رمان کوله بار عهد از مهرداد انتظاری

 
:نام کتاب:کوله بار عهد
:نویسنده:مهرداد انتظاری
:حجم کتاب:3 مگابایت پی دی اف و 1.07 مگابایت اندروید و 1. مگابایت جاواو 340کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
هیراد که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور را دارد با دیدن گلناز دختر همسایه جدیدشان منصرف شده و یک علاقه متقابل بین هرداد و گلناز شکل می گیرد. شکوه مادر گلناز نیز به هرداد ابراز علاقه می کند ولی هیراد ناراحت شده اما شکوه ...

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان کوله بار عهد از مهرداد انتظاری فرمت پی دی اف

:دانلود رمان کوله بار عهد از مهرداد انتظاری فرمت اندروید

:دانلود رمان کوله بار عهد از مهرداد انتظاری فرمت جاوا

:دانلود رمان کوله بار عهد از مهرداد انتظاری فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

سحرگاه غریبی بود..... با د پاییزی از هر سو می وزید و شاخه های درختان را به بازی می گرت و هر از چند گاهی برگ زردی از شاخسار درختی خزان زده جدا گشته ، بر زمین می غلطید.

هنوز خورشید از پس کوههای سر به فلک کشیده بیرون نیامده بود تا بر زمینیان نور گسترانی کند. تاریکی نزدیک سحر ، رنگ سیاه و هم آلودی به هر سو پاشیده و زمین انتظار آغاز صبحی دیگر را می کشید.

تنها صدایی که به گوش می رسید صدای مرغ حق بود که حق حق گویان خبر از پایان شب داشت و کمی که دقیق می شدی صدای آشنای جاروی رفتگران که برگهای زرد و خشک را از زمین سرد می ربودند به گوشهایت می نشست.

طنین صدای خش خش برگهای خزان زده قصه خزان زندگی گویی همین سرنوشت برای آدمیان نیز رقم خورده و پس از عمری زیستن به ناگاه باد سرد و تند و خشن پاییزی در میان انسانها در گرفته گلی از ساقه های تنومند گلبوته سرنوشت جدا کرده با خود به نیستی می کشاند.

رفتگران که ساعتی پیش از خواب خوش برخاسته آرام آرام مشغول کار گشته بودند با چشمانی خواب آلود برگهای پاییز زده را از خیابانهایی که قطعات متعدد گورستان شهر را از هم تفکیک می کرد با جاروهای دسته بلندشان جمع آوری می کردند تا با شروع صبح و آغاز کار گورکنان و سرازیر شدن خیل داغ دیدگان خیابانها پاکیزه باشند چرا که ساعتی بعد بدنهای عسل داده آدمیان به آن مکان که بستر آخرینشان بود منتقل می گشت.

جوان بلند قدی که او نیز ا رفتگران قبرستا ن بود جارو به دست به آرامی جارویش را بر روی آسفالت می کشیدو پیش می رفت مدتی مشغول کار بود تا چشمانش با تاریکی محیط خو گرفت. از خیابانی به خیابان دیگر می پیچید....

وقتی جاروکشان به یکی از خیابانها وارد شد در تاریکی چشمش به انتهای قطعه ای که در آنجا قرار داشت افتاد مدتی بر جای ایستاد و به نقطه ای خیره گشت.... به نظرش رسید شی سیاه رنگی در انتهای قطعه بر روی یکی از گورها افتاده و تکان می خورد اما بخاطر تاریکی شب از انچه می دید اطمینان نداشت

پس از چند لحظه فکر کرد.:

همینطور که دارم می رم جلو به اون قسمت می رسم و می فهمم چی داره تکون می خوره شاید سگی یا چیز دیگه ای مث اون باشه...

و با این تفکر به ادامه کارش مشغول شد

حدود بیست دقیقه نیم ساعت گذشت تا به ان قسمت رسید در این زمان هوا گرگ و میش شده و نور قرمزی آسمان را فرا می گرفت. کنجکاوی سبب شد رفتگر جوان به سرعت خیابان را جارو کند تا به آن قسمت برسد

او جارویش را کنار خیابان بر زمین نهاد و به آرامی به جایی که ان شی افتاده بود روان شد وقتی به نزدیکی ان رسید متوحه شد چادر سیاه رنگی بر روی ان شی کشیده شده که به دست نسیم صبح گاهی به بازی گرفته می شود....

رتگر جوان دوباره اندیشید:

روی سگ که چادر نمی کشن....پس سگ نیست یه چیز دیگه س ...باید ببینم چیه؟

او که مدت کوتاهی از زمان ی که در آن مکان مشغول کار گشته بود می گذشت ناگهان احساس کرد قلبش فرو می ریزد...ترس عمیقی به جانش پنجه کشید و داستانهایی که درباره موجودات عجیب خلقت شنیده بود را به یاد آورد ترسش زمانی به اوج رسید که بخاطر اورد در گورستان است و شب گورستان هراس انگیز ......