رمان سبز در خاکستری از غزاله مشعشعی

 
:نام کتاب:سبز در خاکستری
:نویسنده:غزاله مشعشعی
:حجم کتاب:2.02 مگابایت پی دی اف و 1.01مگابایت اندروید و 936کیلوبایت جاواو 322کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:

هوای سرد و دل انگیز بهاری مرا از خواب بیدار کرد. به سختی روی تخت جنبیدم و به ساعت بالای طاقچه چوبی نگاهی انداختم.ساعت از 5 عصر هم گذشته بود.

فورا یادم افتاد که قرار بود امروز برای عیادت دوستم به بیمارستان بروم.ملاقات تا ساعت6 بود...

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان سبز در خاکستری از غزاله مشعشعی فرمت پی دی اف

:دانلود رمان سبز در خاکستری از غزاله مشعشعی فرمت اندروید

:دانلود رمان سبز در خاکستری از غزاله مشعشعی فرمت جاوا

:دانلود رمان سبز در خاکستری از غزاله مشعشعی فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

هوای سرد و دل انگیز بهاری مرا از خواب بیدار کرد. به سختی روی تخت جنبیدم و به ساعت بالای طاقچه چوبی نگاهی انداختم.ساعت از 5 عصر هم گذشته بود.

فورا یادم افتاد که قرار بود امروز برای عیادت دوستم به بیمارستان بروم.ملاقات تا ساعت6 بود. با شتاب از روی تختم پریدم.لباسهایم را از توی کمد که فقط اسمش کمد است و بیشتر شبیه تونل وحشته و البته شتر با بارش گم میشه،برداشتم.دست وصورتم را شستم و آماده ی رفتن شدم که تلفن زنگ زد.اما چون دیرم شده بود بر نداشتم.در دلم آشوبی بپا بود.یک حس غریب داشتم،نمیدانستم برای چه دلیلی.هر چه بود دلشوره ی بد و عجیبی بود.دلم نمیخواست به بیمارستان بروم.هر چقدر به بیمارستان نزدیک میشدم حالم بدتر میشد.سعی کردم به خودم تلقین نکنم.چند بار نفس عمیق کشیدم،نزدیک بیمارستان شده بودم.از توی جیب لوارم کارت ملاقاتم را در آوردم و به دربان بیمارستان نشان دادم.

دربان نگاه دقیقی به کارت انداخت و گفت: ((بفرمایید تو اقا ولی کمی عجله کنید.))

-حتما!

دوان دوان وارد محوطه ی بیمارستان شدم.خیلی شلوغ بود،انگار بازار امده بودند.نگاهی به جمعی که درون حیاط اورژانس نشسته بودند، انداختم. چند پسر جوان و خوش تیپ هم سن و سال خودم ته حیاط را اشغال کرده بودند و گویا در مورد کسی بحث می کردند.کمی بالاتر پیرزن و پیرمردی کنار هم نشسته بودند و در گوشه ای دیگر دختر جوانی همراه مادرش تسبیح و قران به دست دعا می کردند.یک لحظه دلم هوری پایین ریخت.سعی کردم خونسرد جلوه کنم.با شهامت جلو رفتم و در اورژانس ر به صدا در اوردم.

اقای نگهبان با سگرمه ی ابرویش جلو امد و گفت: ((بله؟))

-ببخشید جناب!من برای عیادت دوستم اومدم.

-دوستت کجاست؟

-توی icu بود. گفتند امروز احتمال داره بیارنش توی بخش!

-اقا این ادما رو میبینین،همه مثل شما میخوان یکی از دوستا یا فامیلاشون رو ببینن،اما یه مکلی پیش اومده که ملاقاتی نمیتونیم بپذیریم،فقط امروز.

-ولی قربان دوست من کسی رو نداره. حتما باد اون رو ببینم.

و کارت شناسایی ام را نشانش دادم. با نگاهی خشم الود به من خیره شد و با دقت به کارت گاه کرد و گفت: ((خیل خوب،فقط سریع تر خواهش می کنم.))

-باشه، متشکرم.

در اورژانس را به طرف راست هل داد تا من وارد شوم.صدای داد و بیداد مردم را می شنیدم که از نگهبان شکایت می کردند.لبخندی به انها زدم و احساس غروری به من دست داد.احساس می کردم پیروز شدم و ان مردم مرا تشویق می کنند!در این فکر و خیالات بودم که متوجه خانمی که روی نیمکت پشت در icu نشسته بود،شدم.قیافه ی غمگینش و ناله هایش برایم دردناک بود.با چشم مرا دنبال کرد تا اینکه خواستم وارد icu شوم،دادش بلند شد.