رمان ریشه در عشق از لیلا رضایی

 
:نام کتاب:ریشه در عشق
:نویسنده:لیلا رضایی
:حجم کتاب:4.77مگابایت پی دی اف و 1.23مگابایت اندروید و 1.12مگابایت جاواو 446کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
ماجرای زندگی یک دختر که عاشق عمویش( دوست پدرش) می شود که سن و سال بالایی دارد. زندگیش در آمریکا توسط زنی به نام جسیکا که حسادت به زندگی خوب آنها می کرد بهم میریزد و او با شکمی که فرزندی در آن است به ایران بر می گردد.

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان ریشه در عشق از لیلا رضایی فرمت پی دی اف

:دانلود رمان ریشه در عشق از لیلا رضایی فرمت اندروید

:دانلود رمان ریشه در عشق از لیلا رضایی فرمت جاوا

:دانلود رمان ریشه در عشق از لیلا رضایی فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

در حالی که چشمهایش روی برگه ی سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می

نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود.

نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره

بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوی او کشیده می شد. این کشش بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراری نداشت. می ترسید

این کشش که او عشق می نامدش باعث رسوایی خودش و بدنامی او شود.

صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت درچرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و

گفت:

_شیوا جان...

نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد:

_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم.

شیوا تبسمی کرد و گفت:

_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟

_بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین.

شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:

_خیلی درس دارم.

پدرش با دلخوری گفت:

_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد.

شیوا گفت:

_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم

پدرش با تردید گفت:

_مطمئن باشم که...

شیوا ناراحت پاسخ داد:

_گفتم که...می آیم

پدرش نگاهی کوتاه و گذرا به او نهاد و از اتاق خارج شد. شیوا به چک نویس ها نگاه کرد. از اینکه به پدرش دروغ گفته

بود شرمنده بود. در آن چند ساعتی که داخل اتاقش نشسته بود به همه چیز فکر کرده بود جز امتحان فردا.

از جا برخواست، قبل از خارج شدن از اتاق، مقابل آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد.

وسط پله ها رسیده بود که پدرش با دیدن او گفت:

_یک خبر خوش!

شیوا تا پیین پله ها رفت و گفت:

_سلام

فرهاد همراه با جواب سلام، طنز آلود گفت:

_تو این همه درس خوندی دانشمند نشدی؟

شیوا نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت:

شما هم اینقدر زحمت می کشید فکر شرمندگی ما را نمی کنید؟

بی بی با سینی چای وارد شد و گفت :

_دوباره شروع نکنید. امروز باید گفت و خندید.

شیوا روی مبلی مقابل فرهاد نشست و گفت:

_خب این خبر خوب که باعث دست و دلبازی شده چی هست؟