رمان روشنایی مثل آیدین از حانیه وطن خواه shazde koochool

خلاصه رمان روشنایی مثل آیدین :
به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم...
نگاه که می کنم می بینم...
تو به رویاهایت اندیشیدی...
من به عاشقانه هایم...
تو انتقامت را گرفتی...
من تمام نیستی ام را...
بیا همین جا تمامش کنیم....
بیا کشش ندهیم...
بیا و تو کیش شو..
می آیم و مات می شوم...
و تو را به خیر می سپارم...
خودم را به سلامت...

[qs]رمان دریچه[/qs]

قسمتی از متن رمان روشنایی مثل آیدین از هانیه وطن خواه
.  - آره خبر داره...خبر داره که بابای این بچه است....خبر داره که تو یه نیمه شب بارونی شهریور منو تنها گیر آورد و ....یه عمر....یه عمر بابام...باباحاجیم...داییم مثه چشاشون بهش اعتماد کردن....دودستی دادنم دستش...یه عمر بد نگاه نکرد....یه عمر شد امانتدار چشم و گوش بسته....یه عمر....تا همون شب...آره خبر داره...خیالت تخت...خبر داره هرز می پرم وقتی که دست روی دهنم گرفت تا صدام درنیاد....خوب هم خبر داره...خبر داره که شب عروسی فریباجونش بت خودشو شکست...خبر داره که دخترخالش هرز می پره....خیال تو یکی راحت...رفیقت خبر داره.
- از چی داری می سوزی؟
- دنیا زنمی...اسمت سه شب دیگه میره تو شناسنومم....اون وقت یکی باید بیخ خرمو بچسبه که نامردم؟
پوزخند زدم و نگاه از فضای بیرون گرفتم و گفتم : نیستی؟
- دنیا....دنیا...دنیا...
داشت جان می کند.
جان می کند که با پشت دست نکوبد در صورتم.
جان می کند که هوار نشود سرم.
میثاق این روزها زیاد جان می کند.
- چه دلیلی داشته اون مرتیکه زنمو ببره بیمارستان؟
...چه دلیلی داشته تو به من زنگ نزنی؟.
..چه دلیلی داشته واسه زن من خونه پیدا کنه
گرسنه ام بود.
این روزها زیاد اشتها داشتم.
پونه برای در راهمان ساندویچ کتلت گذاشته بود.
گازی به ساندیچ زدم.
کمی به مذاقم خوش نیامد.
گرسنه بودم اما.
گاز دوم را هم زدم.
کمی بینیم چین خورد.
- چرا ساکتی؟
نیم نگاهی جانبش انداختم و برای فرار از او گاز سوم را هم زدم.