رمان عاشقی کن محیا از elnaz90

 

asheshgi kon mahya

 
:نام کتاب:عاشقی کن محیا
:نویسنده:elnaz90
حجم کتاب:2.22  مگابایت پی دی اف و 0.99 مگابایت اندروید و 861 کیلوبایت جاواو 177 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان در مورد زن جوانی است که داستان زندگی خود را برای یک روانپزشک تعریف میکند ، از آشنایی با همسر ، ازدواج اجباری ، حاملگی ناخواسته و مسائل و مشکلات بعد از آن…

 :فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان عاشقی کن محیا از elnaz90 با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان عاشقی کن محیا از elnaz90 با فرمت اندروید

 :دانلود رمان عاشقی کن محیا از elnaz90 با فرمت جاوا

 :دانلود رمان عاشقی کن محیا از elnaz90 با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

محیا، محیا... صبر کن
صدای سامان بود، ایستادم، برای اولین بار توی لحنش خواهش بود
-
بر می گردی خونه؟
برگشتمو با نفرت نگاش کردم با چه رویی این حرفو می زد؟! هیچی نگفتم، باز پرسید
-
فقط به خاطر بچه؟!
همچین می گفت بچه که انگار داره درمورد یه شی بی ارزش حرف می زنه عصبی بودم خیلی وقت بود نمی تونستم عصبانیتمو
کنترل کنم خیلی وقت بود که دیگه محیای چند سال پیش مرده بود ، فریاد زدم
-
فقط بچه؟ انقدر بی اهمیته؟ عوضی تو باعث شدی بچه ی من بمیره، یادت میاد باهامون چی کار کردی؟ اگه نه یادآوردی کنم؟
تا حد مرگ منو زدی، بعدم بچه ی سه سالمو توی اتاقش حبس کردی، تقصیر توی کثافت بود که بچه ی من مرد می فهمی؟
تقصیر تو
بغض داشت خفم می کرد اما نمی تونستم گریه کنم، دستام باز شروع کرد به لرزیدن،اینم از اثرات زندگی با سامان بود. با بغض
ادامه دادم
-
همش دو ماه گذشته، به این زودی یادت رفت که با سحابم چی کار کردی؟ توقع داری بازم با یه آشغالی مثل تو زندگی کنم؟ تا
الانم اگر تحملت کردم به خاطر بچم بوده دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت...
نمی دونم چه جوری اونهمه حرف زدم، بعد از دو ماه سکوت، اما راضی بودم
. حرفای دلم بود
دوباره صدای سامان اومد
-
اون یه اتفاق بود، اون روز کارام دست خودم نبود محیا، ما می تونیم بازم بچه دار شیم
پوزخند زدم چی می گفت؟! بازم بچه ی سامان، بازم زندگی با سامان، امکان نداشت؛ دیگه محلش ندادم بس بود، رفتم سمت بابا
که بریم مثلا" اومده بودم به سحابم سر بزنم که سامان نذاشت
***
دکتر خوشحال بود از اینکه حرف زدم، بابا براش جریان بهش زهرا رو گفته بود در واقع از خوشحالیش برای همه تعریف کرده
بود
. حواسم رفت به دکتر، دوست علیرضا بود به مرد حدود سی و یکی دو ساله و فوق العاده خوشتیپ، ناخوداگاه نگام رفت سمت
دستاش بعد از دو ماه تازه دقت کرده بودم حلقه دستش نبود؛ با تکون دستاش به خودم اومدمو و نگاهم کم کم اومد بالا و روی
صورتش
-
کجایی محیا؟
سرمو دوباره انداختم پایین و چیزی نگفتم. با یه لحن شوخ گفت:
-دیگه بسه ما رو دو ماه گذاشتی سر کار می دونم که حرف زدی پس حالا وقتشه که با منم حرف بزنی
ناخوداگاه از دهنم پرید
-
چی باید بگم؟
با لبخند نگام کرد لبخندش آدمو آروم می کرد
-
هر چی دوست داری، هرچی که به نظرت لازمه من بدونم، من تا آخر وقتم در اختیار توام
بازم ساکت نگاهش کردم نمی دونستم باید از کجا شروع کنم
-
ببین محیا من نمی خوام قرص و دارو بهت بدم که صبح تا شب بخوابی، باید لرزش دستاتو، کابوساتو، بی خوابیاتو با حرف درمان
کرد پس حرف بزن
سرمو انداختم پایینو شروع کردم، از اول...