رمان بغض غزل از فرخنده موحد راد

 
:نام کتاب:بغض غزل
:نویسنده:فرخنده موحد راد
:حجم کتاب:6مگابایت پی دی اف و 1.19 مگابایت اندروید و 1.09 مگابایت جاواو 429کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان مربوط به دختر شیطونی به اسم غزل که حسابی تنبل وبانمکه که طرفدارای زیادی داره.دوست برادرش نیما که اسمش سهیل هستش چون خانواده ای نداره با این خانواده ارتباط گرم وصمیمی داره وعاشق خواهر بزرگ غزل عسل میشه که...

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان بغض غزل از فرخنده موحد راد با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان بغض غزل از فرخنده موحد راد با فرمت اندروید

:دانلود رمان بغض غزل از فرخنده موحد راد با فرمت جاوا

:دانلود رمان بغض غزل از فرخنده موحد راد با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

هیچ وقت فکر نمی کردم برایم اینقدر سخت باشه.همیشه می گفتند بهترین روزهای عمر آدم دوران دبیرستان

است،اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم.بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از

پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزی بود که با بچه ها توی مدرسه کنار هم بودیم.باورش برایم

سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخواهم به مدرسه برم البته هرچند می دونستم تابستان دوباره برمیگردم

چون صد درصد دو، سه درس رو تجدید به ارمغان می آوردم.دلم گرفته بود،بغض کرده بودم ولی مجبور بودم برای

آخرین بار با بچه ها این راه همیشگی را برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچه ها نمی اومدم و نمی رفتم.

وقتی به خونه رسیدم کلافه و خسته بودم،حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، حتی نیما،نیما برادرم و بیست و

چهار ساله است.هر روز لحظه شماریمی کردم تا از سر کار برگردد ولی اون روز حتی نمی خواستم نیما رو هم

ببینم.مسئولین مدرسه گفته بودند ده روز بعد برای گرفتن کارنامه بریم و اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روز

از راه برسد چون اصلا حوصله ی غرغر مامان و بابام رو نداشتم.

خیلی دلم گرفته بود،تصمیم گرفتم برم سراغ عکس های دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم.با دیدن هر

عکس بغض گلویم رو می گرفت.باورم نمی شد که دیگر نه مدرسه می رفتم که بخوام با بچه ها باشم نه صفورا را می

دیدم. صفورادوستم و همسایه ی ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود،صفورا از من چهار

سال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با وجود این با من هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع او

برای من حکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سخت تر شده بود.هم چنان مشغول تماشای

عکس های مدرسه بودم که مامان از طبقه ی پایین توی آشپزخونه صدایم کرد،مجبور شدم آلبوم رو ببندم و به

آشپزخانه برم و گفتم:

-بله مامان کارم داشتی ؟

مامان نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: آره غزل جان، یه دستی به سر و روی این خونه بکش قراره مهمون

برامون بیاد.

-مامان ! من تازه از امتحان برگشتم خسته ام.

-دخترم،منم خسته ام،می گی چکار کنم با دوتا دست؟

-عسل کجاست؟

-هنوز از دانشکده برنگشته،تو هم از وقتی اومدی رفتی تو اتاقت در رو هم بستی،معلوم نیست که چته،ببینم نکنه

امتحانت رو خراب کردی؟

-نه بابا

-پس چته ؟

-فقط حوصله ندارم،همین! حالا کی می خواد بیاد؟

-یعنی چی کی می خواد بیاد؟

-یعنی مهمون کیه ؟

-اول خونه رو تمیز کن تا بهت بگم.

-اذیت نکن مامان بگو دیگه.

-اگه بگم قول میدی ظرف ها رو هم بشوری ؟

-دیگه چی ؟ نمی خوای غذا هم من درست کنم؟

-بد نمیگی ها! اگه می تونی درست کن.

-خداییش دیگه داری سوء استفاده می کنی ها مامان.

-خب حالا می خوای بهت بگم یا نه ؟

-من ظرف نمی شورم ها!