دانلود رمان هلاک و هستی از نسرین قدیری

 
:نام کتاب:هلاک و هستی
:نویسنده:نسرین قدیری
:حجم کتاب:4.12مگابایت پی دی اف  و 1.19مگابایت اندروید و 1.16مگابایت جاوا  و  516کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
فرهاد یک روز که بیرون از خانه بود دختری اسب سوار را می بیند و به او دل می بندد ، سن دخترک خیلی کمتر از او بوده و خانواده ها برای ازدواج آنها راضی نمیشدند فرهاد کم کم دل از منظر دختر کوچک خانواده می برد و وقتی او ......

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان هلاک  و هستی از نسرین قدیری فرمت پی دی اف

:دانلود رمان هلاک و هستی از نسرین قدیری فرمت اندروید

:دانلود رمان هلاک و هستی از نسرین قدیری فرمت جاوا

:دانلود رمان هلاک و هستی از نسرین قدیری فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

·  صدای آژیر آمبولانس گوشهایش را می آزرد. با هر تکانی که می خورد، احساس درد و سوزش تا مغز استخوانش اثر می کرد و تا سر حد مرگ رنجش می داد. دیگر چیزی نفهمید. راحت شد. شاید مرده بود، چه بهتر! اما رنجهای زندگی و دردهای توانفرسای تقدیرش هنوز به پایان نرسیده بود.

دوباره صدای هیاهو به گوشش رسید. هیاهویی که با صداهای ناشناخته همراه بود. احساس خفگی می کرد. نمی توانست خوب نفس بکشد. می خواست دستهایش را بلند کند و صورتش را از آن همه داغی و پوشش رها سازد، اما احساس کرد قادر به هیچ حرکتی نیست.

صدایش می زدند. نامش را تکرار می کردند و می گفتند: «گیتی! گیتی خانوم! حالت خوبه؟ اگه صدای منو می شنوی، سرت رو تکون بده!» و این کلام با صداهای گوناگون تکرار می شد. می شنید، اما قادر به هیچ گونه واکنشی نبود. نجواها و سخنها همچنان آزارش می دادند: «به هوش اومده! بهتره به بخش منتقلش کنیم!»

«ببینم، نفهمیدی موضوع چی بوده؟ خودسوزی کرده؟»

«نمی دونم! دکتر چیزی بروز نداد، اما وسعت سوختگی و عمقش وحشتناکه!»

«زنده می مونه؟ امیدی به زنده موندنش هست؟»

«چی بگم والله! خدا نجاتش بده، طفلی هنوز جوونه!»

هنگامی که او را به بخش آوردند و در اتاقی سه تخته بستری کردند، دو چشم کنجکاو و هراسان ناظر و شاهد صورت و بدن باندپیچی شدۀ او بود. عمق فاجعه آن قدر زیاد بود که او را به حیرت و بهت کشانده بود، به طوری که قبل از هر گونه احساس دیگری، احساسی از ترس و وحشت وجودش را احاطه کرده بود. غیر از او کسی از بستگان بیمار مجروح و سوخته شده حضور نداشت. به آنها خبر داده و دکتر معالج منتظر آمدنشان بود و از تأخیرشان تعجب کرده بود، به طوری که رو به زن جوانی که تنها همراه گیتی بود کرد و پرسید: «شما گفتین به بستگانش خبر دادین، چطور هنوز خودشون رو نرسوندن؟»

پونه با دستپاچگی گفت: «دیگه باید پیداشون بشه! الان می آن!» و بعد با نگرانی پرسید: «آقای دکتر، زنده می مونه؟»

دکتر از لحن صدای او تعجب کرد و گفت: «بله... یعنی امیدوارم! شما... شما چه نسبتی باهاش دارین؟»

قبل از آنکه پونه پاسخی بدهد، سر و کله چند خانم و آقا از انتهای راهرو پیدا شد که با عجله خود را به آنها می رساندند. دکتر که قصد خروج از اتاق بیمار را داشت، به مجرد دیدار آنها ایستاد و حدس زد که باید از بستگان بیمار باشند. جلوتر از همه خانمی حرکت می کرد که بسیار مضطرب و شتابان می نمود. هنگامی که به پونه رسیدند، همان خانم که چهره اش اشک آلود و متورم شده بود، گفت: «پونه، چی شده؟ چه بلایی سر بچه ام اومده؟ چرا اونو آوردی توی این بیمارستان؟ اینجا که خیلی از خونه و زندگی ش دوره!»

و بعد رو به دکتر ادامه داد: «آقای دکتر، الهی قربونتون برم! دخترم جه بلایی سرش اومده؟ شمارو به خدا بگین!» و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از سوی دکتر باشد، خود را درون اتاق انداخت و از مشاهدۀ چهره و بدن باندپیچی شدۀ گیتی، دو دستی بر سرش کوفت و با صدای بلند شروع به گریه و زاری کرد.

پدر و عموها و خاله ها هم دور دکتر را گرفتند و او را سؤال باران کردند. معلوم شد که صورت و گردن و نیمی از بدن گیتی به شدت سوخته و هر چه زودتر برای مداوای بیشتر و بهتر، باید او را به بیمارستان مجهزتری انتقال دهند. اما اقدامات اولیه برای درمان و پیشگیریهای لازم، انجام شده بود. آقای فرهاد بزرگمهر، پدر گیتی، نگاهی به اتاق انداخت و از دیدن دخترش دلش لرزید. محیط بیمارستان به اندازه کافی او را آزرده کرده بود. احساس کرد تاب دیدن دخترش را ندارد. هر آن ممکن بود از شدت فشار درد و غم قلبش از حرکت بایستد.

بلافاصله با تلفن همراهش با دکتر صنیعی، که از دوستان نزدیکش بود، تماس گرفت و ماجرا را به طور خلاصه برایش شرح داد و در انتها گفت: «دکتر، هر چی زودتر با بیمارستان تماس بگیر و ترتیب انتقال گیتی رو بده، محیط اینجارو نمی شه تحمل کرد!»

منظرخانم، مادر گیتی، که به شدت دست و پایش را گم کرده و خود را باخته بود، با ناباوری چشم به دخترش دوخته بود و تمام وجودش می لرزید. گیتی در حالتی بین خواب و بیداری به سر می برد. تنها با شنیدن صدای مادرش به خود آمد و از گلویش صدای ناله مانندی به گوش رسید.