رمان شب بی ستاره از فریده شجاعی

 

 
:نام کتاب:شب بی ستاره
:نویسنده:فریده شجاعی
:حجم کتاب:6.11 مگابایت پی دی اف و 2مگابایت اندروید و 1.48 مگابایت جاواو 685کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
الهه دختری از یک خانواده ی کاملا مذهبی و سنتی است که به خاطر تعصب و سختگیری بیش از اندازه ی برادرش و برای به دست اوردن ازادی بیشتر طالب زندگی غیر از انیست که اکنون دارد و چون تمام مذهبی ها را مثل برادرش سختگیر تصور میکند پا روی علاقه اش به عرفان (پسر دوست و همسایه ی قدیمیشان ) که دوست صمیمی برادرش نیز هست میگذارد و با پسری با تیپ و فرهنگی کاملا متفاوت با خانواده اش اشنا و برای رسیدن به ارزوی دیرینه اش یعنی ازادی با اصرار و پافشاری زیاد با او ازدواج میکند ولی پس از مدتی کوتاه پی به اختلاف شدید فرهنگی و بی بندو باری بیش از حد همسر وخانواده اش میبرد و هر روز با مشکل تازه ای رو به رو میشود

:حجم کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان شب بی ستاره از فریده شجاعی فرمت پی دی اف

:دانلود رمان شب بی ستاره از فریده شجاعی فرمت اندروید

:دانلود رمان شب بی ستاره از فریده شجاعی فرمت جاوا

:دانلود رمان شب بی ستاره از فریده شجاعی فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

سلام عزیز جون خسته نباشی

حسام مادر را عزیز جون خطاب می کرد. بین افراد خانواده فقط او بود که مادر را این گونه خطاب می کرد .

همان لحظه نگاه حسام روی زنبیل خرید مادر ماسید و بعد با ناراحتی گفت : عزیز جون گفته بودم هر چی لازم

داری خودم می خرم . باز زنبیل دست گرفتی با این حالت رفتی خرید؟

مادر لبخندی زد و گفت : این خرید با خریدهای دیگه فرق داره مادر. این به نیت امام حسینه و از خودش می

.خوام که شما رو برام حفظ شده . بگذریم از این حرفا ، حاج آقا مظفری کارت داشت

می دانستم که مادر با این حرف می خواهد حواس حسام را پرت کند. حسام نفس بلندی کشید و گفت : چشم

.عزیز جون الان می رم . راستی از داداش بگین. شنیدم قراره بیاد . چشم و دلتون روشن

سلامت باشی مادر ، روحت روشن

صبر کردم مادر وقایع شب گذشته را برای او تعریف کند ، سپس رو به حسام کردم و گفتم: در ضمن به خاطر -

.این خبر یک مژدگانی به من بدهکاری

حسام لبخندی زد و گفت: تو که پیش از دادن خبر با طلبکاری از خواب بلند شدی

بر خلاف شب گذشته بد خلق بودم و حوصله بحث با او را نداشتم. از خیر مژدگانی گذشتم و خواستم از

.آشپزخانه خارج شوم که حسام گفت : الهه من صبحانه نخوردم . سفر رو پهن کن اما قبل از اون موهاتو ببند

از حرفش خیلی حرصم گرفت . از لج او همان طور که موهام دورم بود سفره را چهن کردم. می دانستم از بودن

تار مو در سفره متنفر است. البته این تنها چیزی نبود که حسام به آن حساس بود . او نسبت به هر چیزی که به

.من مربوط می شد حساس بود و گاهی چنان ایرادهایی از من می گرفت که عرصه را برایم تنگ می کرد

حسام برادر دومم بود و بیست و دو سال داشت. اخلاق به خصوصی داشت،

متعصب و شاید با بیانی خشک مذهب بود. از چند سال پیش عضو بسیج مسجد محل بود و به تازگی نیز به

عضویت سپاه در آمده بود. جوان با ایمانی بود و تکالیف دینی اش را بدون کم و کاست انجام می داد. در محل

نجیب و سر به زر بود و به قول دوست و آشنا باعث افتخار خانواده بود، ولی هر چه بود آب من و او در یک

جوی نمی رفت. عقایدمان با هم فرق می کرد. کارهایی که مورد علاقه من بود مورد نفرت او قرار می گرفت. به

همین خاطر میانه اش با من زیاد جور نبود. من نیز مرتب از سوی او مورد انتقاد قرار می گرفتم که البته این در

رویه زندگی ام تغییری ایجاد نمی کرد و همان کاری را می کردم که مورد پسندم بود. البته در ظاهر جرات

مخالفت با او را نداشتم و سعی می کردم دور از چشم او کاری را که می خواهم انجام دهم، ولی به هر حال او نیز

کار خودش را می کرد و در این مورد موفق تر از من بود زیرا خانواده ام از هر جهت او را قبول داشتند و

.همیشه حق را به او می دادند

ظهر جمعه بود و برخلاف برنامه ریزی ام که می خواستم درسهای شنبه را مرور کنم مادر کلی ظرف و ظروف

چینی جلوی رویم گذاشت تا گرد و غبارش را با دستمال مرطوبی بگیرم. به نظرم مادر از همان وقت تدارک

بازگشت حمید را می دید. همان طور که مشغول پاک کردن بشقابهای میوه بودم صدای حسام را شنیدم که

خطاب به مادر گفت: "عزیز جون، می رم یک دوش بگیرم کسلی از تنم درآد. قراره کوچه و جلوی در رو ریسه