رمان مستقیم خوشبختی از mona

MOSATAGHIM-KHOSHBAKHTI

نام کتابنام کتاب : مستقیم خوشبختی
نام نویسنده نام نویسنده : مونا کاربر انجمن تک سایت
حجم حجم : | PDF:5MG | APK:1MG | JAVA:1MG | EPUB:1MG
خلاصه داستانخلاصه داستان:
خوشبختی........چه واژه ی اشنایی......چیزی که این روزا گریبان گیرمون شده....وچه مزاحم خوبی.....تا باشه از این مزاحما باشه!!! اخ گفتم...ولی خوشبختی فقط به پول و ثروت و مال نیست...به محبت و خوبی و مهربونی و صدالبته عشقه....
ژوبر گفته" امید جزیی از خوشبختی است" و همین امید الان به کمک ما اومده.....به قول رومن رولان"خوشبختی در این است که حدود و همه چیز را بشناسیم و به احترام بگذاریم..."
پس اینو یادمون باشه که"خوشبختی گمشده همه ماست.مواظب باشیم اگر ان را پیدا کردیم،خودمان را گم نکنیم"!

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF | APK | JAVA | EPUB
رمز عبوررمز عبور : www.tak-site.com
تشکر باتشکر از مونا عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
 

دریافت کتابدریافت  کتاب فرمت pdf

دریافت کتابدریافت  کتاب APK

دریافت کتابدریافت  کتاب JAVA

دریافت کتابدریافت  کتاب EPUB

قسمتی از متن رمان :

_سیمین جان من برای خودت میگم!به قد و هیکل و قیافش نگاه نکن!بد چیزیه!بد ذاتی داره!تو چرا...))
سیمین:خفه شو لطفا ایدا!فقط خفه!دیگه نه به تو و نه به هیچکس دیگه اجازه نمیدم که درمورد کامران این طوری حرف بزنید!))
بعدم کیفشو روی شونش درست کرد و به سمت در خروجی دانشگاه راه افتاد...ایدا دوست صمیمیش بود که همیشه باهم بودند...ایدا کیف سیمین رو از پشت کشید و گفت:سیمین وایسا...ببین چی میگم بهت...))
سیمین با عصبانیت به طرف ایدا برگشت و گفت:دست از سرم بردار ایدا!اصلا میدونی چیه!هم تو و هم تموم بچه های کلاس به من حسودیتون میشه!اره همینه!همه از اول به کامران چشم داشتید!وقتی که دیدید به من نظر داشت و اومد جلوی همه ی بچه های دانشگاه به عشقش نسبت به من اعتراف کرد،همتون سوسک شدید!چشاتون داشت از کاسه میزد بیرون!هموتن به ظاهر برام ابراز خوشحالی کردید!ولی فقط خدا از باطنتون خبر داره!الانم دارید سعی میکنید که رابطه ی منو کامرانو بهم بریزید تا خودتونو بچسبونید بهش!اما خواب دیدید خیر باشه!هم تو و هم بقیه!کامران منو با دنیا عوض نمیکنه ایدا!حالا هی خودتونو به در و دیوار بزنید!))
بعدم درحالی که پوزخندی به چشمای متعجب و ناباور ایدا میزد،گفت:حالا هم برو رد کارت!بیشتر از این خودتو نشون نده ایدا خانم!دوست عزززیززز!))
ایدا سری از روی تاسفتکون داد و با ثدای گرفته ای گفت:فقط میتونم بگم برات متاسفم سیمین!فشکرم نمیکردم که این طوری فکر کنی!اونم درباره من که همیشه پشتیبانت بودم!همراهت بودم!دوست داشتم!هرجا اسم سیمین بود،ایدا هم بود!هرجا هم ایدا بود،سیمین هم بود!))
بعدم انگشت اشارشو جلوی صورت سیمین تکون داد وگفت:اما از حالا....سیمین و ایدایی،باهم وجود ندارن!مردن!سیمین به سوی خود،ایدا به سوی خود!فقط امیدوارم که یه روزی نرسه که زنگ بزنی بگی:ایدا غلط کردم!اشتباه کردم!شکر خوردم!تو راست میگفتی!کامران اونی نبود که من فکر میکردم!اون عوضی بود که گفتی!
امیدوارم هیچ وقت اون روز نیاد و فکر و ذهن و قلب تو بهت راست بگن!ولی وای به وقتی که حرفای من درست باشه!یاد امروزت بیفت و فقط اه بکش که چرا بخاطر یه اشغال صفت،عزیزمو از دست دادم!حالا هم برو پهلوی معشــوقتو دیگه هم به پشت سرت نگاه هم نکن!))
بعدم روشو از سیمین گرفت و به طرفش ماشینش رفت...سیمین پوزخندی زد و به طرف در خروجی دانشگاه رفت...
تموم دانشگاه،از خلافکار بودن و خراب بودن کامران حرف میزدند...اما سیمین هیچ کدومو باور نمیکرد!همه ی حرفاشونو پای حسودیشون میذاشت و بس!
ماشین کامرانو دید که اون طرف خیابون پارک شده بود...با خوشحالی سوار شد و با صدای بلندی گفت:ســـلام!))
کامران لبخند کریهی زد و گفت:سلام خانمم...چطوری عزیز دل کامی؟!))
سیمین اخماشو درهم کشید و گفت:خوب نیستم کامی!))
کامران کامل به طرف سیمین برگشت و گفت:باز چی عروسک خانم؟بازم بروبچ دانشگاه زرت و پرت کردند؟!بگو تا برم حسابشونو برسم!))
سیمین لباشو اویزون کرد و گفت:اره!اینبار ایدا گیر داده بود!اخرم برای همیشه از هم خداحافظی کردیم!))
کامران خودشو به سیمین نزدیک تر کرد و با صدای نسبتا ارومی گفت:غلط کرده خانم منو ناراحت کرده!خودم حسابشو میرسم!))
سیمین تو چشای کامران زل زد و گفت:نه ولش کن...ولی کامی،خوب چرا درموردت اینطوری میگن؟چرا نمیری مردونه باهاشون حرف بزنی؟!))
کامران بازهم خودشو نزدیکتر کرد که باعث شد،سیمین عقب عقب بره و سرش به شیشه ماشین بخوره...
سیمین:اخ...))
کامران:جون؟!))
سیمین با تعجب به کامران نگاه کرد و گفت:هان؟!))
کامران نزدیکتر شد و گفت:میدونستی وقتی که میترسی،قیافت خیلی جذابتر میشه گلم؟!))
سیمین با خنده اب دهنشو قورت داد و گفت:واقعا؟؟!!))
کامران:اره عسلم...تازه منم اینطوری خیلی بیشتر دوست دارم...))
_اقا ماشینتو ببر جلوتر...سر راهه...میخوام از پارک دربیام....))
کامران کلافه از سیمین دور شد که باعث شد،سیمین یه نفس راحت بکشه!سوئیچو توی جاش چرخوند و راه افتاد...
کامران اروم زیر لب غرید:مردتیکه ی علاف مزاحم!اه!))
بعد با لبخند رو به سیمین کرد و گفت:کجا بریم عزیزم؟!))
سیمین که دوباره شور و شوق قبلی به وجودش برگشته بود،با خنده گفت:جای همیشگی!))
کامران سرشو بالا داد و خندید و گفت:کشته مرده ی جای همیشگیتم عشقم...))