رمان پرچین عشق از ناهید شمس

 
:نام کتاب:پرچین عشق
:نویسنده:ناهید شمس
:حجم کتاب:2.31 مگابایت پی دی اف و 1.14 مگابایت اندروید و 1.04 مگابایت جاواو 400کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
سالهاست که پرنیا چند جمعه در میان به همراه پدر بر سر مزار مادرش میآید . فاتحه ای میخوانند و بعد از اینکه سعید سالاری یعنی همان پدر پرنیا لحظاتی چند به دور دستها مینگرد و گاهی نم اشکهایش را با پشت دست پاک میکند و زمزمه هایی با کسی که سالهاست در زیر خروارها خاک خوابیده است میکند بلند میشود و

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان پرچین عشق از ناهید شمس با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان پرچین عشق از ناهید شمس با فرمت اندروید

:دانلود رمان پرچین عشق از ناهید شمس با فرمت جاوا

:دانلود رمان پرچین عشق از ناهید شمس با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

سالهاست که پرنیا چند جمعه در میان به همراه پدر بر سر مزار مادرش میآید . فاتحه ای میخوانند و بعد از اینکه سعید سالاری یعنی همان پدر پرنیا لحظاتی چند به دور دستها مینگرد و گاهی نم اشکهایش را با پشت دست پاک میکند و زمزمه هایی با کسی که سالهاست در زیر خروارها خاک خوابیده است میکند بلند میشود و با پشتی که معلوم است از نامردمیهای زمانه خسته شده است دست پرنیا تنها یادگار عزیز از دست رفته اش را میگیرد و به همراه هم از قبرستان خارج میشوند .

بارها پرنیا کنجکاوانه از پدرش میپرسد ، پس پدر کی میخواین به سوالهای بی جوابم پاسخ بدین ؟ چرا پرده از راز مهر زده زندگیتون بر نمیدارین ؟ بخدا فکرهای جور واجور دست از سرم بر نمیداره ! دارم دیوونه میشم . باور میکنی پدر ؟ شاید فکر میکنین هنوز بچه ام و نمیتونم حرفهاتون رو درک کنم ؟ پدر همانطور که گوشه سبیل خاکستری و مردانه اش را میجود و به چشمهای دخترش که حال هر روز بیشتر از روز قبل شبیه به چشمهای سیاه و زیبای مینا میشود نگاه میکند و میگوید : نگران نباش دخترم ، فکر میکنم به روزی که قولش رو دادم نزدیکتر میشویم خودتو آماده کن همین روزها خبرت میکنم تا صندوقچه مهر و موم شده ی اسرارم رو برات بگشایم . شاید که از دل نگرانیهایت کاسته شود !

لبخند رضایت بخشی کنار لبان قلوه ای و زیبای پرنیا مینشیند و با خود میگوید : خدای من ... هر چه زودتر آن روز موعود رو برام برسون ، میخوام از مادر بدونم از گناهی که مرتکب شده اما پدر اونو بی گناهی مظلوم میخواندش ! میخوام بدونم چرا طلوع و غروب زندگیش جاده ای کوتاه و تاریک بوده و بس و بالاخره ... آن روز صبح پرنیا مثل هر جمعه ای که با پدر قرار داشت زودتر از خواب بیدار شد ، صبحانه بردیا و همسرش بهنام را آماده کرد و با عجله به پارکینگ رفت و ماشین را خیلی بی سر و صدا به خیابان آورد . فاصله خانه اش تا خانه پدر بیشتر از چند کوچه نیست اما دیرش شده ساعت کمی از قرار و مدارشان گذشته است . در پارکینگ را بست ، اتومبیل را تند و سریع روشن کرد و راند .

سعید سالاری ! سالهاست که در این خانه بزرگ تنها زندگی میکند خانه ای بزرگ و قدیمی در یکی از کوچه های پهن و بلند محله شمیران ! کوچه ای که درختان سر به فلک کشیده و دست در گریبان یکدیگر انداخته اش گویای قدمتشان است . البته سعید در این خانه یا به روایتی در این باغ تنهای تنها نیست . شهربانو با شوهرش حاج باقر در طرف دیگر این باغ نه چندان بزرگ اما زیبا و با صفا زندگی میکنند ! سعید از همان روزی که فهمید باید در این خانه به تنهایی زندگی کند این قسمت از باغ را ساخت و از حاج باقر و زنش خواست برای همیشه با او زندگی کند . سعید میخواست وجود آنها گذرد زندگی را برای او آسان و راحت کند . این زن و شوهر در واقع خانه زاد خانواده سالاری هستند . پدر و مادر حاج باقر سالیان سال وفادارانه به پدر و مادر سعید خدمت کرده اند و حاج باقر و همسرش شهربانو در این روزهای تنهایی هم پای سعید سالاری هستند و او را لحظه ای تنها نمیگذارند . حاصل زندگی حاج باقر و شهربانو دو دختر است که هر دو به خانه بخت و اقبالشان رفته اند . آنها هر از گاهی روزهای تعطیل همراه همسر و فرزندانشان به دیدن پدر و مادر شان می آیند و خانه غمزده و ساکت کوی شمیران را شور و حالی میدهند سعید در این روزها روی صندلی روبروی حیاط مینشیند و خود را در دنیای بی آلایش و معصوم بچه ها غرق میکند . در پس پرده سیاه چشمانش دنیایی حرف انباشته شده است ولی هیچکس تا کنون نتوانسته است حرفهایش ، حرفهای تلنبار شده دلش را بخواند .

پرنیا ماشین را در کنار حیاط خانه متوقف میکند . حاج باقر که سحر خیزی جزء لاینفک زندگیش است در را باز میکند و با صورتی که همیشه خنده مهربان و پدرانه اش زینت بخش آن است گفت :