رمان جایی نرو

jaie-naro

نام کتابنام کتاب : رمان جایی نرو
نام نویسنده نام نویسنده : معصومه آبی
حجم حجم : 12MG(تعداد صفحات:1400)
خلاصه داستانخلاصه داستان:
زن مردی کاملا متفاوت .. رفتار و  زندگی متفاوت .. کنار هم قرار گرفتن این دو چه نتیجه ای داره ؟ سرنوشت گاهی چیزایی رو رقم میزنه که آدم حتی نمیتونه فکرشو بکنه ... برنده این بازی کیه ؟

[qs] رمان سنگدل های دوست داشتنی از معصومه آبی [/qs]

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF

دریافت کتابدریافت رمان جایی نرو فرمت PDF

قسمتی از متن رمان جایی نرو:
-بیچاره دختره...شوهرش بهش شک می کنه....میگه قبل از من با کسی بودی ، میگه زن خوبی نیستی...خلاصه جونم برات بگه که بردنش دکتر ، اینور اونور معلوم شد دختره بی گناهِ ولی اون زندگی ، زندگی نشد که مادر...می دونی چه قدر بحث ودعوا داشتن؟ . رمان جایی نرو
می خواستم فرار کنم از این حجم اتفاقات که هنوز بیدار نشده رو سرم آوار شده بود.....از اتاق بیرون زدم و از عمقِ ریه ام دم کشیدم و باز دم بیرون دادم....دستی به پیشونی ام کشیدم...پشیمون بودم از خودم و کارِ دیشبم....همین نمی ذاشت آروم کنارش بشینم......چی گفت؟ . رمان جایی نرو
-ژکوند رو نزدی!...ولش کن . . . برو بقیه رو صدا کن بیان صبحانه....می خوام زودی بریم ملاقاتِ بابات....
همونطور خیره اش شدم....مشکوک بود!چی پیشِ خودش فکر می کرد...... . رمان جایی نرو
انگار فهمید که گیجم...که باور نمی کنم.....لبخند زنان گفت:
-واسه خاطر تو.....بیدار که شدم....فهمیدم که تنها نیستم......شکر داشت.....نداشت!؟
چیزی نگفتم...سر پایین انداختم...قرارِ هر روز گیج تر از دیروز بشم؟ . رمان جایی نرو
داخل آشپزخونه شدم و لیوان رو رویِ میزگذاشتم وهمینطور که دستکش ها رو دستم می کردم تا ظرف ها رو بشورم به این فکر می کردم که من باید خودم رو جمع وجور کنم...هرطور که شده...!
چه به تنهایی و چه با کمک سام و دکتر و پیمان و کیمیا....
باید دوباره بلند می شدم ، باید سروسامون می دادم به خودم ،افکارم و احساساتم! . رمان جایی نرو
قدم به سالن گذاشتم و نگاهی به مبل هایی کردم که خالی شده بودن از افرادی که روشون نشسته بودن . . .
من سعی ام رو کردم که به بهترین نحو برگزار بشه ، تنها کاری بود که از دست ام بر می اومد . .
ولی برقِ چشم های کیان نشان از رضایت اش داشت . . . رمان جایی نرو
دست اش رو از دستم بیرون کشید و گذاشت رویِ سینه ام ، روی قلب ام ، نوازش گونه دست کشید بهش و گفت:
-نازی که هی می کوبید تو شکم اش ، هی غذا نمی خورد ، ویار که می کرد جونش رو هم می گرفتی لب نمی زد . . پس چرا زنده موندی ؟
چشم هام سوخت ، بی بی چی می گفت ؟ یعنی چی چرا زنده موندم ؟ این بی بی رو نمی شناختم ! . رمان جایی نرو
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"