رمان عطر نفس های تو از الهه موذنی

 
:نام کتاب:عطر نفس های تو
:نویسنده:الهه موذنی لطف اباد
:حجم کتاب:3.3مگابایت پی دی اف و 1.11مگابایت اندروید و 1.مگابایت جاواو 365کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
دیبا زیباست و از خانواده ایی با اصل و نسب .داستان در سالهای پیش از انقلاب است دیبا حق درد که همسرش را خودش انتخاب کند ولی .....

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان عطر نفس های تو از الهه موذنی فرمت پی دی اف

:دانلود رمان عطر نفس های تو از الهه موذنی فرمت اندروید

:دانلود رمان عطر نفس های تو از الهه موذنی فرمت جاوا

:دانلود رمان عطر نفس های تو از الهه موذنی فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

گیسوان تابدارم را تکانی دادم  و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم. چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود . او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .

اما من حال و هوای دیگری داشتم که هرگز در ذهن پیر دایه نمی گنجید .هنوز هوس داشتم که به دنبال هم سالانم از روی بام ها بدوم ٬ از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی سرک بکشم ٬ شب ها سرم را روی پای پدر بگذارم و به آوای قصه های هزار و یک شبش گوش جان بسپارم .یادگاری پیانو که جای خود داشت ٬ زیرا پدر دوست داشت دخترانش هر دو بتوانند در مهمانی های زنانه ی عیان و اشراف هم ترازشان پیانو بزنند . به فکر خواهر ٬ مهتا ٬ افتادم که هنوز در عقد پسر دایی مان بود . او از زمانی که به عقد ناصرخان در آمده بود دیگر حال و حوصله ی نواختن نداشت . دائم در مطبخ کنار سید علی و مرضیخه خانوم می نشست تا شاید بتواند آنطوری که مادر می خواهد رموز آشپزی را بیاموزد . البته نه این که مادر به فکر این ها نبوده باشد ولی مهتا مثل من هرگز فکر نمی کرد با ان افکار اجازه دهد که او را در هفده سالگی به عقدر ناصرخان در آورند. البته ناصرخان غریبه نبود . او پسر دایی جمشید ٬ برادر بزرگ مادرم بود که قبلا وزارت امنیه را بر عهده داشت و بیشتر مردم آن زمان از وی حساب می بردندبا رفتار خشک دایی جمشیدم ناصرخان مردمدار و تحصیل کرده ای شده بود . چند سالی در فرنگ درس خوانده بود و حال به سفارش پدرش در سفارت فرانسه کار می کرد . اما نمی دانم چرا احساس می کردم مهتا زیاد به او علاقمند نیست . خودش معتقد بود که روی حرف آقاجان حرف نزده ٬ وگرنه ناصرخان را مانند برادرش دوست می دارد . من نیز این حس او را تصدیق می کردم . اما یادم است آقاجان شب بله بران رو به او کرده و مستقیما گفته بود مهتا جان من اصراری به این وصلت ندارم . تو هم که خواستگار زیاد داری . اگر نمی خواهی ٬ ردشان کنم . البته به نظر من ناصرخان مرد برازنده ای است و از همه مهم تر پسردایی توست و همه او را کاملا می شناسیم . مهتا به خاطر همین حرف پدر این وصلت را قبول کرده و جواب مثبت داده بود . اما همیشه امید داشت که بعد از ازدواج عاشق شود .

ولی من بالعکس ٬ معتقد بودم انسان باید با کسی که ذوستش دارد ازدواج کند مانند مادر و آقاجان که قصه ی عشقشان زبانزد خاص و عام بود . البته آنان هیچگاه از عشقشان در حضور ما سخنی به میان نیاورده بودند اما من و مهتا وصف آن را از ربان خاله ملوک  خواهر بزرگ مادرم شنیده بودیم .

ئر همین حال و هوا بودم که دایه صدام کرد : دیبا جان بیا مادر مهمان ها منتظرند که عروس خانوم سینی چای را بیاورد . هول برم داشته بود : انا دایه اگر نتوانستم چی ؟دایه کمی از سرخاب مادر که روی میز بود به گونه هایم مالید : نه دخترم تو در خانواده ی محترمی بزگر شده ای . نباید به این راحتی دست و پایت را گم کنی . خندیدم و گفتم : دایه این چادرقد قشنگه ؟

نگاهی کرد و گفت : بله عزیزم .

از سر سادگی دوباره پرسیدم : دایه جان داماد هم آنجاست ؟

دایه رو ترش کرد و گفت : خانم جان این چه حرفی است که می زنید ؟ می دانید اگر این حرف را در حضور شخص دیگری می گفتید باید صد سال در خانه می ماندید ؟ مگر داماد در مجلس خواستگاری به اندرونی خانه ی عروس راه دارد ؟

دایه جان مهتا چی ؟ مهتا هم آنجاست ؟