رمان یکتا از سهیلا کریمی

:نام کتاب:یکتا
:نویسنده:سهیلا کریمی
:حجم کتاب:3.17 مگابایت پی دی اف و 1.16 مگابایت اندروید و 1.05 مگابایت جاواو 403کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
یکتا به مدتی طولانی با پسری به اسم بابک دوسته و خیلی بهم علاقه مند هستن اما بابک که پسری هوس بازه بعد از مدتی خیلی راحت به یکتا می گه که تاریخ مصرفش تموم شده و دوستیشون رو بهم می زنه،شوک شدیدی به یکتا وارد می شه و دچار افسردگی میشه تا اینکه شاهین،دوست بابک جلو میاد و به یکتا ابراز علاقه می کنه و باهاش دوست میشه و تصمیم به ازدواج میگیرن،یکتا از طریق این رابطه عاطفی دوباره روحیش رو بدست میاره و سعی در فراموش گذشته داره اما قبل از مراسم خواستگاری،شاهین رو با یه دختر دیگه می بینه! دو بار خیانت پشت سر هم،

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان یکتا از سهیلا کریمی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان یکتا از سهیلا کریمی با فرمت اندروید

:دانلود رمان یکتا از سهیلا کریمی با فرمت جاوا

:دانلود رمان یکتا از سهیلا کریمی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

با صدای مادر و زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. چشم که باز کردم طبق معمول تابلوی سیاه قلمی که چند سال پیش کشیده و به دیوار مقابل نصب کرده بودم،اولین چیزی بود که میهمان نگاهم شد. طرح تابلوی سیاه قلم،نقش و نگاری درهم و برهم بود که اکثر بینندگان تنها یک نظر در موردش داشتند:"این تابلوی خط خطی را چهار،پنج سالگی کشیدی؟! از روی دیوار بَرش دار و یه تابلوی قشنگ جاش بذار!" اما خودم این تصویر به قول دیگران خط خطی ام.(عقیده ی این آدمهای کوته فکر هیچ وقت برام ارزش نداشته و نداره. تصویر به این قشنگی!)

- یکتا،اگه بیدار نشی دیرت میشه ها.

از رختخواب جدا شده و به روال هر روز،رو تختی را مرتب کردم. موهایم را برس کشیدم و با گل سری سیاه رنگ پشت سر جمع کردم. بعد مانند هر روز مقابل آینه ایستاده تا با خط چشم،سایه،ریمل،رژلب و رژگونه صورتم را نقاشی کنم. به قول نازنین این کار از نون شب برایم واجب تر بود.

مانتو شلوار جینی به رنگ مشکی و شال حریری به همان رنگ پوشیده و از اتاق خارج شدم.

- مامان،من دارم می رم.

مادر از داخل آشپزخانه با نگاهی مهربان براندازم کرد و گفت:هنوز صبحونه نخوردی؟

- میل ندارم،خدانگهدار.

با تاسف سری تکان داد و با دلخوری زمزمه کرد:عین همیشه.

بعد با صدای بلند تر ادامه داد:به سلامت،بعدازظهر زود برگرد!

در ایستگاه تاکسی،نازنین منتظرم بود.با شادی برایم دست تکان داد،اما من به لبخندی بی جان اکتفا کردم و وقتی نزدیکش شدم ،دستش را که به سویم دراز شده بود فشردم.

نازنین گفت:یه بار شد زودتر از من بیای؟

در حالی که به سمت تاکسی می رفتم،جواب دادم:عین پیرزنها غر می زنی.

صدای بوق اتومبیلی توجهمان را جلب کرد. اتومبیل شیک و آخرین مدل دکتر مهرافروز بود و اشاره میکرد به سمتش برویم(خدایا ،خودت شاهد باش،نمی خواستم حالش را بگیرم،اما خودش اینطور می خواهد)

نازنین پرسید:نکنه می خوای با دکتر مهرافروز بریم؟!

دستش را گرفتم و دنبال خود کشیدم و گفتم:خودت که می بینی هر جا میرم سر راهم سبز میشه.

- یکتا صرف نظر کن!مدرسه روبروی مطبه،یه وقت مشکلی پیش میاد!

دکتر مهر افروز درب سمت جلو را برای من و سمت عقب را برای نازنین باز کرد. او دیگر شادی لحظات پیش را نداشت و با بی میلی داخل اتومبیل نشست. اما من شاد و سرحال کنار دکتر مهرافروز نشستم. سپس با حالتی دلبرانه به او گفتم:فکر نمی کنم صبح ها مطب باز باشه!

نگاهی گذرا اما مشتاق بهم انداخت و در حالی که اتومبیل را به لاین یک هدایت می کرد جواب داد:می رم بیمارستان. فاصله زیادی با مدرسه ی شما نداره.

- چه جالب!قبلا مطب شما کجا بود؟

- همین جا.