رمان کافه پیانو

خلاصه داستان :رمان کافه پیانو یکی از معروف ترین رمان های دهه اخیر هست که سال ۱۳۸۶ به چاپ رسید. داستان به صورت اول شخص روایت میشه ، فردی که توی کافه اش میشینه و سیگار میکشه و افکارش رو مینویسه . اکثریت شخصیت ها و داستان ها واقعی است و نویسنده هم صاحب کافه پیانو است ، هر فصل کتاب روایت یک روز نویسنده را دارد ، داستان از زمان جدا شدن نویسنده از همسرش و تهیه مهریه همسرش شروع میشود.
قسمتی از متن رمان کافه پیانو:

از در که آمد تو ،دماغش را گرفت و گفت :وای خدا .بوی سیگارت آدمو خفه می کنه  .و بعد ؛با یک جور لا قیدی قشنگ که طبیعت اوست ،کیف کوله پشتی شکل سرمه ای رنگش را که داده ایم اسمش را رویش دوخته  .اند؛انداخت گردن یک صندلی لهستانی نزذیک بار و خودش آمد رو به من که داشتم قهوه بخار می دادم نشست . گفت :سلام .گفتم  :سلام بابایی پرسید :سفارش چی داری ؟

*******
ریخت توی کافه اما بیرون نمی رفت .طوری  .که تا مدت ها ؛حتی نتوانستم سرم را بخارانم
دخترک همین که گرم شد ؛از پای شومینه آمد پیشم و گفت می خواهد با مدیر کافه حرف بزند .به چارپایه ای اشاره کردم که کنار کانتر بار گذاشته ایم  .تا وقت مبادا،کسی که جایی برای نشستن پیدا نمی کند یا دلش می  .خواهد سرش توی بار باشد و احساس خودمانی بودن بکند؛بنشیند آن جا و اگر عشقش کشید گپی هم با من بزند
********
برای یک لحظه سرش را بلند کرد.چاقو را از روی گودی کوچکی که به زحمت ساخته بود برداشت.بهم نگاه کرد و انگار بخواهد چیز مهمی را توضیح بدهد گفت:باور کن...!همه ش به یه مداد گه و گند لعنتی مربوطه که بابام برام  .خریده بود  وقت دوباره سرش را انداخت پایین و نوک تیز چاقو را گذاشت توی فرو رفته ترین قسمت گودی روی ‹آ قوطی
********
یک بند داد می کشید ، و همین طور که با دو دستش ،محکم در قفس را گرفته بود و زور می زد که بازش کند ! پست فطرتا...پس چرا یکی تون نمی ره کلید و بیاره ...مگه قهوه تونو نخوردین ؟...خب گورتونو گم کنین دیگه
مشتری ها ؛ اولش وحشت زده و نیم خیز شدند و بعضی شان هم نگاهی به من انداختند  .یعنی بعضی شان طوری نگاهم کردند که انگار بخواهند بگویند مسئول این وضعیت منم .و بعضی دیگرشان طوری وحشت زده شده بودند   تا به شان توهین ، که انگار بار آخری ست پای شان را می گذارند توی پیانو  .کافه کم نیست که بیایند به این طویله .
*******
آن قدر پاسخ دادن بهم را کش داد که ناچار شدم کمی جدی تر بهش یاداوری کنم که  :نگفتین خط بعدی چی یه .  .گفت  :اینه که شما باید برین کلید و بیارین و طوری گفت شما انگار که از اساس هم قرار بوده من بروم و کلید قفسش را برایش بیاورم و هرچه از صبح تماشا  . کرده ام ؛ فقط جزئی از بازی اصلی بوده است
عینکم را با پشت دستم بالا دادم و چشم هایم را مالاندم .
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"