه به خاطر حرفی بود که سال ها انتظار شنیدنش را از ایمان داشتم و تا چه اندازه به دلیل دیدن آقا امیر سام خان حشمتی که مقابلم روی صندلی لم داده و لبخند بزرگی تمام صورتش را در بر گرفته بود، خیلی اطمینان نداشتم !
لب هایم را از هم باز کرده و صدایی شبیه آه از دهانم خارج شد . در آن شرایط عکس العمل فوق العاده معقولی به نظر می رسید، حداقل خیلی بهتر از این بود که مقابلش ضعف کنم . با شنیدن کلام ایمان ضربان قلبم ناگهان بالا رفت و تمام وجودم داغ شد و البته با دیدن آقا امیر سام خان ! فشارم افتاد و از درون یخ زدم؛ این دو حالت به طرز عجیب و غیر قابل باوری به صورت همزمان در درونم ایجاد شد . برای چند ثانیه احساس کردم زمان متوقف شد و تعادل درونی وجودم از میان رفت .
ابروی چپش به آرامی بالا رفت . عالی بود . این مرد وارد زندگی ام شده بود تا من هر لحظه مقابلش خراب کاری کنم ! دیدن افتضاح دیروز کافی نبود که حالا باید با اظهار نظرم در مورد خودش هم مواجه می شد ؟! پایش را روی پای دیگرش انداخت و با دست به من اشاره کرد . متوجه منظورش نشده و سرم را تکان دادم که " چی می گی ؟! "
گفت : مزاحم تلفن صحبت کردنت نمی شم ... مشغول باش .
به لب های کشیده شده اش به دو طرف خیره شدم . مطمئن نبودم که دیدن پوزخند روی لب هایش تنها ناشی از تصورات در هم ریخته و اعصاب نداشته خودم باشد .
- تارا ... چیزه ... نمی خوای چیزی بگی ؟
زیر لب گفتم : لعنتی .
حرف ایمان اظهار علاقه مستقیم بود، نه آن نگاه های پنهانی و کلام های پر از گوشه و کنایه که بتوان آن ها را نشنیده و ندیده گرفت و از کنارشان به سادگی گذشت . دلم نمی خواست با دیدن این نشانه های هر چند کمرنگ دچار سوء تفاهم عاشقانه بشوم ! باید حرفی می زدم که تائیدی بر پذیرفتن این اظهار علاقه باشد اما با حضور مردی که مقابلم پا روی پای دیگر انداخته بود و پوزخند بر لب داشت، چه می توانستم بگویم که همان مقدار آبروی باقیمانده ام را مقابلش حفظ کند ؟!
- تارا من حرف بدی زدم که ... .
گفتم : بعد باهات تماس می گیرم .
هنوز توان این را نداشتم که تکیه ام را از دیوار گرفته و صاف بایستم .
- نه، نه ... تارا یه دقیقه گوش کن ... نمی خواستم ناراحتت کنم فقط ... .
- ایمان گفتم باهات تماس می گیریم ... الان وقت مناسبی نیست .
- تارا ... من ... آخه این حرف یعنی چی ؟ من فقط می خواستم بهت بگم چه حسی ... .
محکم و با اخم صدایش زدم : ایمان !
- باشه ... هرچی تو بگی فقط ... .
ارتباط را قطع کردم تا از روند پر رنگ تر شدن لحظه به لحظه پوزخند حشمتی جلوگیری کنم . لحظه اول با دیدنش حسی فراتر از شوکه شدن را تجربه کردم ولی همین لبخند همه احساسم را سمت خشم و عصبانیت سوق داد .
گفتم : امری داشتید ؟
لحن طلب کارانه ام بود یا چیز دیگری، که باعث شد پوزخند روی لبش به خنده ای صدادار تبدیل شود . اخم کرده و با دقت به سر تا پایش خیره شدم . مرد جذاب و خوش تیپی که مقابلم ایستاده بود و با صدای خوش طنینی می خندید کوچک ترین شباهتی با آقا امیر سام خان ! نداشت . نمی توانستم از مقایسه دو تصویر متفاوت او دست بردارم .
همیشه با دیدنش مردی را به خاطر می آوردم که با آن کت و شلوار بنفش رنگ بیشتر به احمقی با چانه ای خوش تراش شباهت داشت تا خواستگار . نگاهم سمت کمربند چرم قهوه ای رنگ اش کشیده شد . آن روز کمربندش را چنان محکم بسته بود که دور کمر شلوارش چین افتاده و حالت کاملاً مسخره ای به ظاهرش داده بود .
از جا بلند شد و گفت : سفارش غذا دادم .
با لبخند سمت دفترم رفت . دستم را به کمر زدم . این مرد قطعاً تعادل روانی نداشت . فرصتی برای فکر کردم به حرف های ایمان نداشتم . به آرامی مچ دستم را چرخانده و نیم نگاه کوتاه و گذرایی به عقربه های ساعت انداختم . ده دقیقه از چهار گذشته بود و هنوز این جلسه مسخره و احمقانه ادامه داشت . در آن نیم ساعتی که برای خوردن ناهار و چای، بین گفتگوها فاصله افتاده بود سیامک ملکی حتی یک دقیقه هم از کنار حشمتی دور نشد . در تمام مدت با صدایی کاملاً آهسته در گوش حشمتی زمزمه می کرد و تنها عکس العمل او تکان های تاکیدآمیز سرش بود . با واکنش هایی که از ابتدای ورود ملکی با آن ها مواجه شده بودم، حدس کلامش چندان هم دور از ذهن و غیر قابل پیش بینی نبود .
در این چند ساعت فقط در حال بحث و تکرار دوباره و دوباره تمام مطالبی بودیم که به صورت کتبی در اختیارشان قرار داده بودم و من نمی دانستم باید چه برداشتی از این همه سوال و کنجکاوی و جزئی نگری های شفقی و ملکی داشته باشم . درست بود که من به این سرمایه گذاری نیاز داشتم ولی نمی توانستم کسی را مجبور به این کار کنم . در مورد حشمتی و گروه مشاورانش ! آن ها فقط ایجاد کننده روزن امید برایم بودند و همین موضوع ناراحتم می کرد . خسیس نبودم ولی درک هم نمی کردم چرا با وجود شش مرد حاضر در جمع، من باید پول غذا را حساب می کردم ؟!
حشمتی فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت : خسته شدی خانم زند ؟
سعی کردم لبخند را روی لبم حفظ کنم . نگاهم را به ساعت دیده بود . دیدن این مرد همیشه همراه بود با حرص خوردن؛ همان بهتر که برنامه ای برای دیدار دوباره وجود نداشت . از این تعارفات مسخره و دست و پا گیر متنفر بودم ولی ادب ایجاب می کرد با میهمانانم مهربان باشم !
گفتم : دلیلی برای خستگی وجود نداره .
کف دستانش را روی پایش کوبید و از روی مبل بلند شد .
- پس بریم .
لبخندم واقعی شد . خدا را شکر در حال رفتن بودند و خوشحال کردن من !
شفقی گفت : ما هم زیاد کار نداریم فقط یکی دو تا سوال حقوقی از آقای شامخ دارم .
حشمتی سری تکان داد و گفت : خوبه ... پس شما ادامه بدید، ما مزاحم نمی شیم، درسته خانم زند ؟
ابروهایم بالا رفت و متعجب نگاهش کردم . این مرد چه می گفت ؟!
گفتم : متوجه منظورتون نشدم ؟
شامخ با دقت و کمی اخم به من خیره شده بود . او را کجای دلم جای می دادم ؟ از جا بلند شدم .
حشمتی گفت : من و شما با هم می ریم بیرون و صحبت هامون رو ادامه می دیم، آقای شامخ و آقای شفقی و بقیه آقایون هم این جا .
چشمانم را تنگ کردم . این حرف یعنی چه ؟ می خواست من و او با هم بریم بیرون و بقیه این جا در دفتر کار من صحبت کنند ؟ دیوانه نشده بودم که با یک کلمه حرف او چنین ریسک احمقانه ای را بپذیرم . بیشتر از ده ماه بود که با شامخ همکاری می کردم و قبل از آن هفته ها در موردش تحقیق کرده بودم اما هنوز به او آنقدر اعتماد نداشتم که او را در جریان همه کارها و برنامه هایم قرار بدهم، آن وقت این مرد با دو ظاهر متضادی که در مقابلم قرار گرفته بود انتظار داشت شامخ را همراه گروه مشاورانش ! در این دفتر تنها بگذارم و با خودش ! از دفتر بیرون بروم ؟!
از جا بلند شده و محکم گفتم : می تونم باهاتون تنها صحبت کنم آقای حشمتی ؟
با لبخند یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : خوشحال می شم .
به خاطر این وقاحتش، لیاقت نوش جان کردن سیلی محکم و دردآوری را داشت . جلو تر از او در حالی که گام هایم را پر حرص، بلند و محکم به زمین می کوبیدم از اتاق خارج شدم .
با اخمی که تمام صورتم را پوشانده بود، سمتش چرخیده و گفتم : ممکنه در رابطه با این حرکاتتون به من توضیح بدید .
با لبخند قدم بزرگی به جلو برداشت و گفت : دقیقاً داری در مورد کدوم حرکتم صحبت می کنی ... این که دارم بهت نزدیک و نزدیک تر می شم یا این که قراره با هم بریم بیرون و یه چیزی بخوریم ؟
گام های کوتاه و منظمش سمتم باعث شد دو قدم به عقب بردارم . گیج شده بودم و نمی توانستم حرکات و کلامش را درک کنم . چرا این طور رفتار می کرد ؟!
- هر دو .
سری تکان داد و متوقف شد .
گفت : قراره در مورد کار با هم حرف بزنیم ... چون می خواستم تنهایی صحبت کنیم گفتم بریم بیرون .
ابروی چپم را بالا داده و گفتم : اون وقت من چرا باید چنین کاری بکنم؟ چه طور می تونم به شما اعتماد ... .
با اخم دستش را بالا گرفت و ساکتم کرد . چرخید و با گام هایی کوتاه شروع کرد به گشتن در فضای کوچک هال . به پیشنهاد شامخ و کمی تغییرات، همان فضای کوچک هال با یک پارتیشن به سه بخش مجزا تقسیم شده بود .
گفت : چه طوری توی این فضای کوچیک کار می کنی ؟
- به سختی .
با صدا خندید . ایستاد و به صورتم خیره شد . منتظر بود در مورد این جا برایش توضیح بدهم .
با مکث طولانی ادامه دادم : دو گروه مجزا دارند روی دو تا بازی کار می کنند به خاطر این که توی کارشون تداخل و شباهت پیدا نشه این جا رو به دو بخش تقسیم کردیم ... این فضا هم که یه جای عمومیه .
سری تکان داد و گفت : گفتی شباهت ؟!
- نمی خواستم توی برنامه نویسی و کارهای گرافیکی از ایده های مشابه استفاده کنند ... به خاطر همین به دو گروه تقسیمشون کردیم و ... یه جورایی براشون ممنوعه که در مورد ایده ها و برنامه هاشون با هم حرف بزنند .
- جالب شد .
به یکی از بخش های پارتیشن بندی شده رفت و مقابل مانیتور حمید صدر نشست . صندلی اش را برگرداند و به صورتم خیره شد . هیچ ایده ای در مورد دلیل این سوالات و کنجکاوی ها نداشتم؛ شاید اگر کس دیگری مقابلم نشسته بود می توانستم حدس بزنم این پرس و جوها به خاطر به دست آوردن اطلاعات بیشتر برای تصمیم گیری در رابطه با سرمایه گذاری است ولی در مورد حشمتی و گروه مشاورانش ! چنین حدسی برای من دور از ذهن بود .
با دست یکی از صندلی های نزدیک خودش را تعارف کرد . دلم می خواست با صدای بلند تمام احساساتم را بر زبان بیاورم . پررو بود، بی ادب و ناخوشایند و البته کمی جذاب و خوش تیپ . دورترین صندلی را برای نشستن انتخاب کردم .
خندید و گفت : از من می ترسی ؟
توهم زده بود ؟ ترس ؟! آن هم از کسی مثل او ؟! تصویری که از او در ذهنم داشتم به آن کت و شلوار بنفش و پیراهن مردانه چروک و کرم رنگ ختم می شد و قطعاً این تصویر نمی توانست کوچک ترین حسی از ترس را درونم به وجود بیاورد . گوشه لبم بالا رفت و عامدانه سر تا پایش را از نظر گذراندم . همان طور که می خواستم مسیر نگاهم را دنبال کرد و خیلی زود با کمی جابجا شدن در صندلی عکس العمل نشان داد . لب هایم را به هم فشرده تا مانع نشان دادن لبخندم شوم .
گفت : پدر و دو تا برادر بازاری و پولدار ... چی شده که دختر خونواده دنبال یه سرمایه گذار می گرده ؟
اخم هایم در هم رفت : این یه مسئله خونوادگیه .
با لحن کاملاً جدی گفت : تا وقتی که داریم در مورد سرمایه من توی شرکتت حرف می زنیم باید بدونم چرا نزدیک ترین آدم های زندگیت حاضر نشدند بهت سرمایه بدند، تا اون موقع این موضوع چندان هم خونوادگی نیست ... لازمه سوالم رو تکرار کنم ؟
چه انتظاری از من داشت ؟ این که بنشینم و برایش در مورد روابط عالی میان مان داستان سرایی کنم ؟! نمی توانستم آخرین گفتگوی خواهر و برادری ام را با ماهان به یاد بیاورم . صحبت هایم با مهبد هم به سلام و احوال های ساده و کمی رسمی ختم می شد و گاهی جواب دادن به گوشه و کنایه هایش . مقصر خودم بودم، روزهایی که عزیز کرده بابا بودم و برایشان پشت چشم نازک می کردم نمی توانستم تصور کنم روزی قرار است لقب " فرزند ناخلف " را از او بگیرم .
نفسم را با صدا بیرون داده و بعد از مکث طولانی با لحن سردی گفتم : می تونید فرض کنید یه اختلاف خونوادگیه .
ابروهایش بالا رفت و گفت : نمی تونم چنین فرضی کنم ... تو دختر یکی یه دونه حاج سعید زندی !
- چی باعث شد فکر کنید ... ؟
کمی به جلو خم شد و میان حرفم گفت : ناسلامتی من رفته بودم خواستگاری تک دختر لوس حاج سعید زند .
رویم را برگرداندم . با آن لحنی که از تک دختر لوس حاج سعید زند یاد می کرد، دلم می خواست خفه اش کنم . مرا مسخره می کرد ؟! آخرین چیزی که در این موقعیت نیاز به یادآوری داشت همان خواستگار کذایی بود . با تاخیر صورتم را سمتش برگرداندم . چشمانش را باریک کرده و با دقت عجیب و دور از انتظاری نگاهم می کرد . این سوال ها برای چه بود ؟ دلیلی برایشان پیدا نمی کردم .
- چی می خواید بگید ؟
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : ممکنه صحبت هامون طولانی بشه ...بذار بقیه برند بعد .
همان لحظه در اتاق باز شد و صدای تعارفات شامخ در گوشم نشست . از جا بلند شدم . امکان نداشت با چنین آدم نامتعادلی برای گفتگویی هر چند کوتاه و چند دقیقه ای در دفتر تنها بمانم .
دو خیابان بالاتر داخل کافه تریای روشن و پر نوری، پشت میز چوبی مربعی شکل مقابلش نشسته و با اخم و جدیت نگاهش می کردم . با حرکاتی کند و کش دار فنجان قهوه را از روی میز برداشت و زیر بینی اش گرفت . نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست . او داشت از بوی خوش قهوه لذت می برد و من در حرص و کنجکاوی قوطه ور بودم . از طرفی می خواستم موضوع گفتگویمان را بدانم و از طرف دیگر این آرامش رفتارش وقتی من دچار استرس بودم، حرصم را در آورده بود . بعد از سفارش دادن دو قهوه، آن هم بدون پرسش از من، هیچ کلام دیگری بر زبان نیاورده بود . به فنجانش لب زد و دوباره صورتش غرق در لذت شد .
بی تابانه گفتم : خب ؟
بعد از رفتن شفقی و گروه مشاوران ! شامخ با لبخند سمتش رفت و گفتگویی دوستانه و صمیمی را با او شروع کرد . بعد از چند دقیقه پیشنهاد داد که صحبت شان را در اتاق ادامه بدهند و حشمتی گفت " من و خانم زند قراره با هم بریم بیرون . " دیدنی تر از چشمان گرد شده شامخ و صورت متعجب من، آن لبخندی بود که تمام چهره حشمتی را پوشانده بود !
جرعه ای از قهوه اش را سر کشید و گفت : قبوله .
فنجان را روی میز گذاشت و ادامه داد : ولی من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم .
" قبوله " از این جمله چه برداشتی باید می داشتم ؟ مسلماً این جواب مثبتی به درخواست سرمایه گذاری من نبود اما خوب می دانستم در مورد کدام سوال بی جواب صحبت می کند .
- من سوالتون رو جواب دادم .
- ولی من قانع نشدم .
گفتم : قرار نیست من کسی رو در مورد مسائل خونوادگیم قانع کنم .
چقدر دلم می خواست بگویم " فضولی موقوف " . به او چه ربطی داشت که من چرا از پدر و برادرهایم نمی خواهم روی کارم سرمایه گذاری کنند ؟
کمی به جلو خم شد و گفت : ناسلامتی منم قرار بود یه زمانی عضو خونواده شما بشم .
من سعی داشتم موضوع آن خواستگاری کذایی را فراموش کنم و او با تکرار این موضوع گوشه و کنایه می زد ! نباید اوضاع بر عکس می بود ؟ این رفتار و کلامش عصبی ام می کرد . به تبسم محو روی لب هایش خیره شدم . این دو روز هر لحظه با حضور و حتی با به خاطر آوردن وجودش احساس کلافگی می کردم .
- خب منتظر جوابم .
یکی باید موقعیتی که در آن قرار داشت را به او گوش زد می کرد . نگاهم را از فنجان دست نخورده قهوه ام جدا کرده و به چشمانش خیره شدم . چقدر دلم می خواست انگشتانم را به دور گردنش حلقه کرده و با تمام قدرت فشار بدهم . تصویر چشمان از حدقه بیرون زده و چهره بی رنگ و لبان کبودش، لبخند را روی لب هایم نشاند .
گفتم : اگه اون روز یه ژیله نارنجی به تیپ فوق العادتون اضافه می کردید قطعاً به توافق می رسیدیم و الان می تونستم در مورد دلایلم باهاتون صحبت کنم .
ظاهر آن روزش فقط همان ژیله نارنجی را کم داشت . لبخندم پر رنگ تر شد وقتی احساس کردم جا خورد . انتظار چنین جوابی را نداشت . البته من هم انتظار چنین پاسخی را نداشتم .
- دفعه دیگه با اون ژیله نارنجی خدمت شما و خانواده می رسیم ... چه طوره ؟
لبخند از روی لب هایم پاک شد .
ادامه داد : البته یه کروات سبز هم دارم که می تونه تیپم رو کامل کنه .
نباید در مقابلش کم می آوردم .
با ظاهری بی خیال گفتم : چندان هم بد نیست .
هم حرص می خوردم و هم خنده ام گرفته بود . ژیله نارنجی و کروات سبز . رنگین کمان در مقابلش رنگ کم می آورد ! تصورش هم شادی بخش بود . بی صدا می خندید .
گفتم : کروات زرشکی هم بد نیست .
گفت : با خال خال های زرد .
دستم را جلوی دهانم گرفته تا خنده ام را پنهان کنم . کروات زرشکی با خال خال های زرد ! در حد یک فاجعه تاثیرگذار بود .
- بریم سر اصل مطلب .
با صدای جدی اش لبخندم را فرو خوردم . جدیت حتی در چهره اش هم پیدا بود .
گفت : نکته مثبت این ماجرا اینه که تو می دونی چی می خوای و نکته منفی اینه که نمی دونی چه طوری باید به این خواسته ات برسی .
ابروهایم بالا رفت . چه وقت ادعا کرده بودم آدم انتقاد پذیری هستم که او این طور صراحتاً تفکراتش را در مورد نحوه کارم بیان می کرد ؟!
ادامه داد : ایراد و اشکال زیاد توی مدیریتت داری .
- این ها رو تنها فهمیدید یا با گروه مشاورانتون در موردش به توافق رسیدید ؟
بی توجه به کنایه ام گفت : خیلی بی تجربه ای و اگه ده سال دیگه هم با این روش جلو بری به هیچ کجا نمی رسی .
اخم کرده و گفتم : من خیلی خوب می دونم چه طوری باید شرکتم رو بگردونم، این موضوعی نیست که شما بخواید در موردش ... .
- اتفاقاً چون قراره به من ارتباط مستقیمی پیدا کنه پس باید در موردش نظر بدم .
کلامش به اندازه کافی محکم و جدی بود که روی آن حساب باز کنم ؟ موضوع پیچیده ای نبود که برای تحلیل کردنش زمان و انرژی زیادی صرف شود .
گفتم : خب ؟
باید بر زبان می آورد تا باور کنم سر به سرم نگذاشته است . دوباره فنجانش را برداشت و جرعه ای نوشید، کند و کش دار . اگر فنجانش را می گرفتم و می شکستم به حرف زدن ادامه می داد ؟ با ریتم یکنواختی شروع کردم به تکان دادن پایم .
- قهوه ات سرد شد ... چرا نمی خوری ؟ می خوای یه چیز دیگه سفارش بدم ؟
این سوال را باید بعد از ورودمان به کافه می پرسید نه الان . فنجان را برداشته و نصف محتویات فنجان را یک نفس سر کشیدم . قهوه با شیر و شکر، طعم مورد علاقه ام . صدای خنده آرامش را شنیدم ولی اهمیتی نداشت . اگر روی کارم سرمایه گذاری می کرد این اجازه را به او می دادم که تا آخر دنیا به قهوه خوردن های من بخندد .
آرنج هایش را روی میز گذاشت و گفت : روی کارت سرمایه گذاری می کنه اما با شرایط خاص .
جمله اش را با لحنی آرام و با طمانینه شروع کرد و خیلی ناگهانی و تند به پایان رساند . نفسم را بی صدا بیرون داده و به چشمانش خیره شدم . شرایط ! چرا این کلمه مرا می ترساند ؟ این کلمه شیرینی و حلاوت ابتدای جمله اش را برایم زهر کرد .
با مکث طولانی گفتم : شرایطتون رو می شنوم .
در واقع اصلاً آمادگی شنیدن شرایطش را نداشتم . آن روزن امید در عرض چند ثانیه به یک در بزرگ تبدیل شده بود، اولین گام سمت تحقق آینده ای که در رویاهایم ساخته بودم و من می ترسیدم، از باز کردن این در وحشت داشتم .
گفت : اولین شرط اینه که من رو خوب بشناسید .
جا خوردم . سرمایه گذاری و شناخت او چه ارتباطی با هم داشت ؟
- و اولین چیزی که باید در مورد من بدونید اینه که خیلی بدم می آد یکی من رو احمق فرض کنه .
این مرد قرار بود تا کی با حرف هایش مرا مبهوت و شگفت زده کند ؟
به چشمانم زل زد و ادامه داد : من آدم کینه ای هستم و همه کسانی که باهاشون کار می کنم این موضوع رو می دونند .
ضربان قلبم تند شد .
- دو سال پیش یه نفر فقط سعی کرد سرم رو کلاه بذاره و تا همین امروز داره تاوان این سعیش رو پس می ده .
نگاهش تا عمق وجودم رسوخ کرد و نفسم را بند آورد . نشان ندادن عکس العمل در مقابل نگاه و کلامش کار خیلی سختی بود . سنگینی عجیبی را روی قفسه سینه ام احساس می کردم .
گفتم : این حرف رو به حساب یه تهدید باید تلقی کنم ؟
کمی از جدیت نگاهش کم شد و لب هایش خیلی نامحسوس به دو طرف کش آمد .
- خب اگه من جای شما بودم و با توجه به شناختی که از خودم دارم، خیلی این موضوع رو جدی می گرفتم ... حتی شده در حد یه تهدید .
انگشتانم پایم یخ کرده بودند و این سرما به آرامی تمام بدنم را در بر می گرفت .
دستش را در هوا تکان داد و گفت : در مورد این موضوع می تونی بعد فکر کنی، بریم سراغ مسائل دیگه ... باید دفترتون رو جابجا کنید در اسرع وقت .
" چشم ... امر دیگه ای داشته باشید در خدمتم . " چنان در مورد جابجایی دفتر راحت و بی خیال صحبت می کرد که انگار موضوع بحث در مورد رفتن به سر خیابان و خرید بستنی است .
گوشه لبم بالا رفت، گفتم : جابجا کردن دفتر کاری نیست که ... .
- چرا انقدر مسائل رو برای خودت پیچیده می کنی تارا خانم ؟
- به نظرتون موضوع ساده ایه ؟
گفت : ببین برای هر کاری یه راه حلی وجود داره ... من وارد راهی نمی شم که تا آخرش رو ندیده باشم، وقتی می گم جابجایی دفتر پس در مورد همه چیزش فکر کردم و برنامه دارم .
سرش را برگرداند، دستش را بالا گرفت و به مرد جوان و لاغر اندامی که پشت پیشخوان ایستاده بود، اشاره کرد .
- من یه دفتر توی میرداماد دارم سر فرصت بهش سر می زنیم ... شاید فردا بعد از ظهر .
میرداماد ؟! عالی بود .
- البته با تمام امکانات .
مرد جوان با صورتی بی حس و حال بالای سرمان ایستاد . حشمتی دوباره سفارش قهوه داد . فرصت این را نداشتم که فکر کنم چرا دوباره بدون پرسیدن نظر من سفارش داده است . دفتری با تمام امکانات در یکی از بهترین نقاط اداری شهر؛ احتمالاً بزرگ تر و شیک تر از این جا بود .
- تمام هزینه هایی هم که از این به بعد قراره متقبل بشید پای من .
با اخم نگاهش کردم . این همه ولخرجی برای چه بود ؟ قرار نبود که این گربه محض رضای خدا موش بگیرد ؟!
مردد پرسیدم : در عوض چی می خواید ؟
به پشتی صندلی اش تکیه داد و با تاخیر طولانی گفت : 70 درصد سهام شرکتت .
- چی ؟!
ظاهراً صدایم بیش از اندازه بلند بود . 70 درصد ؟! دیوانه شده بود این مرد ؟ سنگینی نگاه چند نفر را به روی خودم احساس کردم . برای بعد از ظهر جمعه کافه خیلی شلوغ بود . اخم هایم در هم رفت .
گفتم : ظاهراً شما خوشتون نمی آد کسی احمق فرضتون کنه اون وقت خیلی راحت به خودتون اجازه می دید که در مورد دیگران چنین فکری بکنید .
نیم خیز شدم . پذیرفتن این پیشنهاد مثل دو دستی تقدیم کردن شرکت به او بود .
- بشین .
چنان محکم و قاطع و بی تردید این کلام را بر زبان آورد که سر جایم برگشتم .
به جلو خم شد و گفت : من به آقای شفقی گفتم قرارداد رو تنظیم کنه ... .
- شما ... .
باید می گفتم " شما بی جا کردی مرتیکه احمق " .
- تا فردا بعد از ظهر ساعت سه و نیم وقت داری تصمیم بگیری ... و این که شرایط من به هیچ عنوان قابل مذاکره نیست .
از جا بلند شدم .
ادامه داد : دارم پیشنهاد سخاوتمندانه ای بهت می دم ... من اگه جای تو بودم خیلی خوب در موردش فکر می کردم .
دلم می خواست زل بزنم به چشمانم و با آرامش و لبخند بگویم " برو به جهنم " . دلم می خواست داد بزنم . پیشنهاد سخاوتمندانه ؟! در حالی که قدم هایم را محکم و با حرص بر می داشتم سمت در خروجی رفتم . پیشنهاد سخاوتمندانه ؟! 70% درصد ؟! واقعاً ؟!دراز کشیده و گفتم : این مردک دیوانه است !
- من که چیزی از این مسائل سر در نمی آرم ولی ... 70 درصد خیلی زیاد نیست ؟
- من به خودم و جد و آبادم خندیده باشم اگه پیشنهادش رو قبول کنم ... اگه می خواستم 55 درصد سهام شرکت رو بزنم به اسم ایمان موضوع فرق می کرد، من ایمان رو می شناختم ولی مغر خر نخوردم که بخوام تمام زندگیم رو بسپارم به آقا امیر سام خان !
آذر با خنده کنارم روی زمین دراز کشید و گفت : با همون کت شلوار بنفش اومده بود ؟
نیم خیر شده و سنگینی وزن بدنم را روی آرنج دست راستم انداختم .
به صورت خندان آذر خیره شده و گفتم : باور کن این پسره وقتی می اومد خواستگاریم یه مرگش بود، کدوم آدم عاقلی با اون تیپ شگفت انگیز می ره خواستگاری ؟ اوف ... به من می گه دفعه دیگه با کروات سبز می آم خدمتتون !
آذر با لحن کاملاً جدی پرسید : مگه دوباره می خواد بیاد ؟
نفسم را با صدا بیرون داده و دراز کشیدم .
معترض گفتم : شوخیت گرفته ؟!
دستانم را روی شکم گذاشته و به سقف خیره شدم . وقتی ایمان هنوز ایران بود و تصمیمی برای ادامه تحصیل در سوئد را نداشت، آمدن به این خانه با وجود گوشه و کنایه ها، اخم و پشت چشم نازک کردن های زن عمو مهین، ریسک بزرگی به حساب می آمد اما از وقتی ایمان رفته بود خیلی راحت تر می توانستم این جا رفت و آمد کنم .
گفت : تو دفتر کارش رو دیدی ؟
سرم را به دو طرف تکان دادم .
گفتم : ولی فکر کنم دفترش خیلی با کلاس و شیک باشه ... من که شانس ندارم .
- چرا ؟
- الان که من نمی تونم قبول کنم دفترش حتماً شبیه همون چیزیه که من همیشه دلم می خواست داشته باشم .
آهسته خندید و بعد انگار فکری تمام ذهنش را پر کرده باشد، با حرکتی ناگهانی و دور از انتظار نشست و گفت : تارا ... این مگه همون چیزی نیست که سال ها دنبالش بودی حالا چند درصد پایین تر یا بالاتر چه فرقی می کنه ؟
- خیلی فرق می کنه .
- چه فرقی ؟
شانه بالا انداخته و گفتم : بعضی چیزها فروشی نیستند ... اون می خواد تمام این هفت سال و کل ایده های من رو مال خودش کنه ... .
سرم را به سمتش کج کردم، به چشمانش خیره شده و ادامه دادم : راستش من حتی خیلی به این حرفش هم مطمئن نیستم ... آخه کدوم آدم عاقلی در عرض دو روز تصمیم می گیره کل سرمایه اش رو بذاره روی یه کاری که هیچ ایده و شناختی ازش نداره .
- یعنی می گی ... .
- دارم می گم شاید داره خالی می بنده .
دستانش را از هم باز کرد و با لحن بامزه و بچه گانه ای گفت : به این گندگی ؟
خندیدم .
- خیلی بیشتر از این گندگی .
دراز کشید و سرش را کنار سرم گذاشت . دستانش را روی شکمش گذاشت و آه کشید .
گفتم : هفت ماه دیگه باید در شرکت رو تخته کنم البته ... اون حتی شرکت هم نشده .
- واقعاً نمی خوای از عمو سعید کمک بگیری ؟
پوزخند بی صدایی زده و گفتم : شوخی می کنی دیگه ؟ حاج سعید آرزوشه فکر این شرکت از سرم بیفته، اون وقت تو می گی برم ازش پول بخوام ؟
- ماهان چی ؟ مهبد هم ممکنه کمکت کنه ... من مطمئنم تو حتی یه بار هم چیزی در این مورد بهشون نگفتی .
- هر دو تاشون برای آب خوردن با حاج سعید مشورت می کنند ... در ضمن بگم که چی بشه ؟ فکر می کنی براشون مهمه که دارم چی کار می کنم ؟ تا وقتی ایمان بود خبر داشتم که هر چند وقت یه دفعه بهشون در مورد کارم می گفت ... حالا نمی دونم ایمان همین طوری باهاشون حرف می زد یا این که خودشون می پرسیدند ... اما از وقتی ایمان رفته حتی به خودشون زحمت ندادند یه سر بهم بزنند .
ایمان . به یاد حرف های چند ساعت قبلش نفسم را با صدا بیرون داده و لبخند کمرنگی روی لبم نشست . بالاخره حرف زده بود . از من خوشش می آمد و این حرف یعنی بیشتر از یک دختر عموی ساده به من احساس دارد . اگر حشمتی مزاحم آن جا حضور نداشت خیلی حرف ها برای گفتن داشتم . شاید می توانستم بگویم " منم همین طور " یا بگویم " من خیلی وقته ازت خوشم می آد " و یا شاید بهتر بود سکوت کرده و اجازه می دادم او از احساسش بیشتر حرف بزند مثلاً از اولین باری که دیگر برایش مانند یک دختر عموی معمولی نبودم، حرف بزند یا از معنای گوشه و کنایه ها و توجهات کوچک و تاثیر گذارش بگوید .
آذر گفت : اگه امیر سام واقعاً جدی باشه شاید بتونی در مورد پیشنهادش فکر کنی حداقل حُسنش اینه که شرکتت بسته نمی شه .
- در مورد شرایطش خیلی جدی بود، نمی تونم نظرش رو عوض کنم ... باید برای سرمایه گذاری دنبال یه نفر دیگه بگردم .
- شاید 70 درصد خیلی هم بد نباشه ... حداقل یه شرکت شیک داری و کلی پول که هر چقدر دوست داشتی می تونی خرجش کنی .
این درصد خیلی بیشتر از تفکر آذر، برای من بد بود . من یک دفتر شیک و تمییز می خواستم و کلی پول برای به اجرا در آوردن تک تک نقشه هایی که در این هفت سال برای کشیدنشان زمان و انرژی صرف کرده بودم ولی حاضر هم نبودم فقط 30 درصد شرکت خودم را برای تنها خودم داشته باشم !
گفتم : نمی شه ... اون که کوتاه بیا نیست، منم نمی تونم بیشتر سهام شرکت رو بزنم به نام کسی که فقط دو روزه می شناسمش .
با خنده گفت : سه روزه .
آن خواستگاری کذایی هم جزو شناخت به حساب می آمد ؟!
- دخترا .
نگاهمان سمت در اتاق کشیده شد . زن عمو مهین با اخم هایی در هم رفته میان چارچوب ایستاده و نگاه سرزنشگرش متوجه من بود . کلمه دخترها را درست مانند نامادری سیندرلا با لحنی پر نخوت و کشیده بر زبان آورد و باعث خنده ام شد .
آذر نیم خیز شد و گفت : شام آماده است ؟
- نخیر ... .
و رو به من ادامه داد : تو نمی خوای به مامانت زنگ بزنی ؟
مامان لادن ! سریع نشستم و چشمانم گرد شد . کاملاً از خاطر برده بودم که امروز جمعه است و من خارج از برنامه همیشگی، تمام روزم را در شرکت گذرانده ام . از جا بلند شده و لبه تخت نشستم .
- مامانم کی زنگ زده بود ؟
کیفم را برای پیدا کردن موبایل زیر و رو کردم . نبود . در شرکت جا گذاشته بودمش یا داخل ماشین ؟ آخرین بار با ایمان داخل شرکت حرف زدم اما یادم بود که وقتی برای رفتن به کافه تریا بی توجه به اصرارهای حشمتی برای همراهی ام در آزرای سفیدش، سمت اتومبیل خودم می رفتم، موبایل دستم بود و نیم نگاه کوتاهی هم به ساعتش انداخته بودم .
به مانتویم چنگ زده و گفتم : من باید برم .
بدون بستن دکمه های مانتویم روسری را بر سرم انداخته و با عجله گونه آذر را بوسیدم .
زن عمو مهین گفت : به لادن گفتم شب این جا می مونی .
- نه باید برم خونه .
- خونه ماهان شام دعوت بودید .
آه کشیدم . فراموشی های من همیشه در حد از یاد بردن جزئیات بی اهمیت بود، مثل وقت هایی که مامان می گفت گاز را خاموش کنم یا زمانی که از خاطر می بردم کلید خانه را در کدام کیفم گذاشته ام؛ اما نمی دانستم در این دو روز چه بلایی سرم آمده بود که موضوعات مهم را هم فراموش می کردم . دیروز جلسه سرنوشت ساز شرکت را از یاد برده بودم و امروز تماس با مامان لادن و میهمانی خانه ماهان را؛ البته هنوز هم یادم نمی آمد موبایلم را کجا گذاشته ام !
عمو وحید روی مبل لم داده بود و کنترل به دست، زل زده بود به تلویزیون . با خداحافطی سریعی از مقابلش عبور کرده و سمت در خروجی آپارتمان دویدم . تا یک هفته باید نادیده گرفته شدن از طرف حاج سعید، اخم ها و نصیحت های مامان لادن، گوشه و کنایه های یکتا و نگاه خصمانه ماهان را تحمل می کردم . دکمه آسانسور را فشار داده و دکمه های مانتویم را بستم . باید موبایلم را پیدا می کردم . احتمالاً مامان کلی تماس از دست رفته برایم باقی گذاشته بود .
وارد آسانسور که شدم آذر میان در خروجی خانه ایستاد و گفت : بهم زنگ بزن ... یه موضوعی پیش اومده باید با هم مفصل حرف بزنیم .
دکمه همکف را فشار داده و همزمان با بسته شدن درها گفتم : اگه امشب زنده موندم باهات تماس می گیرم .
خندید .
با صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه، نگاهم سمت ساعت دیواری اتاق کشیده شد . ده دقیقه به دوازده بود . با خارج شدن از خانه عمو وحید دو گزینه پیش رو داشتم . اول این که مستقیم به خانه ماهان و یکتا بروم؛ با پیش بینی در مورد این که چه حرف ها و برخوردهایی را پیش رو خواهم داشت، اصلاً گزینه خوبی به نظر نمی رسید . ترجیح می دادم به گزینه دوم یعنی رفتن به خانه فکر کنم . من در هر صورت با سرزنش مواجه می شدم اما بهتر بود این بحث مقابل یکتا نباشد، ما به اندازه کافی با هم مشکل داشتیم و قطعاً عدم حضور من در این میهمانی اختلافمان را شدت می بخشید، نمی خواستم تخریب شدن شخصیتم به دست بابا و ماهان، انگیزه ای باشد برای گسترش کنایه های یکتا .
غلطی زده و چشمانم را بستم . تمام اتومبیل را برای پیدا کردن موبایل بی نتیجه زیر و رو کرده بودم . اطمینان داشتم آن را در اتاق آذر جا نگذاشته ام پس فقط یک احتمال باقی می ماند، کافه تریا . خیلی دیر متوجه شده بودم ولی هنوز برای پیدا کردنش امید داشتم . در این شرایط رفتن به دنبال خرید سیم کارت و موبایل را کم داشتم ! وقتی به خانه رسیدم با ماهان تماس گرفته و از شانس خوب این روزهایم کسی که جواب تماسم را داد، یکتا بود . سراغ گرفتن از ماهان با سر و صدایی که از سمت دیگر خط به گوش می رسید خیلی نتیجه بخش نبود به همین خاطر مستقیم رفتم سر اصل مطلب .
- به ماهان بگو کارم طول کشید و خیلی خستـ ... .
- می دونم ... نمی خوای بیای، مهم نیست ... دیگه برامون عادت شده که مهمونی های ما رو بپیچونی .
اخم هایم در هم رفت : این چه طرز صحبت کردنه ؟!‌ هنوز فراموش نکردی که خواهر شوهرت هستم و البته بزرگ تر از تو .
- وای ... خواهر شوهر جان ! داری در مورد همون دو روزی حرف می زنی که تاریخ شناسنامه ات جلوتر از منه ؟
لحن کلامش خون ام را به جوش می آورد .
- دقیقاً در مورد همون دو روز حرف می زنم پس ... مواظب حرف زدنت باش یکتا جـان !
- تو ... .
- تو نه، باید به من بگی شما .
- وقتی خودت احترامی برای خودت قائل نیستی نباید هم از دیگران توقع داشته باشی ... خودت رو الکی درگیر یه سری مزخرفات کردی که بهش می گی کار و همه رو توی دردسر انداختی .
گوشه لبم بالا رفت و گفتم : عزیزم ... وای ... یکتا جـان داری به چی حسودی می کنی ؟ این مشکل من نیست که ماهان خوشش نمی آد زنش کار کنه و ... شاید بهت اعتماد نداره، در هر حال من امروز خیلی گرفتار بودم و نمی تونم بیام الان هم خونه دارم استراحت می کنم .
و بی آن که منتظر جواب دندان شکنی از طرف یکتا باشم ارتباط را قطع کردم . رابطه ما هیچ وقت با هم خوب نبود . هیچ وقت تمایلی برای وقت گذراندن با او نداشتم و هیچ موضوع مشترکی هم برای گفتگو میانمان وجود نداشت و از این بابت خدا را شکر می کردم . تحمل یکتا این روزها خیلی سخت شده بود .
با باز شدن در اتاق سریع چشمانم را بستم . کمی تاخیر در مواجه شدن با طوفانی به نام " مامان لادن و حاج سعید " به خاطر از دست دادن میهمانی، می توانست از شدتش کم کند .
- یعنی انقدر احمقم که باور کنم خوابیدی ؟ تو هیچ وقت رو به دیوار نمی خوابی پس درست بشین و حرف بزن .
جا خوردم و در عین حال خنده ام گرفته بود . پس مامان این طوری متوجه می شد من خودم را به خواب زده یا این که واقعاً خوابیده ام ! حالا که بیشتر فکر می کردم به او حق می دادم این قدر راحت متوجه بیدار بودنم شود . یک عادت قدیمی بود که همیشه پشت به دیوار می خوابیدم . از وقتی بابا دیگر برای شب بخیر گفتن و آن گفتگوی کوتاه پدر و دختری به اتاقم نمی آمد دیگر نمی توانستم راحت بخوابم . چند شبی طول کشید تا متوجه شدم پشت به دیوار و بالشت به بغل راخت تر به خواب می روم . اول بابا بود، بعد بالشت و بعد از آن دیوار . مامان بارها پیشنهاد داده بود که جای تختم را عوض کنم و وسط اتاق، زیر پنجره بگذارم ولی وسط اتاق که دیواری برای تکیه دادن نداشت . از صدای بر هم خوردن در تکان سختی خوردم .
ادامه داد : بسه تارا ... این مسخره بازی ها رو قراره تا کی ادامه بدی ؟
حتی اگر در ابتدای حضورش واقعاً خواب بودم، با وجود صدای بر هم خوردن در، باید بیدار می شدم !
بدون تغییری در حالت دراز کشیدنم، گفتم : امروز جلسه داشتم .
- جلسه بخوره توی سرت که آبرو و حیثیت برای ما نذاشتی .
ابروهایم بالا رفت . تا به حال گفتگویی با این لحن را از طرف مامان روبرو نشده بودم و این یعنی بیشتر از خیلی عصبانی بود و دلیل این عصبانیتش مستقیم به من و جشن امشب ربط پیدا می کرد . غلت زدم، پشتم را به دیوار چسبانده و به صورت سرخ شده از خشم مامان لادن خیره شدم .
داد زد : کی بهت گفت ؟ هان ؟ یکتا که از این کارها نمی کنه ... نکنه ستایش بهت خبر داده، آره ؟
به آرامی نشستم . امشب خبرهایی بود که به من ارتباط پیدا می کرد و من در جریانش قرار نداشتم . نکته جالب اطلاع داشتن یکتا و ستایش از این خبر بود .
- جریان چیه ؟
مامان پوزخند زد و گفت : نگو خبر نداشتی و اتفاقی برای جمعه ظهر جلسه گذاشتی، بعدش هم سر و کله ات از خونه عموت پیدا شده ؟
- گفتم که جلسه طولانی شد و بعدش هم رفتم به آذر سر بزنم ... مامان امشب اون جا چه خبر بود ؟
لحنم محکم و قاطع بود . مامان برای چند لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد نگاهش را از من دزدید و به دیوار پشت سرم دوخت .
دستی در هوا تکان داد و گفت : هیچی ... چه خبری می تونست باشه ؟ با چند تا از فامیل های یکتا دور هم جمع شده بودیم و ... همین .
امکان نداشت باور کنم این تمام ماجرا بوده باشد . دست پیش می گرفت که پس نیفتد . سعی می کرد بی تفاوت به نظر برسد اما اصلاً بازیگر خوبی نبود . هر چه بود از زیر سنگ همین فامیل های یکتا و این دورهمی سرچشمه می گرفت .
گفتم : زنگ می زنم به ستایش .
این جمله لحن تهدید آمیزی داشت . اگر با ستایش تماس می گرفتم خیلی راحت تر از صحبت کردن با مامان می توانستم بفهمم میهمانی امشب چه ارتباطی به من داشته که نرفتنم مامان لادن را این چنین شاکی کرده است . از همان ابتدای آشنایی و در نهایت ازدواج مهبد و ستایش، رابطه نسبتاً خوبی میانمان جریان داشت یا حداقل مشکل خاصی با هم نداشتیم، شاید به خاطر این بود که قبل از به میان آمدن موضوع خواستگاری و ازدواج، چند باری همراه با مهبد به دیدنش رفته بودم، یک بار شهربازی رفتیم و یک بار هم به پیست اسکی، آن روزها هنوز با وجود تمام اختلافاتمان، رابطه تقریباً خوبی با مهبد داشتم .
با اخم های در هم رفته گفت : یعنی چی این حرف ؟ می خوای بگی به حرفم ... .
روی دو زانویم نشسته و گفتم : من هیچی نمی خوام بگم ... نمی خوام شما رو هم ناراحت کنم ... پس زنگ می زنم به ستایش و ازش می پرسم امشب خونه ماهان چه خبره بوده .
- لازم نکرده از ستایش چیزی بپرسی ... گفتم که چیز خاصی نبوده فقط پسر خاله یکتا از ارومیه اومده بود دیدنش همین .
به ملافه روی تخت چنگ زدم . پسر خاله یکتا ! خیلی احمقانه بود اگر فکر می کردم منظور مامان، کیارش نیست، یکتا فقط یک خاله و البته یک پسر خاله داشت .
خودم را جلوتر کشیدم، لبه تخت نشسته و با لحنی که سعی داشتم خونسرد و بی تفاوت به نظر برسد گفتم : و این آقا کیارش تازه از سفر برگشته که قرار نبود برای دیدن و پسندیدن من اون جا باشه ؟
- ای بابا ... من برم که ... .
- مامان .
به هیچ عنوان توان درک کردن این تفکر مامان لادن را نداشتم . همه عالم و آدم ازدواج کرده و حالا نوبت به من رسیده بود که برایم در به در دنبال شوهر بگردند !
مامان نزدیک تر آمد و با لحن دلجویانه ای پرسید : مگه چی می شه آخه عزیزم ؟ کیارش که پسر خیلی خوبیه، مهندسه، وضع مالی خوبی داره، از همه مهم تر خونواده اش رو سال هاست می شناسیم ... تو هم که قرار نیست تا آخر عمر ور دل من و بابات بشینی، باید ازدواج کنی و تشکیل خونواده بدی ... کی بهتر از کیارش ؟ شاید ... شاید خودت کسی رو زیر نظر داشته باشی، آره تارا ؟ ببین من با پدرت حرف می زنم تا ... .
کلمات مامان لادن مانند پتکی بر سرم کوبیده می شد . خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و حرفی نزنم اما نمی شد .
- مامان تمومش کن ... آخه این حرف ها یعنی چی ؟
- ببین تارا جان ... .
می خواست دستش را روی شانه ام بگذارد اما خودم را عقب کشیده و ایستادم . خون ام به جوش آمده بود .
گفتم : بذارید براتون یه چیزهایی رو مشخص کنم تا دیگه سوء تفاهمی پیش نیاد ... این آقا کیارشی که دارید سنگش رو به سینه می زنید توی عروسی دختر خاله اش، یکتا خانم با یه کیسه شماره تلفن دم در سالن وایستاده بود و هر مونثی که از جلوش رد می شد یه شماره بهش تعارف می کرد، براش فرقی نداشت که طرف چند سالشه، کیه، چی کاره است ... بعد شما انتظار دارید در مورد چنین آدمی فکر کنم ؟ بعد یکتا مهمونی ترتیب می ده که ما دو تا رو با هم روبرو کنه ؟!
یکتا ! من که می دانستم تمام این نقشه ها از ذهن او بیرون آمده است .
- تارا این موضوع برای پنج سال پیشه ... .
دستم را بالا گرفته و گفتم : پنج سال یا ده سال فرقی نمی کنه فکر این پسره رو از ذهنتون بیرون کنید خیلی چیزهای دیگه در موردش می دونم که ... بهتره در موردش حرفی نزنم ... .
کمی جلو رفته و ادامه دادم : نمی تونم باور کنم شما واقعاً در مورد من این طوری فکر می کنید ... کس دیگه ؟! این حرف یعنی چی ؟ مامان شما که من رو خوب می شناسید ... .
- عزیزم؛ دل که این حرف ها رو نمی شناسه ... گفتم شاید عاشق شدی و ... .
دیگر حرف های مامان را نمی شنیدم . عاشق ! مثلاً قرار بود عاشق چه کسی شود ؟ با به یاد آورد ایمان احساس کردم صورتم گر گرفت . من عاشق ایمان بودم ؟ نه . این یک جواب صادقانه به خودم بود . ایمان حس خوبی در من ایجاد می کرد و باعث می شد لبخند بزنم و خوشحال باشم ولی تصوری که از عاشقی داشتم از این حس خوب جدا و متفاوت بود . به دنبال عشق و عاشقی نبودم، همین حس زیبایی که در کنار ایمان و با فکر کردن به او، در وجودم زنده می شدم برایم کفایت می کرد اما موضوع ازدواج حتی با ایمان کمی پیچیده بود .
بی توجه میان حرف مامان گفتم : من برای خودم برنامه دارم و فعلاً به ازدواج فکر نمی کنم .
- این رو که همه دخترا وقتی براشون خواستگار می آد ... .
معترض نامش را خواندم : مامان لادن !
چنگی به موهایم زده و مقابلش زانو زدم . دستش را میان دستانم گرفته و زل زدم به چشمانش . امیدوار بودم این روش جوابگو باشد . با کشیدن نفس های عمیق سعی داشتم کمی آرام بگیرم .
با لحن ملایمی گفتم : من که دیگه بچه نیستم ... می تونم برای خودم تصمیم بگیرم ... الان واقعاً توی شرایطی نیستم که بتونم ازدواج کنم .
دهان باز کرد تا حرفی بزند اما فشار ملایم دستم باعث شد سکوت کند .
- من کلی برنامه دارم برای آینده ام ... این که مردم چی فکر می کنند به من ربطی نداره، بذار هر چی دلشون می خواد غیبت کنند ... دختره ترشیده است، عیب و ایراد داره و ... چه می دونم از این حرف های خاله زنکی .
مامان لادن با لبخند گفت : دیروز رفته بودم پیش خانم زینال خانی، خواهر زاده اش هم اون جا بود ... به نیت تو فال قهوه گرفت و سر کتاب باز کرد اگه بدونی چه چیزهایی که نگفت ... .
نفسم را به بیرون فوت کردم . من می گفتم نر است و مامان می گفت بدوش ! این همه حرف زدم و نتیجه چه بود ؟ هیچ ؟! از جا بلند شدم .
- صبح زود باید برم شرکت و الان خیلی خسته ام ... فردا که اومدم برام تعریف کنید توی فالم چی افتاده بود .
مامان با هیجان بلند شد و گفت : همه اش رو یادداشت کردم که فراموش نکنم ... خیلی فالت خوب بود .
روی تخت دراز کشیده و ملافه را مرتب کردم .
با لبخند مصنوعی گفتم : خیلی هم عالی ... شب بخیر .
فال قهوه ؟! سر کتاب ؟! عجیب و احمقانه بود که در قرن بیست و یک هنوز آدم هایی مانند مادر من به این مزخرفات اعتقاد داشتند و اهمیت می دادند . یک بار وقتی شانزده سالم بود با آذر رفته بودیم خانه یکی از همکلاسی های آذر، مادرش برایمان فال شمع گرفت . آن روزها تمام فکر و اندیشه ام این بود که نمره هایم از حدیث سلطانی بیشتر بشود و فردا که از دم داروخانه سر خیابان عبور می کنم دکتر جوان و چشم عسلی تازه کار، پشت پیشخوان اصلی ایستاده باشد تا هنگام عبور از مقابل در داروخانه با شادی بتوانیم نگاهش کنیم .
با خاموش شدن چراغ و خروج مامان از اتاق، غلت زدم و پشتم را به دیوار تکیه دادم . خنکای دیوار حس خوشایندی داشت . امروز هم تمام شد و قطعاً بدتر از روز گذشته به حساب می آمد . در تاریکی به کتابخانه کوچکم خیره شدم . لبخند کمرنگی روی لبم نشست . تنها نکته مثبت امروز گفتگوی کوتاهم با ایمان بود . بعد از پیدا کردن موبایلم اولین کاری که باید انجام می دادم تماس با ایمان بود و توضیح دادن شرایطی که در آن قرار داشتم .
روز مزخرفی بود . فکر کردن به حشمتی و حرف هایش باعث می شد شقیقه هایم نبض بگیرد .
- مردک بیشعور .
هنوز با به خاطر آوردن پیشنهاد 70 درصدی اش خون ام به جوش می آمد . شاید اگر می گفت قصد خرید کل شرکت تاسیس نشده ام ! را دارد راحت تر با او و پیشنهادش کنار می آمدم . فکر کردن به آن دفتر مجهز و تقبل تمام هزینه های زیر و درشت شرکت وسوسه کننده بود اما قطعاً نمی توانستم با شرایط او کنار بیایم . شاید این پیشنهاد دور از ذهن و غیر منطقی اش فقط برای این بود که مرا منصرف کند، که بگوید " من قبول کردم ولی تو بودی که پیشنهادم رو رد کردی . "
چشمانم را بستم . حالا که خوب فکر می کردم از دست دادن میهمانی امشب چندان هم بد نبود . خراب کردن برنامه های یکتا حس خوبی داشت و البته بهترین اتفاق ندیدن کیارش بود ولی به هر حال باید تا یک هفته نتایج مختلف و پیش بینی شده و البته ناخوشایندی را هم تحمل می کردم .
تصویر چهره آقا امیر سام خان حشمتی مقابلم ظاهر شد . نکته قابل توجه آن ژیله نارنجی رنگی بود که حالا به تن داشت و همین طور کروات زرشکی با خال خال های زرد که همراه با پاپیون به گردنش آویزان بود . کمی بیشتر در خودم جمع شدم و بی صدا خندیدم . مضحک ترین تصویری بود که می توانستم به خاطر بیاورم . کاش می شد بر سر شرایط مذاکره کرد، آن وقت شاید شراکت خوبی می شد خصوصاً برای من که هر بار با دیدن و به یاد آوردن آن تیپ شگفت انگیزش بهانه ای برای لبخند زدن پیدا کردم . کاش گزینه دیگری برای انتخاب داشتم تا با بی خیالی و بدون هیچ عذاب وجدانی به پیشنهادش جواب منفی می دادم . شاید باید به سراغ حاج سعید می رفتم یا از مهبد کمک می گرفتم و با ماهان مشورت می کردم . ملافه را روی سرم کشیدم . نه، هنوز برای شکستن غرورم و رفتن به سراغ آخرین گزینه هایم خیلی زود بود . باید دوباره با ایمان حرف می زدم . و قبل تر از آن باید موبایلم را پیدا می کردم .
نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخته و اخم هایم در هم رفت . دو روز گذشته برایم کافی نبود که امروز هم داشت این طور احمقانه و مزخرف پیش می رفت ؟! اگر چه روزم را با فرار کردن از دست حاج سعید شروع کرده بودم و امید داشتم همان طور هم پیش برود ولی امیدواری بیهوده ای بود . چند ضربه آرام به در خورد و سر رویا میان در نیمه باز اتاق نمایان شد .
با لبخندی که تمام صورتش را در بر گرفته بود، گفت : اجازه هست ؟
با بی حوصلگی سری به علامت مثبت تکان داده و دوباره به برگه های مقابلم خیره شدم . از حسابداری متنفر بودم .
مقابلم، سمت دیگر میز ایستاد و گفت : موبایل صاحب کافه رو از مغاره بغلی گیر آوردیم .
یک خبر خوب . لبخند زدم . من به موبایل و لیست شماره تلفن هایم نیاز داشتم و صبح وقتی متوجه شدم کافه چی زودتر از ساعت چهار بعد از ظهر مغازه اش را باز نمی کند تمام برنامه هایم در هم ریخت . کدام آدمی مغازه اش را ساعت چهار بعد از ظهر باز می کرد ؟! باید با ایمان تماس می گرفتم؛ منتظر تماس آقای فتحی هم بودم و احتمالاً مامان لادن هم به خاطر ادامه دادن بحث نیمه کاره شب گذشته یمان، تا الان بیشتر از ده بار تماس گرفته و نگرانم شده بود . فکر کردن به فیلم ها و عکس های شخصی و اطلاعات و فایل های مهم شرکت و حساب های بانکی ام هم آشفته و پریشانم می کرد .
- ولی ... خب ... راستش ... من باهاش حرف زدم، گفت موبایلتون اون جا نمونده .
خودکارم را روی میز پرت کردم . باید اجازه می داد از شنیدن خبر خوب خوشحال شوم و بعد سر فرصت حالم را بگیرد ! صندلی را به عقب هل داده و به این فکر می کردم که حالا چه گِلی باید بر سرم می گرفتم ؟ چند ضربه به در خورد .
رویا گفت : اما ... دیده آقایی که همراهتون بوده ... .
شامخ در را باز کرد و گفت : آقای شفقی این جا هستند .
رویا با مکث کوتاهی ادامه داد : موبایلتون رو اون آقا برداشته .
زیر لب گفتم : گندت بزنن .
شفقی این جا چه می کرد ؟ چرا از میان تمام آدم های این شهر موبایل من باید دست حشمتی باشد ؟
با مکث کوتاهی رو به شامخ گفتم : راهنمائیشون کن .
و رو به رویا ادامه دادم : تو هم دیگه این طوری نگاهم نکن که انگار یه جنایتکارم ... ناسلامتی من رئیستم .
ابرویی بالا انداخت و گفت : با اون آقا خوش تیپ رفتی کافه ... حق ندارم کنجکاو باشم ؟
از جا بلند شدم و گفتم : نخیر ... شما فضولی .
- قبول ... من فضولم ... حالا تعریف کن .
نفسم را با صدا بیرون داده و با صدای آرامی گفتم : ازم 70 درصد سهام شرکت رو می خواد .
ابروهایش بالا رفت و نگاهم سمت در ورودی و برجستگی شکم شفقی کشیده شد .
- خیلی خوش اومدید آقای شفقی بفرمائید .
شامخ و رویا بیرون رفتند و شفقی بعد از باز کردن دکمه کتش روی مبل لم داد . مقابلش نشستم . بی هیچ کلامی از داخل کیفش پوشه آبی رنگی را بیرون کشید و سمتم گرفت . به عنوان برگه های داخل پوشه نیم نگاه کوتاهی انداخته و ابروهایم بالا رفت . " توافق نامه " !
- خب ؟!
در باز شد و رویا با یک لیوان شربت قرمز رنگ و لبخندی بزرگ وارد شد . دوباره به محتوای برگه ها خیره شدم . یک توافق نامه میان من و حشمتی . حدس زدن مفادش خیلی هم سخت نبود . 70 درصد سهام شرکت و حق امضاء ! این دیگر زیادی بود . حق امضاء یعنی همه چیز ! با اخم به شفقی خیره شدم .
لیوانش را روی میز گذاشت و گفت : می خواستم این برگه ها رو صبح زود به دستتون برسونم ولی کاری پیش اومد ... خُب دیگه مزاحمتون ... .
برای برخواستن نیم خیز شده بود .
سریع گفتم : بشینید آقای شفقی ... شما می دونید توی این برگه ها چی نوشته شده ؟
- من خودم این توافق نامه رو تنظیم کردم .
او این جا چه کار داشت ؟ باید باور می کردم که فقط برای دادن این توافق نامه آمده ؟ وقتی من صراحتاً جواب منفی به حشمتی داده بودم چرا باید وکیلش را برای رساندن توافق نامه به این جا می فرستاد ؟
گفتم : می شه دقیقاً برام توضیح بدید که مفاد این توافق نامه چیه ؟
برای چند لحظه به چشمانم خیره شد و بعد لبخند کمرنگی روی لبش نشست . من این روزها به همه چیز و همه کس شک داشتم یا این آدم ها رفتاری تردید آمیز داشتند ؟
لبه مبل نشست و گفت : چرا خودتون نمی خونید ؟
- فکر کنید خوندن و نوشتن بلد نیستم .
با صدا خندید و به پشتی مبل تکیه داد .
با تاخیر طولانی گفت : بذارید باهاتون راحت باشم خانم زند ... من سال هاست آقای حشمتی رو می شناسم، ایشون آدم خیلی ... .
دستم را بالا گرفته و گفتم : من تمایلی برای شناختن آقای حشمتی ندارم .
دلایلم برای بد خلقی در حال تکمیل شدن بود . صبح با در بسته کافه تریا مواجه شده و بعد خانم خادم مسئول حسابداری، یک لیست بلند بالا، با رقمی سرسام آور از هزینه های بالاسری و حقوق کارکنان مقابلم قرار داده بود و حالا هم که شفقی و توافق نامه و حشمتی ! اگر همین طور ادامه پیدا می کرد خیلی زودتر از پیش بینی من، باید در شرکت را تخته می کردم .
- آقای حشمتی هیچ چیزی رو ندیده نمی گیره ولی برام جای تعجب داشت که چی باعث شده از صادرات خیلی ناگهانی و بی مقدمه بیان سراغ تولید بازی .
اخم هایم بیشتر در هم رفت : من هم در مورد این موضوع کنجکاوم ... من دیروز به ایشون جواب منفی دادم و امروز شما با توافق نامه اومدید ؟!
- شما رو از کجا می شناسند ؟
خود را عقب کشیده و گفتم : از خود آقای حشمتی بپرسید .
به صورتم زل زد و گفت : من دارم از شما می پرسم .
حسی به من می گفت این سوال را از حشمتی پرسیده و جوابی نگرفته است، من هم دلیلی برای پیش کشیدن ماجرای خواستگاری نداشتم .
گفتم : اگه صلاح بدونند حتماً در مورد این آشنایی باهاتون صحبت خواهند کرد .
با لبخند سری تکان داد و گفت : به هر حال این موضوع فقط یه کنجکاوی ساده بود .
از جا بلند شد .
پرسیدم : نمی خواید در مورد این توافق نامه حرفی بزنید ؟
- چی می خواید بشنوید ؟
با دست به مبل اشاره کردم . همراه با مکث کوتاهی، اول به ساعت مچی گران قیمتش نیم نگاهی انداخت و بعد نشست .
گفتم : هر چیزی که شما فکر می کنید باید بدونم .
گوشه لبش بالا رفت .
- آقای حشمتی به هیچ عنوان روی شرایط مذکره نمی کنند .
نفسم را با صدا بیرون دادم؛ همین ؟! این موضوع را که خودش هم گفته بود .
ادامه داد : مطمئن باشید این توافق نامه به یک اندازه برای هر دو طرف سودمنده .
- این چیزی نیست که تمایلی برای دونستنش داشته باشم ... سرمایه گذاری کردن یه سری اصولی داره که ... .
میان حرفم گفت : که آقای حشمتی از اصول خودش پیروی می کنه .
به جلو خم شد و ادامه داد : این حرف قرار نیست شما رو متقاعد کنه ولی این پیشنهاد شرایط خیلی خوبی داره .
سری تکان داده و گفتم : شرایط خیلی خوب ؟! شما از من می خواید دو دستی شرکتم رو تقدیم آقای حشمتی کنم ؟
شانه بالا انداخت .
- من اگه بودم قبول می کردم .
پوزخندی زدم . من هم جای او بودم همین حرف را می زدم . چیزی در این میان درست نبود و من قصد پیدا کردنش را داشتم .
- اجازه بدید منطقی این موضوع رو بررسی کنیم ... شما نیاز به سرمایه گذاری دارید و توی اوضاع پر نوسان بازار کمتر کسی این ریسک رو قبول می کنه که با شرایط شما کنار بیاد ... منظورم از شرایط نداشتن مجوز و یه شرکت ثبت نشده است .
- چند ماه می تونم صبر کنم .
- من دارم در مورد این لحظه حرف می زنم ... فکر نکنید اگر کس دیگه ای برای سرمایه گذاری پا پیش بذاره شرایط خیلی تغییر می کنه .
خودم هم خوب می دانستم ولی با همه این دانسته ها 70 درصد خیلی زیاد بود .
گفتم : این طوری که من متوجه شدم آقای حشمتی آدم خیلی محتاط و ... .
سریع گفت : اصلاً ... نظر قطعی من این بود که سرمایه گذاری روی کار شما وقت تلف کردنه .
ستون فقراتم صاف شد . وقت تلف کردن ؟! داشت در مورد ایده های من حرف می زد ؟
- ولی به هر جهت آقای حشمتی نظر دیگه ای داشت .
از جا بلند شد . هنوز به خاطر جمله قبلی اش می توانستم یک بادمجان خوش نقش و نگار پای چشمش بکارم . لبخند مصنوعی بر لب آوردم .
یقه کتش را مرتب کرد و گفت : یه توصیه دوستانه براتون دارم ... اگه واقعاً قصد دارید یه کاری انجام بدید بهترین آدم ممکن پیشنهاد سرمایه گذاری شما رو قبول کرده پس وقتتون رو حتی برای فکر کردن تلف نکنید ... شما فقط یه بار چنین شانسی رو در اختیار دارید .
سمت در خروجی رفت . همراهی اش کردم . حرف هایش عجیب و شاید کمی ترسناک بود . باید با کسی مشورت می کردم اما با چه کسی ؟

از هال که می گذشتیم با دست اشاره ای به بخش پارتیشن بندی شده کرد و گفت : کارمندای زیادی دارید و البته فعال .
همیشه دلیلی برای بحث کردن و خندیدن داشتند . پیروز هدست قرمز رنگی روی گوش هایش گذاشته و با چشمانی گرد شده به صفحه مانیتور خیره شده بود . کنجکاو بودم بدانم چه چیزی توجهش را این چنین به خودش جلب کرده است . رادمان و حامد مقابل هم ایستاده بودند و با صدای بلند داشتند همدیگر را محکوم می کردند . از این بحث ها معمولاً زیاد بینشان اتفاق می افتاد . در نهایت تجربه ثابت کرده بود آن ها در مورد یک موضوع واحد بحث می کنند ولی همیشه ساعت ها طول می کشید تا به این نتیجه برسند که هر کدام از زاویه ای متفاوت به یک قضیه نگاه می کنند . اگر چه بحث هایشان سرسام آور، دیوانه کننده و احمقانه به نظر می رسید ولی نتیجه کاری بی نقص و فوق العاده می شد . مهرداد هم طبق معمول سعی داشت با میانجی گری به این بحث خاتمه بدهد .
با لبخند پر غروری گفتم : من بهترین ها رو انتخاب کردم .
آشکارا متعجب شد . ابروهایش بالا رفت و لبخند زد .
گفت : حیف می شه اگه نتونید این شرکت رو حفظ کنید .
اخم هایم در هم رفت . با این حرف قصد داشت مرا برای پذیرفتن پیشنهادشان قلقلک بدهد ؟
نگاهم سمت دیگر پارتیشن افتاد . حدادی و فرید و شهروز دور یک مانیتور جمع شده بودند و با صدای بلند با هم صحبت می کردند و نقطه نظرانشان را به اشتراک می گذاشتند . گاهی با هم بحث ها و اختلاف نظرهایی داشتند ولی به صورت کلی مانند رادمان و حامد با هم جنگ نمی کردند .
- روزتون بخیر .
نگاهم روی پیروز ثابت ماند . صندلی چرخ دارش را کاملاً سمت ما برگردانده بود و با حس و حال عجیبی خیره نگاهم می کرد . نتوانستم نگاهم را از چشمانش جدا کنم و با " روز بخیر " ساده ای، شفقی را بدرقه کردم . نگاه های پیروز عمق عجیبی داشت، انگار تا انتهای وجودت رسوخ می کرد و روحت را به چالش می کشید . از همان روز اول که برای دادن پیشنهاد کار به سراغش رفتم، همین نگاه را داشت .
- خانم زند ... .
نمی دانم چند دقیقه همان طور خیره نگاهش می کردم ولی با صدای رویا بود که به خود آمدم . هر دو همزمان نگاهمان را از هم جدا کردیم .
رویا با صدای آرامی ادامه داد : رفتی تو هپروت ؟
اخم کردم .
- مادرتون تماس گرفتند .
این روزها او هم نیاز به تذکر پیدا کرده بود .
گفتم : بگو حالم خوبه، موبایلم رو گم کردم و در اولین فرصت باهاش تماس می گیرم .
همان جا ایستاده و نگاهشان کردم . ظاهراً تلاش مهرداد چندان هم بی نتیجه نبود، رادمان و حامد مقابل هم نشسته بودند با تن صدای آرام تری حرف می زدند . پیروز حالا مشغول گفتگو با حدادی بود و لبخند کمرنگی هم بر لب داشت . یک هفته طول کشید تا توانستم برای کار کردن متقاعدش کنم . خبر داشتم از سه سال قبل، بعد از آن تصادف سختی که باعث مشکل در ستون قفراتش شده بود و دیگر نمی توانست راه برورد، تقریباً تمام وقتش را در خانه و پای لپ تاپ می گذراند . این پسر جوان بیست و چهار ساله یک انگیزه قوی برای من بود . باید کاری می کردم . روی لبه پرتگاه ایستاده بودم و انتخاب من تعیین می کرد قرار است چند گام از پرتگاه دور شوم یا این که سقوط کنم !
دو بار دست هایم را به هم کوبیدم و سرها به سمتم چرخید . من این جا کسانی را داشتم که می توانستند در تصمیم گیری هر چند کوچک و ناچیز کمکم کنند .
- امیر سام حشمتی ... دو ساعت دیگه یه گزارش کامل از این آدم می خوام .
پیروز با حرکتی ناگهانی صندلی چرخدارش را سمتم برگرداند و کمی جلو آمد .
- همین ؟! فقط یه اسم ؟
فقط یک اسم ! مگر من چقدر در مورد این آدم می دانستم که به وسوسه شراکت با او فکر می کردم ؟
گفتم : یه سرمایه گذاره ... حدودا سی الی سی و پنج سالشه و پدرش یه بازاریه ... آقای شامخ هم یه سری اطلاعات رو در اختیارتون می ذاره .
رادمان کمرش را به میز تکیه داد و گفت : کدوم سایت رو باید هک کنم ؟
عاشق این بود که یک بُعد جنایی و پر هیجان به مسائل اطرافش بدهد .
شانه بالا انداخته و گفتم : من فقط می خوام بدونم این آدم کیه و چی کار کرده .
رادمان با حرکت سریع و نمایشی پشت کامپیوتر جای گرفت و مشغول شد .
فرید با لبخند دندان نمایی گفت : قراره عروسی دعوت بشیم ؟
هر موجود مذکری که از دو متری ام عبور می کرد فرید با افکارش ما را مزدوج می کرد و شیرینی می خواست ! داشتم فکر می کردم احتمالاً نسبتی دور و شاید نزدیک با مامان لادن دارد و من بی خبرم !
با اخم مصنوعی گفتم : به کارت برس پسر .
وقتی شیطنت می کردند، سر به سر هم می گذاشتند و بر سر موضوعات احمقانه و خنده دار بحث می کردند تفاوت سنی یمان خیلی بیشتر از چهار، پنج سال به نظر می رسید، به خاطر همین بود که تازگی ها متوجه شده بودم در موردشان دچار حس خواهرانه هستم . نفسم را با صدا بیرون داده و سمت اتاق رفتم . در مورد علی حدادی کمی موضوع فرق داشت، سه سال از من بزرگ تر بود و در رفتار و کلامش پختگی خاص و مردانه ای وجود داشت، جدیت رفتارش گاهی حتی بیشتر از جذبه رئیس موابانه من کارساز بود . با گوشه چشم دیدم که سمتم می آید .
- می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم ؟
بی آن که نگاهش کنم سری تکان داده و بعد از ورود به اتاق در را باز گذاشتم . پشت سرم وارد شد و در را بست . شاید اگر نگاه های سرزنش آمیز ماهان و کنایه های مهبد نبود برایم بیشتر از این پسرهای سر به هوا و پر انرژی برادر بودند .
پشت میزم نشسته و با دست به نزدیک ترین صندلی اشاره کردم : برنامه ها چه طور پیش می ره ؟
با مکث کوتاهی نشست و گفت : کمی کندتر از چیزی که انتظار دارم ولی خیلی هم از برنامه عقب نیستیم .
- خوبه .
به چشمانم خیره شد و گفت : شراکتتون با آقای زند بهم خورده ؟
جا خوردم . قرار نبود اعضای گروه در جریان موضوعات حاشیه ای کار اطلاع داشته باشند . بر هم خوردن شراکتم با ایمان، برای آن ها کاملاً موضوعی حاشیه ای محسوب می شد .
گفتم : کی چنین حرفی زده ؟
- یه هفته ای هست که بین بچه ها یه شایعاتی پیچیده .
همین را کم داشتم، شایعه !
آرنج هایم را روی میز قرار دادم، کمی به جلو خم شده و گفتم : شما دارید در مورد شایعات حرف می زنید .
اخم کرد و با حالت جدی تری گفت : نمی خوام چیزی ذهن بچه ها رو درگیر کنه .
این دقیقاً خواسته من بود . نباید تمرکزشان را از دست می دادند، آن هم به خاطر مسائلی که ارتباطی با آن ها پیدا نمی کرد .
- من هم نمی خوام ... بهشون بگید چیزی برای نگرانی وجود نداره .
- همین رو بهشون گفتم و تا حدودی هم قانع شدند ولی من باید بدونم این جا چه خبره .
در لحنش حالت طلب کارانه ای بود که اخم هایم را در هم کشید . از من بازخواست می کرد ؟!
به صندلی ام تکیه داده و گفتم : اگه صلاح بدونم حتماً شما رو در جریان مسائلی که به شما مربوطه قرار می دم .
این یعنی صلاح نیست و این موضوع به تو هیچ ارتباطی ندارد ! امیدوار بودم خیلی راحت به این مفهوم دست پیدا کرده باشد . با تاخیر از جا بلند شد و بی هیچ حرف و عکس العملی از اتاق خارج شد . این رفتارش به این معنا بود که تا چند روز با من رسمی تر و سر سنگین برخورد می کرد، ناراحت شده و خیلی خوب به مفهوم جمله ام پی برده بود . موضوعات مهم تری از ناراحتی علی حدادی برای فکر کردن داشتم . باید با ایمان حرف می زدم .
گفت : من خیلی نمی تونم کمکت کنم ... چیزهایی که در مورد این آدم می دونستم رو همون روز اول گفتم .
لحن صدایش دلخور و سرد بود .
گفتم : ازم دلخوری دیگه، آره ؟
هیچ نگفت .
ادامه دادم : من در مورد دیروز و اون حرفی که زدی بهت توضیح بدهکارم .
- لازم نیست، درک می کنم ... به هر حال تو می تونی از بابا بپرسی که یه بار باهاش کار کرده .
- موبایلم رو گم کردم و درگیر ... .
میان حرفم گفت : من ازت توجیه خواستم ؟
توجیه ؟! خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم از من دلخور بود .
گفتم : من نمی خوام خودم رو توجیه کنم فقط دارم می گم وقتی زنگ زدی من اصلاً انتظار نداشتم چنین حرفی بزنی تازه اون موقع توی شرایطی نبودم که بشه در مورد این طور مسائل حرف ... .
- تمومش کن تارا ... نمی خوام در مورد این موضوع حرف بزنم ... زنگ بزن به بابا .
چرا اجازه نمی داد در مورد این موضوع حرف بزنیم ؟
گفتم : ظاهراً خیلی ازم ناراحتی ... شب زنگ می زنم، تا اون موقع تو هم کمی آروم می شی و می تونیم منطقی در موردش حرف بزنیم .
در حال حاضر موضوع شراکت و نجات دادن آینده شرکت برایم بیشتر از دلخوری غیر منطقی و بی دلیل ایمان اهمیت داشت .
- کاری نداری ؟ باید برم .
- نه ... ولی ... ایمان ؟
ارتباط را قطع کرده بود ! با دهانی نیمه باز به گوشی تلفن خیره شدم . در مورد ایمان آنقدر شناخت داشتم که به سادگی بتوانم این تلخی و سردی اش را از میان بردارم . گاهی از خودم می پرسیدم در مقایسه با مردهایی که می شناسم کمی زیادی حساس نیست ؟ شاید هم من زیادی بی خیال بودم ! و با همین تفکر او را به اشتباه با مردهای دیگر مقایسه می کردم .
همزمان با گذاشتن گوشی سر جایش تلفن زنگ خورد .
- بله .
- تارا جان .
اصلاً موضوع غیر قابل پیش بینی نبود . احتمالاً انقدر تماس گرفته بود که رویا مجبور شود بدون اطلاع به من، ارتباط را بر قرار کند .
گفتم : مامان جان من گفتم که باهاتون تماس می گیرم .
- چرا موبایلت رو جواب نمی دی ؟ می دونی از صبح بیشتر از ده بار بهت زنگ زدم .
متعجب شدم . دیشب چند باری با موبایلم تماس گرفتم اما خاموش بود !
گفتم : ببخشید ... نمی دونم موبایلم رو کجا گذاشتم . چیزی شده ؟
- حتماً باید چیزی بشه که من به دخترم زنگ بزنم ؟
لحن پرخاشگرانه چند لحظه قبلش حالا تبدیل شده بود به کلامی آرام و مهربانانه ! من که مامان لادن را خوب می شناختم . قصد خر کردن من را داشت یا ... .
- خُب ؟
- هیچی دیگه ... حالت خوبه ؟ چه خبرا ؟ امروز کی می آی ؟
با لبخند گفتم : مهمون داریم ؟
احتمالاً بیشتر از میزانی که خودش انتظار داشت، نسبت به اخلاقش شناخت داشته و می توانستم رفتارش را پیش بینی کنم .
گفت : نه ... فردا قراره برامون مهمون بیاد .
چشمانم را بسته و نفسم را با صدا بیرون دادم .
گفتم : بعد از ظهر سعی می کنم زودتر بیام که کمکتون کنم .
- نه، نه ... لازم نیست ... من خودم فردا همه کارها رو انجام می دم فقط ... تو فردا یکی دو ساعت زود بیا .
گفتم : مهمونمون کیه ؟
- خودمون .
- و ؟
- همین دیگه .
- یعنی ماهان و یکتا، مهبد و زنش و ... ما سه نفر .
مکث کرد و این یعنی باید انتظار شنیدن چیزی را داشته باشم که مامان خوب می دانست چندان به مذاقم خوش نخواهد آمد .
سریع گفت : کیارش رو هم دعوت کردم ... نمی شد که دعوتش نمی کردم، یکتا گفت ... .
- باشه مامان جان ... شما حق داری هر کسی رو که خواستی دعوت کنی ولی ... از من نباید توقعی در رابطه با توجهات خاص به این آقا کیارش داشته باشی .
معترض نامم را خواند : تارا !
- می شه وقتی اومدم خونه حرف بزنیم ؟ الان یه مقدار سرم شلوغه .
به شدت سعی در کنترل لحنم را داشتم . من بحث و جدالی تازه نمی خواستم خصوصاً در چنین موقعیتی . چرا تمام این اتفاقات ریز و درشت باید در چنین روزهایی پیش می آمد ؟ ذهنم کاملاً آشفته و پریشان بود .
با مامان خداحافظی کرده و سرم را روی میز گذاشتم . چشمانم را بستم، سعی داشتم با نفس هایی عمیق کمی آرام بگیرم . اگر ازدواج نمی کردم چه اتفاقی احتمال داشت پیش بیاید که تا این اندازه مامان لادن را وحشت زده کرده بود ؟ مردم همیشه حرف می زدند این که موضوع تازه ای نبود .

***نیم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخته و شروع کردم به ماساژ دادن شقیقه هایم . حتی قرص مسکن رویا هم تاثیر چندانی بر میزان درد وحشتناک سرم نداشت .
با صدای باز شدن در گفتم : یکی رو بفرست برام یه مسکن قوی تر بیاره ... یه قهوه غلیط برام آماده کن یا ... یا هر چیزی که یه مقدار این درد لعنتی رو کم کنه .
دو ماه قبل آخرین باری بود که یکی از این سر دردهای دیوانه کننده و تهوع آور را پشت سر گذاشته بودم؛ زمانی که ایمان با برهم زدن شراکت تمام رویاها و آرزوهایم را نقش بر آب کرده بود .
- میگرن داری ؟
- نه .
جواب پرسشی که مطرح شده بود را دادم و بعد صدای مردانه و آشنای گوینده توجهم را جلب کرد . خود را سرزنش می کردم . چه طور وقتی بوی عطرش مشامم را پر کرده بود با بی دقتی متوجه حضورش در اتاق نشده بودم ؟! سرم را بلند کردم . با جدیت به صورتم خیره نگاه می کرد .
گفت : شبیه ژاپنی ها شدی .
متعجب بودم که جدیت چهره اش حتی به کلام و جمله شاید تمسخر آمیزش هم سرایت کرده است .
با اخم گفتم : چیزی می خواستید ؟
وقتی دچار سر دردهای عصبی می شدم اولین نشانه اش در چشمانم نمود پیدا می کرد . به قول او می شدم شبیه ژاپنی ها؛ چشمانم پف می کرد و ریز می شد .
گفت : حداقل می تونی به احترامم وایستی .
او حتی سعی نمی کرد برای مخاطب قرار دادنم از ضمیر دوم شخص جمع استفاده کند و حالا انتظار داشت در مقابلش از جا بلند شوم ؟ احساس نمی کرد ممکن است انتظار بی جایی باشد ؟! از داخل جیب شلوارش چیزی بیرون آورد و مقابلم گذاشت . موبایلم . نفسم را با صدا بیرون دادم . تا قبل از آمدنش به احتمال هفتاد درصدی وجود موبایلم در دست او فکر می کردم، درست به اندازه درصدی که او قصد تصاحبش از شرکت من را داشت . موبایلم را برداشته و رمز ورودش را وارد کردم . باید می دیدم فتحی تماس گرفته است یا خیر .
- باید یه رمز سخت تر برای موبایلت می گذاشتی .
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم . ابرویی بالا انداخت و سمت در خروجی رفت .
گفتم : صبر کن .
به صفحه موبایلم خیره شدم . نه تماس های از دست رفته مامان و نه حتی یک پیغام تبلیغاتی . به چه جراتی ؟! از جا بلند شدم . سرش را سمتم برگرداند . به گردنش خیره شدم، درست جایی که انگشتانم قصد قرار گرفتن، داشتند . هدف خفه کردن او بود .
نیم قدم به عقب برداشت و گفت : خوب فکرهات رو کردی ؟ من این نگاه رو خوب می شناسم ... اگه من رو بکشی دیگه کسی نیست که توی شرکتت سرمایه گذاری کنه .
دستانش را به نشانه تسلیم بودن بالا برد و ادامه داد : می تونم قسم بخورم که تا حدودی فقط یه مقدار توی فایل های مربوط به شرکت فضولی کردم ... تقریباً همین .
پایم را محکم به زمین کوبیده و چرخیدم . هدف خفه کردن او بود ولی من از حرص نفسم بالا نمی آمد . چرا به جای این که خبر بدهد موبایلم پیش اوست، میان فایل های شخصی و مدارک شرکت فضولی کرده بود ؟ انقدرها هم احمق نبودم که متوجه نشوم وقتی از کلمه " تا حدودی " و " تقریباً همین " استفاده می کند چه منظوری دارد . نمی خواستم به این موضوع فکر کنم که به کدام یک از فیلم ها و عکس هایم نیم نگاهی انداخته است چون این حس خفگی تبدیل می شد به یک اتفاق واقعی !
مقابل میز ایستاده و پوشه آبی رنگ را برداشتم . من سرنوشتم را تغییر داده بودم و نمی دانستم با قدم بعدی قرار است سقوط کنم یا یک پله دیگر بالا بروم .
- می خوام در مورد شرایط با هم مذاکره کنیم .
- ساعت سه و بیست و پنج دقیقه است .
- اهمیتی نداره ... من دارم در مورد شرایط ... .
- شرایط قرار نیست عوض بشه و این هیچ ربطی به ساعت نداره .
صدایش را دقیقاً از پشت سرم می شنیدم . دستش را دیدم که پوشه را گرفت و کشید .
گفت : دوست دارم بیشتر با بچه های گروه آشنا بشم ولی اول باید بریم یه جایی رو نشونت بدم .
چرخیده و به لبه میز تکیه دادم . حتی پوشه را باز نکرده بود پس چه طور اطمینان داشت آن توافق نامه را امضا کرده ام که قصد داشت با گروه آشنا شود ؟
نگاه خیره ام را به پوشه آبی رنگ دید و گفت : پیش گو نیستم ... فقط مطمئن بودم امضاش می کنی ... عجله کن باید تا ساعت هفت خودم رو برسونم به اون طرف شهر .
کیفم را برداشت و به دستم داد . با عمو وحید حرف زده بودم و رادمان هم نیم ساعتی در مورد امیر سام حشمتی برایم پر حرفی کرده بود . هر کلمه ای که بر زبان می آوردند مرا دچار احساسات ضد و تقیض می کرد . نتیجه حرف هایشان شد یک امضاء پای برگه توافق نامه !
تعریف های عمو وحید در مورد جدیت و سخت کوشی و تجربه حشمتی مرا می ترساند و صداقت کلام و دست و دل بازی اش باعث امیدواری ام بود . شراکت 70 درصدی با آدمی که خود را کینه ای می خواند، پر از تردید بود اما از طرفی بدون سرمایه قرار بود چند ماه دیگر دوام بیاورم ؟ امضا کردن آن برگه ها سخت ترین و ریسک پذیرترین تصمیم زندگی ام بود .
- آقای حشمتی من این جا هنوز کار دارم .
دستش را از دستگیره جدا کرد و گفت : فهمیدم خیلی سرت شلوغه ... می خوام ببرمت یه جای هیجان انگیز .
جای هیجان انگیز ؟! با تردید تا دو خیابان بالاتر و یک کافه تریای شلوغ همراهی اش کرده بودم و حالا می خواست با او تا یک جای هیجان انگیز بروم ؟ اخم کردم .
به صورتم خیره شد و با اخم گفت : قرار نیست بخورمت ... می خوام دفتر کار جدیدت رو ببینی .

***
از اتومبیل پیاده شده و به ساختمان سه طبقه مقابلم خیره شدم . پلاک 1+12 !
کنارم ایستاد و گفت : این جا رو دو سال پیش بازسازی کردم .
نیمی از نمای ساختمان با شاخ و برگ های دو درخت تنومند قابلش پوشیده شده بود . سنگ های سیاه و براق، پنجره هایی بزرگ، سه پله که به در ورودی شیشه ای ختم می شد و فضای گل کاری شده دو طرف پله ها و باغچه کوچک مستطیل شکل جلوی خانه .
- این جا کاربری تجاری داره ؟
در حالی که با هم عرض خیابان را طی می کردیم گفت : تو نگران این مسائل نباش .
احساس می کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده است اما هنوز ذهنم درگیر آن امضاء بود . از خودم می پرسیدم کار درستی کرده ام ؟ در ورودی را باز کرد و در کمال تعجب قبل از من وارد شد . تردید داشتم که این امیر سام حشمتی همان کسی باشد که عمو وحید از رفتار محترمانه اش برایم تعریف کرده بود .
راهرویی عریض با دیوارهایی سفید رنگ . صدای برخورد پاشنه های پنج سانتی کفشم روی سنگ های سیاه و آن رگه های سفید و خاکستریشان، در راهرو می پیچید . اولین پاگرد و دری قطور و سیاه . صبح به صبح با عطر دوش می گرفت که بوی خنک و مدهوش کننده عطرش تمام راهرو را پر کرده بود ؟ درد سرم حتی با وجود مسکن، هنوز به قوت خودش باقی بود و این بو باعث می شد شقیقه هایم نبض بگیرد . کلید انداخت و در را باز کرد . این بار کنار رفت تا من وارد شوم . چه عجب !
دو گام به جلو برداشته و ایستادم . وقتی در مورد بازدید از دفتر کار جدیدم حرف می زد، من انتظار مواجه شدن با واحد اداری هفتاد یا هشتاد متری در یک ساختمان پر رفت و آمد را داشتم اما سالن بزرگ و خالی از هر گونه اسباب و اثاثیه ای که مقابلم قرار داشت، به صورت مشخص مسکونی بود و البته حدود صد متر بزرگ تر از تصورات من ! همه چیز آن جا سفید بود، از رنگ دیوارها گرفته تا سنگ کف سالن و کابینت های آشپزخانه طرح پیشخوان .
- چی فکر می کنی ؟
صدایش در فضای خالی اطراف پیچید .
گفت : امروز صبح با یه طراح صحبت کردم .
شروع کرد به قدم زدن در فضای خالی مقابلم .
- قرار شد تا هفته دیگه طرح اولیه دکوراسیون داخلی این جا رو با توجه به نوع کارمون بفرسته .
قلبم تند می زد . این جا واقعاً قرار بود دفتر کار من باشد ؟ هیجان زده بودم . بعد از آن زیر پله تاریک پنجاه و دو متری، این دفتر مانند یک قصر به نظر می رسید .
ادامه داد : اگه طرحش رو تائید کنم تا ده روز همه چیز آماده می شه .
و این یعنی هفده روز دیگر من در یکی از بهترین نقاط شهر، دفتری بزرگ و شیک و فوق العاده داشتم . حسی به آرامی داشت قلبم را تسخیر می کرد . حس آرامش قدم زدن کنار دریا در هوای معتدل اردیبهشت ماه و عبور باد از میان موهایم و نرمی ماسه های خیس؛ سرخوشی آب بازی کردن زیر آفتاب گرم تیر ماه و گیلاس های داخل سبد چوبی روی میز، چرتی کوتاه در بعد از ظهر خنک پاییزی روی صندلی حصیری گوشه ایوان، طعم نسکافه ای داغ در فضای مطبوع خانه و دانه های درشت برف در پس زمینه سیاه شب و چراغ های روشن شهر . خلسه ای واقعی بود . آرامشی مطلق . نقطه اوج و بعد فرود .
- برای بالا هم کلی برنامه دارم که تا سه ماه دیگه همه اش رو عملی می کنم .
انگار با خودش حرف می زد . بالا ! سه ماه ! او دقیقاً داشت چه می گفت ؟ قدمی به جلو برداشتم . پشت پنجره سراسری انتهای سالن ایستاده بود و به بیرون خیره نگاه می کرد . لبخندی از سر رضایت، این توصیف دقیقی برای لبخندش بود .
گفتم : بالا ؟!
چرخید و زل زد به چشمانم . نگاهم سر تا پایش را از نظر گذراند . پیراهن جذب مردانه یشمی و شلواری خوش ترکیب به رنگ سیاه . با آن ژستی که دست هایش را در جیب شلوار جای داده و چانه مربعی شکلش را بالا گرفته بود، خیلی راحت می توانست هر کسی را تحت تاثیر قرار بدهد ولی حتی این جذابیت مرا دچار تردید می کرد . دیگر آن حس خلسه در وجودم جریان نداشت . تکلیف عقلم با مردی که جوراب قهوه ای و پاپیون سفیدش را با هم سِت می کرد، کاملاً مشخص بود اما مرد خوش پوش و بیزینس من ! مقابلم، آشفته ام می کرد . چیزی در مورد او درست و صادقانه نبود .
گامی محکم سمتم برداشت و گفت : من برنامه های بزرگی دارم .
دستانم یخ کرد . اولین کلمه ای که عمو وحید با آن امیر سام حشمتی را توصیف کرد " بی پروا " بود . برنامه های بزرگ ! گامی بلند و لبخندی سرشار از پیروزی .
- سال هاست دارم براش نقشه می کشم .
نفسم حبس شد .
با لبخندی از سر شیطنت ادامه داد : حالا وقتشه که بازی رو شروع کنیم ... درسته ؟
ناخودآگاه نیم قدم به عقب برداشتم . این مرد جنبه ترسناکی داشت که با لبخندهایش به طرز باور نکردنی هماهنگ بود .
سمت اتاق ها اشاره کرد و گفت : اون جا می شه دفتر تو ... ببین خوشت می آد ؟
نمی توانستم به غیر از درد عذاب آور سرم به چیز دیگری فکر کنم . تا همین دو دقیقه قبل حال خوشی داشتم و هیجان سُکر آور قدم بزرگ دیگری سمت هدف، درد سرم را تحت تاثیر خود قرار داده بود اما حالا حس کسی را داشتم که بعد از اوجی با شکوه ایستاده و به فرود سخت و دردناک خودش خیره نگاه می کند .
با هیجان گفت : خُب ؟
انتظار داشت چیزی بگویم، حرفی بزنم یا مثلاً بخندم و در مورد دفتر کار جدیدم خیال بافی کنم ؟ من هیچ حرفی نداشتم، او بود که باید در مورد خیلی چیزها توضیح می داد، در مورد این بازی و نقشه هایش .
ابروهایش بالا رفت و گفت : چرا اون طوری نگاهم می کنی ؟
سریع نگاهم را از صورتش جدا کردم .
- چه طوری ؟
- تارا ... .
با اخم تذکر دادم : خانم زند .
بس بود هر چه قدر با بی ادبی هایش کنار آمده و هیچ نگفته بودم . خندید .
- تارا خانم ... مثل جنایتکارها بهم نگاه می کنی .
چشمانم گرد شد . جنایتکار ؟! اگر واقعاً خلافکار، جنایتکار، قاچاقچی، اسید پاش یا قاتل بود چه ؟ قلبم تند و بی امان می کوبید . قدمی بزرگی به عقب برداشتم .
با لحن آرامی گفت : من یه تاجرم، یه سرمایه گذار ... کسی که قراره بهت کمک کنه به آرزوها و رویاهات برسی ... یکی مثل تو ... تو که حالا یه قدم به تحقق آرزوهات نزدیک تر شدی ... منم هدف دارم .
قدمی به جلو برداشت و ادامه داد : آدم با حوصله ای هستم و برای رسیدن به چیزهایی که می خوام صبر می کنم ... انقدر صبر می کنم تا راه و روش درست به دست آوردنش رو پیدا کنم و ... .
دستش را در هوا مشت کرد : اون وقت حتی یه لحظه برای به چنگ آوردنش تعلل نمی کنم .
هنوز با تردید نگاهش می کردم .
- امضا کردن اون توافق نامه کار درستی بوده پس در موردش شک نکن ... بیا ... باید در مورد خیلی چیزها با هم حرف بزنیم .
هنوز ایستاده بودم و نگاهش می کردم . او همیشه همین طور بود ؟
- پس ... پس چرا در عرض یه روز موضوع شراکت رو قبول کردید ؟
کمرش را به لبه پیشخوان تکیه داد و دست به سینه خیره شد به من .
با مکث کوتاهی گفت : من با توجه به شرایط خیلی سریع تصمیم می گیرم .
شرایط ! پشت این کلمه حرف های ناگفته زیادی قرار داشت خصوصاً وقتی با آن لحن خاص و بیان کشیده، روی این کلمه تاکید کرده بود .
- انقدر سریع ؟
سری تکان داد و گفت : گاهی ادم مجبور می شه سریع تر از همیشه تصمیم بگیره .
با گام هایی آرام و کوتاه و محکم سمت پنجره رفتم .
- که البته این تصمیم سریع بستگی به شرایط داشته ... خوبه ... فقط من کمی در مورد این شرایطی که شما رو مجبور کرده این طور سریع تصمیم گیری کنید کنجکاوم .
چه چیزی در شراکت با من این چنین براش جذابت داشت که مجبورش کرده بود تا این اندازه سریع تصمیم بگیرد ؟ چیزی که من می دیدم یک شرکت ... نه، این چیزی که من ساخته بودم حتی شرکت هم به حساب نمی آمد . ایده هایم در رابطه با بازی ها و کارهایی که برای تولیدشان انجام داده بودم ؟ شاید، ولی او که از ایده های من خبر نداشت . در مورد بچه های گروه هم تا آن اندازه اطمینان داشتم که به در جریان قرار گرفتن حشمتی از طریق آن ها فکر نکنم . حتی اگر این اتفاق هم افتاده و او در مورد ایده هایم اطلاعات داشته باشد، خیلی راحت می توانست با سرمایه اش گروه بزرگ تر دیگری را دور هم جمع کند و با سرعت بیشتری ایده ها رو تبدیل به عمل کند، پس چرا باید به سراغ من می آمد ؟ منطقی به نظر نمی رسید مخصوصاً وقتی فکر می کردم کسی که به سراغ دیگری رفته من هستم نه او .
- خب ... دلیلی که شما باید در جریانش قرار بگیرد وجود نداره .
اخم هایم در هم رفت : حالا که اون توافق نامه رو امضا کردم و با هم شریک هستیم باید در جریان خیلی چیزها باشم ... این طور فکر نمی کنید ؟
- درسته ... حرف کاملاً منطقیه .
تکیه اش را از پیشخوان گرفت، یقه پیراهن مردانه اش را مرتب کرد و با مکث کوتاهی ادامه داد : ولی باید به یه نکته ریز و مهمی هم توجه کنیم .
آن خواستگاری که دلیلش نبود ؟ بود ؟ وقتی با آن ظاهر شگفت انگیز پا پیش گذاشت قطعاً قصدش گرفتن جواب منفی بود، دلیل قابل قبول و حتی تامل بر انگیزی به حساب نمی آمد .

یه موضوع مهم ...- داشتم به این موضوع فکر می کردم که ... به اندازه 30 درصد سهمت اطلاعات داری پس واقعاً نیازی نیست بیشتر بدونی .
من در مورد انگیزه ها و اهداف او از این شراکت چه می دانستم ؟ هیچ . 30 درصد سهام من مساوی بود با هیچ، به این می گفتند نتیجه گیری منطقی . از پنجره سراسری به حیاط خیره شدم . حیاطی با دو درخت تنومند گردو و یک آلاچین کوچک و گل ها و گیاهان سبز . من این جا چه می کردم ؟ فقط به خاطر چند میلیون حاضر شده بودم دو دستی شرکتم را به آقا امیر سام خان حشمتی تقدیم کنم ؟ تردید داشت ذره ذره وجودم را می خورد .
کنارم ایستاد . با گوشه چشم نگاهش کردم . چهره اش کاملاً جدی و غیر قابل نفوذ به نظر می رسید .
گفت : من سال هاست دارم با آدم های مختلف شراکت می کنم ... تجربه به من می گه اول باید طرف مقابلم رو خوب بشناسم .
- الان یعنی من رو خوب می شناسید ؟
- نه ... پیشنهاد تو یه مورد خاص بود که ترجیح دادم خیلی زود در موردش تصمیم بگیرم .
- چرا ؟
- این به خودم مربوطه می شه .
یعنی " به تو مربوط نیست " البته به صورت محترمانه !
ادامه داد : من حس ششم قوی دارم و امیدوارم این حس مثل همیشه در مورد تو درست باشه .
- می شه لطفاً تو خطابم نکنید ؟
با همان حالت جدی گفت : نه، نمی شه .
بی ادب . کاش آداب معاشرت اجتماعی اجازه می داد مانند او خیلی راحت به چشمانش نگاه کنم و این کلمه را بر زبان بیاورم .
- به هر جهت من نسبت به آینده این شراکت حس خوبی دارم .
پس من چرا چنین حسی نداشتم ؟
نیم نگاهی به ساعت انداخته و گفتم : به هر حال من تا هفده، هجده روز دیگه برای اسباب کشی آمادگی دارم ... خبرم کنید .
چرخید و گفت : برای رفتن عجله داری ؟
- فکر کنم شما باید بیشتر از من برای رفتن به اون سر شهر عجله داشته باشید .
شانه بالا انداخت و گفت : کنسلش می کنم چون باید در مورد یه سری چیزها حرف بزنیم و تعیین تکلیف کنیم .
کیف را به دست دیگرم داده و گفتم : یه جلسه می ذاریم برای ... .
- نه همین الان باید یه چیزهایی مشخص بشه .
نگاهی به اطراف انداختم .
- این جا ؟
- اشکالی داره ؟
شانه بالا انداخته و گفتم : نه .
- خوبه ... بریم بالا ... اون جا دو تا صندلی هست برای نشستن .
جایی که حشمتی در موردش صحبت می کرد هفده پله بالاتر در طبقه دوم قرار داشت . فضایی خالی و سفید درست به مانند جایی که چند دقیقه قبل در آن قرار داشتیم .
- هر دو طبقه ... .
- کل ساختمون برای منه .
یک ساختمان بازسازی شده سه طبقه با این متراژ در چنین محله ای، متری چند بود ؟ مگر صفرهای حساب این مرد چند رقمی بود که چنین ساختمانی می خرید، دو دستی تقدیمم می کرد و روی کار من و خدا می داند چند نفر دیگر سرمایه گذاری می کرد ؟ کنار پنجره سراسری دو صندلی و میزی پایه بلند قرار داشت که چندان هم راحت به نظر نمی رسید . با دست به آن سمت راهنمایی ام کرد .
کیفم را کنار پایه صندلی گذاشته و گفتم : بذارید قبل از هر صحبتی در مورد شرح وظایف همدیگه صحبت کنیم که تداخلی در مسئولیت های ... .
دستش را بالا گرفت و میان حرفم گفت : نه ... می خوام از حق وتوی خودم به عنوان سهام دار ارشد استفاده کنم و موضوع رو تغییر بدم .
حق وتو ! سهام دار ارشد ! جلسه سازمان ملل نبود که از این کلمات استفاده می کرد . قرار بود همیشه این طور برخورد کند و 70 درصد سهامش را به رخ بکشد ؟ مطمئناً خیلی زودتر از چیزی که انتظارش را داشتم با هم به مشکل بر می خوردیم .
- این جا تا یه ماه دیگه آماده است ولی ... انتقال دفترتون منوط به گرفتن مجوز و ثبت شرکته .
- چرا ؟ ما همین الان هم بدون مجوز و یه شرکت ثبت شده داریم توی یه واحد مسکونی کار می کنیم ... این جا هم با توجه به شرایطش بعید می دونم جواز تجاری داشته باشه .
با تاخیر کوتاهی گفت : این موارد مربوط به اون 70 درصد سهم منه ... .
- اگه قراره هر بار که حرف می زنیم شما از اون 70 درصدتون سوء استفاده کنید که خیلی زود با هم به مشکل می خوریم ... فرقی نداره چند درصد به هر حال من هم سهام دار هستم و باید در جریان امور مربوط به شرکت قرار بگیرم خصوصاً این که اطلاعات من در مورد شرکت به صورت قابل توجهی از شما بیشتره .
کلام محکمم با پوزخند حشمتی به پایان رسید . هر چه بود به جمله آخرم ربط پیدا می کرد چون تا قبل از آن با جدیت به حرف هایم گوش می داد و وقتی در مورد اطلاعاتم از شرکت حرف می زدم، گوشه لبش بالا رفت ! حرف زدن با او همیشه حسی از تردید را در وجودم زنده می کرد .
به چشمانم زل زد و گفت : پس این طور .
مکث کرد و این یعنی برای پاسخ دادن به کلامم مشغول فکر کردن است .
- انتقال دفتر به این جا وقتی انجام می شه که مجوز رو گرفته باشیم و شرکت هم ثبت شده باشه ... .
مثلاً می خواست بگوید " حرف، حرف من است و من هستم که تصمیم نهایی را می گیرم " ؟! قرار بود این طور مرا به زیر سلطه خود بکشد و هر چه می گوید بی چون و چرا بگویم چشم ؟
گفتم : چرا ؟
- من دلیلی نمی بینم که همه چیز رو برای شما تشریح کنم .
- اتفاقاً این وظیفه شماست که من رو در جریان همه مسائل مربوط به شرکت قرار بدید .
- وظیفه ؟! اون وقت شما این وظیفه رو برای من در نظر گرفتی ؟ بذار برات روشن کنم خانم زند ... این جا کسی که تصمیم می گیره منم و اصلاً و ابداً خوشم نمیاد کسی تصمیم گیری من رو زیر سوال ببره .
سمتش خم شده و گفتم : ما چنین قراری با هم نداشتیم .
- فکر کنم توافق نامه رو نخوندید ... بر اساس همون برگه هایی که امضاء شما رو داره من به عنوان رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل و کسی که حق امضاء ... .
میان حرفش پریدم : فراموش کردید شرکت هنوز ثبت نشده پس هنوز نه مدیر عامل هستید و نه حق امضاء دارید پس به عنوان یکی از سهام داران آینده شرکت می خوام همه چیز رو بدونم .
با تاخیر کوتاهی شروع کرد به خندیدن .
- ازت خوشم اومد .
اخم هایم در هم رفت .
با لحنی پر خنده ادامه داد : خوبه ... خیلی خوبه .
گیج و سردرگم نگاهش کردم . تعادل روانی نداشت !
لبه صندلی نشست و گفت : بهم ثابت کن قابل اعتمادی .
ابروهایم بالا رفت . چه می گفت ؟! در مقابل چنین آدمی که مانند هوای بهار تکلیف خودش را هم نمی دانست چه عکس العملی باید نشان می دادم ؟
اگر چه سخت ولی سعی داشتم جدیت ظاهرم را حفظ کنم : دلیلی برای این کار ندارم .
- موهات چه رنگیه ؟
صورتم گُر گرفت . موهای من ؟ داشت می پرسید موهای من چه رنگی است ؟! این آدم ... نه، حتی به آدم بودن این مرد شک داشتم؛ با چه رویی از من در مورد موهایم پرس و جو می کرد ؟ انگشتانم مشت شدند و مشت هایم روی میز قرار گرفتند . به سمتش خم شده و زل زدم به چشمانش . با لبخند به چشمانم نگاه می کرد . نگاهم در فضای اطراف چرخید . این جا کسی نبود . فقط من بودم و او . جمعی نبود، اجتماعی هم نبود پس روابط اجتماعی و آداب اجتماعی هم در این میان کاربردی نداشت .
- این موضوع دقیقاً به شما چه ارتباطی داره ؟
نمی شد مودبانه تر از این گفت " به تو چه ؟ مگه فضولی ؟ " .
ابرویی بالا داد و گفت : انقدر جواب دادن به این سوال ساده سخته که بهم می گی به تو چه ؟!
دستی میان موهای خوش حالت و نیمه بلندش کشید و ادامه داد : موهای من قهوه ای تیره است یا ... یه جورایی می شه گفت مشکیه ... وقتی کسی ازت می پرسه موهات چه رنگیه باید این طوری جوابش رو بدی، متوجه شدی عزیزم ؟
مات صورتش شدم . حتی پلک هم نمی زدم . رد نگاهش کمی بالاتر از چشمانم بود، روی خط منهی روسری و پیشانی ام . لحن جمله آخرش مانند این بود که با دختر بچه ای خنگ حرف می زند و قصد دارد به او آداب معاشرت یاد بدهد . با وجود تعریف ها و تمجیدهایی که از این مرد شنیده بودم بعید می دانستم بشود به او لقب " نفهم " را داد . بازی می کرد و باز هم باعث می شد از خودم بپرسم چرا ؟
گفتم : من نیازی نمی بینم قابل اعتماد بودنم رو به شما ثابت کنم چون اگر خلاف این موضوع براتون اثبات شده بود من الان این جا نبود و هیچ شراکتی هم در کنار نبود .
او می توانست تا هر زمانی که می خواهد به بازی کردن ادامه بدهد ولی من نه . یکی باید عاقل می بود و منطقی این بازی را هدایت می کرد . سر به سر گذاشتن با او و همراهی اش در این بازی مسخره نفعی برای من نداشت . حالت صورتش کمی جدی شد .
- پس باید از عموت تشکر کنی و اون خواستگاری رو نقطه عطف این شراکت بدونی و ... و البته قدردانی از من رو هم نباید مثل موبایلت از یاد ببری .
آه کشیدم . تمام انگیزه هایم از شراکت با این مرد دود شده و به هوا رفته بود . سرمایه و یک دفتر شیک در بهترین نقطه شهر در مقابل مغز جنون زده و رفتار تمسخر آمیز این مرد، شریک کاری ام ! چه اهمیتی داشت ؟ کیفم را برداشته و از جا بلند شدم . نا امید کننده بود . تصور می کردم مانعم شود . حرفی بزند یا در مقابل رفتنم عکس العملی نشان بدهد ولی همان جا نشسته بود و نگاهم می کرد .

پ ن : دوستان عزیز تمام قسمت های منتشر شده از رمان بازوان چیره یک مرد شامل قسمت هایی بود که خوندید ، انتشار قسمت بعد بستگی به زمان ارسال پست جدید توسط نویسنده و تعداد نظرات ارسال ی شما کاربران عزیز ، داره . :)

باقی قسمت های رمان بازوان چیره یک مرد  .